🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۲)
#قسمت_دوم
◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.
همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...
💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.
جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!
🌷 #ادامه_دارد...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
اختلاس و رشوه نوعی سرقت است!
یکى از مأموران شهربانى زمان شاه میگفت: شبى مأمور خیابان اِرَم قم بودم و برای انجام غسل نیاز به حمّام داشتم، البته پولی هم نداشتم ، حدود ساعت ۲ بود که اتوبوسى از اصفهان رسید و درب صحن توقّف کرد تا مسافر پیاده کند. من رفتم و گفتم: چرا اینجا توقف کردى؟ گواهینامهات را بده. راننده پنج تومان کف دست من نهاد، من هم او را جریمه نکردم و گفتم: پس زودتر برو! و با خود گفتم : پول حمّام هم جور شد.
منتظر صبح بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم، هنوز درِب صحن باز نشده بود که دیدم آیتالله #مرعشى_نجفى مثل همیشه به طرف حرم میرود امّا آن شب راه را کج کرد و از آن سوى خیابان نزد من آمد، وقتى رسید سلام کرد و فرمود: بیا جلو! رفتم تا پیششان رسیدم، پنج تومان به من داد و فرمود: با این پول برو غسل کن، با آن پول نمیشود غسل کرد.بسیار متعجب شدم و بدون معطلی گفتم: چشم! پس از آن به این فکر افتادم که برای اینکه دیگر در معرض این معصیت عظیم قرار نگیرم، از شهربانى استعفا دهم و کار آزاد برگزینم و چنین شد و اینک به حمداللّه وضع من خوب است و با مال حلال مکه هم رفتهام.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#در_محضر_معصومین_(ع)
✅پاسخ زنان زیبا که فریب زیبایی شان را خورده اند در روز قیامت در محضر خداوند چیست؟
✍امام صادق (علیه السلام): (روز قیامت) زن زیبا را که به خاطر زیبایی اش در فتنه افتاده است، و فریب زیبائی اش را خورده (و به بی حجابی و بی عفتی و گناه آلوده شده)، برای حساب می آورند.
پس به خدا می گوید، خدایا، تو خود مرا زیبا خلق کردی و به سبب آن در فتنه افتادم. پس حضرت مریم (س)را حاضر می کنند و ندا داده می شود: آیا تو زیباتری یا مریم؟ ما او را در نهایت زیبائی آفریدیم، امّا او گناه نکرد …
📚بحارالانوار، ج ۱۲، ص ۲۴۱
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#نکته
👌👌عادتهایى كه معجزه میکنند :
🌷با ملايمت = سخن بگوئيد
🌷عــمــيـــق = نفس بكشيد
🌷شــــــيــك = لباس بپوشيد
🌷صـبـورانه = كار كنيد
🌷نـجـيـبـانه = رفتار كنيد
🌷هــمـــواره = پس انداز كنيد
🌷عــاقــلانـه = بخوريد
🌷كــــافـــى = بخوابيد
🌷بى باكانه = عمل كنيد
🌷خـلاقـانـه = بينديشيد
🌷صـادقانه = عشق بورزید
🌷هوشمندانه = خرج كنيد
خوشبختی یک سفراست,نه یک مقصد.
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شادبودن وجود ندارد.
زندگی کنید و از حال لذت ببرید...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#اذکار_گره_گشا
استاد حسن زاده آملی
رسول خـدا(ص)فرمودند :
هرڪس بعد از هر نماز دستش را روی چشمانش بگذارد و يڪبار #آيــــت_الڪرسی بخواند هيچوقت چشــمهايش را از دست نمی دهد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
بابام میگفت هر وقت دوغ خوردی و بعدش سیبیلات رو پاک کردی ینی وقت زن گرفتنه
امروز یه لیوان دوغ رو جلوش سر کشیدم و سیبیلام رو پاک کردم ، گفتم وقتشه نه؟
گفت آره وقتشه گم شی از این خونه بیرون ، مفت خور کی به تو اجازه داد دوغ بخوری؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_126
نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟
آخه چجوری؟ به این سرعت؟
لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند: امیر حیدر.
گنگ میپرسم: آقا سید؟
سر پایین می اندازد که.... آقا سید!
آقاسید امیرحیدر کلیه میخواد بدهد؟ خنده ام گرفته بود! فکرمیکردم اشتباه شنیده ام: آقاسید میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطشو دارن؟ الآن ابوذر کجاست؟
میخواهد هیجانم را فرو نشاند:آرووم باش الآن دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز
صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه! از دیشبه هزار جور آزمایش و آمادهسازی دارن انجام میدن! فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه...
ناباور میخندم! به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا! چه بن بست بی انتهایی!
نگاه بابا محمد می اندازم! حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش
میگویم: بابا بابا بخند اخم نکن... من غلط کردم عزیزم... آیه غلط کرد... ببخش... ببخش تو رو
خدا... دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!!!!
آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند. سری
تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن!کتک نخوردی خیلی وقته! درستت میکنم.
میخندم به این تهدید های بی عمل. گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم. با لبخند
نگاهم میکند. تلخی شیرینی دارد اوضاع و احوالمان.
دلم ریش میشد وقتی آنطور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را. ماسک اکسیژن به صورت داشت و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود.
دلم ریش بود و گرفته. سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را درک کنی و از همه سخت تر باشی! دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن خوابش کرده بودند. بمیرم ...خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم:خوب شو.اون بیرون خیلی ها نگرانتن. زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی! خوب شو...
نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم. مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد.
کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟
تلخندی میزنم: خوب که نه....بد نیست! تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن! ببینم کدوم
فرشته ای جیگر میکنه نبرتش بالا... تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه.
از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم . نگاهش میکنم و میگویم: میخوای برو خونه من هستم. یه ذره خستگی در کن.
دعا خوان تنها به نشانه ی (نه) سر تکان میدهد. خب مادر بود....
راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم. اصلا یادم نبود! زیر هزار جور آزمایش و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم. شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند. می
اندیشم چه بامعرفت رفیقی است! عالیجنابِ مرام! و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد که: حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟
اعوذوبالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند! اصلا انگار
سادات زندگی نمیکنند! سید است دیگر! سخت میگرفت این ابوذر.
از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم. یک جوری میشوم. اصلا هوایش سنگین است. حضور وزینی دارد این (آسد امیرحیدر). درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با او. شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر!
بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم. آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم جا بدهم! امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد. با صدایی لرزان سلام میدهم. با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند.چه اوضاع و احوال مزخرفی بود. رسما داشتم به حالت مایع در می آمدم. امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم:
تو رو خدا راحت باشید آقاسید یه دقیقه اومدم میخوام برم.
به همان حال میماند و با لبخند میگوید:سلام خانم آیه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
🌷چند #نکته_تربیتی🌷
🎀 #هدیه را اول به #دختر بدهید
😘فرزند خود را #ببوسید
✅به وعده خود #وفا کنید
‼️کودک را #تحقیر نکنید
✨ #ایمان را در کودک تقویت کنید
❓ #حس_کنجاوی کودک را با حوصله ارضا کنید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#نکات_ناب
تمام زندگی مجنون؛
به نشانیِ خانهی لیلی بند است...
همینکه بداند کجاست و چشمش به کدام سمت باید بهراه باشد؛ برایش کافیست.
دعا : نشانیِ خانه معشوق است ؛
برای عاشقی که قدّ دستانش به اِلهاش نمیرسد!
#اللهمـ_عجلـ_لولیکـ_الفرجـ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#همسرانه
💢برای تربیت فرزند خود ازدروغهای ترسناک مانند اگر نخوابی لولو خواهد آمد استفاده نکنید!
👌در برخورد با فرزند خود همواره صداقت را رعایت کنید.
👈با کلمات ساده، دلایل و فواید یا ضررهای انجام کاری را که از او خواسته اید توضیح دهید.
🙏 والدين عزيز فراموش نكنيد والدين دروغگو،فرزندان دروغگو خواهند داشت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸حدیث روز
امام سجّاد عليه السلام:
🌺حقّ همسر، اين است كه بدانى خداى عزّوجلّ، او را مايه آرامش و اُنس تو قرار داده و بدانى كه اين، خود، نعمتى است از جانب خداوند عزّوجلّ به تو. پس، او را گرامى بدارى و با او مهربان باشى
مكارم الأخلاق جلد2 صفحه301
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
❣#درسی_از_حیوانات
🌼🍃چرا زرافه فرزندش را لگد ميزند؟
وقتي فرزند زرافه متولد ميشود روي خاك است و مادر بالاي سر او همانند يك برج بلند است حدس بزنيد چكار ميكند؟
🌼🍃يك لگد محكم به بچه ميزند!!!
بچه نميداند كه تازه دنيا آمده
فكر ميكند"كيست كه اينطور محكم به او لگد ميزند!!!
بچه زرافه تا درد را احساس كند مادر لگد دوم را ميزند،بچه اگر كاري نكند لگد سوم را هم ميخورد
🌼🍃بچه زرافه شروع ميكند به بلند شدن و روي پايش ايستادن
در همين حين كه كودك تلاش ميكند روي پايش بايستد مادرلگد سوم را ميزند
بچه ميافتد و اينيار بلند شده و شروع به دويدن ميكند!!!
و بعد مادر ميرود و بچه را به آغوش ميكشد و ميبوسد
🌼🍃ميدانيد چرا زرافه اين كار را ميكند؟
چون گوشت بچه زرافه بسيار تازه و نرم است لذا طعمه خوبيست براي شيرها و ديگر درندگان،زرافه مادر نميتواند بچه را همانجا رها كرده و برود برايش غذا تهيه كند
🌼🍃لذا يك لگد ميزند تا كودك را بلند كرده و مجبور به بلند شدن كند
لگد دوم را ميزند كه به خاطرش بياورد دوباره بلند شود
👌زندگي مثل زرافه مادر است
گاهي لگدهاي محكمي ميزند
شكست ميخوريم دوباره بايد بلند شويم
هميشه يادمان باشد
❣فقط زندگي نكنيم بلكه سعي كنيم در زندگي رشد كنيم و بزرگ شویم
🦋🧚♀🧚♀🦋
💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۳)
#قسمت_سوم
✅صدای ملک الموت را شنیدم که میگفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. 💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا میگرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد... ♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو میکردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود.
اما ...افسوس و صد افسوس!
◼️پارچهای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. 🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو میچرخاند.
به خاطر علاقهای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد میزدم: آهستهتر! مدارا کن!
اما او بدون کوچکترین توجهی به درخواستهای مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 🔵آن روزها فکر میکردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.
✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. 🍀چون نماز تمام شد،جنازهام را روی دستهایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازهام قرار گرفتم و به واسطه علاقهام به جسد، همراه او حرکت کردم. 💥تشییع کنندگان را میشناختم. باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود .
چند تن از آنها را به صورت میمون میدیدم در حالیکه قبلاً فکر میکردم آدمهای خوبی هستند. 🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامهام را نوازش میداد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر سادهاش محترم نمیشمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی میکردم.
در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. ❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..میکنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش میبودید، به آن روزی که دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت
#ادامه_دارد...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_127
دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهدواندکی سر سنگین
است اما لبخندش را حفظ کرده. حق هم دارد بنده ی خدا.منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد!
دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد.
دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم ومیگویم:خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام.خدا خیرتون بده.
محجوب میخندد و میگوید:این چه حرفیه.با ابوذر ندار تر از این حرفاییم!
من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم. رو به طاهره خانم میگویم:شما خوب هستید؟ آقا سید هم به
روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم.
با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید: اینطوری نگو دخترم.ابوذر
هم مثل پسرم!
آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به اومور. مثال من الان باید گوش این حس مزخرف
افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکندمیخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و
حرفای الانش دروغه را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق
است.
از امیرحیدر میپرسم: اذیت که نشدید آقا سید؟
باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید:نه خدا رو شکر. فقط از ابوذر بگید...حالش چطوره؟
کجاست الان؟
سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم: بخش مراقبت های ویژه است.تا پس فردا که
آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه. سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکن
خوابید.
تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد:مادرت کجاست الان؟
_تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم
چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود: من برم بهش سر بزنم.
_زحمت نکشید حاج خان_این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان
امیر حیدر میگوید:برو مامان جان.
طاهره خانم میرود و من نیز باید کم کم زحمت را کم میکردم. دوباره نگاهش میکنم و
میگویم:میدونم که خونواده تون خیلی راضی به این کار نبودند اما همیشه ممنون این لطفتون
هستیم... تو شرایطی که حتی مادر منم...
میگوید: این چه حرفیه خانم آیه. ابوذر برادر منه.هرچقدر برای شما ارزش داره برای منم با ارزشه.
این حرفو نزنید.
با لبخند نگاه این مرد بزرگورا میکنم و قبل از خروج قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و
میگویم:فکر کنم پس فردا صبح باید برای عمل برید.
سری تکان میدهد و میپرسد:ترخیص تا کی طول میکشه؟
میگویم:خب اگه مشکلی پیش نیاد سه چهار روزه مرخص میشید اما اگه خدایی نکرده زخمتون
عفونت کنه یا خونریزی داشته باشید امکان داره تا یک هفته یا شایدم ده روز بستری
باشید.ببخشید تو رو خدا از کار و زندگی هم افتادید
کلافه میگوید:شما خیلی تعارفی هستید خانم آیه.باور کنید کسی منو مجبور به این کار نکرده!
تنها میخندم و نگاهی به ساعت میکنم و میگویم:بازم ممنونم. من دیگه باید برم. مشکلی بود
خبرم کنید.
دوباره جابه جا میشود و میگوید:لطف کردید سر زدید خانم آیه.
_خواهش میکنم.با اجازه.
سمت در راه میوفتم که میگوید:راستی خانم آیه...
خانم آیه را یک جور با مزه ادا میکند!اصلاآدم دوست دارد خانممیم ساکن دارباشد!برمیگردم
سمتش.
_لطفا محکم باشید مثل همیشه.یه جورایی امید خیلی ها به محکم بودنتونه!
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_128
خسته لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و ازاتاق خارج میشود. در را میبندم و همانطور سمت در
نفس حبس شده ام را خالی میکنم. محکم بودن توصیه کرده بود و من خب باید محکم میبودم!
_یه عمل ساده ی پیونده! اون حالش از ماهم بهتره
ترسیده به سمت راستم نگاه میکنم و آیین را میبینم که تکیه زنان به دیوار نگاهم میکند. دست از
قلب ترسیده ام بر میدارم و میگویم:ترسیدم دکتر.
با لبخند تکیه از دیوار میگیرد و میگوید:اومدم بخش مراقبتهای ویژه مادرش گفت اومدی اینجا...
نگاهم بین او و در بسته ی اتاق در گردش است. میگویم:اومده بودم بابت لطفشون تشکر کنم!
اوهومی میگوید و اشاره میکند به همقدم شدن با او. راه می افتیم سمت بخش عمومی.
میگوید:خسته نیستی؟
میگویم:خسته نیستم.
این شناسه ها را باید درست کند انگاری!
میپرسد:خوب بودن حالا؟
یک جوری میپرسد سوالش را!از آن لحن هایی که خودت را باید مجبور کنی به حسن ظن داشتن!
_خوب بودن
_آشناست؟
_آشناهستند...
_اوهوم.کیه اونوقت؟
_دوست ابوذر.
_بهش نمیخوره هم سن ابوذر باشه
_هم سن ابوذرنیست... یه چهارسالی ازش بزرگتره
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:جالبه!
_بله جالبه...._چی کاره است؟
_دقیقا نمیدونم.مهندسن مثل ابوذر
میخواهم به این پرسشهای نامربوط پایان دهم پس میپرسم:مامان خوبه؟
بدون پاسخ دادن به سوالم میگوید: خیلی پیچیده ای! کی فکرشو میکرد آیه ی همیشه آروم و
مهربون یهو اونجوری طغیان کنه و طوفانی بشه
شرمنده و سر به زیر میگویم:من بابت اون شب همیشه شرمنده ی مامان حورا هستم!
نگاهم میکند و بعد با تک خنده ای میگوید:تو هیچ وقت حقو به خودت نمیدی نه؟
_نه از حقم نمیگذرم.منتها انصافم دارم! مامان حورا قصد بدی نداشت به خیالش داشت از
دخترش محافظت میکرد
_نه... جالبه. همه چی سفیده برات!
_همه چیز سفیده.مگه اینکه خلافش ثابت بشه.
گویی که به شیء غریبی نگاه کند و آن را کشف کند نگاهم میکرد.از آن نگاهایی که معذبت میکرد.
یک آن گفت:یه وقتی فکر میکردم با بقیه خیلی فرق داری!اما بیشتر که فکر میکنم میبینم تو دقیقا
همونی که باید باشی هستی!
خوب اینجوری حرف زدن هم معذب میکرد آدم را. به بخش رسیده بودیم .مقنعه ام را مرتب کردم
و خیره به نوک کفشهایش همانطور که به سمت استیشن میرفتم گفتم: ممنونم از لطفتون.با
اجازتون باید برم سر کارم.
_اجازه ما هم دست شماست. بفرمایید.
متعجب نگاهم را میگیرم و راهی استیشن میشوم. می اندیشم کجای کار من اشتباه بوده که نتیجه
اش شده این حرفهای کمی تا قسمتی پوست گرفته و صمیمی؟
سلامی میدهم به همکارانم و مشغول کارم میشوم. ساغر که یکی از تازه وارد ها است سمتم می
آید و میگوید: خسته نباشی آیه خانم!
بی آنکه نگاهش کنم میگویم:مرسی عزیزم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_129
میگوید: دکتر والا بودن؟
شروع شد خدا!
_بله دکتر والا بودند
دست میگذارد زیر چانه اش و در حالی که با دست دیگرش با موهایش بازی میکند میگوید: میگم خیلی با هم صمیمی هستیدا...
نگاهش میکنم.درست شبیه نگاه هایی که به سامره می ندازم: باریک الله دیگه چیا فهمیدی؟
_ناراحت شدی؟
_کنجکاو شدم!
_خب میدونی این همیشه برای ماها سوال بوده که چرا این والا ها تو این مدت زمان کم اینقدر با تو چیک تو چیک شدن؟!
سوالاتشان هم آدم را یاد سامره می انداخت آخر....چشم توی چشمهای زیر لنز پنهان شده اش
میکنم و میگویم: خیلی درگیر نباشید عزیزانم!زندگی خیلی بیشتر از این حرفها و این چیزها مسائل و مشکلات داره که بهش فکر کنید!
_نارحت شدی پس....
_خسته شدم ساغر جان. فکرم خیلی مشغوله و این حرفهای خاله زنکی خیلی فشار روم رو بیشتر میکنه! تمومش کن عزیزم.
ساغر شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خوب حالا...
داروی بیمار را بر میدارم و بی هیچ حرفی سراغ کار خودم میروم. بی اعصاب شده بودم این روزها!
درک هم خوب چیزی بود. اینکه از گوشه و کنار بنشینند و با دندان تیز و آیه و آیین جمله سازی
کنند اعصابم را متشنج کرده بود.هنوز خیلی ها نمیدانستند اوضاع و احوالمان را و چه میفهمیدند از آیه وآیین و ارتباط بینشان! چشم تنگ و دنائت طبع را تنفر داشتم! حرف ارزانتر از مفت را هم!نگاهای پر از حرف و طعنه را هم!پوفی میکشم و با لبخند سراغ بیمار ها میروم!گناه آنها چه بود که باید آیه ی بی اعصاب را تحمل میکردند؟سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکشد. یک انتظار توام
با تلخ ترین احساسات دنیا.نکند ها و شاید ها و خداکند ها و خدا نکند ها!
قدم میزدم و دانه های تسبیح تربت ابوذر را با لالایی ذکر همیشگی ورد لبش خواب میکنم بلکه
خودم هم به آرامش برسم.مامان پری و زهرا هم که اصلا روی زمین نیستد گویا! بابا محمد سمتم
می آید و میگوید:برو سر کارت ما هستیم
متعجب میگویم:کجا برم بابا؟ابوذر اون تو!
با آرامش میگوید:اگه میخوای اینجا وایستی برو مرخصی بگیر. هرچند بودنت فرقی به حال ابوذر نداره!
لبخندم را در می آورد این بابا محمد!متعجب میگویم:بابا من برم تمرکز ندارم! مردمو ناکار میکنم!
لبخند محوی میزند:برو دختر بابا ...برو
از آن چشمهایی که حناق میشود توی گلویت میماند و نگفتنش سنگین تر و وزین تر از گفتنش
است تحویل بابا میدهم و سراغ مامان پری میروم:مامان من باید برم میام دوباره
با چشمهای نگرانش نگاهم میکند و میگوید:برو مامانم. فقط اگه بهت خبری دادن و چیزی گفتن
بی خبر نذار منو!
چشمهایم را بازو بسته میکنم و قبل از رفتنم زهرا را میبوسم و میگویم:غصه نخور عزیز دلم .... انشاءالله درست میشه همه چی.خودتو اذیت نکن.
با بغض تلخندی میزند و سر تکان میدهد.
راستش عجیب خجالت میکشیدم که سراغ طاهره خانم کتاب دعا به دست و عمو ذوالفقار کنار بابا محمد ایستاده بروم تنها سری برایشان تکان میدهم وسراغ کارم میروم. ولی کجاست تمرکز که سر کارم باشم؟ روحم پیش ابوذر بود و جسمم اینجا.
دکتروالا نگاهی به بخیه های روی سر بیمار میکند ودر همان حال میگوید:ابوذر اتاق عمله؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_130
دوباره یک نگرانی بد ریخت و قیافه ای چنگ میزند به دلم ومیگویم: بله یه ساعتی میشه که اون توعه
نیم نگاهی به من میکند و پرونده را از دستم میگیرد. دستور و دارو تجویز کنان میگوید: چیزی نیست.عمل پیوند یه عمل نسبتا ساده است. نگران نباش.
- سعی میکنم آقای دکتر! حرفش آسان است و عمل سخت....
پرونده را میبندد و دستم میدهد.میگوید:تو آیه ای اینو یادت باشه
و میرود. آیه را زیادی بزرگ کردید دکتر!
شماره بابا محمد را میگیرم و میگوید هنوز بیرون نیامده اند. خنده ام میگیرد! مثل مبتدی ها بی خبرها رفتار میکنم.خودم که بهتر میدانم سه چهار ساعتی طول میکشد زنگ زدنم چه صیغه ایست؟
خسته و با فکری مشغول مینشینم روی صندلی ایستگاه پرستاری و بی هدف خیره میشوم به
گلدان بی رنگ و روی روی میز.هنگامه کنارم مینشیند خبر دارد از اوضاع و احوالم . در آغوشم میگیرد و حرفهای خودم را به خودم بر میگرداند.
تمام شود این اوضاع خدا کند!
به قدر جان کندن و فراقت روح از بدن سخت میگذرد این لحظات!ساعتم را نگاه میکنم.بعد قرنی آن سه ساعت گذشت.هول ودستپاچه اوضاع را به هنگامه میسپارم سراغ برادرم میروم. به بخش جراحی میرسم که همان لحظه دکتر سهرابی بیرون می آید. پا تند میکنم تا او قبل از من سوالها را از او پرسیده اند.با لبخند میگوید:خدا رو شکر...عمل خوبی بود. بقیه اش رو بسپارید دست خدا.
بازدم حبس شده ی همه به یکباره بیرون می آید و الحمدلله ها بلند میشود. اول اولش هم سپرده
بودند دست خدا دکتر! به ما جامعه ی پزشکی اعتباری نیست!
لبخند زهرا و خدا را شکر گفتنهایش بیش از همه به دل مینشیند.
بعد از چند دقیقه اول امیر حیدر و بعد ابوذر را بیرون می آورند. الهی بمیرم برای برادر جوانم!
اینطور دیدنش شبیه شکنجه بود. زهرا ابوذر ابوذر کنان با تخت همراه میشود مامان اشک شوق میریزد و من تنها تشکر دارم برای خدایم.سخت نگرفته بود برای آدم ضعیفی مثل من...
امیرحیدر با چند سرفه چشم میگشاید.نگاهی به دور و برش می اندازد و گیج و فارق از زمان و
مکان میخواست موقعیتش را پیدا کند. صدای (خدارو شکر به هوش اومد) طاهره خانم توجهش را جلب میکند. کربلایی ذوالفقار بالای سرش می آید و میپرسد:سلام بابا...خوبی حیدر جان؟
گلویش خشک تر از آنی بود که بتواند پاسخ پدرش را بدهد. سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حالش خوب است.
طاهره خانم سمت ایستگاه رفت و به آیه خبر داد که امیرحیدر به هوش آمده. آیه با خوشحالی سمت اتاق او رفت. با خجالت ضربه ای به در نواخت و با سلام کوتاهی به کربلایی ذوالفقار وارد شد. امیرحیدر همچنان سرفه میکرد.
امیرحیدر سرفه کنان پاسخش را داد. طاهره خانم بانگرانی پرسید:چی شده آیه جان؟
آیه نگاهش میکند و میگوید:چیزی نیست اثرات داروی بی هوشیه. یه مقدار کمی بهشون آب بدید. خوب میشن چیزی نیست.
آیه شرمنده بود و این شرمندگی از تمام حرکاتش مشهود بود. امیرحیدر همانطور که جرعه ای از
آب را مینوشید پرسید:ابوذر...ابوذر چی شد خانم آیه؟
آیه حس کرد چقدر این لحن نگران و مردانه دلش را میلرزاند. چه احساسات خطرناکی بود! بی مورد وخطرناک!آب دهانش را قورت دادو گفت:خوبه ...اونم چند دقیقه قبل از شما به هوش اومد
بخش پیوند بستریه...
امیرحیدر الحمدللهی میگوید و بعد میپرسد:تا کی باید اینجا باشه؟
_یکی دو ماهی مهمون ماست. بعدشم که شیش ماه باید تحت تدابیر شدید امنیتی باشه !
امیرحیدر اخمی میکند و میپرسد: چرا اینقدر طول درمانش زیاده؟
_داروهایی بهش میدیم که سیستم بدنیشو ضعیف کنه تا پیوند و پس نزنه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️استفاده از پراید برای بالابردن ملات
بازم بگین بدرد نمیخوره😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خواستگار براش میاد😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش دراز واقعی کیه😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بعضیا انتر میشن و جو میگیردشون😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دابسمش لیلا درو واکن😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍂🍃
#آیت_الله_حائری_شیرازی
🔴تلاش مداوم، مانع #سقوط انسان
🚲برای اینکه از #دوچرخه نیفتی، باید #رکاب بزنی. اگر رکاب بزنی نمیافتی؛ اما اگر پایت را از روی رکاب برداری یا پا نزنی، سقوط میکنی.
✅ این #عالم نیز همینطور است. آنها که میخواهند سقوط نکنند، باید #پا بزنند، #کار کنند و همۀ سعی و تلاششان را برای #پیشرفت بهکار گیرند.
🔵http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 7 دلیل خوب برای خوردن #شیرعسل👇
🔷️بهبود گوارش
🔷️مقابله با بیخوابی
🔷️سلامت استخوانها
🔷️خواص ضدباکتریایی
🔷️بهبود ایمنی بدن
🔷️خواص ضدپیری
🔷️سلامت پوست
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 فواید مصرف عدسی برای صبحانه
⇠ کاهش بیماری های عصبی
⇠ کاهش ابتلا به ام اس
⇠ افزایش فعالیت مغز
⇠ کاهش ریزش مو
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت۴)
#قسمت_چهار
آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت» 🌀مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است... ◾️چند نفر جنازهام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتادهام... 🍀در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرفهایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود.
هر چه میگفت میشنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار میکردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ میکرد. 🍃 چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک میساختند سخت ناراحت بودم. 🍂با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقهای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند... ♻️جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمیشد چقدر نامهربان بودند.. 🔘پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است:
قبری است بس تاریک، وحشتزا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. 🔸با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریختهاند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن میتوانست بدن انسان خاکی را منهدم کند... 🔵از ان همه فشار روحی گریهام گرفت و ساعتها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما افسوس که دیگر دیر بود... 💥در همین افکار غوطهور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که میگفت:
بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده! ✨ از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشتههای الهی هستم. 🍃گفتم: گمان میکنم، متوجه آنچه در ذهن من گذشت شدی؟
گفت: آری؟
گفتم: قسم یاد میکنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم....
گفت: این را تو میگویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در برزخ بمانی..
✏ #ادامه_دارد..
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴رفتار ما در برابر حیوانات از جمله سگ چگونه باید باشد؟/انجمن های حامی محیط زیست چه راهی را پیش بروند؟
🔷یک سالی است حرکت های مجازی فراوانی در برخورد با حیوانات از جمله سگ ها شروع شده است که این حرکت ها نقاط مثبت و منفی خاص خود دارد.
🔷از طرفی متخصصین بهداشتی تاکیددارند بیماری های خطرناکی ممکن است از طریق حیوانات از جمله سگ سانان و گربه سانان منتقل شوند که جامعه باید بدان توجه ویژه شود.
🔷معتقدیم احترام به حیوانات خود اقدام مثبتی است که بی شک باید توسط هر انسانی به ان توجه کرد ولی چنانچه احترام به حیوانات، تبدیل به زندگی مشترک بدون رعایت مسائل بهداشتی در برخورد شود کاملا اقدامی ناصحیح است که خود منجر به بیماری های انگلی و خداینکرده بیماری کشنده هاری شود.
🔷امروزه متاسفانه زندگی مشترک مردم با حیوانات از حد مجاز خود گذر کرده است که مقالات بسیاری اثبات کرده اند با رعایت تمام مسائل سلامت حیوانات از جمله تیمار و واکسیناسیون های مربوطه، باز هم خود منتقل کننده بیماری های بسیاری است.
🔷انتطار میرود ضمن احترام به محیط زیست و تمام موجودات که حق حیات دارند به رعایت نکات بهداشتی ارتباط با این حیوانات دقت کنیم تا احترام به موجودات جایش را به بحرانهای سلامتی ندهد.
▪️کاظم زاده- کارشناس ارشد پیشگیری و مبارزه با بیماری ها
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
توی دعواهاتون حرمتهای همدیگه رو حفظ کنید و از مرز بعضی از کلمات و جملات خارج نشوید.
اگر خط قرمز رو رد کنید، فاتحه رابطتون رو باید بخونید. جبران این بیحرمتیها خیلی زمان میبره. مواظب باشید!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️