🍀
#داستان_زیبا
یک روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد.
بعد ملا نصرالدين گفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.
╭─💕─═✨💜✨═─💕─╮
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯
#قسمت_نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵تصویر مات
ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ... فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ... بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد ...
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی ... و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم ...
حدود 4 سال از ماجرای 11 سپتامبر می گذشت ... حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن ... حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود ...
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت ... و من هر شب با استرس می خوابیدم ... دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم ...
خوب یادمه ... اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن ... با هم درگیر شدیم ... این دفعه خیلی سخت بود ... چند تا زدم اما فقط می خوردم ... یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم ...
سرم گیج شده بود ... دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم ... توی همون گیجی با یه تصویر تار ... هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم ...
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد ... صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم ...
#قسمت_دهم
🔵کابوس های شبانه
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ...
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ...
هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ...
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ...
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ...
سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ...
نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ...
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ...
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
تصویر ۱۲۰ پزشک، پرستار و کادر درمان قربانی کرونا...
🔹کوچکترین کاری که میتونیم برا جلوگیری از ادامه این روند بکنیم اینه که ماسک بزنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
😷😷😷😷😷😷😷😷😷
📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ شیاف مدفوع
✍️ یادتون هست چقدر در مورد شیاف #روغن_بنفشه جنجال به پا کردند؟ برای اینکه توصیه #طب_اسلامی بود و منبع روایی داشت. حالا بشنوید
✍️ شیاف مدفوع انسان به داخل انسانی دیگر را از زبان دکتر رضا ملک زاده وزیر اسبق بهداشت!!!
✍️ گویند عبدالله بن عمر که با علی و پسرانش دست بیعت نداد، مجبور به بیعت شبانه با پای حجاج شد!
.
👆👆 به پدرانتان نیکی کنید ؛
🌷🌷 تا فرزندانتان نیز ، بر شما نیکی کنند .
🌷🌷 و از زنان مردم دیده بپوشانید ؛
تا زنانتان نیز ، پاک دامن بمانند .
حضرت محمد صلی الله علیه و آله 🌷
امالی صدوق ، ص۳۶۴
http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن چینیه اومده بوده ایران لاف میومده که:
“آره ما انقد تو چین🇨🇳 غذاهای سمی خوردیم که بدنمون مقاوم شده” . .
بردنش یه پرس غذای🍱 دانشگاه بهش دادن بنده خدا الان توکماست🤢🤮
مرتیکه با ما کل میندازه😏
😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری🌹🌿
مردها هنگام قهر کردن
به دو دسته تقسیم میشوند!
بعضی هایشان راهکارهای عاشقانه بلدند
برایتان گل میخرند
کادو میگیرند
دعوتتان میکنند به یک رستوران شیک،وعده سفر میدهند
خلاصه با هر کاری که میشود یک زن را خوشحال کرد از دلتان در می آورند...
اما عده ای دیگر...
نه اینکه نخواهند،فقط خدا میداند از هر لحظه طولانی تر شدن قهرتان چه عذابی میکشند،چقدر دلتنگ شنیدن صدایتان هستند...
این ها نه اینکه مغرور باشند فقط بلد نیستند
یا شاید زن ها را آنطور که باید
نمیشناسند
پس سکوت میکنند،در لاک خودشان
میروند
اینطور مواقع شما دست به کار شوید،کوتاه بیایید
سعی کنید دلتنگی را در چشمهایشان ببینید بگردید و بین حرفهایشان آنچه
میخواهید بشنوید را پیدا کنید
با طولانی کردن قهرها
با نصفه رها کردن رابطه ها
چیزی درست نمیشود...
شما...آموزگار مهربانی باشید
این مردها را دریابید.
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا این دعا خوانده نمی شود؟
✍ #حاج_اسماعیل_دولابی
#دعوای_زن_و_شوهر
من در خانه ای که زن و شوهر باهم دعوا و قهر می کنند نمیخوابم، چون برای من محسوس است که رحمت خدا از آن خانه قطع است!
حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند : بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرانشان مهربان و بخشنده اند
📚 دلال الامامه و کنزالعمال ، ج7، ص225
⛅⛅
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#دَحوُل الاَرض
🔴 روزه گرفتن، روز دحوالارض برابر است باثواب 70سال روزه گرفتن!
🔸 شب بیست و پنجم ذی القعده دَحْوُالاْرْض (يعني پهن شدن زمين از زير خانه كعبه بر روي آب) و از ليالي شريفه است كه رحمت خدا در آن نازل مي شود و قيام به عبادت در آن اجر بسيار دارد
🔸 از حَسَن بن علي وَشّا روايتست كه گفت من كودك بودم كه با پدرم در خدمت امام رضا(عليه السلام) شام خورديم در شب بيست و پنجم ماه ذي القعده پس فرمود كه امشب حضرت ابراهيم(عليه السلام) و حضرت عيسي(عليه السلام) متولّد شده اند و زمين از زير كعبه پهن شده است پس هر كه روزش(روز بیست و پنجم) را روزه بدارد چنان است كه شصت ماه را روزه داشته باشد
🔸به روايت ديگر است كه فرمود در اين روز حضرت قائم (عليه السلام) قيام خواهد نمود روز بيست و پنجم روز دحوالأرض است و يكي از آن چهار روز است كه در تمام سال به فضيلت روزه ممتاز است و در روايتي روزه اش مثل روزه هفتاد سال است و در روايت ديگر كفّاره هفتاد سالست و هر كه اين روز را روزه بدارد و شبش را به عبات بسر آورد از براي او عبادت صد سال نوشته شود و از براي روزه دار اين روز هر چه در ميان آسمان و زمين است استغفار كند و اين روزي است كه رحمت خدا در آن منتشر گرديده و از براي عبادت و اجتماع به ذكر خدا در اين روز اجر بسياريست
💠برای روز دحو الارض چند عمل وارد شده است:
🔸روزه (که فضیلتش ذکر شد)
🔸عبادت و ذکر خدا
🔸غسل
🔸دو رکعت نماز به کیفیت زیر
این نماز را در وقـت چـاشت(آغاز روز هنگامی کنی آفتاب بلند شد) که در هر ركعت بعد از حمد پنج مرتبه سوره شمس بخواند و بعد از سلام نماز این دعا را بخواند : لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَليِّ الْعَظيمِ پس دعا كند و بخواند: يا مُقيلَ العَثَراتِ اَقِلْني عَثْرَتي، يا مُجيبَ الـدَّعَـواتِ اَجِـبْ دَعْـوَتي، يـا سامِعَ الاَْصْواتِ اِسْمَعْ صَوْتي، وَارْحَمْني وَتَجاوَزْ عَنْ سَيِّئاتي وَما عِنْدي، يا ذَاالْجَلالِ وَالاْكْرامِ.
🔸خواندن اين دعا كه شيخ در مصباح فرموده مستحبّ است خواندن آن : اَللَّـهُمَّ داحِيَ الْكَعْبَةِ، وَفـالِقَ الْحَـبَّةِ وَصارِفَ اللَّزْبَةِ، وَكاشِفَ كُـلِّ كُـرْبَـة، اَسْئَلُكَ في هذَا الْيَوْمِ مِنْ اَيّامِكَ الَّتي اَعْظَمْتَ حَقَّها، وَاَقْدَمْتَ سَبْقَها، وَجَعَلْتَها عِنْدَ الْمُؤْمِنينَ وَديعَةً، وَاِلَيْكَ ذَريعَةً...(ادامه در مفاتیح الجنان)
🔸زیارت امام رضا( علیه السلام) که افضل اعمال مستحب در این روز است از راه دور و نزدیک.
⛅ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج⛅
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
شب که میشه برای مردم اس ام اس میاد که:
نفسم !😍 یادت نره آب پرتغالتو بخوری! شب بخیر! بوس بوس!😘 دوست دارم عشقم خوب بخوابی خوشکلم
برای منه بدبختم اس ام اس میاد:
هزار تا آیت الکرسی بخون!😳 این پیام روهم برای هزار نفر سند کن!😕😕
وگرنه حضرت ابوالفضل میاد از کمر نصفت میکنه🙁☹️
🤣🤣🤣🤣🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره توپروفايلش نوشته دختری هستم که باهر نفسم 10تا پسر ميميرن☺️😎
منم نوشتم . . . . . .
خاک توسرت مسواک بزن😁
بلاکم کرد😕🙁
😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 عالیبببییییه این کلیپ ویژه رو از دست ندید😍
بزرگترین سرمایه چیه ؟؟؟؟
#رائفی_پور
نشر حد اکثری برات صدقه ی جاریه ست👌😍
۵ راز موفقیت از نگاه استیو جابز
۱- متفاوت باشید و متفاوت فکر کنید؛
بهتر است یک دزد دریایی خوب باشید تا یک ملوان بد!!
۲- به کاری مشغول شوید که واقعا دوست دارید؛
تنها راه انجام یک کار بزرگ دوست داشتن آن کار است.
۳- همواره به دنبال آموختن نکات جدید باشید؛
به اعتقاد استیو جابز همواره چیزهای جدیدی برای آموختن در جهان وجود دارد.
۴- تلاش کنید که در هر کاری اولین و پیشرو باشید.
۵- نقاط ضعف و قدرتتان را تحلیل کنید؛
همیشه قبل از هر کار بزرگی خودتان را به خوبی بشناسید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
سوختن هميشه به خاطر داغ يك عزيز نيست
سوختن هميشه به خاطر خيانت يك رفيق نيست
سوختن هميشه به خاطر يك شكست عشقي نيست . . .
سوختن گاهي نتيجه اعتماد به رنگ ابي شير توالت است😑😂🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره تو امتحان رانندگی میخواسته دنده عقب بره به جای اینکه دستشو بندازه پشت صندلی، انداخته گردنِ افسر ، گواهينامه پايه يك اومده در خونشون تا ٥ سال هم جريمه نميشه...
والا...
ميگن از محبت خارها گل ميشود😂😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر كه باشي ،
مرهم مادر ميشي،
عزيزه پدر ميشي ،
راز داره برادر ميشي، . . . . .
نفس شوهر ميشي ، . .
اي جاااااان ذوق نكن عمه ميشي كلاً به فنا ميري🤣🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_یازدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ...
موضوعش چیه؟ ...
قرآنه ...
بلند بخون ...
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه ...
مهم نیست. زیادی ساکته ...
همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ...
گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_دوازدهم
🔵من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف بود ...
اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد ...
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ...
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ...
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ...
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سیزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵 چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن ... ملاقاتی داشتیم ... ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود ... اما من؟ ... من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم ... در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود ... تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ ...
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم ... میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود ... شماره میز من و حنیف با هم یکی بود ... خیلی تعجب کردم ...
همسرش بود ... با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ... حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد ... اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید ...
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه ... از حالت من خنده اش گرفت ... دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ...
واقعا معذرت می خوام ... من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن ... خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست ... امیدوارم اندازه تون باشه ...
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد ... من خشکم زده بود ... نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم ... اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد ... اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم ...
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت ... اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد ... و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت ...
مثل فنر از جا پریدم ... یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن ... رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش ... .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم ... نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_چهاردهم
🔵خداحافظ حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ...
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ... یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ... آره یه دیوونه خوشحال ...
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ... اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ...
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ...
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ... روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ...
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ... بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ...
پام رو از در گذاشتم بیرون ... ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ... همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ... تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_پانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش ...
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ...
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ...
رفتم هتل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ...
گریه ام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ...
یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای 35 دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ...
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_شانزدهم
🔵سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ...
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ...
حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ...
کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...
دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ...
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ...
حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ...
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
بانگ زدم صبح دَمان
کیست در این خانهی دل
گفت منـم کز رخِ مـن
شد مَه و خورشید خجل ...
❤️❤️❤️
#مولانا
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما در این روز #جمعه نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴آموزش #مسئولیت پذیری درکودکان👇👇👇
❤️* براي شروع آموزش مسئوليتپذيري، از #فرصتهاي ياددهي مثل نگهداري از يك درخت يا گياه، نگهداري از پرنده و... استفاده كنيد تا علاقه كودك به #طبيعت، به يادگيري و احساس مسئوليتپذيري بچهها كمك كند.
🌺* براي نهال يا درخت #اسمگذاري كنيد. خوب است آن نهال را در حضور ديگران #منتسب به كودكتان صدا كنيد تا به احساس #تعلق كودك و در نتيجه مسئوليتپذيري او كمك كنيد.
📣* براي آموزش مسئوليتپذيري از نقشي كه درختها در زندگي راحت ما دارند نيز ميتوانيد بگوييد.👌مثلا اگر روزي درختها يادشان برود كه هواي آلوده را #تصفيه كنند براي ما چه اتفاقي ميافتد؟
📌 با استفاده از يك بعد از مرحلههاي ابتدايي آموزش مسئوليتپذيري مانند #نگهداري از گياهان، به فكر مسئوليتهاي #بزرگتر براي بچهها باشيد؛ 👌مسئوليت مراقبت از شما وقتي #مريض هستيد، 👌مسئوليت مراقبت از #سكوت خانه وقتي #پدر از سر كار برميگردد و... .
🔵http://eitaa.com/cognizable_wan