🌷 #فرزندپروری 🌷
لیوان از دست کودک می افتد و می شکند .
دو برخورد از دو سبک #فرزندپروری متفاوت .
⏪والدین انفــــــ💥ــــجاری :
واکنش والدین انفجاری به این اتفاق ممکن است منجر به مشاجره، تنبیه و شاید فرستادن کودک با چشمان اشکی به اتاقش شود.
این والدین به کودک احساس گناه و ناتوانی می دهند . .
والدین آگــــــ✍ـــاه و رشد یافته :
اما والدین آگاه ، واکنش متفاوتی از والدین انفجاری نشان می دهند .
آن ها در ابتدا به کودک آرامش می دهند . لیوانت شکست؟
ببینم انگشتت را هم بریدهای؟
من برات چسب زخم میارم
بعد با هم تکههای شکسته را جمع کنیم.
✨والدین آگاه میدانند سلامت روانی و احساس توانمندی کودک
⏪رکن اول رشد و تکامل فرزندشان است .
http://eitaa.com/cognizable_wan
از دوستم پرسيدن تعليم رانندگی🚗 چطور بود؟ 🤔. . . . . .
ميگه فضا، فضای معنوی😍 بود به هر سمتی میپيچيدم
همه داد ميزدن يا علی، يا ابوالفضل😆😆😆
🤣🤣🤣🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
✍ خصوصیات زنانه ای که مردان ازآن متنفرند:
1.حسادت خانمها
2.کمبود اعتماد به نفس
3.زنهایی که بیش از حد وابسته اند.
4.زنانی که خصوصیات زنانه ندارند.
5.5.زنهایی که فکر میکنند همه چیز دارند.
6.میل شدید زنها برای تغییر دادن مردها
7.زنانی که قدرت مراقبت از خودشان را ندارند.
8.زنانی که به شدت مادی گرا هستند.
9. زنانی که در ابتدای یک رابطه سعی میکنند به جای مرد تصمیم بگیرند و انتخاب کنند.
10.اینکه زنها چطور میتوانند حتی ساده ترین چیزها را هم پیچیده کنند.
♀️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دختر_ولگرد
🔴هیچکس مثل حاج قاسم، #منافقین و مریم رجوی رو نابود نکرد
امروز آمریکا امیدش به زبالههای دور ریخته ملت ایران و #دختر_ولگرد است .
📖 #تملّق_و_چاپلوسی
کریم خان زند وقتی به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به عنوان سر سلسلهی زندیه در سراسر ایران پیچید. یک روز عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد کریم خان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباس های فاخر به او بپوشانند. چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد. با دیدن قدرت و منزلت برادر زاده اش بادی به غبغب انداخت و گفت: کریم خان ، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی علیه السلام جامی از آب کوثر به او میداد. کریم خان اخم هایش را در هم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و بعد هم از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار را جویا شدند. کریم خان گفت من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جام از آب کوثر از دست حضرت علی علیه السلام باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی به صورت عادت در آید ، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمی رسد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
جهت برطرف نمودن درد معده کافیه موز بخورید؛ پودر موز تا 75 درصد درد معده را آرام کند.
🏵در رژیم غذایی از موز برای پیشگیری از مشکلات احتمالی معده استفاده میشود
🍏 🍏
🍃🍏 🍃🍏🍃
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
🔻پیشگیری از چاقی شکم👇
🟡مصرف امگا 3 ها باعث کاهش عوامل چاقی شکمی می شود.
🟡توصیه می کنیم که هر هفته دو مرتبه ماهی های چرب مانند ماهی آزاد، ساردین و غیره میل کنید.
🍏 🍏
🍃🍏 🍃🍏🍃
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
✨﷽✨
🔴وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل
است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
▫️باد باعث طراوتش میشود
▫️آب باعث رشدش میشود
▫️و آفتاب پختگی و کمال میبخشد
اما به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن
از درخت،
▫️آب باعث گندیدگی
▫️باد باعث پلاسیدگی
▫️و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن
طراوتش میشود..
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن،
که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در
نابودی ما مؤثر خواهد بود.
🌸پول ، قدرت، شهرت، بند به
خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب
است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همه
آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون دختر تهرونیه رو از در نونوایی تا خونه دنبال میکنه
دختره برمیگرده باعشوه میگه از جون من چی میخوای؟ 😐
حیف نون میگه یه تیکه نون میدی؟!😂
#طنز
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز آبگوشت داشتیم منو داداشم سره قلمه دعوامون شد 😐😐
مامانم گفت چتونه مگه شما سگین واسه استخون افتادین به جونه هم صد دفه گفتم استخونا ماله باباتونه 😐😂
#طنز
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃آیت الله بهاءالدینی (ره) : اگر این دو کار را انجام دهید ، خیلی ترقّی می کنید ؛ یکی اینکه نماز را اول وقت بخوانید ، دیگر آن که دروغ نگویید .
📕نسخه های شفا بخش ، ص ۳۶
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#سیاستهای_همسرداری
کافیست که زن وشوهر باور داشته باشند که بنای یک زندگی بیتنش، با «گذشت» پایه ریزی میشود. اگر هرکدام زندگی را بر اساس فداکاری، عشق و گذشت بنا کنند، باصفاترین خانواده را خواهند داشت...
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢"نیازهای همسرت را بشناس!
👈 آنطور که همسرت میپسندد، به او محبت کن، نه هر طور که خودت میپسندی! چون در آنصورت به خود میگویی هر چه محبت میکنم، همسرم قدردان نیست.
💥 برای شناخت نیازهای همسرت سادهترین راه این است که دربارهی نیازهایش از او بپرسی و به خاطر بسپری که او چه می پخواهد و چه نمیخواهد.
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
💢داستان کوتاه پند آموز
✍دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول می کنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت. در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست.
حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چه کار کنم؟ استاد به او گفت از تو خواسته ای دارم، به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چه کار کنی.
جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخودآگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد، زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید؛ طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت، از درد به لرزه می افتاد.
پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت ممنونم که راه درست را به من نشان دادید.من مادرم را به امروزم نمی فروشم، چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرده است.
✨✨
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واااای
خدا قسمت همه دخترا کنه🙄🙄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام جوادالائمه(ع) تسلیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیا واقعا همه چیز دست رهبری هست؟!
فرار رو به جلوی برخی مسئولین برای انداختن مسئولیت خرابکاری ها به گردن رهبری
#قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵غرامت
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد ...
اومد داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ...
برگه رو نگاه کردم ... صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ...
گریه ام گرفته بود ... لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ...
زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید ...
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ... هنوز امضا نکردی؟ ... زود باش همه معطلن ...
شما چطور من رو پیدا کردید؟ ...
من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد ...
افسر پلیس که رفت ... حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ...
- پول غرامت رو ...
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ...
- با عصبانیت گفتم ... من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ....
- نه ...
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم هاش رو بست ... می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی و ششم
🔵 انداز
نمی دونستم چی بگم ... بدجور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...
- من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ...
از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ...
چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ...
1256 دلار ...
مثل فنر از روی مبل پرید ...
با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ ...
تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ...
اعصابم خورد شد ... تو چه کار به کار من داری ... اومدم بیرون، پولت رو بگیر ...
خندید ... من نگفتم کی پول رو پس میدی ...
پرسیدم چطور پسش میدی؟ ...
منظورت چیه؟ ...
می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ... یا اینکه پول رو پس بدی ... انتخابت چیه؟ ... .
خوشحال شدم ... چه کاری؟ ... . کار سختی نیست ... دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست ...
اون کتاب رو برام بخون ...
خم شدم به زحمت برش دارم که ...
قرآن بود ...
دوباره اعصابم بهم ریخت ...
من مجبور نیستم این کار رو بکنم ...
تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ...
پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟...
جا خوردم ... دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه... نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ...
خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم ...
خیلی آدم مزخرفی هستی ...
خندید ...
پسرم هم همین رو بهم میگه ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت سی و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵تمامش رو خوندم
تعجب کردم ... مگه پسر داری؟ ...
پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ ...
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت ...
از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست ...
ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان ... خنده تلخی زد ...
اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ...
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم ...
همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه ...
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ... اما تمام مدت حواسم به اون بود ...
حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد ...
من از دستش کلافه بودم ...
از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم ... حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت ...
طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم ... . . من بهش گفتم مزخرف ... اما فقط عصبی بودم ...
ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ...
اما پسر اون یه احمق بود ...
فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ...
یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت ...
از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم ...
18 ساعت طول کشید ...
نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود ...
اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم ...
این انتخاب من بود ... اما تنها انتخابم نبود ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت سی و هشتم
🔵نوجوان امریکایی
فردا صبح، مرخص شدم ...
نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم ... حس عجیبی به حاجی داشتم ...
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم ...
دبیرستانی بود ... و حدسم در موردش کاملا درست ... شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد ...
توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود ...
تنها نقطه مثبت این بود ...
خلافکار و گنگ نبودن ...
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد ...
تفننی مواد مصرف می کردن ...
سیگار می کشیدن ...
به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد ... و ...
این رفتارها برای یه نوجوون 16 ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه ...
اما برای یه مسلمان؛ نه...
من مسلمان نبودم ...
من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم ...
یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست ...
و آینده ای نداره ...
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود ...
حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق ...
چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم ...
من یکی به حاجی بدهکار بودم ...
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم ...
ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم ... مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه ...
و ... جمعه رفتم سراغ احد ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت سی و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵امتحانش مجانیه
دم در دبیرستان منتظرش بودم ... به موبایل حاجی زنگ زدم... گوشی رو برداشت ...
زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم...
من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی...
هیچی نپرس ... قسم می خورم سالم برش می گردونم...
. . سکوت عمیقی کرد ... به کی قسم می خوری؟ ... به یه خدای مرده؟ ...
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم...
من تو رو باور دارم ...
به تو و خدای تو قسم می خورم ...
به خدای زنده تو ... . منتظر جواب نشدم ... گوشی رو قطع کردم ...
گریه ام گرفته بود ...
صدای زنگ مدرسه بلند شد ... خودم رو کنترل کردم ... نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم ...
بین جمعیت پیداش کردم ... رفتم سمتمش ...
- هی احد ... . برگشت سمت من ...
- من دوست پدرتم ... اومدم دنبالت با هم بریم جایی ... اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی ...
چند لحظه براندازم کرد ... صورتش جدی شد ...
من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم ...
تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی ...
دلیلی هم نمی بینم باهات بیام ...
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد ... دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من ...
احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه ...
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم ... ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم ... یا با پای خودت با من میای ... یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا ...
اون وقت ... بعدش با من میای ... انتخاب با خودته...
- شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو ...
خندیدم ... سرم رو بردم جلوتر ... شاید ... هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه ...
فقط شک نکن وسط خط آتشی ...
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت چهلم
🔵ازش فاصله بگیر
چشم هاش دو دو می زد ...
نگهبان اولی به ما رسید ...
اون یکی با زاویه 60 درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود ...
اومد جلو ...
در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود ...
رو به احد کرد و گفت ...
مشکلی پیش اومده؟ ... . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود ...
اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم ...
تمام بدنش می لرزید ...
- نه ... مشکلی نیست ...
- مطمئنید؟ ... این آقا رو می شناسید؟ ...
- بله ... از دوست های قدیمی پدرمه ...
با خنده گفتم ... اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید ...
باور نکرد ... دوباره یه نگاهی به احد انداخت ... محکم توی چشم هام زل زد ...
قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم ...
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم ...
اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط ...
آروم زدم روی شونه احد ...
- نیازی نیست آقای هالورسون ...
من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست ...
قرار بود پدرم بیاد دنبالم ...
ایشون که اومد فقط جا خوردم ...
سوار ماشین شدیم. گفت ...
با من چی کار داری؟ ...
من رو کجا می بری؟ ...
زیر چشمی حواسم بهش بود ...
به زحمت صداش در می اومد ...
تمام بدنش می لرزید ... اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه ...
با پوزخند گفتم ...
می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد ... چون، ذاتا آدم مزخرفیه ...
چشم هاش از وحشت می پرید ...
چند بار دلم براش سوخت ...
اما بعد به خودم گفتم ولش کن... بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قبل_از_صبحانه_مسواک_بزنید
در هنگام خواب به دلیل اینکه ترشح بزاق کم میشود؛ باکتریها و جرم ها در دهان تجمع پیدا میکنند
اگر قبل ازصبحانه مسواک نزنید تمامی آنها را وارد معده خود میکنید
➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/cognizable_wan
pedarmadar.mojtahedie.mp3
2.56M
🎙واعظ: آیت الله #مجتهدی تهرانی
🔖 احترام به پدر و مادر 🔖
✨🌷🌷🌷🌷🌷🌷✨
راستی در کدامین نقطه انسانیت ایستاده ایم ؟؟؟
حرف ها .....ناخالص
عشق ها ....پوشالی
محبت ها ...قلابی
خوبی ها ...تظاهر
دیدارها ...تفاخر
قضاوتها ...بدون عدل
شعارها ....بدون عمل
صورتها ........پررنگ
سیرت ها ....کم رنگ
و.......
یادش بخیر روزی دروغگو دشمن خدابود و بیچاره چوپان دروغگو بخاطر دروغ رسوای عالم شد .
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام جوادالائمه(ع) تسلیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴استفاده از #افعال_معکوس در #تربیت_کودک
استفاده از افعال معکوس هم جواب میدهد.
چگونه؟
🔻مثلا اگردختر یاپسر کوچکتان لجبازی میکند و غذایش را نمیخورد،
👈 به جای اینکه با او وارد بحث و درگیری شوید
✍ به او خیلی آرام و ساده بگویید که بیاید و غذایش را بخورد.
👈 او میگوید، دوست ندارد و نمیآید.
✍ از اینجا به بعد دیگر به او اصرار نکنید.
👈مثلا بگویید: «بسیار خوب، من میروم داخل آشپزخانه و برمیگردم ولی تا زمانی که برگردم، دست به غذایت نزن».
🔴 چنین افعال معکوسی، کودک نوپای شما را دعوت به خوردن میکند.
🌷کودکان در این سنین دوست دارند تاباانجام کاری که از آن منع شدهاند،
✅ استقلال بیشتری دردنیا تجربه کنند. پس از این #ترفند غافل نشوید.
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_زیبای_دو_رفیق ♥️
دو شهید ....
همہ جا معروف شده بودن به باهم بودن ؛
تو جبهه حتی اگه از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...!
خبر شهادت علی رو ڪه آوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونه ، به خاطر همین داره اینجوری گریه میڪنه .
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی .
همونجوری ڪه هایهای اشڪ میریخت گفت :
زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن .
عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و به اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود ....
نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبی ...
⚡️⚡️
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••