#قبل_از_صبحانه_مسواک_بزنید
در هنگام خواب به دلیل اینکه ترشح بزاق کم میشود؛ باکتریها و جرم ها در دهان تجمع پیدا میکنند
اگر قبل ازصبحانه مسواک نزنید تمامی آنها را وارد معده خود میکنید
➖➖➖➖➖➖➖➖
http://eitaa.com/cognizable_wan
pedarmadar.mojtahedie.mp3
2.56M
🎙واعظ: آیت الله #مجتهدی تهرانی
🔖 احترام به پدر و مادر 🔖
✨🌷🌷🌷🌷🌷🌷✨
راستی در کدامین نقطه انسانیت ایستاده ایم ؟؟؟
حرف ها .....ناخالص
عشق ها ....پوشالی
محبت ها ...قلابی
خوبی ها ...تظاهر
دیدارها ...تفاخر
قضاوتها ...بدون عدل
شعارها ....بدون عمل
صورتها ........پررنگ
سیرت ها ....کم رنگ
و.......
یادش بخیر روزی دروغگو دشمن خدابود و بیچاره چوپان دروغگو بخاطر دروغ رسوای عالم شد .
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام جوادالائمه(ع) تسلیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴استفاده از #افعال_معکوس در #تربیت_کودک
استفاده از افعال معکوس هم جواب میدهد.
چگونه؟
🔻مثلا اگردختر یاپسر کوچکتان لجبازی میکند و غذایش را نمیخورد،
👈 به جای اینکه با او وارد بحث و درگیری شوید
✍ به او خیلی آرام و ساده بگویید که بیاید و غذایش را بخورد.
👈 او میگوید، دوست ندارد و نمیآید.
✍ از اینجا به بعد دیگر به او اصرار نکنید.
👈مثلا بگویید: «بسیار خوب، من میروم داخل آشپزخانه و برمیگردم ولی تا زمانی که برگردم، دست به غذایت نزن».
🔴 چنین افعال معکوسی، کودک نوپای شما را دعوت به خوردن میکند.
🌷کودکان در این سنین دوست دارند تاباانجام کاری که از آن منع شدهاند،
✅ استقلال بیشتری دردنیا تجربه کنند. پس از این #ترفند غافل نشوید.
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_زیبای_دو_رفیق ♥️
دو شهید ....
همہ جا معروف شده بودن به باهم بودن ؛
تو جبهه حتی اگه از هم جدا شونم میڪردن آخرش ناخواسته و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم ...!
خبر شهادت علی رو ڪه آوردن ، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علی رو هم مثل بچش میدونه ، به خاطر همین داره اینجوری گریه میڪنه .
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی ، تو هنوز زانوهات محڪمه ، تو باید ننه علی رو دلداری بدی .
همونجوری ڪه هایهای اشڪ میریخت گفت :
زانوهای محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن .
عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهی ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و به اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود ....
نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبی ...
⚡️⚡️
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
اگر خداوند را میخواهید بجویید در زمین و آسمان نیابید که پیدا نمی شود چون خود رحمانش فرمودند:زمین و آسمان وُسعَت مرا ندارد دل مؤمن جایگاه من است.(:
#حاج_اسماعیل_دولابی
#علامه_طباطبایی
گـره از کـار دیگران باز کـنید تا #خداوند متعال گره از کار شما باز کند . و اگر گره به کار دیگـران بندازیـد ، در کار و زندگی شما هم گره خواهد افتاد
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹براي حذف ادم های سمی از زندگيتان هيچ گاه احساس گناه و خجالت و پشيمانی نكنيد...
فرقی نميكند، از بستگانتان باشد يا عشقتان يا يك اشنای تازه...
🔸مجبور نيستيد برای كسي كه باعث رنج و احساس حقارت در شما ميشود جايی باز كنيد...
🔹جداييها تلخ هستند و ازار دهنده!
اما از دست دادن كسيكه قدر شما را نميداند و به شما احترام نميگذارد
در حقيقت منفعت است نه خسارت...
🔸هرگز سعی نكنيد كسی را متوجه ارزشتان كنيد...
اگر فردی قدر شما را نميداند اين يعنی لياقت شما را ندارد
🔹به خودتان احترام بگذاريد و با كسانی باشيد كه واقعا برای شما ارزش قائلند...
#پندانه
JOiN👇
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
بیماری MS با کندر قابل درمان است
🏵براساس تحقیقات کندر قابلیت درمان ام اس را دارد و در آلمان از این گیاه برای درمان بیماری MS وجلوگیری از خونریزی روده استفاده میشود
🍏 🍏
🍃🍏 🍃🍏🍃
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
🍶🍃 #بهبود_درد_مجاری_ادراری
🍃چند فنجان آب اسفناج را با همان اندازه روغن بادام شیرین یا روغن زیتون مخلوط و میل کنید
📚طب الکبیر
🍏🍎http://eitaa.com/cognizable_wan
💢سیاست های زنانه
✍تبدیل امرونهی به مشورت
خانمها دقت کنید یکی از قالبهای کلامی ڪه برای مردان خوشایند نیست و اقتدار او را خدشهدار میکند دستوری و تحکمی حرف زدن است. بهترین کار این است جملات امری یا دستوری خود را به مشورت و نظر خواهی تبدیل کـنید. مثلا بجای اینکه به مردتان بگویید کـمد رو بذار این طرف اتاق بگویید نظرت چیه کمد رو بذاریم اینجا کلمهی نظرت چیه و امثال آن را فراموش نکنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💥قهر مداوم ممنوع
قهر کردن های مداوم کاری میکند که به مرور زمان از چشم همسرتان بیفتید و این کـارتان عادی بشود. در نتیجه همسرتان تلاشی برای بهبود ارتباط انجام نمیدهد! قهرهای طولانی و مداوم در تولید کینه و سوءظن اثرگذار است
------------------------------------------
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
🚫 #دعوای_زن_شوهر 🚫
🔴کاری که #شیطان برایش کف می زند🔴
❣از پیامبر گرامی اسلام صلیالله علیه و آله و سلم نقل شده است:
🔷اِذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فیالبَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَهٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی!
💔زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره میکند (دقیقاً) در همان زمان در هر یک از زوایای منزل یک #شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و میگوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است
📕لئالیالأخبار، ج ۲، ص ۲۱۷
⭕️شیطان نمی تونه ببینه یک زن و شوهر در کنار هم عاشقانه زندگی میکنن. چون وقتی زن و شوهر با محبت به هم نگاه کنن 😍خداوند بهشون نظر رحمت داره.
💖💖💖💖💖💖💖
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام جوادالائمه(ع)
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سگه بحرف اومد اما بچه نه😂😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکار لحظه های جالب😳😳
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها مومن آل ابلیس
رسول خدا (ص)فرمود:
(در کوههای تِهامَه) مردی که قامتش چون نخل، بلند بود، نزد رسول خدا (ص) آمد. درود فرستاد و حضرتش جواب فرمود.
آنگاه، پیامبر (ص) فرمود: همچون جنیان سخن میگویی! کیستی ای بنده خدا؟ پاسخ گفت: من هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس هستم.
حضرت فرمود: بین تو و ابلیس، حدفاصلی جز دو پدر نیست؟
گفت: چنین است ای رسول خدا (ص).
حضرت فرمود: بر تو چه رفته است؟
گفت: روزگارم را به بیهودگی گذراندم مگر اندکی را. من روزی که قابیل، هابیل را کشت نوجوانی بودم که میتوانستم سخن بگویم. اعتصام به حبل الهی نداشتم، در بیشه میگشتم و از تپّهها بالا میرفتم و مردم را به قطع رحم با خویشاوندان و مال حرام دعوت مینمودم.
پیامبر (ص) فرمود: چه بد سیرهای است روش پیری که در سنین کهنسالی به اندیشه مینشیند و جوانی که در سنین جوانیش در آرزوها و خیالپردازی، روزگار میگذراند.
آن جن گفت: من توبه کردهام.
فرمود: به دست چه کسی؟
به دست نوح (ع) وقتی همراه نوح (ع) در کشتی بودم و او را به دلیل دعایی که برای قوم خویش مینمود، سرزنش کردم. چندانکه گریست و مرا به گریه افکند. پس از آن با هود (ع)، و پیروانش، در مسجد بودم و او را نیز به جهت دعایی که برای قومش نمود، ملامت کردم. و همینطور با الیاس در شنزارها. و با ابراهیم (ع) آنگاه که قومش با او نیرنگ کردند و حضرتش را در آتش افکندند. من در میانه منجنیق و آتش بودم که خداوند آتش را بر آن حضرت سرد و سلامت ساخت.
با یوسف (ع) بودم آنگاه که برادرانش به وی حسادت ورزیدند و او را در چاهی افکندند. من او را به ژرفای چاه بردم و بدو غذا میدادم و بسان یک رفیق با او رفتار مینمودم. بعد از آن، در زندان نیز یار و انیس وی بودم تا اینکه خداوند وی را از آنجا رهایی بخشید. من، همراه با موسی (ع) بودم. آنحضرت بخشی از تورات را به من آموخت و فرمود: اگر در زمان حضرت عیسی زنده بودی، سلام مرا بدو برسان. من نیز عیسی (ع) را ملاقات کردم و سلام موسی (ع) را به ایشان رساندم. و همراه آن حضرت بودم و او بخشی از انجیل را به من آموخت و فرمود: اگر در دوران محمّد (ص) بودی سلام مرا به ایشان ابلاغ کن. پس ای رسول خدا! عیسی بر تو سلام میرساند.
رسول خدا (ص) فرمود: درود خدا بر عیسی، روح خدا و کلمه او و همه پیامبران الهی تا زمانی که آسمانها و زمین پا برجایند. و بر تو نیز سلام ای هام! که سلام آنان را به من رساندی. چنانچه حاجتی داری، بگو!
هام گفت: خواستهام این است که خداوند تو را برای امّتت حفظ کند و آنان را برای تو صالح گرداند و بدانها در حق وصی بعد از تو، استقامت بخشد چرا که امتهای پیشین به خاطر سرپیچی از اوصیای الهی به هلاکت رسیدند. ای رسول خدا! میخواهم که سورههایی از قرآن به من تعلیم دهی تا در نمازم بخوانم.
حضرتش به علی (ع) فرمود: به او یاد بده و با وی مدارا کن!
هام گفت: ای رسول خدا! این کیست که مرا بدو میسپاری؟ به ما جنّیان امر شده که جز با پیامبر یا جانشین پیامبر، همسخن نشویم.
رسول خدا (ص) فرمود: ای هام! در کتاب، چه کسی را وصی «آدم» یافتید؟
- «شیث» فرزند آدم را.
- جانشین «نوح» که بود؟
- «سام بن نوح».
- جانشین «هود» که بود؟
- «یوحنا بن حنان» پسر عموی هود.
- وصی و جانشین «ابراهیم» که بود؟
- «اسماعیل و جانشین اسماعیل، اسحاق».
- جانشین «موسی» که بود؟
- «یوشع بن نون».
جانشین «عیسی» که بود؟
- «شمعون بن حمون صفا» پسر عموی مریم.
- از چه رو اینان جانشینان پیامبران هستند.
- چون در دنیا زاهدترین مردم بودند و راغبترین آنان به آخرت.
- در کتاب، جانشین «محمّد» را چه کسی یافتی؟
- در تورات، نامش «إلیاست.»
آنگاه حضرت فرمود: این «إلیاست» او علی جانشین و برادر من است، او زاهدترین مردم نسبت به دنیا و راغبترینشان نسبت به خداوند در آخرت است.
هام بر علی (ع) سلام کرد و گفت: ای رسول خدا! آیا نام دیگری هم دارد؟
فرمود: آری، «حیدر».
آنگاه، پس علی (ع) سورههایی از قرآن را بدو آموخت.
هام گفت: ای علی! ای جانشین پیامبر (ص)! آیا آنچه از قرآن به من آموختی برای نمازم کافی است؟
فرمود: آری. اندک قرآن، بسیار است.
(این گذشت تا اینکه) یک بار دیگر هام آمد و بر رسول خدا (ص) سلام داد و خداحافظی کرد و برگشت. و دیگر پیامبر (ص) را ندید تا اینکه حضرتش درگذشت.
محمد صفار، بصائر الدرجات الکبری، ص ۲۰۸-۲۱۰ ح ۳۹۵
http://eitaa.com/cognizable_wan
ًمدت زمان مکالمه ها پسر به پدر: 00:00:27😒
پسر به مادر : 00:15:30😏
پسربه دوست دختر 2:30:59😁
دختر به دختر : 5:50:23😳
مرد به همسر00:00:1😳😳😳😳
زنبه شوهر 66تماس بی پاسخ🤣🤣🤣🤣
😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه همسایمون آب ریخت رو کنتور های برق ک کولرشون بیشتر خنک کنه،کل برق ساختمونو به فنا داد.
ننهاش نازش کرد گفت پسرم به عنوان یه تجربه بهش نگاه کنو تصمیم بگیر دیگه این کارو نکنی..!
یادمه من تو بچگی بجا کُند کولر؛ تُند کولرو زدم،بابام انقد با چوب زد منو ک تصمیم گرفتم دیگه گرمم نشه😐
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم آرایشگاه آرایشگرِ پرسید کوتاش کنم؟
گفتم مگه میتونی بلندش كنی؟
انداختنم بيرون😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#مسيح (ع) از مسيري ميگذشت، يك نفر با او برخورد نمود
به محض ديدن مسيح به او فحاشي كرد
و گفت: «اي پسر حرامزادۀ بياصل و نسب»
مسيح در پاسخ گفت:
«سلام اي انسان باشرافت و ارزشمند.»
اطرافيان از مسيح پرسيدند:
«او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟»
مسيح پاسخ داد:
«هر كسي آنچه را دارد خرج ميكند
چون سرمايۀ او اين بود، به من بد گفت
و چون در ضمير من جز نيكويي نبود
از من جز نيكويي در وجود نميآيد
ما فقط آنچه را كه در درون داريم
ميتوانيم از خود نشان دهيم.👌🏻👌🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت چهل و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵جوجه مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد ...
با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن ... . زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو ...
رفتیم جلو ...
- هی، شما جوجه مواد فروش ها ...
با ژست خاصی اومدن جلو ...
جوجه مواد فروش؟ ...
با ما بودی خوشگله؟ ...
- از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ ...
یه تکانی به خودش داد ...
با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت ...
به تو چه؟ ...
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش ...
نقش زمین شد ...
دومی چاقو کشید ...
منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
- هی مرد ... هی ... آروم باش ... خودت رو کنترل کن ... ما از بچه های وانر هستیم ...
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود ... کشیدمش جلو ... تازه متوجهش شدن ... به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند ...
گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه ... به این احمق مواد فروخته باشه ... من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت چهل و دوم
🔵 نمی کشمت
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ...
- به چی زل زدی؟ ...
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ...
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفت
م ... من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ...
تا مجبور هم نشم نمی کشم ... تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی ...
و الا هیچی رو تضمین نمی کنم... حتی زنده برگشتن تو رو ... .
. بردمش کافه ....
- من لیموناد می خورم ... تو چی می خوری؟ ... یه نگاه بهش انداختم و گفتم ... فکر الکل رو از سرت بیرون کن ... هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه ... .
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد ... ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه... . .
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید ... رنگش شد عین گچ ... سرم رو بردم نزدکیش ... به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه ... یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم ... . . یکی یکی از در کافه میومدن تو ... .
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ ... چطوری مرد؟ ... . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵قول شرف
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن ...
چسبیده بود به من ...
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ... . و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ...
خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ...
- اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی ؟ ...
- امانته بچه ها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکه هاش، سر هم ... . همه دوباره خندیدن ... باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ...
از کافه که اومدیم بیرون ... خودش با عجله پرید توی ماشین... می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ...
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون ... البته زیاد دست به اسلحه نمیشن ... یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته ... این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ...
- منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ... . سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ...
جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت چهل و چهارم
🔵مسیر آتش
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ...
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت...
چشم هاش می لرزید ...
اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ...
جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ...
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ...
درگیری مسلحانه بود ...
با سرعت، دنده عقب گرفتم ...
توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ...
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ...
شوکه شده بود و کپ کرده بود ...
سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ...
پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ...
سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ...
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ...
روی تخت هتل ولو شده بود ...
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ...
حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ...
نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ...
چرا با من اینطوری می کنی؟ ...
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت چهل و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ...
حمله کرد سمت من ...
چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار...
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟ ...
آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ...
ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ...
تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ...
اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس...
یقه اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ...
جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ...
می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش
... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ...
فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ...
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ...
مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ...
بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ...
و اون فقط گریه می کرد .
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت چهل و ششم
🔵اراده خدا
بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ...
نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ...
هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ...
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ...
توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست .. . .
- چرا این کار رو کردی؟ ... . زیر چشمی نگاهش کردم ... به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... . - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ...
زدم بغل ... بعد از چند لحظه ...
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ...
از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ...
هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود ... . . رسوندمش در خونه ...
با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ...
وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ... پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ...
زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ... . اینو گفت و از ماشین پیاده شد ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan