#قسمت چهل و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵جوجه مواد فروش
هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد ...
با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن ... . زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو ...
رفتیم جلو ...
- هی، شما جوجه مواد فروش ها ...
با ژست خاصی اومدن جلو ...
جوجه مواد فروش؟ ...
با ما بودی خوشگله؟ ...
- از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ ...
یه تکانی به خودش داد ...
با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت ...
به تو چه؟ ...
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش ...
نقش زمین شد ...
دومی چاقو کشید ...
منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
- هی مرد ... هی ... آروم باش ... خودت رو کنترل کن ... ما از بچه های وانر هستیم ...
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود ... کشیدمش جلو ... تازه متوجهش شدن ... به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند ...
گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه ... به این احمق مواد فروخته باشه ... من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت چهل و دوم
🔵 نمی کشمت
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من ...
- به چی زل زدی؟ ...
- جمله ای که چند لحظه قبل گفتی ... یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ ...
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفت
م ... من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم ...
تا مجبور هم نشم نمی کشم ... تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی ...
و الا هیچی رو تضمین نمی کنم... حتی زنده برگشتن تو رو ... .
. بردمش کافه ....
- من لیموناد می خورم ... تو چی می خوری؟ ... یه نگاه بهش انداختم و گفتم ... فکر الکل رو از سرت بیرون کن ... هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه ... .
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد ... ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه... . .
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید ... رنگش شد عین گچ ... سرم رو بردم نزدکیش ... به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه ... یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم ... . . یکی یکی از در کافه میومدن تو ... .
- هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ ... چطوری مرد؟ ... . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت چهل و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵قول شرف
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن ...
چسبیده بود به من ...
- هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ ... پرستار کودک شدی؟ ... . و همه زدن زیر خنده ... یکی شون یه قدم رفت سمتش ...
خودش رو جمع کرد و کشید سمت من ...
- اوه ... چه سوسول و پاستوریزه است ... اینو از کجای شهر آوردی ؟ ...
- امانته بچه ها ... سر به سرش نزارید ... قول شرف دادم سالم برگردونمش ... تمام تیکه هاش، سر هم ... . همه دوباره خندیدن ... باشه، مرد ... قول تو قول ماست ... اونم از احد دور شد ...
از کافه که اومدیم بیرون ... خودش با عجله پرید توی ماشین... می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید ...
- اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن ... اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون ... البته زیاد دست به اسلحه نمیشن ... یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته ... این 60 تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن ...
- منظورت چی بود؟ ... یه تیکه، سر هم ... . سوالش از سر ترس شدید بود ... جوابش رو ندادم ...
جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت چهل و چهارم
🔵مسیر آتش
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ...
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت...
چشم هاش می لرزید ...
اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ...
جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ...
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ...
درگیری مسلحانه بود ...
با سرعت، دنده عقب گرفتم ...
توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ...
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ...
شوکه شده بود و کپ کرده بود ...
سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ...
پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ...
سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ...
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ...
روی تخت هتل ولو شده بود ...
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ...
حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ...
نیم خیز شد سمتم ... توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ...
چرا با من اینطوری می کنی؟ ...
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت چهل و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵بهم حمله کرد
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت ...
حمله کرد سمت من ...
چند تا مشت و لگد که بهم زد ... یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار...
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت ... چرا با من این کار رو می کنی؟ ...
آروم کردنش فایده نداشت ... سرش داد زدم ... این آینده توئه ... آینده ایه که خودت انتخاب کردی ...
ازش ترسیدی؟... آره وحشتناکه ... فکر کردی چی میشی؟ ...
تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی ...
اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس...
یقه اش رو ول کردم ... می خوای امریکایی باشی؟ ... آره این آمریکاست ...
جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی ... یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا ...
می خوای آمریکایی باشی باش ... اما یه آشغال به درد نخور نباش
... این کشور 300 میلیون نفر جمعیت داره ... فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ ...
فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ ...
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی ...
مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید 18 سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن ... 2 سال بیشتر وقت نداری ...
بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار ... واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ...
و اون فقط گریه می کرد .
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت چهل و ششم
🔵اراده خدا
بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ...
نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ...
هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ...
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ...
توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست .. . .
- چرا این کار رو کردی؟ ... . زیر چشمی نگاهش کردم ... به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... . - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ...
زدم بغل ... بعد از چند لحظه ...
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ...
از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ...
هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود ... . . رسوندمش در خونه ...
با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ...
وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ... پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ...
زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ... . اینو گفت و از ماشین پیاده شد ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💦بهترین_و_بدترین
لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند. روزی مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت که گوسفندی ذبح کند و از بهترین اعضای آن، غذایی مطبوع درست کند. لقمان از زبان و دل گوسفند غذایی درست کرد و بر سفره گذاشت. روز دیگر خواجه گفت گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن، غذایی درست کند. این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
خواجه از کار او متحیر شد. پرسید چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟ لقمان گفت ای خواجه، دل و زبان، مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوت هستند.
چنانچه دل را منبع فیض نور گردانی و زبان را در راه نشر معرفت و اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به ظلمت فرو رود و کانون کینه و عناد گردد و زبان به غیبت و فتنه انگیزی آلوده شود، از بدترین اعضا خواهند بود.
خواجه از این سخن پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
زمانی بر امت من فرا رسد که به چهار چیز علاقمند شوند و چهار چیز را فراموش نمایند؛ اینها از من بیزارند و من هم از آنها بیزارم، آنها عبارتند از:
⓵ به دنیا دل ببندن
و آخرت را فراموش کنند؛
⓶ به مال علاقهمند شوند
و حساب را از یاد ببرند؛
⓷ قصرها را دوست بدارند
و قبرها را از یاد ببرند؛
⓸ خود را دوست دارند
ولی خدا را فراموش کنند.
📚 منبع.مواعظ العددیّه
http://eitaa.com/cognizable_wan
نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه دلسوخته ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته ام
پاسخ ساده ی من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی ست که من نیز نیاموخته ام...
#فاضل_نظری
کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت:
غرور
، دروغ و عشق …
چرا که انسان با غرور می تازد🐎
با دروغ می بازد😔
و با عشق میغازد😶
این آخری رو نتونستم جور دربیارم فقط گفتم یه چیزی باشه که قافیه ش درست باشه
اثر هنریه😆😆
😂😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
مراقب سرجلسه امتحان اومدگفت کارت ورودبه جلسه؟؟ . . . . .
گفتم اصلابه قیافه من میخوره درسخون باشم جای کسی بیام امتحان بدم🤔😎؟
گفت خداییش نه و ول کرد و رفت😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#علامه_طهرانی
باید چشـم را از دیدن غیـر لیلی پاک کرد و گــوش را از طـنـیــن و آوایــی جــز او شستشو داد تا وی اذن نظاره به چهره و #استماع سخنانش را بدهد
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🌹راهنما
#فعال شدن هر دو نیم کره چپ و راست مغز یکی از #فواید_نقاشی کردن است.
در نقاشی کردن نیم کره راست که فعالیت های احساسی و نیم کره چپ که فعالیت های منطقی کودک را در بر میگرند با هم فعال می شوند که این کار سبب #رشد و #بهبود_عملکرد_مغز می شود.
فرصت #حل_مسئله و #تصمیم_گیری و #مبارزه_با_تردیدها از #فواید_نقاشی کردن کودک است.
از نقاشی های کودکتان #تعریف_کنید و برای کارهایش ارزش قائل شوید تا به نقاشی کشیدن بیشتر علاقمند شود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
1_377142529.mp3
34.38M
دانلود سخنرانی
استاد علی اکبر رائفی_پور
📝 انسان سازی در عصر ظهور
🔴 #تمکین_چشمی
💠 خانمها دقت داشته باشند یکی از عواملی که باعث میشود مردها با اینکه رابطه جنسی، دارند اما باز احساس میکنند که نیازشان #اشباع نشده و در مواجهه با نامحرم به مشکل میخورند این است که در خانه تمکین #چشمی نمیشوند.
💠 حتما باید #ساعتی قبل از رابطه، به میل همسرتان و با پوشش و رفتارهای مطابق نیازش، خود را در #معرض دید و چشمهای او قرار دهید.
🍃❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
"ده رفتـار نابـود کننـده زندگی زوجیـن"
1⃣ سـرزنـش
2⃣ تذکر مداوم
3⃣ متـهم کـردن
4⃣ منت گذاشتن
5⃣ مقایـسه کردن
6⃣ جروبحث کردن
7⃣ نصیحـت تکراری
8⃣ پیش بینی منفـی
9⃣ برچسب منفی زدن
🔟 گله و شـکایت مـدام
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستاد ازدواج دیده بودین😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #تذکر_کپسولی
💠 #گَرد داخل کپسول، #تلخ است اما پوشش کپسول، خوردن آن را آسان کرده و مانع احساس تلخی آن توسط #بیمار میشود.
💠 در زندگی مشترک باید سعی کنیم تذکرمان به همسر، #کپسولی باشد.
💠 اگر لازم شد گاهی به همسرتان #تذکر جدی دهید، اولا حتیالمقدور تذکر خود را #طولانی نکنید بلکه خیلی کوتاه بیان کنید تا زمینه پذیرش در همسرتان ایجاد شده و نیز زمینه #لجبازی در او کمرنگ شود.
💠 ثانیا تذکر خود را خیلی #نرم و با ژست مهربانانه بیان کنید تا #تلخی آن، برای همسرتان #شیرین گردد.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖عشق علی امروز چه منجلی است
💕امروز زهرا مهمان دل علی است
💖دل علی امروز عرشی تر از همیشه است
💕امروز علی عاشق تر از همیشه است
🌸🎊 #سالروز ازدواج حضرت علی (ع)
وحضرت فاطمه(س) مبارک باد 🌸🎊
#قسمت چهل و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵من گاو نیستم
برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید ...
یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
از اول، این بار با دقت ...
شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ...
بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ...
ما دست شما رو می گیریم ... شما رو تنها نمی گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می فرستیم ... اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست...
آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ...
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم خدا رو می دیدم ... نعمت ها ... و هدایتش رو ...
برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم ... . . نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ...
مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ...
حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ...
- احد حالش چطوره؟ ...
- کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ...
- متاسفم ...
مکث کرد ...
حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...
- استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ...
چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ...
یعنی ... دیگه گاو نیستم ...
✍ادامــــــه دارد...
#قسمت چهل و هشتم
🔵دست خدا
حال احد کم کم خوب شد ... برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش ...
پسر حاجی بود ...
من سمت شون نمی رفتم ... تا اینکه خود احد اومد سراغم ...
- میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است ... فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره ...
خندید و گفت ... حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم ...
خنده ام گرفت ... ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم ... اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود ...
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند ...
البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم ... و چه بلایی سرش آورده بودم ...
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد ... اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن ... اما من این کار رو نکردم ...
من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم ... هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه ...
من لیاقتش رو نداشتم...
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم ... و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد ...
بلند شد و پیشونی من رو بوسید ...
- استنلی ... تو آدم بزرگی هستی ... که از اون زندگی، تا اینجا اومدی ... خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره ... اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن ... خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه ...
هرگز فراموش نکن ... دست تو، توی دست خداست ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت چهل و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵اولین نماز
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ... تک تک جملات عربی رو با ترجمه اش حفظ کرده بودم ... کلی تمرین کردم ...
سخت تر از همه تلفظ بود ... گاهی از تلفظ هام خنده ام می گرفت ... خودم که می خندیدم بقیه هم منفجر می شدن ... .
می خواستم اولین نماز رو توی خونه خودم بخونم ... تنها ... . . از لحظه ای که قصد کردم ... فشار سنگینی شروع شد ... فشاری که لحظه لحظه روی قفسه سینه ام بیشتر می شد ... .
وضو گرفتم ... سجاده رو پهن کردم ... مهر رو گذاشتم ... دستم رو بالا آوردم ... نیت کردم و ... الله اکبر گفتم ... . . هر بخش رو که انجام می دادم همه گذشته ام جلوی چشمم می اومد ...
صحنه های گناه و ناپاک ... هر لحظه فشار توی قلبم سنگین تر می شد ... تا جایی که حس می کردم الان روح از بدنم خارج میشه ... تک تک سلول هام داشت متلاشی می شد ...
بین دو قطب مغناطیسی گیر کرده بودم و از دو طرف به شدت بهم فشار می اومد ... انگار دو نفر از زمین و آسمان، من رو می کشیدند ... . .
چند بار تصمیم گرفتم، نماز رو بشکنم و رها کنم ... اما بعد گفتم ... نه استنلی ...
تو قوی تر از اینی ... می تونی طاقت بیاری ... ادامه بده ... تو می تونی ... . .
وقتی نماز به سلام رسیده بود ... همه چیز آرام شد ... آرام آرام ... الله اکبرهای آخر رو گفتم اما دیگه جانی در بدن نداشتم ...
همون جا کنار مهر و سجاده ام افتادم ... خیس عرق، از شدت فشار و خستگی خوابم برد ... . . از اون به بعد، هرگز نمازم ترک نشد ...
در هر شرایطی اول از همه نمازم رو می خوندم ...
پ.ن: من از نویسنده داستان پرسیدم ک چرا برای استنلی خواندن نماز اینقدر سخت بود ایشون فرمودن ب خاطر اینکه استنلی حرامزاده بوده و شیطان مستقیما در بسته شدن نطفه ش نقش داشته. وقتی چنین افرادی از صف شیطون جدا میشن و میخوان کار خوبی انجام بدن براشون خیلی خیلی سخته ، چون براشون یه جنگ محسوب میشه با شیطان .. به هر میزان که قدرت روحی شون قوی تر باشه و عمق مسیر توبه بیشتر باشه فشار بیشتری رو تجربه می کنن چون کل صفوف شیطان برای برگشت اونها تجهیز میشن...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت پنجاهم
🔵وسوسه
حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ...
صبح عین همیشه رفتم سر کار ...
ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود...
- اوه ... مرد ... باورم نمیشه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ... . کین بود ... اومد سمتم ...
نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده خوشحال باشم یا نه؟...
بعد از کار با هم رفتیم کافه ... شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن ... خیلی خودش رو بالا کشیده بود ...
- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه ...
همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی ...
شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم .. .
نفس عمیقی کشیدم ... ولی من از این زندگی راضیم ...
- دروغ میگی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم ...
شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی ... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟
... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ...
- هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ... . نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ... پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می خوری ... بعد رو کردم به گارسن ... من فقط لیموناد می خورم ...
- لیموناد چیه ؟ ... مهمون منی ... نیم خیز شد سمتم ... برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...
کلافه شده بودم ... یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست ...
شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ... پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود ...
نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت پنجاه و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵من ترسو نیستم
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ...
اما یه لحظه به خودم اومدم ...
حواست کجاست استنلی؟ ...
این یه انتخابه... یه انتخاب غلط ...
نزار وسوسه ات کنه ...
تو مرد سختی ها هستی ...
نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی...
حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ...
و بعد از ساعت ها ...
- باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ...
تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ...
- به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ...
اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ...
تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ... من، برای زنده موندن جنگیدم ...
- فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ...
قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ...
فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...
- محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ...
فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ...
تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ...
- احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن...
حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ...
اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد ... اون هم انتخاب کرده بود ...
وقتی از کافه اومدم بیرون ... تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه ...
حنیف واسطه من بود ... من واسطه کین ... مهم انتخاب ما بود ...
🍃🌸🍃
🍂 در آینده خواهید دید ...👇
و من عاشق شدم ... حسنا، دانشجوی پرستاری بود .
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت پنجاه و دوم
🔵و من عاشق شدم
. اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ...
انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ...
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ...
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ...
شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ... زیر نظر گرفته بودمش ...
واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ...
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ...
قلبم آرامش نداشت ...
شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ...
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم ...
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ...
یه سبد میوه گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃آنچه در قسمت بعد خواهید خواند👇
🍂هنوز حرفم با پدر حسنا به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد.
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 #فرزندپرورى🌷
👈🌷 بدزباني كودك را ناديده بگيريد:
اگربه طور اتفاقي، كودكتان واژه ناشايستي را به كار برد
👈 سعي كنيد به بد زباني او، بي توجهي نشان دهيد.
وانمود كنيد كه آن را هرگز نشنيده ايد،
بنابراين هرگونه تأثير آن را بر خودتان از بين برده و بازي او را به يك بازي يك نفره تبديل كنيد، چيزي كه اصلاً براي كودكان جالب نيست.
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan