eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
تو خیابون بودم دختره با مامانش از جلوی مغازه ایزوگام فروشی رد میشدن... دختره میگه مامان من ازین لواشک متری ها میخوام. 😳😋 مامانشم گفته بیا بریم دخترم، تو که تحصیلکرده هستی چرا؟؟ اینا غیر بهداشتیه!!! 😳😕😐 بیچاره پدر خانواده 😐😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
حرف‌قشنگ 🌱 •[ استاد بزرگواري داشتم كه مثال ميزد : كه به سراغ مي آيد، مانند كسي است كه يك قرقره ي بزرگ نخ را براي مي‌آورد. اگر سر نخ را گرفتي و كشيدي، تا بايد بكشي! اما اگر رها كردي ، چون شيطان متكبر است ، ناراحت ميشود و ميرود!]• . فاطمی‌نیا ♡||♡http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 داروتقویت اعصاب(پودر بابونه)💠 📋تقویت کننده ی و رافع احساس خستگی و شفاف کنندی پوست است در درمان: 🔺 کلیه ی بیماری های عصبی و روانی 🔺 🔺ضعف قدرت تحرک عضلات 🔺پرش عضلات 🔺 رفع احساس خستگی 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ابتدای تکلیف بر پیشانی خودم نوشتم: وقف بر اهل بیت و شیعیان اهل بیت علامه عسکری
💠 خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی ؟ گفت : بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر‼️ گفت : جدی میگی آقا مهدی❗️ گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️ اون بنده خدا هم خوشحال😍 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂‼️ پرسیده بود : چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️ بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️ ♥️🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan 😁
وقتی کودکتون بازی کرده و و حالا میخواد بره تلوزیون ببینه بهش بگین👌 اول اتاقتو مرتب کن بعد تلوزیون. همین قاطع . 🗣به هیچ عنوان حرف خودتونو نقض نکنین تا انجام نداده فعالیت بعدی رو قبول نکنین با😭 گریه و جیغ و فریاد تسلیم نشین . حتی اگه ساکت شد و مثلا حالا اینبار خوراکی خواست باز تکرار کنید 👌اول اتاقتو مرتب کن بعد خوراکی . 👍پشتکار داشته باشید ✅کودک را شما شکل دهید نه اینکه او شما را شکل دهد. ✅والدینی قاطع در عین حال مربیانی نمونه باشید . 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 تصویر دلخراش از شیعیان نیجریه که دارند هزینه ی اعتقاداشون را می دهند تاریخ در حال تکراره...شکنجه های یاسر و سمیه در صدر اسلام رو در ذهن انسان تداعی میکنه😔 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️بهشت وجهنمی هست.... 🔰 خدا میبیند و میپوشاند مردم نمیبینند و فریاد میزند.حتما شنیده اید. 🔸 خدا تمامی کارهای انسان را میبیند وزیر نظر دارد بعضی از مردم کارهایی انجام میدهند مثل گناه این ادمها هیچ کس را نمیبینند ولی نمیدانند یکی هست که از رگ گردنشان به انها نزدیک تراست با این که میدانند ولی باز کارهای زشت و ناپسندانه انجام میدهند اما خدا میبیند و فریاد نمیزند. ولی آدم ها با این که نمیبینند ولی فریاد میزنند...... 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
عارف وارسته،آیت الله بهاءالدینی(ره): انسان به وسیله تربیت الهی به جایی میرسد که حاکم بر هوای نفس میشود. اگر انسان به این مقام رفیع نایل گردد و روحانی شود،بر همه طبیعت حاکم میشود. http://eitaa.com/cognizable_wan
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻫﻤﻪ ﻋﺪﺩﺍ ﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ 0,1,2,3,4,5,6,7 ,9 ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺪﺩ 8 ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻋﺪﺩ 8 ﺍﺻﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﯾﻮﻣﺪ . ﺧﻼﺻﻪ ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻭ ﻋﺪﺩ 10 ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﯾﻬﻮ ﭼﺸﻤﺶ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺪﺩ 8 ﺩﺍﺭﻩ ﻭﺳﻂ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﻣﯿﺮﻗﺼﻪ . ﻣﯿﺎﺩ ﻭﺳﻂ ﻭ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻮﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﮔﻮﺵ 8 ﻣﯿﮕﻪ: ﮐﯽ ﺗﻮﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ؟ ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﯿﺎﯼ؟ ﻋﺪﺩ 8 ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﻋﺪﺩ 10 ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺻﻔﺮﻡ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﺴﺘﻢ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﻤﺮﻡ ﻭﺍﺳﺘﻮﻥ ﻋﺮﺑﯽ ﺑﺮﻗﺼﻢ ...... "" ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺯﻭﺩ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
سه داستان زیبای سه ثانیه ای ۱. روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت این یعنی ایمان... ۲. كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت. اين يعنى اعتماد... ۳.هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد... برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمردی هندوانه می فروخت: - ۱ عدد ۳ دلار - ۳ عدد ۱۰ دلار مرد جوانی آمد و ۳ هندوانه را به صورت تک تک خرید و برای هر کدام ۳ دلار پرداخت کرد. مرد جوان به هنگام ترک آنجا رو به پیرمرد گفت: "متوجه شدی که من ۳ هندوانه را بجای ۱۰ دلار، ۹ دلار خریدم؟ شاید کاسبی بلد نیستی. پیرمرد خندید و گفت: مردم هر سری بجای ۱ هندوانه، ۳ هندوانه می خرند و سعی می کنند به من کاسبی یاد بدهند! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
میوه ضدسرطان که موجب کاهش وزن می‌شود میوه بِه دارای فیبر بالایی است و باعث کاهش وزن و محافظت غشاهای بدن در برابر سرطان می‌شود. بخشی از خواص به: 1️⃣کاهش استرس و اضطراب 2️⃣مقابله با سرطان 3️⃣ضدالتهاب بودن بِه 4️⃣درمان استفراغ در زنان باردار 5️⃣خاصیت ضدویروسی 6️⃣خواص بِه برای پوست و مو 7️⃣درمان کبد چرب 8️⃣درمان دیابت http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم‌ها دو دسته‌اند؛ غیرتی و قیمتی غیرتی‌ها با "خدا" معامله کردند و قیمتی‌ها با‌ "بنده‌ خدا" " " http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت هـفـتـادم "زهرا" اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کارن شکه شده بودم که پاک فراموش کرده بودم اون مسلمون نیست. برای همین برای ازدواجم شرط گذاشتم و امیدوار بودم قبول کنه چون منم مثل اون خیلی بی تاب و بی قرار این وصلت بودم. مامان که خبر خاستگاری رو از بابا شنید، اولش مثل من شکه شد اما کم کم کنار اومد و‌ قبول کرد که بیاد. مادرجون و پدرجون با عمه اومده بودن خونمون. قرار بود کارن با محدثه تنها بیاد. دلیل اینکه عمه باهاشون نمیومد کاملا مشخص بود. کارن تو هر موضوعی دخالت مادرشو ممنوع کرده بود و خودش تصمیم میگرفت. الانم عمه به عنوان فقططط عمه من اومده بود به مجلس خاستگاری. میدونستم به زور نشسته و بهم لبخند میزنه. خیلی استرس داشتم. دستام میلرزید و نمیدونستم چیکار کنم. چقدر جای محدثه خالی بود و چقدر دلتنگش بودیم. اون شب بهترین لباسمو‌ پوشیدم و‌چادر رنگیمو سرم کردم. جلو آینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم. دامن بلند سفید با پیراهن آستین بلند کرمی و شال همرنگش که به صورت لبنانی بسته بودم دور سرم. چادر سفیدمم که انداختم رو سرم، لبخند عجیبی رو لبم اومد. آره من خوشحالم از اینکه حسم به کارن یک طرفه نیست، خوشحالم که داره میاد خاستگاری، خوشحالم که قراره برای محدثه مادری کنم. این وظیفه مادری از اول به گردنم بود و من هم چشم بسته قبولش کرده بودم. چون کارن و محدثه رو اندازه جونم دوست داشتم و میدونستم میتونم مادرخوبی برای محدثه و همسر خوبی برای کارن باشم. زنگ در که به صدا دراومد، رفتم بیرون. کارن اومد تو و من از دیدنش ذوق زدم. کت شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی. خیلی خوشتیپ شده بود.‌سریع ازش چشم گرفتم اما او نزدیکم شد و گفت:سلام عروس خانم. _سلام. سرمو انداختم پایین. کارن دسته گل رو گرفت سمتم و گفت:هرچند خودت گلی. گل رو ازش گرفتم و با لبخند تشکر کردم. گونه محدثه رو که خواب بود، بوسیدم و رفتم سمت آشپزخونه. چای ریختم و بردم برای همه. محدثه تو بغل کارن غرق خواب بود.‌ جو سنگینی به وجود اومد که با تک سرفه کارن از هم شکست‌. _ راستش دایی جان من اومدم اینجا که رسما زهرا خانم رو ازتون خاستگاری کنم. حرفامونم با اجازه بزرگترا زدیم فقط مونده جواب شما و.. نگاهم کرد و گفت:البته شرط زهراخانم. بابا گفت:من مشکلی ندارم دایی جان اگه زهرا قبول کنه. همه نگاها اومد سمت من. _شرطم مسلمون شدن آقا کارنه. انگاری کارن وا رفت. _چی؟ _گفتم که مسلمون شدنتون. من با کسی که خدا و دین اسلام رو قبول نداره زیر یک سقف نمیرم. _یعنی چی زهرا؟هرکسی رو تو قبر خودش میزارن. من به دین و ایمانت کاری ندارم تو هم نداشته باش. _ببینین آقا کارن ما بهم نامحرمیم دلیلی نداره انقدر صمیمی حرف بزنین. بعدشم من گفتم شرط دارم اگه نمیتونین قبول کنین اجباری نیست. درضمن شما قراره بشین همسر من، مونس من، یار و‌ همراه من.. پس باید با هم تفاهم و نقاط مشترکی داشته باشیم یا نه؟ دین و مذهب چیز الکی و شوخی بردار نیست. اگه مسئله پیش‌پا افتاده ای بود من حرفی نداشتم اما در این مورد...متاسفم. از جام بلند شدم ‌وگفتم:ببخشید با اجازتون شبتون بخیر. رفتم تو‌اتاقم ‌و در رو بستم. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت هـفـتـاد و یکم خیلی دلخور بودم از اینکه کارن اینجوری شبم رو خراب کرده. اون اگه واقعا دوسم داشت به این شرطم عمل میکرد و با هم ازدواج میکردیم. اما لجبازی کرد و منو با یک دنیا فکر تنها گذاشت. دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و ده دقیقه بعد متوجه رفتنشون شدم. کاش دیگه برنگرده و منو هوایی کنه. کاش از ذهنم بتونم بیرونش کنم. کاش دیگه کارنی نباشه که قلبم واسش بتپه. منه بچه مذهبی رو چه به عاشق شدن؟ اه مگه من چیکارکردم؟ مگه من دل ندارم؟ خب منم دوست دارم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم. نه ازدواج قبلیش، نه بچه اش...هیچی برام مهم نبود جز دین و اعتقادش. کاش میتونستم راضیش کنم بیاد به راه حق. راه خدایی که منو امام زمانی کرد. راه خدایی که تو مشکلات دستمو گرفت و تنهام نذاشت. چند روزی گذشت و خانوادم دیگه حرفی از کارن و شب خاستگاری نزدن‌‌. منم درگیر امتحان های میان ترمم بودم و زیاد وقت فکر کردن و فلسفه بافی نداشتم. یک شب که مشغول دوره کردن کتاب فلسفه اسلامی بودم، گوشیم تک زنگ خورد و بعدم براش پیامک اومد. فکر کردم آتناست و بازم درد و دلش باز شده اما درکمال تعجب دیدم کارنه‌. پیامشو باز کردم و با اشتیاق خوندم. "سلام بانو. خوبی؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ خواستم بگم من خیلی به شرطت فکر کردم با خودم گفتم نمیزارم به هیچ وجه همچین دختر پاکیو از دست بدم که مدت هاست دنیای من شده. ما فرداشب برای قرارای اصلی میایم خدمتتون. مواظب خودت باش بانوی پاک من. شبت قشنگ" اصلا باورم نمیشد. یعنی به همین زودی شرطمو قبول کرد؟ یعنی با هم ازدواج میکنیم؟ یعنی میشم همسرش؟ مادر محدثه؟ دیگه سر از پا نمیشناختم و هی دور خودم دور میزدم. از خوشحالی واقعا نمیدونستم چیکار کنم. فرداشب رسید و من با یک تیپ متفاوت جلو کارن حاضر شدم. شلوار کتون سفید با مانتو یخی نسبتا کوتاه همراه با روسری ساتن لیمویی رنگم که صورتمو شفاف تر و روشن تر نشون میداد. چادر حریرمو انداختم رو سرم و رفتم به استقبالش‌. منو که دید کپ کرد. لحظاتی خیره شد به من و بعد گفت:ماه شدی بانو. از خجالت لپام گل انداخت. نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم. نشست و منم رفتم پیش بقیه نشستم. کارن گفت که شرطمو انجام داده و الان با شرایط کامل اومده خاستگاری. همون شب قرار عقد رو گذاشتن برای ازدواج حضرت خدیجه و پیامبر که خیلی مبارک و میمون بود. عروسیم نداشتم فقط یک عقد مختصر بود و بعد میرفتم خونه کارن. تو این یک هفته کلاسامو تعطیل کردم و فقط با مامان و گاهی هم با کارن میرفتیم خرید. از لباس و لوازم آرایش گرفته تا نقل و نبات و شکلات. خلاصه که روز عقدم خیلی زود رسید. همون روز با مامان رفتم ارایشگاه خیلی فرق کرده بودم اصلا انگار یک زهرای دیگه شدم. خوشحال بودم که قراره همه زیبایی هام رو برای همسرم به نمایش بزارم. یکهو اما دلم گرفت. کاش لیدا هم بود. هرچند اگر بود این ازدواج صورت نمیگرفت. از ارایشگاه کارن اومد دنبالمون و با عمه رفتیم خرید حلقه. کارن وقتی منو دیده بود کلی شکه شده بود و هی دم گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹قسـمـت هـفـتـاد و دوم کی فکرشو میکرد کارن مغرور یک روز عاشق بشه و اینهمه احساس قشنگ خرج یک دختر چادری بکنه؟ خیلی این عاشقانه های یواشکی رو دوست داشتم اما به رو نمیاوردم چون فکر میکرد هولم برای ازدواج باهاش‌. یک حلقه ظریف و ساده به سلیقه خودم و کارن خریدم و راهی خونه شدیم. صبح روز بعدش بابا منو گذاشت آرایشگاه و خودش رفت به کاراش برسه. به آرایشگر گفته بودم منو ساده درست کنه و زیاد رو صورتم کار نکنه‌. دوست نداشتم قیافه واقعیم محو بشه. ساعت۱بود که رفتم زیر دست آرایشگر و ساعت۵حاضر شدم. با کمک دستیار ارایشگره لباسمو پوشیدم و بعد رفتم جلو آینه. از چیزی که تو آینه میدیدم نزدیک بود جیغ بزنم. واقعا قشنگ و در عین حال ساده درستم کرده بود. انقدر ذوق زدم که پریدم بغل ارایشگره و بوسش کردم. خنده اش گرفت و گفت:وای نکن عروس صورتت خراب میشه. با خودشیرینی گفتم:نترسین حاصل دسترنج شما موندگاره. واقعا عالی شدم ممنونتونم. دستیار آرایشگر گفت:ما از الان برای داماد بیچاره دعا میکنیم تا آخر شب سکته نکنه خوبه. آروم خندیدم و سرمو پایین انداختم. تصور دیدن من تو اون لباس توسط کارن برام باور نکردنی بود. ساعت۶بود که کارن اومد دنبالم. همون طور که گفتم یک مراسم عقد ساده بود که خونه پدرجون برگزار میشد. لباسم رو سفید نگرفتم چون عروسی نبود. رنگش تقریبا میشه گفت نباتی بود. کفشای پاشنه دار سفیمو پام کردم و شنل انداختم رو سرم. _مگه داماد نمیاد ببینت؟ _نه محرم نیستیم. آرایشگر خندید و گفت:عه چه جالب‌! تا دم در با کمک دستیار ارایشگره رفتم. فقط تونستم کفشای ورنی مشکی کارن رو ببینم‌. _سلام بانو. چطوری؟ دسته گل رز قرمز رو ازش گرفتم و گفتم:خوبم شکر خدا. _کاش می‌تونستم روی ماهتو ببینم آخه من که تا خونه دق میکنم. خندیدم و رفتم سوار ماشینی که کارن درشو باز نگه داشته بود، شدم. چه حس خوبی داشت بودن با مردی که انقدر دوسش داری. وقتی حرکت کرد، پرسیدم:محدثه کجاست؟ _پیش مادرجونه. تا خونه یکم از این در و اون در حرف زدیم تا رسیدیم. موقع پیاده شدنم درو باز کرد برام. راه سنگفرش باغ رو فرش قرمز پهن کرده بودن و خانوما دور تا دور ایستاده بودن و با تشویق ما رو سمت جایگاه عروس و داماد که داخل ساختمون بود، همراهی کردن. عاقد خیلی زود اومد و خطبه عقد رو خوند. موقع خوندن خطبه اشک تو چشمام جمع شد و فقط یک نفر اومد به یادم. اونم خواهرم بود. خیلی خیلی دلتنگش بودم و این حس دست خودم نبود. دلم لک زده بود یک دل سیر بغلش کنم. اون از کجا میدونست یک روزی که دیگه تو این دنیا نیست شوهرش، کنار زنی بشینه که خواهرشه؟ خیلی برای شادی روحش و بخشش گناهاش دعا کردم. کاش قبل رفتنش درست میشد. هرچند میگن درد زایمان هر گناهی رو از مادر پاک می‌کنه. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصي نزد سلطان محمود سبكتكين رفت و گفت : مدتي بود كه مي خواستم رسول خدا(ص) را در خواب ببينم و غم خود را برايش بازگو كنم كه سعادت مساعدت نمود و در شب گذشته به اين دولت رسيدم و جمال با كمال آن حضرت را در خواب ديدم و گفتم : يا رسول الله ، هزار درهم قرض دارم و بر اداي آن قادر نيستم ، مي ترسم كه اجل برسد آن بدهي در گردن من باقي بماند ؛ آن حضرت فرمود : برو نزد محمود سبكتكين و آن مبلغ را از او بستان ؛ عرض كردم : شايد از من باور نكند و نشان طلبد . فرمود : به او بگو به آن نشان كه در اول شب ، سي هزار مرتبه بر من صلوات مي فرستد و در آخر شب ، سي هزار مرتبه ديگر بر من صلوات مي فرستد ؛ سلطان محمود از شنيدن اين خواب به گريه آمد و تصديق كرد و قرض او را ادا كرد و هزار درهم ديگر نيز به او بخشيد ؛ اطرافيان سلطان تعجب كردند و گفتند : اي سلطان ، حرف هاي اين مرد را چگونه تصديق مي كني و حال آن كه ما در اول شب و آخر شب با تو هستيم و نمي بينيم كه به فرستادن صلوات مشغول باشي و اگر كسي در تمام اوقات شبانه روز به فرستادن صلوات مشغول باشد ، نمي تواند كه شصت هزار صلوات بفرستد . سلطان محمود گفت : من از علما شنيده ام كه هر كه يك بار اين صلوات را بفرستد گويا چنان است كه ده هزار مرتبه صلوات فرستاده است و من در اول شب سه مرتبه و در آخر شب نيز سه مرتبه اين صلوات را مي خوانم . پس اين شخص كه پيغام آن حضرت را آورده درست و راست مي گويد و اين گريه من از شادي است. اين صلوت چنين است: اللهم صل علي سيدنا.....(صلوات عکس بالا) 👇👇👇 @cognizable_wan
سرهنگ : اسمت چیه؟ سرباز : قلی سرهنگ : این چیه دستت؟ سرباز: تفنگ سرهنگ : تفنگ؟ این مملکتته, آبروته, زندگیته, شرافتته خواهرته, مادرته, و .... 😂😂 سرهنگ رو به سرباز دوم : اسمت چیه؟ سرباز دوم : غضنفر سرهنگ : این چیه دستت؟ غضنفر : این خواهر و مادر قلی 😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
از عجایب زن ها؛ وقتی عصبانی میشن۶ساعت به سرعت نور حرف میزنن. بعد آخرش پاشونو میندازن رو پاشون و میگن: نزار دهنم باز شه, من ساکت بمونم بهتره😁😂 http://eitaa.com/cognizable_wan ☝☝☝
ﻣﻴﺪﻭﻧﺴﺘﻴﻦ ﭼﺮﺍ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺑﺮﻓﮏ داره؟ ﭼﻮﻥ ﺁﻧﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺨﺪﺍ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺪﻭنستی !!! ﻧﮕﻮ ﻣﻴﺪﻭنستی ﮐﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻢ http://eitaa.com/cognizable_wan ☝☝☝
🌷بلدرچین و برزگر 🌷پرنده ای باخانواده اش بالای درختی لانه داشت. شبی وقتی به لانه آمد، همسرش با ناراحتی گفت:امروز شنیدم که صاحب این خانه به همسرش می‌گفت باید به همسایه بگویم بیادکمک کند تا این درخت راقطع کنیم. 🌷بلدرچین نر به همسرش گفت: عزیزم نگران نباش تا زمانی که به امیدهمسایه هستند این درخت قطع نمیشودومابی لانه نمیشویم. 🌷گذشت تا روزی وقتی بلدرچین آمد، همسرش گفت، امروز شنیدم که قرارشد فرداخودشان درخت راقطع کنند ومنتظرهمسایه ننشینند. 🌷آنوقت بلدرچین گفت حالا دیگه باید فکر تهیه لانه جدیدباشیم. پیام: 🌷تاوقتی منتظرباشیم کشور ما رادیگران وخارجی ها بسازند، کشور ساخته نمیشود. 🌷 باید مثل زمان دفاع مقدس، مردم ومسئولین، خودمان روی پای خود بایستیم وبایاری خدا خودمان کشورمان را بسازیم. دیگران جز مزاحمت خبری به ما نمیرسانند. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 سم کبد نخورید ☠کارخانه ها در فرایند تولید سفید با افزودن ماده شیمیایی بسیار مضر “بلانکیت” که در اثر حرارت گازSO۲ پخش می‌کند قند را سفید می‌کنند که برای کبد سم است‼️‼️ علاوه بر علت دیگرضرر قند به علت منشأ تهیه آن که ریشه چغندر است‼️ 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan