4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نانواهای شاد😁😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
3.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اندر احوال مسافران شمال😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
13.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا مشکلات اقتصادی تقصیر رهبره؟
مگه او شخص اول مملکت نیست.
جوابها راببینید جالبه
منظره ی برفی زیبا از بزرگ ترین پل معلق خاورمیانه در مشکین شهر ۱۶آذر ۹۶
🇯🇴🇮🇳 ↯
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ ۱۰۲سال پیش در ۱۹۱۸.م درپی ادعای وقوع «آنفولانزا» اوضاع جهان را به اجبار این شکلی کردند.
✍️ آنفولانزا نوعی سرماخوردگی معمولی است
✍️ ویکی پدیا: در قرن بیستم، بیماری آنفلوانزا حدود ۴۰ تا ۵۰ میلیون نفر را در سراسر جهان به کام مرگ کشاند.
✍️ جالب اینجاست که بدون اینکه دارویی برای این بیماری ساخته شود بعداز ۲سال اعلام کردند که خاتمه یافته است.
⭕️ امام علی(ع) فرموده اند: حوادث عالم شبیه یکدیگرند و وقتی در گذشته حادثه ایی اتفاق افتاده باشد شبیه آن نیز در آینده اتفاق خواهد افتاد .نهج البلاغه نامه۳۱
#دروغ #کرونا
راننده یکی از وزراء تعریف میکرد
روزی داشتیم با وزیر میرفتیم ...
وزیر بمن گفت : راست میگن اوضاع مملکت خرابه
گفتم : چطور جناب وزیر ؟
ایشان با لحن متفکرانه ای گفت :
وقتی تعمیرگاه ماشین بادمجان هم بفروشه دیگه فاتحه مملکت خوندس ...
خیلی به خودم فشار آوردم بفهمم که چی گفته
طاقت نیاوردم گفتم : از کجا فهمیدید قربان؟ ایشان با انگشت مبارکشان مغازه کنار جاده را نشان داد ...
روی درب تعمیرگاه نوشته شده بود .....
*بادِ مجانی موجود است*
تازه فهمیدم دکترای جعلی چه به روز مملکت آورده
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر نهایتا ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ! ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می شود!؟ ﺗﺮﺱ ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می شود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به پشت ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می شود! تا جایی که شیر می تواند به او برسد! یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ، طعمه ﺷﯿﺮ نمی شود! ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ ﺷﯿﺮ نخواهد شد! ﺍﯾﻦ ﻗصه ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ، ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ می مانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می ﺩﻫﯿﻢ!
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگرمیخوای حیوان وحشی درونت روبڪشی
تاوقتی ڪوچیڪه اونو بڪش
وگرنه دربزرگی
ڪشتنش دشوار خواهد شد
افڪار ما نیزدر بدو ورودبایدڪنترل شوند
وگرنه وقتی بزرگ شوند درندهخو میشوند
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
👩⚕بهترین جایگزین های طبیعی برای قرص سرماخوردگی
▫کدو حلوایی بخارپز
▫دارچین دمکرده
▫زنجبیل دمکرده
▫پونه کوهی دمکرده
▫آویشن شیرازی
مصرف یکی از این ۵ مورد همانند مصرف قرص سرماخوردگی است.
#پزشک_سلامت
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت201
طرف غذارو بلند کردم و محکم کوبیدم به در دیگه از گریه کردن توی این اتاق خسته شده بودم داد زدم
من-بابا بیا این در بی صاحابو باز کن.
هیچ صدایی نیومد.بلند شدم و شروع کردم به کوبیدن در
من-بیا باز کن این درو...بخداااا اگه از این در بیام بیرون بدبختتون میکنمم.باباا.
در محکم باز شد که چند قدم به عقب پرت شدم.بابا با عصبانیت گفت
بابا-هااا؟!چته مثل الاغ لگد میپرونی؟!
پامو محکم کوبیدم رو زمین
من-بزار من برم.
بابا-کدوم قبرستونی میخوای بری؟!
من-هرجایی که اون احمد عوضی رو نبینم و مجبور نشم ازدواج کنم.
بابا-تو هررر جایی که بری مجبوری با احمد ازدواج کنی!!
پوزخندی روی لبام نشوندم.
من-اون وقت کی میخواد منو مجبور کنه؟!
بابا-ممن
پوزخندمو روی لبام پررنگ تر کردم
من-کیی؟!تو؟!توی مفنگی؟!برو جمع کن خودتوو که لنگه مواد نمونی.
انگار همین حرفم آتیشش زد که حمله کرد سمتم و شروع کرد به زدنم ولی من دیگه نمیخواستم کوتاه بیام داشت زندگی منو به گند میکشید حداقل باید روی اعصابش راه میرفتم.
بابا-هستی ببند دهنتو که میزنم لهت میکنم.
انقدر گریه کرده بودم که دیگه اشکم در نمیومد.داد زدم
من-مثلا چه غلطی میخوای بکنی هاا؟!بعضی مواقع شک میکنم که تو اصلا پدر من هستی یا نه!!کدوم پدری راصی میشه دخترش با یک مرد ۴۰ ساله معتاد ازدواج کنه؟!
بابا-دیوااانه پولش از پارو بالا میره.
من-به درک که پولداره..ماهم پولدار بودیم ولی حالا چی؟!
به اطرافم اشاره کردم و بلندتر گفتم
من-چرا حالا داریم توی این سگدونی زندگی میکنیم؟!جایی که خواستگار ادم یه قاتل آدم کشه عوضیه.هااا؟!
از سر جام بلند شدم و با افسوس گفتم
من-همش بخاطر توعه بابا...بخاطره پول حرومی که قاطی زندگیمون کردی.پولی که برای مواد به فنا دادیش..خیلی رذلی بابااا..خیلییییی عوضی و بی غیرتی.
اومد حمله کنه سمتم که دستی از پشت گرفتش..احمد بود.با تنفر نگاش کردم..از اعماق وجودم حس تنفرو درک میکردم.
احمد-چتونه به جون هم افتادید؟!
من-همش بخاطره توعه عوضیه!!چی میخوای از زندگی ما؟!دست از سرمون برداااار.
احمد-ما باهم یه قراری گذاشتیم باهم هستی..نجات جون احسان دربرابر ازدواج من و تو
من-آخه مگه اینجا تگزاسه که بتونی راحت ادم کشی؟!من خرم که حرفای تورو باور میکنم.
احمد-شاید اینجا تگزاس نباشه..ولی توی این جامعه دره پیت کشتن یه ادم مثل آب خوردنه.
آرزوم بود که الان توانایی اینو داشتم که خودم به دستای خودم میکشتمش..از خشم تمام تنم میلرزید.خواستم زبون باز کنم که صدای زنگ پی در پی خونه بلند شد.همه سرامون چرخید سمت در که تلفن احمد زنگ خورد
احمد-الو.
تلفن-...........
احمد-کیه مگه؟!
تلفن-...............
احمد-خیله خب خیله خب..کاری به کارش نداشته باشید.
در حالی که این جمله رو میگفت به من نزدیک تر میشد.عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار اونم توی فاصله یک قدمیم ایستاد.
احمد-باشه..مزاحمش نشید..خدافظ.
تلفن قطع کرد و با لبخند خبیثی نگام کرد..هنوز در خونه پی در پی کوبیده میشد
احمد-میدونی کی پشته دره؟!
از فکری که به سرم زد با چشمای گرد شده و عمگین نگاش کردم.
احمد-درست حدس زدی..احسان پشته دره..حالا دوست داری چیکار کنیم باهاش؟!
نگامو کشیدم سمت بابا..بی تفاوت نگام میکرد..اصلا نمیتونستم درک کنم پدری انقدر نسبت به دخترش بی تفاوت باشه..دلم میخواست در اولین فرصت که میتونستم میرفتم شیر گاز و باز میکردم و هر سه تامونو میکشتم..صدای احمد باعث شد از فکر بیرون بیام
احمد-نگفتی؟!دوست داری چیکار کنم باهاش؟!
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم اعتماد به نفسمو حفظ کنم.
من-کاری به کارش نداشته باشید.
مکثی کردم..گفتن این جمله سخت ترین جمله کل عمرم بود..
من-باهات ازدواج میکنم..فقط دست از سر احسان و زندگیش و این تهدیدای میخره و بی رحمانتون بردارید.
نمیدونم داشتم تاوان کدوم کارمو میدادم؟!مگه من توی این ۲۳ سال عمرم چه گناهی کرده بودم که باید اینجوری تاوان میدادم...احمد با نیشخند ازم فاصله گرفت
احمد-خیله خب..شب میام میگم که باید چیکار کنی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت202
با بی حوصلگی جلوش چهارزانو نشستم
من-خیله خب!!بگو؟!منتظرم.
ژست آدمایی که میخوای اِوِرست رو فتح کنن به خودش گرفت
احمد-ببین.ساعت ۶ عصره.الان پامیشی با همدیگه میریم در خونه احسان.تو میری تو و بهش میفهونی که از بودن باهاش منصرف شدی و دیگه نمیخوای باهاش ادامه بدی.
با چشمای گرد شده نگاش کردم
من-شوخیت گرفته؟!الان پاشم بعد ۴ روز برم بگم من نمیخوام با تو باشم؟!به نظر خودت شک نمیکنه؟!
شونه ای بالا انداخت
احمد-اونش دیگه ربطی به من نداره.خودت یه دلیل پیدا میکنی!
از حرص خون خونمو میخورد داشت بدجوری زور میگفت اومدم حرفی بزنم که پرید وسط حرفم
احمد-هستی گفته بااشم واااای به حالت اگه احسان بویی از ماجرا ببره..میدونی که چیکار میکنم.
بدون هیچ حرفی زل زدم بهش..
من-من همه اینکارا رو میکنم ولی یه مشکلی هست
بی تفاوت نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت.
احمد-میشنوم!!
دندونامو روی هم فشار دادم.انگار داشت با نوکرش صحبت میکرد
من-توی شرکتی که توش هستم بعد از اینکه استعفا نامه نوشته میشه حدودا یک ۱ ماه باید توی شرکت بمونی تا یک منشی جدید استخدام بشه.
احمد-یک ماااه؟!چه خبره؟!
از بلندی صداش تکونی خوردم
من-خب..خب شرکته دیگه باید بمونم تا منشی جدیدی که باب میل شرکت باشه استخدام باشه.
با انزجار گفت
احمد-نخیر..نمیشه..چه خبره یک ماه.
از سرجام بلند شدم
من-خیله خب..دیگه به من ربطی نداره..من با احسان حرف نمیزنم.
اونم بلند شد
احمد-گرو کشی میکنی؟!
پوزخندی زدم
من-نه..گرو کشی چیه؟!من فقط میگم باید یک ماه توی شرکت کار کنم.
احمد که دید چاره ای نداره با دودلی گفت
احمد-خیله خب ولی یک ماهت یک ماه و یک روز نشه.
با بی محلی سرمو تکون دادم...تمام حرفایی که زدم دروغ بود.اصلا لازم نبود یکماه بمونم..درسته چند روز باید میبودم تا منشی جدید پیدا بشه ولی نهایتن یک هفته.اون شرکت اونقدر خوب بود که به یک روز بهترین منشی ها پیدا میشد چه برسه که بخواد یک ماه اضافه بمونی.
احمد-حالا هم برو حاضر شو تو ماشینم منتظرتم.
بدون حرف وارد اتاق شدم و در و بستم..خدایا چجوری میخواستم جلوی احسان قرار بگیرم..چجوری میخواست با بی رحمی باهاش صحبت کنم.مگه من میتونستم؟!دستامو جلوی صورتم گرفتم.از استرس میلرزید..درسته نمیخواستم جلوی احمد ضعیف دیده بشم..ولی ضعیف بودم.میترسیدم..از اینکه جلوی کسی که عاشقشم واستم و بگم ازت بدم میاد میترسیدم
http://eitaa.com/cognizable_wan