eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی ------------------ از اشپزخونه بیرون اومدم من-حنااا سینا بیاین شام. خودم رفتم پشت میز و مشغول خوردن شدم ولی اصلا اشتها نداشتم.توی این یک ماه کلا سوء تغذیه گرفته بودم..بی حوصله قاشق رو توی بشقاب پرت کردم سینا و حنا وارد شدن سینا-چته مرد حسابی؟! به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم من-هیچی...شما بخورید من میلی به غذا ندارم. سینا چشماشو برام گرد کرد سینا-یعنی چی؟! از پشت میز بلند شدم من-یعنی اینکه غذا نمیخورم. از آشپزخونه خارج شدم و از پله ها بالا رفتم..حال و حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم.از توی پاتختی اتاق دو تا قرص خواب برداشتم و با آب خوردم.اگه این چند وقت همین قرصا هم نبود که دیوانه شده بودم.روی تخت نشستم که عکسم با هستی پایین افتاد.خم شدم و برداشتمش.همون دفعه اولی بود که با گوشی هستی.منو هستی و حنا سه تایی عکس گرفتیم..پوزخندی روی لبم نشست..دیگه هستی یک عضو خارج شده از زندگی من بود..کسی که دیگه نمیتونست توی زندگی من دوام بیاره.با فکر عروسیش با اون پسره چشمامو با عصبانیت بستم و دستمو توی موهام کشیدم.حالا که تنهام میتونم اعتراف کنم دلم برای خنگ بازی هاش یکذره شده بود.عکس پرت کردم روی تختم که گوشیم زنگ خورد.ایستادم و گوشیمو از توی جیبم برداشتم.شماره ناشناس بود.هرچی نگاه کردم به نظرم آشنا نیومد. دکمه اتصال رو زدم و جواب دادم من-بله؟! صدای دختری توی گوشی پیچید دختره-الو آقا احسان http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی ------------------- دنبال سویا میگشتم ولی هیچ جوره پیداش نمیکردم.کلافه در کابینتو کوبیدم و رفتم سمت اتاقی که بهار توش بود.بدون اجازه درو باز کردم و اومدم حرفی بزنم که دیدم داره با گوشی صحبت میکنه.منو که دید دستشو روی بینیش گذاشت تا ساکت باشم بهار-باشه..باشه..بازم ببخشید عزیزم.خدانگهدار. تلفونو قطع کرد و خونسرد پرتش کرد اون طرف که گفتم من-کی بود؟! بهار-جاریم بود.داشت دعوتمون میکرد برای فردا شام چشمامو گرد کردم من-نری هاا..بهار بخدا اگه تو اونجا نباشی که من میکشم خودمو. از روی تخت اومد پایین و دستشو دور کمرم انداخت. بهار-نه بابا من حواسم بهت هست.گفتم عروسی دعوتم نمیتونم بیام. سری تکون دادم من-خیله خب.پس بهار برو بقیه ماکارانی رو درست کن من حوصله ندارم چشم غره ای بهم رفت که کلافه رفتم سمت اتاق و گفتم. من-باور کن حوصله ندارم. بدون توجه به بهار وارد اتاق شدم و خودمو پهن کردم روی تخت.از روزمرگی داشتم دیوونه میشدم..حس میکردم افسرده شدم.دیگه اون دل و رمق قبلا رو ندارم.گوشیمو برداشتم و رفتم توی گالریم.شروع کردم به نگاه کردن عکسام با احسان..اولین باری که با حنا و احسان پست میز ناهارخوری عکس گرفتیم..مهمونی شرکت..عروسی بهار..فیلمی که اشتباهی گرفته بودم و پلی کردم. مثل خلا زل زده بودیم به دوربین و یهو زدیم زیر خنده..لبخندی روی لبم نشست..فردا عروسیم بود.من دیگه داشتم متاهل میشدم این جمله هی توی مغزم زنگ میخورد و عذابم میداد..میخواستم دیگه کلا احسانو فراموش کنم.میخواستم فراموش کنم که یک زمانی وارد زندگیم شده.که یک زمانی عاشقش بودم..از سر جام بلند شدم.میخواستم برم سر خاک مامان.میخواستم با مامان خدافظی کنم چون دیگه معلوم نبود کی ببینمش.اصلا از کجا معلوم شاید بعد ازدواج با احمد خودمو میکشتم.چون واقعا این توانایی رو در خودم نمیدیدم که تحملش کنم.میخواستم برم سراغ اولین نیمکتی که احسانو دیدم.میخواستم اولین بار ها رو ببینم http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با دست روی اسمش کشیدم من-اومدم ازت معذرت خواهی کنم مامان..ببخشید که همیشه موقعی که ناراحتم میام سراغت..فقط مامان نفس عمیقی کشیدم من-من..من دارم ازدواج میکنم مامان.باورت میشه؟! ابروی بالا انداختم من-میدونی با کی؟!! پوزخندی زدم. من-با یک ادم مفنگی معتاد که کل شیشه عمرش به یک گرم مواد بستگی داره. مکثی کردم من-سه ماه دیگه سالگردته مامان..به نظرت من هستم که برات سالگرد بگیرم و خیرات کنم؟ دستمو به صورتم کشیدم من-خسته شدم مامان..این یک ماه آخر واقعا نفرین شده است.خسته شدم. لبامو روی سنگ سردش گذاشتم و نرم بوسیدمش. من-خیلی دلم برات تنگ شده بود مامان.. از سرجام بلند شدم من-فقط ازت میخوام حواست بهم باشه مامان.خم شدم آروم گفتم من-خواهش میکنم تا قبل از اینکه بدبخت نشدم کمکم کن. قطره اشکم روی سنگ ریخت..از جام بلند شدم و راه افتادم سمت همون نیمکت.روش نشستم.یاد روز فوت مامان افتادم.اون موقع فکر میکردم نمیتونم بدبخت تر از چیزی که هستم باشم ولی حالا نه..حالا حتی از اون موقع هم بی جون تر بودم.دستمو روی جای خالی احسان گذاشتم.چند بار باهاش اومده بودم اینجا.سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..یک لحظه آرامش عجیبی بهم دست داد..نفس عمیقی کشیدم که قطره بارون روی بینیم چکید.دستمو جلو بردم تا قطره های بارون روی دستمم بریزه..هوا تاریک شده بود ولی قصد نداشتم امشب برم خونه.میخواستم از آخرین روز ازادیم استفاده کنم.نمیدونم چرا این شکلی شده بودم.چرا انقدر به خودم تلقین میکردم.مثل آدمایی رفتار میکردم که انگار روز اخر زندگیشونه http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با رخوت لباس عروس آستین و زشتمو تنم کردم..موقع انتخاب کردنش اصلا به شکلش توجه نکردم فقط این برام مهم بود که پوشیده باشه.بهار زیپ لباسمو از پشت بست وگفت بهار-الهی خوشبخت بشی عزیزدلم. پوزخندی از توی آینه بهش زدم من-بهار الان اصلا موقع شوخی و مسخره بازی نیست. بهار-وااا.دارم جدی حرف میزنم. سرمو تکون دادم. من-فکر میکنم تنها شباهتی که بین عروسی من و تو هست اینه که هردو لباس عروس تنمونه نه؟!. منتظر نگاش کردم ولی جوابی نداد.یک قدم رفتم جلو و به موهام دستی کشیدم..موهام به صورت ماهرانه ای بافته شده بود و پشت سرم به صورت جمع درست شده بود.آرایش ملایمی هم روی صورتم بود.احمدخان خیلی هنر کردن و یک آرایشگر آوردن خونه تا درستم کنه.آرایشم کم بود.یعنی خودم نمیخواستم که زیاد باشه.خوشم نمیومد. بی حوصله اومدم عقب و نگاه کلی به خودم انداختم..در کل خیلی خوب شده بودم..ولی قیافه ام برام اهمیتی نداشت.حتی اگه زشت میشدم هم ناراحت نمیشدم.بی حوصله برگشتم سمت بهار و ناگهانی بغلش کردم. اون که اول توی شوک بود ولی بعد چند ثانیه اونم محکم دستاشو دور کمرم حلقه کرد...بغض داشتم با لحن اروم و با بغض گفتم من-بهار ببخشید اگه این چند وقته اذیتت کردم و دوست بدی بودم.واقعا از ته دل عاشقتم و قصد اذیت کردنتو ندارم.ببخش منو. صدای ترسیده و بغض آلود بهار هم بلند شد بهتر-هستی چرا اینجوری حرف میزنی؟! محکم تر فشارش دادم من-چطوری؟! بهار-مثل آدم هایی که مرگشون نزدیکه. منو از بغلش کشید بیرون و همونطور که بازوهامو گرفته بود باترس گفت بهار-ببینم هستی..تو که نمیخوای کاری بکنی؟! لبخند تلخی زدم من-نگران نباش..من ترسو تر از این حرفام..جرئت این کارا رو ندارم..ولی بهار.من فکر نمیکنم بعد ازدواج با احمد بتونم ببینمت.اون که قبل ازدواجم این شکلیه بعدش دیگه مطمئنن حبسم میکنه. نوازش گرانه دستشو روی بازوم کشید بهار-قربونت برم الهی..نگران هیچی نباش.درست میشه همه چی. با غم نگاش کردم که گفت بهار-غصه نخور عزیزم..اشکاتو پاک کن.باید بری بیرون http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی با سر پایین رفتم سمت صندلی هایی که برای منو احمد گذاشته بودن و روی یکیشون نشستم..حتی یک نگاه هم به مهمون ها ننداختم.صدای دست زدن ها دیگه خوابیده بود.صدای احمد باعث شد نگام بچرخه سمتش احمد-به به عروس خانم خودم..چه خوشگل شدی؟! عصبی غریدم من-احمد ببند دهنتو با اون قیافه افتضاحش و اون لباس مشکی دامادی بیریخت تر هم شده بود.با چندش نگاهمو ازش گرفتم.حالم از خودشو و قیافه نکبتش بهم میخورد. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• بیخیال احمد در حال صحبت کردن با بهار بودم که صداش بلند شد احمد-عاقد تا یک ربع دیگه میرسه. با ترس برگشتم سمتش..نمیدونم چرا حتی تا این لحظه هم یک امیدی توی دلم مونده بود که شاید نجات پیدا کنم.ولی با این حرف احمد همه چی پوچ شد..با فشرده شدن دستم توسط بهار با استرس برگشتم سمتش بهار-آروم باش هستی.چته دختر؟! به زور دهن باز کردم من-بهار...من...من نمیخوام با این ازدواج کنم. انگار تازه فهمیده بودم داره چه بلایی سرم میاد..نفسم بالا نمیومد.بهار از سر جاش بلند شد که با ترس گفتم من-کجا میری بهار؟! با چشمای گرد نگام کرد. بهار-هستی اینکارا چیه؟!میخوام برم دستشویی. آروم دستاشو ول کردم.شبیه بچه ها شده بودم..کارام دست خودم نبود.تا ناپدید شدن بهار همینجوری بهش خیره موندم..حس ناامنی میکردم..یه حسی که داشت وجودمو میخورد.دستمو آروم روی قلبم گذاشتم.محکم میکوبید.دستام از ترس یخ زده بودن.نفس و با صدا به ریه هام فرستادم ولی بازم فایده نداشت.حس میکردم اکسیژن فقط تا گلوم داخل میره.دستمو با لرزش کنار تنم ستون کردم که صدای احمد دوباره روی مخم رژه رفت احمد-حالت خوبه خوشگل من؟! بی توجه بهش فقط چشمامو بستم..دیدن قیافه اش باعث میشد حالت تهوع بگیرم.حدودا چند ثانیه همونجا نشسته بودم..هیچکی حواسش به من نبود.همه مشغول گفتن و خوردن و خندیدن بودن.هیچکی حال بد منو نمیفهمید..بابامم که از همه بیخیال تر چسبیده بود به احمد..دستمو روی سرم گذاشتم که بهارو دیدم..با عجله بهم نزدیک میشد.با تعجب و نگرانی نگاش کردم که بهم رسید من-چیزی شده بهار؟! دستامو بین دستاش گرفت بهار-ببین هستی من باید یه چیزی رو بهت بگم. دلشورم شدید تر شد من-چیشده؟! به اطرافش نگاهی کردم بهار-اینجا نمیتونم بگم.ولی خیلی واجبه هستی..مطمئنم اگه الان بهت نگم تا آخر عمر از عذاب وجدان میمیرم. دیگه قلبم داشت از حلقم بیرون میومد بهار-ببین من میرم پشت باغ تو هم به یک بهونه ای به احمد بگو و بیا پشت باغ. سرمو تکون دادم که بهار عقب عقب رفت و از سالن خارج شد.برگشتم سمت احمد من-احمد من حالم بده.یه لحظه میرم توی باغ یه هوایی بخورم میام. احمد-بزار منم بیام. پرخاشگر گفتم من-تورو میخوام چیکار کنم؟!میخوام تنها باشم. سرشو تکون داد که سریع از سر جام بلند شدم و از سالن زدم بیرون.راه رفتن با اون کفش های پاشنه بلند و دامن پف دار سخت بود ولی تونستم با بدبختی برسم به پشت باغ ولی کسی نبود چند قدم رفتم جلو که صدایی از پشتم باعث شد سریع برگردم سمت صدا -هستی. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی قلبم برای چند ثانیه از کار افتاد.یک قدم رفتم جلو تا صورتشو درست ببینم توی تاریکی بود و خوب دیده نمیشد..ولی از لحن صدا کردنش میدونستم کیه.اونم یک قدم جلو اومد که نور صورتشو روشن کرد با بهت دستامو روی دهنم گذاشتم و ناباور نگاش کردم.احسان اینجا چیکار میکرد؟! احسان-خوبی؟! چشمام پر اشک شده بود و درست نمیدیدمش..قدرت اینو نداشتم که دستامو از جلوی دهنم بردارم.نفس عمیقی کشیدم تا یکم از سستی خارج بشم. من-اینجا چیکار میکنی؟! لبخند کجی زد احسان-اومدم دنبالت. گنگ نگاش کردم من-چی؟! بهم نزدیک تر شد و توی یک قدمیم ایستاد.با اون کفش های پاشنه بلند باز هم باید یکم سرمو بالا میگرفتم تا ببینمش. احسان-هستی الان وقت سوال پرسیدن نیست باید بریم. دستمو گرفت که سریع گفتم من-من دارم ازدواج میکنم احسان.اینو که گفتم بهت.. به اطرافم اشاره کردم و ادامه دادم من-نمیبینی؟!کلی مهمون داخله بعد من فرار کنم؟! انگار عصبی شد که از لای دندونای کلید شدش گفت احسان-هستی انقدر این کلمه ازدواجو به زبون نیار...گفتم که همه چیزو میدونم.اینم میدونم که اون دامادی که اون توئه یک دکتر خارج رفته نیس یک معتاد درب و داغونه. من-اینارو از کجا میدونی http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی بدون توجه به حرفم منو کشید سمت در پشتی باغ که ماشینارو اونجا پارک کرده بودن من-صبر کن احسان من با این لباس و کفشا نمیتونم بیام. سرجاش واستاد احسان-خیله خب فنر دامنتو در بیار. من-ها؟! احسان-میگم فنر دامنتو در بیار. تازه دوهزاریم افتاد سریع فنر لباسمو درآوردنم و کفشامو توی دستم گرفتم. احسان-ماشینم کوچه پشتی باغه.باید با تمام توانت بدویی.میتونی؟!. سرمو تکون دادم که دستمو گرفت و شروع کردیم به دویدن.هرلحظه ممکن بود احمد بفهمه نیستم و اون وقت دیگه حساب منو احسان معلوم بود.حدود پنج دقیقه یک نفس دویدیم تا رسیدیم به ماشین احسان.نفسم به زور بالا میومد.سریع توی ماشین نشستم که احسان راه افتاد.نمیدونستم داره کجا میره فقط با سرعت رانندگی میکرد..میدونستم الان وقت خوبی نیست ولی باید خودمو توجیه میکردم من-احسان باور کن من.. پرید وسط حرفم احسان-نیاز نیست چیزی بگی هستی..خودم همه چیزو میدونم. ساکت شدم..حتما نمیخواست چیزی بگم که پرید وسط حرفم تا رسیدن به مقصد ساکت بودم...اینجارو نمیشناختم.یک ساختمان آپارتمانی بود.به احسان از ماشین پیاده شدیم که شالی به دستم داد احسان-اگه دوست داری اینو بپوش. لبمو گاز گرفتم.واضح داشت طعنه میزد..شالو گرفتم و روی سرم انداختم.انقدر استرس داشتم که متوجه سر لخت بودنم نشده بودم.کفشامو آروم پام کردم و پشت سر احسان وارد آپارتمان شدم.با آسانسور رفتیم طبقه ششم..احسان زود تر از من از آسانسور اومد بیرون و با عجله وارد خونه شد منم پشت سرش وارد خونه شدم و درو بستم.در حالی که توی کشو ها دنبال چیزی میگشت گفت احسان-ببین هستی من باید برم یه جایی.کار واجبی دارم.ممکنه یک هفته ای هم طول بکشه فقط ازت میخوام به هیچ عنوان از خونه بیرون نری. با ترس گفتم من-جای خطرناکی که نمیخوای بری احسان؟ احسان-نه نترس فقط ممکنه یکم طول بکشه. جلوم ایستاد و نگران گفت احسان-هستی هر اتفاقی افتاد از خونه نباید بیرون بری لباس و غذا هم همه چی همینجا هست یک گوشی هم روی میز هست شماره خودمو توش سیو کردم شماره بهارم هست.بهار از اینجا خبر داره.فقط تلفن منو و بهارو جواب میدی.اگه حتی بابات و ارشامم زنگ زدن به هیچ وجه جواب نمیدی.فهمیدی؟! سرمو با استرس تکون دادم.که لبخندی زد و پیشونیمو بوسید.تمام استرس هام برای چند ثانیه از وجودم رفت و باعث شد لبخند شیرینی روی لبم بشینه. احسان-خدافظ هستی. من-خدانگهدارت. تا زمانی که در آسانسور بسته شد به چشماش خیره بودم..هنوز هم باورم نمیشد تونستم از ازدواج با احمد در برم..باورم نمیشد احسان دوباره فرشته نجاتم شده بود http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 دردسر_عاشقی کلافه از روی مبل بلند شدم و شماره بهارو گرفتم..الان ۴ روز بود که اینجا بودم ولی هیچ خبری از احسان هم نبود. بهار-الو هستی؟! من-سلام بهار خوبی؟! روی مبل نشستم و شروع کردم با پام روی زمین ضرب رفتن. بهار-سلام قربونت برم..آره خوبم تو خوبی؟. من-بد نیستم ...بهار من اینجا تنهایی دیوونه شدم. بهار-الهی..میخوای بیام پیشت؟! من-من که از خدامه بیای اینجا ولی میترسم احمد دنبالت کنه. با لحن ناراحتی گفت بهار-آره خب..خودمم میترسم بیام پیشت بعد گیرت بندازه. من-ولش کن بهار به ریسکش نمی ارزه. بهار-ببخشید بازم. من-نه بابا این چه حرفیه..امیر حالش چطوره؟! بهار-اونم خوبه. من-راستی بهار وقتی همه فهمیدن من نیستم..چیکار کردن؟! انگار رفت توی اتاق که صدای بسته شدن در اومد بهار-هیچی..پشت سرت حرف میزدن. نمیدونم چرا نگران بابام بودم. من-بابام چطور بود؟! اهی کشید بهار-چی بگم دیگه. پوست لبمو با دندون میکندم من-راستشو بگو. بهار-هیچی دو ساعت داشت از احمد معذرت خواهی میکرد. نفسمو با فوت بیرون دادم. بهار-میگفت توروخدا باهاش کاری نداشته باش..اونم انگار میدونست احمد چقدر عوضیه. قطره اشکی روی گونم افتاد من-شاید باورت نشه بهار ولی منه احمق دلم برای بابام میسوزه. ناراحت گفت بهار-باباته دیگه..هرکاری هم بکنه بازم پدرته. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• 《2روز بعد》 نیمرو رو توی ماهیتابه شکستم که روغنش توی صورتم پرید.با استین لباسم بالای چشممو پاک کردم.که صدای گوشیم بلند شد..مطمئن بودم احسانه.قاشق توی دستم ول کردم و مثل تیمارستانیا دویدم سمت گوشی و جواب دادم. من-الو؟! احسان-هستی یک ساعت دیگه با تاکسی برو جای خونتون..میخوام یه چیزی رو ببینی. با تعجب گفتم من-چیو احسان؟! احسان-تورو برو متوجه میشی...مراقب خودت باشی. من-هستم. مکثی کردم و دو دل ادامه دادم من-تو کی میای؟! احسان-منم میام امشب. من-خیله خب..پس من برم اماده بشم..خدافظ. احسان-بازم میگم مواظب خودت باشی هستی. من-چششششم. http://eitaa.com/cognizable_wan
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است . تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند ! میبایست انسان خواسته باشد بمیرد ، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است . پس زندگی کنید و خوشبخت باشید هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند ، همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود: صبر و امید کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
راهکارهای زندگی عاشقانه و عاقلانه : 🍂🍃كلمات سحرآميزي وجود دارند كه برای برقراری رابطه عاشقانه مي‌توانيد از آنها استفاده كنيد: 1) «دوسِت دارم.... 2) «عشق پاك مني .... 3) «بزرگترين شانس زندگي من آشنايي و ازدواج با توست... 4) «بهترين دوست در تمام دوران زندگي من تو هستي»... 💞💞💞 5) «در اين دنيا هيچكسي براي من مثل تو نميشه» 6) «بدون تو به هيچ و با تو به همه چيز مي‌رسم» 7) «مي‌خوام هميشه با تو باشم» 8) «دنياي بدون تو رو حتي تصور هم نمي‌تونم كنم» 💞💞💞 9) «هميشه تو رو از خدا مي‌خواستم و به آرزوم رسيدم» 10) «رؤياها و آرزوهاي من با وجود تو تحقق پيدا مي‌كنه» 11) «تو خيلی خيلي براي من عزيزي» 12) «تو باعث شدی که ما، توی زندگي خوشبخت بشيم» 💞💞💞 13) «تو، زندگيمو دگرگون كردي» 14) «بسيار خوشحال مي‌شم وقتي مي‌بينم كه اينطور دلسوزانه تو زندگيمون تلاش مي‌كني»، و ... 💞💞💞 ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
به سمت زندگی عاشقانه و عاقلانه🌼: ‌ 💞 بايد بدانند 1 )در نظر داشته باشید مردها طوری با شما رفتار می کنند که به آنها اجازه می دهید، سعی کنید، تماس های مکرر با همسر خود را ، همیشه در دسترس بودن خانم ها خوب نیست. 2 )بسیاری از زنان فکر می کنند که برای اینکه مردی عاشقشان شود باید مانند یک سوپرمدل باشند. اما واقعا اگر چه به زیبایی بهای بسیاری می دهند اما اصلا آن چیزی نیست که زنان انتظارش را دارند. مردان انتظار ندارند که زنان شان مانند زنان و مانکن های مجلات باشند. 3 )یکی از خصایص بارزی که می تواند احساس رضایتمندی را در کانون خانواده حاکم کند، قناعت است تلاش کنید و راضی_باشید. 4 )مردها معتقدند: خانم ها زیاد زنند یا بسیار زنند، پس ثابت کنید اینگونه نیست. مردان از این خصیصه خوششان نمی‌آید، سنجیده و بجا سخن بگوید و غر نزنید، تلاش کنید چیزی هایی که برای همسرتان تعریف میکنید … 5 )اگر می خواهید شوهرتان را اسیر کنید از غافل نشوید؛ البته نه تنها با رفتارها و گفتار کلیشه ای. 6 )یکی از اشتباهات بزرگ زنان این است که فکر می کنند هر چه سربه زیرتر باشند جذابترند، همیشه مهربان و با گذشت نباشید، باشید. 7 )مردان معمولا نیاز خود به نوازش و را بر زبان نمی آورند شما باید متوجه نیازهای او باشید. 🌻 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ به همسرم تابلويي سر در دروازه زدم و روش نوشتم ورود احدي جز تو ❣ ⛔️⛔️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ 🔴 زندگی زناشویی 😢😱 با وجود اینکه بیشتر ازدواج‌ها با عشق و علاقه و محبت طرفین صورت می‌گیرد ، اما در اکثر موارد مشاهده می‌کنیم که زن و مرد با تمام تلاشی که در جهت انجام دقیق وظایف خود دارند ، به مرور زمان، عشق و علاقه‌ی بین‌شان کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شده و گاهی به‌طور کامل محو می‌شود . به این نوع جدایی، اصطلاحاتی مانند ، ، ، ، یا اطلاق می‌شود. با همه‌ی سعی و تلاش همسران برای نرسیدن به مرحله‌ی جدایی، بسیاری از ازدواج‌ها، منجر به طلاق رسمی شده و درصد بسیار بالاتری، به طلاق عاطفی منتهی می‌شود. 🔴 نقطه پایان زندگی زناشویی است، اما نه به شکل رایج و سنتی آن. زوجین در ظاهر به طور عادی در کنار هم زندگی می کنند، اما هیچ رابطه ی عاطفی با هم ندارند. طلاق عاطفی به معنای مرگ و پایان زندگی عاطفی زوجین در کنار هم است. این گونه جدایی ها درجایی ثبت نمی شودو جنبه رسمی و قانونی ندارد،بلکه یک قرارداد نانوشته و توافق ناگفته بین همسرانی است که به هر دلیلی تمایل به جدایی رسمی ندارند. معمولا واگنشهای منفی که در جامعه نسبت به طلاق قانونی وجود دارد نسبت به این مساله وجود ندارد وشاید متاسفانه همین امر منجر به روند پنهانی و رو به رشد این نوع طلاق در جامعه شده است. 🔴 چون به تدریج در روابط زناشویی نفوذ می کند و در نهایت روابط عادی و عاشقانه آنها را دچار آسیب های جدی می نماید. متاسفانه همسران زمانی پی به عمق فاجعه می برند که که از لحاظ عاطفی فرسنگ ها از همسر خود که از قضا از بعد فیزیکی در کنارشان هست، دور شده اند. آمار رسمی در جامعه درصد ناچیزی از تعداد خانواده هایی که در شرایط ( طلاق عاطفی) به سر می برند را نشان می دهد. آمار در کشور 53 درصد است، یعنی از هر دو ازدواج در کشور یکی به طلاق عاطفی منجر شده است. جدایی خاموش تاثیرات متعددی در ابعاد گوناگون به جای می گذارد. تمام موارد ذکر شده باید هشداری باشد برای همه ی جامعه ، تا آموزش های لازم را ببینند و را جدی بگیرند و قبل از هر چیز به پیشگیری از آن بپردازند. یادمان باشد، تا باور نکنیم که مشکلی به عزم جدی برای رفع نیاز دارد ، نمی توانیم آن مشکل را حل کنیم. نکته مهم بررسی علل و ریشه های طلاق روانی برای کنترل این عارضه است 💚💚💚 http://eitaa.com/cognizable_wan 💜💜💜