زن وشوهر و مادرشوهر داشتن تلویزیون میدیدن،
.
.
زنه گفته حالم خوب نيست میرم اتاقم دراز بکشم،بعدازکمی شوهر، ازمادرش اجازه میگیره بره سری به زنش بزنه....
برگشتنش طول کشید و زیپ شلوارش بازبود!!!
مادرش پرسید، حال زنت چطور بود؟؟؟
گفت یکمی سرفه میکرد و تبش بالا بود، دواش رو دادم و انشاالله بهترمیشه.
مادرش گفت، الحمدلله، پسر حالا دره داروخانه رو ببند تا دکتر سرما نخوره😶😂😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری☘
چهار قانون اصلی در زندگی داریم:
👈برای خدا رضای محبت کردن بدون هیچ گونه منت گذاری و انتظار بلاعوضی از همسر
👈مقایسه همسر و فرزند و زندگی بالکل ممنوع است.
👈گفتن مشکلات و حتی خوبی های زندگی برای دیگران غیر از مشاور ممنوع
👈زندگی خودتونو با حفظ اقتدار همسرتون بیمه کنید. مرد نیاز داره بدونه بزرگ زندگی هست و تغییر فوق العاده ای در همه چیز ایجاد کرده. جر و بحث و دعوا قهر اقتدار کش هستند.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
قشنگ تــریــــــن
قرض الحسنه واریز همیشگی
" لـبـخـنـد "به حساب دیگران است
جالبه بدونیدسود سپرده ش
بیشتر ازواریزیه....
زندگي تون پر از
لبخندهای شیرین❤️
⚘👇⚘ 👇⚘ 👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#شوخی
ﺍﮔﻪ ﺍﺯ شوهر ﺧﻮﺩ راضی ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ 😔
ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻛﻼﻓﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﮔﻴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻫﺮ ﻣﺎﺭ ﻭﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ !!!
ﺍﺻﻼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ !!!!!
مال ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ
ﻛﻼ ﺍﻳﻨﺎ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭﻳﻦ...
فايده نداره درست بشو نيستن
کفش تن تاک بخر فرار کن!! 😂😂😜
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_411
وگرنه دم دری دستش را می گرفت.
فشارش می داد.
یکی دوتا بوسه روی گونه ی زبرش خرج می کرد.
ناز می آمد.
چشم می چرخاند.
مو رها می کرد.
از این دلبری های خانمانه.
اما نه تنها بودند.
و نه او بی حیا بود.
آخر از همه داخل خانه شد و در را بست.
از همین الان دلتنگش می شد.
داخل که شد اطلاع داد که فردا با پژمان به روستا می رود.
می رود که سر قبر مادرش هم برود.
کسی مخالفتی نکرد.
ولی یوسف دلخور به نظر می آمد.
این دختر اصلا به او توجه نکرد.
آدم حسابش هم نکرد.
خیلی زود هم شب بخیر گفت و رفت.
فردا باید زود بیدار می شد.
***
7 صبح بود که بیدار شد.
فورا گوشیش را برداشت و برای پژمان نوشت:
"من بیدارم."
فورا لباس پوشید.
از بیرون صدا می آمد.
پس بقیه هم بیدار بودند.
از اتاق بیرون آمد.
بله بیدار بودند.
سلام کوتاهی کرد.
خاله سلیم فورا گفت: بیا صبحانه بخور.
-گرسنه نیستم.
-ضعف میری دختر، بیا یه چیزی بخور.
با اجبار پای سفره نشست.
خاله سلیم برایش چای ریخت.
خودش هم لقمه ای نان و پنیر گرفت و به دستش داد.
آیسودا تند چایش را شیرین کرد.
یوسف با خنده گفت: با این عجله کجا؟
-میریم سر قبر مامانم.
همه اخم کردند.
چایش را سر کشید.
نیمی از لقمه اش را خورد و بلند شد.
-پژمان منتظرمه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_412
خاله سلیم ریز خندید.
حاج رضا هم لبخند به لب داشت.
آیسودا خجالت زده شد.
ولی به روی خودش نیاورد و برایشان دست تکان داد.
-فعلا.
از خانه بیرون زد.
حالا که واقعا نامزد بودنداز برخوردها خجالت زده می شد.
جلوی در حاج رضا ایستاد.
ولی حس می کرد منتظر بودن جلوی خان عموی پژمان کار درستی نیست.
داخل شد و در حیاط را بست.
گوشیش را سفت چسبید تا خود پژمان زنگ بزند.
بلاخره باید غرورش را حفظ کند یا نه؟
کمی طول و عرض حیاط را قدم زد که گوشیش زنگ خورد.
فورا جواب داد.
-بله؟
-دم درم.
-الان میام.
تماس را قطع کرد.
چند لحظه سر جایش ماند.
نمی خواست فکر کنند پشت در منتظر بوده.
تا ده شمرد.
بعد در را باز کرد.
خان عمو کنار دست پژمان نشسته بود.
صندلی عقب سوار شد.
-سلام، صبحتون بخیر.
پژمان آرام جوابش را داد.
ولی خان عمو رسا و واضح گفت: صبح تو هم بخیر دختر.
خدا را شکر اسم هم که نداشت.
همه دختر صدایش می زدند.
پژمان حرکت کرد.
ولی پرسید: صبحانه خوردی؟
-آره.
به صندلی تکیه داد.
-میشه شیشه رو بکشی بالا سرده.
شیشه ی طرف پژمان در حد چند سانت پایین بود.
پژمان شیشه را بالا کشید.
حس می کرد حرفی با آن دو ندارد.
دست به سینه شد و چشمانش را روی هم گذاشت.
خدا کند تا عمارت که می رسند کاری به کارش نداشته باشند.
او هم راحت بخوابد..
دقیقا همین هم شد.
آن دو با هم حرف می زدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #راه_جالب_برای_جذب_رزق
💠 رزق، مثل ظرف آب مرغداری است. کمی بالاتر از لبه ظرف آب خوری جوجهها را #سوراخ کرده و آن را پر از آب میکنند و روی یک ظرف بشقاب مانند، بر میگردانند و آب، داخل بشقاب زیرین جمع میشود. آب بشقاب وقتی مقابل سوراخ ظرف رسید #متوقف میشود و جوجهها از آبها میخورند. یعنی وقتی آب مصرف شود #تولید میشود نه این که آب تولید میشود تا مصرف شود. اگر ده جوجه آب بخورند آب بیشتری بیرون میآید و اگر پنج جوجه بخورند، آب کمتری بیرون میآید.
💠 #روزی انسان این چنین است. اگر کسی هزینه چند خانواده را تامین کند، مصرف آنها، موجب زیاد شدن #درآمد میشود زیرا هرکس روزی خودش را میخورد و نمیتواند روزی شخص دیگری را بخورد.
💠 اگر انسان این معنی را بداند، وقتی کسی از او #کمک بخواهد؛ خوشحال میشود و میفهمد که بناست خداوند به او روزی بیشتری بدهد. اما اگر سفرهاش را بست و جلوی مصرف دیگران را گرفت، #روزی هم بند میآید.
🔴 #آیتالله_حائری_شیرازی(ره)
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز رفته بودم پشت بوم که آنتن تلویزیونون رو تنظیم کنم،
با موبایلم شماره خونه رو گرفتم به مامانم میگم :الو، مامان خوبه؟
مامانم هم میگه :
مرسی همه خوبن شما خوبین؟
خانواده خوبن؟
ببخشید بجا نیاوردم…
الان فهمیدم چرابابام سکته کرد
💫🌻http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸
#تعادل را حفظ کنید
بعضی از خانوم ها متاسفانه از این ور بوم فاصله میگیرن و از اون ور بوم میفتن❗
اصلا بعضی ها انقدر افراط میکنن که "فرصت" را از شوهرشون میگیرن
مثلا انقدر هر روز صبح پیام صبح بخیر به شوهرش میده که اصلا به شوهرش فرصت نمیده که یه بار هم اون یه پیام واسش بفرسته
🔻یا هرروز غذاهاش تزئین های آنچنانی دارن
🔻یا تندتند کادو میخره واسه شوهرش
🔻یا هرثانیه قربون صدقه ی شوهرش میره
🔵خانوم گلم مواظب باش
هر چیزی باید در حد تعادل باشه
کاری نکن که این اینکارا دل شوهرتو بزنن... یا براش عادی بشن... یا فرصت را از اون بگیری... زن باید یه مدت پایه ی زندگیش را با محبت بدون چشم داشت شروع کنه 👈بعدش به شوهرش هم اجازه ی پارو زدن بده...
🍃🌸
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
اعتقاد به تصاویر جعلی
بسیاری از مردم نسبت به برخی از تصاویر اهل بیت علیهم السلام که در بازار به فروش می رسد، اعتقاد و باور دارند.😘
در حالی که اسلام شعار تصویری همچون مسیحیت که صلیب شعارشان است، ندارد و از همین رو است که از ابتدا با مجسمه سازی🗿بالاخص برای اولیای دین سخت مبارزه کرده است، لذا تصویرهایی که با اسم و انتساب به اهل بیت علیهم السلام در بازار به فروش می رسد، هیچکدام اساس درستی ندارد.⛔️
☝️پرسش: آیا حضرتعالی عکسی را که به عنوان تمثال پیامبر اکرم در بازار موجود است و حضرت را به صورت جوان کم سن و سالی نشان می دهد، تایید می فرمایید؟
🔻پاسخ: هیچ دلیل معتبری بر تایید این عکس و سایر عکس های منتشر شده در دست نیست.1
1. استفتائات جدید مکارم، ج1 ص491
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نمک_نشناســی
مثل یک بیمـاریِ مزمـن
شیوع پیدا کرده است بینِ مردم!
مهم نیست تو چقدر خودت را
خرجِ حال خوبشان کردی
حالِشان که با تو خوب شد
دلیلِ حالِ بدت می شوند...
مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی
می روند و شیفته ی آدم های جدیدِ زندگی شان می شوند
مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی
درد می زنند به جانـت
مهم نیست چقدر بارِ تنهایی شان را به دوش کشیدی
در نهایت تنهایَت می گذارند
لطفــــاً به فرزندانتـان
قدرشـناس بودن را یاد دهید
اینجا زخـــمِ خیلی ها
تازهی همان نمک دانی ست که شکست!👌🏻👌🏻👌🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_413
آیسودا هم به خواب رفت.
هرچند پژمان دید که به خواب رفته.
بخاطر همین حرف نزد.
حدود یک ساعت بعد روستا بودند.
عین همیشه خلوت بود و بی سروصدا.
البته غیر از صدای مرغ و خروس و تک و توکی گاو و گوسفند.
خان عمو نفس عمیقی کشید.
-خیلی وقته یادم رفته بود اینجا چه شکلیه.
-بعد از مرگ بابام دیگه نیومدین.
-نشد که بیام.
نوک زبانش آمد بگوید نخواستید که بیاید.
وگرنه کار نشد ندارد.
آن هم بعد از این همه سال که طی شده.
جلوی عمارت پژمان بوق زد.
صدای بوق آنقدر بلند بود که آیسودا را بیدار کند.
-رسیدیم؟
-ساعت خواب عروس خانم؟
آیسودا با شرمندگی لبخند زد.
کش و قوسی به تنش داد.
به اطراف نگاه کرد.
باز هم این عمارت.
اگر چند ماه پیش می آمد همه چیز برایش زجرآور می شد.
ولی حالا...
حالا که فکر می کرد هزار خاطره ی خوب هم دارد.
خیلی چیزها را اینجا یاد گرفت.
نمونه اش دوشیدن یک گاو عصبانی!
درهای عمارت باز شد.
پژمان برای نگهبان بوق زد و ماشین را داخل برد.
آیسودا تمام تن چشم شد.
اینجا هیچ تغییری نکرده بود.
به همان روال قبل بود.
عمارت درست وسط باغ بود.
پشت عمارت با فاصله ی زیادی یک گاوداری کوچک بود.
سه راس گاو و چهارتا گوسفند و کلی هم مرغ و خروس بود.
برای خرید و فروش نبود.
برای خوردن روزمره شان بود.
کمی با فاصله از گاوداری باغچه ی سبزیجاتبود.
طرف چپ تا دور عمارت درختان میوه.
جلوی در هم یک پارکینگ پوشیده.
زمین پنهاوری بود.
خود عمارت هم بزرگ بود با گچ بری های زیبا.
گل های برجسته حتی در نمای بیرنی عمارت هم کار شده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_414
در دیدار اول برای کسی که اولین بار پایش را آنجا می گذاشت خیره کننده بود.
آیسودا زودتر از آن دو پیاده شد.
نفس عمیقی کشید.
هوا پاک بود و دلکش!
پژمان ششدانگ حواسش به آیسودا بود.
اصلا دلش نمی خواست خاطراتی را به یاد بیاورد که دوست ندارد.
خان عمو دستانش را پشت سرش قلاب کرد.
بدون توجه به آن دو راهش را کشید و رفت.
پژمان به سوی آیسودا آمد.
-خوبی؟
آیسودا لبخند زد.
-بهتر از این؟
پژمان متعجب نگاهش کرد.
-دیگه چیزی ناراحتم نمی کنه.
دست پژمان را گرفت.
-خیلی چیزا یادم رفت.
پژمان نفسش را بیرون داد.
واقعا می ترسید.
از فرار دوباره ی آیسودا.
-بیا بریم، عموت رفتا.
دستش را کشید.
محرم بودند.
نامزد بود.
اصلا زن و شوهر بودند.
دست همدیگر را بگیرند یا نه؟
کسی حق نداشت چپکی نگاهشان کند.
-بهار عمارت رو دوس دارم.
-هنوزم نمی خوای بیای اینجا؟
-چرا ولی بذاریم برای تفریحمون.
-هرچی تو بخوای.
خودش را به پژمان چسباند.
قد پژمان واقعا زیادی بلند بود.
-باید عادت کنم به کفش های پاشنه بلند.
-چرا؟
-قدت زیادی بلنده.
پژمان لبخند زد.
-من با همین قد و قیافه می خوامت.
-آش و کشک خاله شدم رفت.
با حرف هایش می خنداندش.
گاهی زیادی بامزه می شد.
وارد عمارت شدند.
جای سوختگی ها اصلا مشخص نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan