#روانشناسی
➕فرد مثبت
➖فرد منفی
➕فرد مثبت همیشه برنامه دارد.
➖فرد منفی همیشه بهانه دارد.
➕فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست.
➖فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است.
➕فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای میبیند.
➖فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی میبیند.
➕فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری میابد.
➖فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی میبیند.
➕فرد مثبت همیشه دوستی ها را زیاد میکند.
➖فرد منفی دشمنی ها را زیاد میکند.
➕فرد مثبت میگوید اجازه بده انجام پذیر است.
➖فرد منفی میگوید نمی توانم انجام پذیر نیست.
➕فرد مثبت همیشه با صبر مشکلات را حل میکند.
➖فرد منفی همیشه با خشم مشکلات را زیاد میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که:
نیمه میشنویم
یک چهارم میفهمیم
هیچی فکر نمیکنیم
و دوبرابر واکنش نشون می دهیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_یک_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
.سريع سرش چرخيد طرفم...رفتم جلو...به پام بلند شد در حاليکه خودم هم مينشستم. دست عاطفه رو هم گرفتم و نشوندمش...عاطفه-: سلام خسته نباشي...-: سلامت باشي...نيم خيز شد.نذاشتم پا شه...دوباره نيم خيز شد.عاطفه-: بذار برات چايي بيارم...دستش رو هنوز ول نکرده بودم.نذاشتم بلند شه دوباره. -: هيچي نميخوام کوچولو...اومديم دو دقه خودتونو ببينيم...خنديد...لپاش چال افتاد. سريع چشم ازش گرفتم. قلبم داشت ضربان ميگرفت. دستش رو هم ول کردم...نمی دونم چرا اینقدر لذت میبردم از لبخندش دوست داشتم همیشه خوشحال باشه. فيلم ديدنش يادش رفته بودو منو نگاه میکرد...سرم رو بردم عقب...خودم رو روی مبل کشيدم پايين تر.. -: عاطفه؟ عاطفه-: بله؟ حالم خوب نبود باز...-: من از فردا سه روز نيستم...ميخواي بري شهرتون؟ بیخود ميکنه بره...مگه من ميذارم؟! عاطفه-: کجا ميخواي بري؟ -: از فردا ظهر مي خوام برم صدا سيما..يه کار تيتراژ بهم سپردن.بايد سه روزه تمومش کنيم. بايد شبانه روزي کار کنيم. کمي سکوت کرد...اصلا نگاهش نميکردم .ميترسيدم از نگاه کردن بهش تازگيا...عاطفه-: خب... خب تو که استديو داري...-: استديوي من در اون حد پيشرفته نيست....کار حساسيه...بايد اونجا کار کنيم و متأسفانه وقت نداريم. به خاطر همينه که ۳ روز تمام بايد اونجا باشيم. عاطفه-: باشه...هر طور که صلاحه... ولي من دانشگاه دارم... بايد همين جا بمونم...نفس راحتي کشیدم...چشامو بستم و سرم رو تکيه دادم به پشتي مبل...درون خودم داشتم جست و جو ميکردم دليل حالم رو...خسته بودم...از صبحم سر پا بودم...ولي حالا احساس آرامش عجيبي داشتم...چند دقیقه ای تو حال خودم بودم که عاطفه آروم شالم رو از گردنم کشيد...بعدش مو هاي سرم رو مرتب کرد...لذت غريبي بردم....بي اراده لبخند اومد رو لبم...عاطفه-: بيداري؟ فکر کردم خوابي !جواب ندادم. عاطفه-: محمد؟-:محمد! نه... مخمد...خنديد. عاطفه-:پاشو برو استراحت کن تا ظهر بيدارت نميکنم حسابی بخواب که قراره سرت شلوغ بشه...بدون حرف بلند شدم...-: حال ندارم... بيا کتم رو درآر...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_دو_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
باز خنديد و گونه هاش...ضربان قلبم رفت بالا...بلند شد و اومد طرفم نميدونستم چه مرگمه... داشت يکي از آستينام رو میکشيد که دستش خورد به دستم...أه لعنت به تو محمد...چه مرگته آخه؟اختيار داشت از دستم در ميرفت... کشيدم عقب. -: مرسي خودم در مي آرم... طفلکي با تعجب نگاهم کرد... سريع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم. خودم داشتم خودم رو زنداني ميکردم. کتم رو در آوردم و پرت کردم روي زمين....پريدم روي تخت دو نفره ام چنگي لاي موهام زدم و دراز کشيدم. خسته و پريشون بودم...سريع خوابم برد.صبح پا شدم و تيز سر جام نشستم. به ساعتم نگاه انداختم.لباسم رو عوض نکرده بودم ديشب...آخي کوچولو همونطور که گفته بود بيدارم نکرده بود...ساعت ۱۱ بود... بلند شدم و رفتم بيرون.عاطفه امروز تعطیل بود .فک کنم باز مشغول درس خوندن بود... وسايلم رو برداشتم و رفتم حموم... وقتي بیرون اومدم ديدم چه سفره خوشگلي چيده رو زمين...نگام کرد...باز شال سر کرده بود...فکر ميکردم تو مدتي که مامان اينا هستن عادت ميکنه...عاطفه-: سلام خوب خوابيدي؟ اخم کردم بهش... چشاش گرد شد...عاطفه-: چي شده؟ باز اخم کردم و رفتم نشستم رو مبل. داشت خنده ام ميگرفت ولي مهارش کردم.اومد جلوم ايستاد...عاطفه-: چي شده؟ميشه بگي باز چيکار کردم؟سرش پايين بود...آخ دلم داشت ضعف ميرفت يه ريز...نخواستم ناراحتش کنم...-: آره ميشه بگم...باز شال سرت کردي. عاطفه-: خب آخه... حرفشو قطع کردم. با ناراحتي مصلحتي ساختگي گفتم
-:لازم نيست واسم دليل بياري...من تو رو مجبور به کاري نميکنم....اگه از نظر تو من اينقدر...ادامه ندادم... سريع با يک حرکت کاملا بچگونه شالش رو از سرش کشيد...عاطفه-: اه...بيابگیر پرت کرد سمت من ...واي دلم ميخواست فقط لپاشو گاز بگيرم. شالو گرفتم وگذاشتم روی صورتم بوی زندگی می داد.خدایا من چمه! ديگه نتونستم نقشم رو ادامه بدم.دستم روکوبيدم رو پام و سرم رو بردم عقب و قهقهه زدم.اونقدر خنديدم که دل درد گرفتم....نگاهش کردم... خنديد.عاطفه-: ديوونه...بعدش رفت سر سفره نشست...عاطفه-: بيا يه چيز بخور...اين سه روزمعلوم نيست يادت باشه چيزي بخوري يا نه...حوله ام رو از دوشم کشيدم... رفتم تو بالکن آويزونش کردم و برگشتم نشستم سر سفره -: نگران نباش...من به اين جور کارا عادت دارم...اصلا خوراکم همين کاراي ديقه ۹۰ ايه...شروع کرديم به خوردن...انصافاخيلي چسبيد... خيلي گرسنه بودم...بعد نذاشت سفره رو جمع کنم...راهيم کرد و زدم بيرون. ماشين رو تو پارکينگ صداسيما پارک کردم و رفتم تو استديويي که قرار بود توش کار کنيم...بچه ها همه اومده بودن... رسيدم و با همه شون دست دادم و احوال پرسي کردم...۴ نفر بوديم.مازيار-:نگا...يه فرش و موکت هم نذاشتن بشينيم روش.ترسیدن بخوابيم کارشون عقب بيفته...نگو تهيه کننده برنامه اي که قراره واسش کاري بسازيم دم دره.با دستپاچگي نگامون مي کرد.تهيه کننده-: الان ميگم براتون يه چيز بيارن...بعدم رفت.۴ تايي بهم نگاه کرديم و زديم زير خنده...من و مازيار و شايان و بشير...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سه_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
متن و شعر رو دادن دستم...ديشب هم ديده بودمش ولي واقعيتش اصلا فکر نکرده بودم واسش..همش ميخوندمش بايد يه لحن و ريتم و آهنگ توپ پيدا ميکردم و بعد کار رو شروع ميکرديم. بچه ها مشغول تست دستگاه ها و آماده کردنشون شدن...يه ساعت بعد هم برامون يه فرش آوردن و انداختن يه گوشه استديو...تقريبا دو برابر استديوي من بود...خيلي هم مجهز
بود...بچه ها رفته بودن تونخ دستگاه ها. منم هم به کار اونا سرک ميکشيدم و هم تو ذهنم دنبال يه آهنگ خوب بودم...اونقدر راه رفتم و فکر کردم که نزديک اذان مغرب شد ...نميخواستم از سر باز کنم خب .اگه ميخواستم کلي آهنگ تو ذهنم بود ولي ميخواستم يه چيز توپ در بياد...ديدم فايده نداره نميتونم تمرکز کنم...رفتم وضو گرفتم و نمازخونه رو پيدا کردم و نماز مغرب و عشاء رو خوندم...ذهنم يکم آروم شد...برگشتم تو استديو ...بچه ها همه کاراشون تموم شده بود...منتظر من بودن تا ملوديم رو تنظيم کنم و کار رو شروع کنيم... منم که مغزم هنگ کرده...هرکي هم نظر ميداد به دلم نمينشست...تا اينکه برامون شام آوردن. نشستيم و داشتيم غذا ميخورديم و منم درگير بودم... هنوز نصف غذامو نخورده بودم که يه چيز توپ به ذهنم رسيد و بي اراده زير لب زمزمه کردم...بعد يه بشکن زدم و بلند تر خوندم...مازيار-: عالي بود...همه با هم و خودم زود تر از همه غذامون رو ول کرديم و دويديم سرکار...تمام شب تا صب و فردا صب تا شب رو سر کار آهنگسازي بوديم... ملوديم رو کاملا تنظيم نکرده بودم...فقط يه طرح کلي داده بودم که ماکت اش رو بسازيم...ضبط و خوندن اصلي رو گذاشته بوديم واسه روز آخر... چون همش داشتم حذف و اضافه مي کردم به آهنگ و لحن. استراحتمون فقط وقتاي نماز بود.غذا ها مونم که يکي دو قاشق بيشتر نميخورديم...اونم نه در حال آرامش...در حين کار...فقط درگير اين بوديم که کار رو تموم کنيم سر وقت ولي عالي جمعش کنيم...يه چيز خوب در بياد...بعد نماز صبح اومديم تو استديو و شروع کرديم براي ضبط...بايد فردا صب قبل ۷ تحويلش ميداديم...استراحت نکرده بودم طبعا رو صدام تاثیر میذاشت براهمین نهایت سعی خودمو کردم که تاحد ممکن حرف نزنم وبه حنجرم استراحت بدم کارمون خيلي طول کشيد. تقصير من بود. راضي نميشدم و همش لحن رو عوض ميکردم... تحريرا رو کم و زياد ميکردم. ديگه از نفس افتاده بودم...یعنی هممون صندلي رو بردم تو اتاق و ميکروفون رو آوردم پائين و بقیه شو نشسته خوندم... ساعت از ۴ عصر هم گذشته بود...ناهار هم نخورده بودیم. تقريبا يه ساعته تمومش ميکردم ديگه... بالاخره تموم شد کار تازه کار شايان و بشير شروع شد.تنظيم و ميکس و ... بايد ميموندم و نظر ميدادم... ولي خداييش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_چهار_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خيلي حرصشون دادم...باز هم هر از گاهي از جايي از خوندنم خوشم نمي اومد...ميپريدم و دوباره ميخوندم يا لحن و تحرير رو عوض ميکردم...گاهي هم نظر ميدادم که چيزي به آهنگ اضافه يا کم بشه... استقبال ميکردن و دوباره کار از اول...ساعت ۱۲:۳۰شب بود که گوشيم زنگ خورد....علي بود-: جونم علي جون؟ علي-: سلام... چطوري پسر؟-: خوبم...تو خوبي؟چه خبرا؟ علي-: سلامتي...کجايي؟خواب که نبودي؟چقدر صدا مياد! -: استديوي صداسيمام علي... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتيم...يه کار سپردن بهمون...علي-: يعني الان عاطفه تنهاست؟ -: عاطفه خانوم!!! ... آره تنهاست... علي-: خب ديوونه مي آورديش پيش مامان من...برم دنبالش؟-:لازم نکرده..خودم الان ميرم خونه خنديد. علي-: باشه بابا... چرا اينقدر خشن ميشي؟ راستي هفته بعد مرتضي همه رو دعوت کرده باغشون...واسه چهارشنبه سوري... سرم رو خاروندم. -: آها باشه مرسي...علي-: خب ديگه کاري باري؟ -: نه مرسي قربونت خداحافظ...برگشتم رو به مازيار.-: مازيار، شرمنده ميشه من برم؟ الان سه روزه به خانومم حتي زنگم نزدم... بشير-: محمد ازدواج کردي بالاخره؟ خنديدم. -: آره خيلي وقته...بشير-: آخه اصلا همسرتونونديدم چند وقته... نميدونستم ...چند وقته ازدواج کردي؟اسمشون چی بود نا....حرفشو قطع کردم و قاطعانه گفتم-: پنج شش ماهه.... اسمش عاطفه خانومه...شايان-: بشير گير،نده... برات توضيح ميدم... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. -: بچه ها شرمنده ام ها...شايان-: نه بابا... اتفاقا تو بري بهتره... اين جا باشي باز تز ميدي کار ما رو زياد ميکني... برو...مام اينو تحويل ميديم.... ديگه چيزي نمونده....فقط فردا صب ۷ تونستي بيا...هممون به حرف شايان خنديديم... با همه روبوسي کردم و خداحافظي کرديم و زدم بيرون...ماشينو از پارکينگ در آوردم...ماه کامل بود... هوا خيلي خوب بود... شيشه رو کشيدم پايين...از سرماي زمستون خبري نبود... بوي بهار مي اومد... تا برسم خونه ساعت ۱:۳۰ رو هم گذشته بود...درو باز کردم و رفتم تو... ديدم همه چراغا روشنه... همشون الا اتاق من...عاطفه که زود ميخوابيد هميشه... شايد درس ميخونه...درو بستم و رفتم تو... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد. بازش کردم...اون جا نبود...تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود... ميز هارو جابه کرده بودیم هم اون درس مي خوند و هم من داشتم شروع ميکردم واسه دکتري بخونم... ولي نذاشتم همه وسايلشو از اتاقم ببره و يه بار ديگه کوچ کنه... فقط کتابا و چند تا وسيله ديگه برده بود... همه چراغا رو خاموش کردم... يعني tv هم روشن بود و صداش تقريبا زياد... رفتم تو اتاقم...اون جا هم نبود...در بالکن باز بودرفتم جلو... پرده بالکن بالا و پايين ميرفت و نور ماه هم حسابي روشن کرده بود همه جا رو...پرده حرير رو زدم کنار....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خداي من ،عاطفه پتو پيچيده بود دور خودش و يه گوشه بالکن جمع شده بود...زل زده بود به زمين ...رد نگاهشو گرفتم...سايه ام رو زمين افتاده بود...-: عاطفه؟رفتم جلو تر...خودشو جمع کرد و صداي هق هق اش بلند شد...بدجور ترسيده بود...دوباره رفتم جلوتر ...بازم خودشو جمع کرد و سرشو فرو کرد توي پتوش...رفتم نشستم کنارش-:عاطفه منم مخمد...نترس خانومم...ديدم هندزفري تو گوششه...سرش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا...صورتش خيس اشک بود و چشاشم محکم رو هم فشار ميداد...هندزفري رو کشيدم بيرون از گوشش...-: عاطفه...منم...کوچولو نترس...آروم چشماشو باز کرد... نگام کرد...مات و مبهوت بود...ديگه گريه نميکرد.گوشي و هندزفريشو کشيدم بيرون... هندز فريشو درآوردم...صداي من بود...قلبم لرزيد...آهنگو قطع کردم...نگاهش کردم همونطور مونده بود...کلافه بودم -: چي شده؟چرا اين جا نشستي؟يهو ترکيد...اشکاش همين طوري مي باريدن...دستاش پتو رو ول کردن.خودم رو کشيدم جلوتر... نور ماه خيلي قشنگ افتاده بود روصورتش....دستاش رو مشت کرد و محکم کوبيد به سينم....يه بار دو بار...همينطور پشت سرهم و به شدت گريه ميکرد عاطفه-: خيلي نامردي! خيلي بي احساسی نميگي من مردم تو اين مدت يا زندم؟ نميگي شايد از تاريکي وحشت داشته باشم؟ نميگي شايد اين ۳ شب رو خواب به چشام نيومده باشه و يه ريز گريه کرده باشم و با هر صدايي تا مرز سکته رفته باشم؟نميفهمي اينا رو؟آخرين مشتش رو به سينم کوبيد. دستش رو گرفتم راست ميگفت...چرا من احمق به فکرم نرسيده بود ممکنه بترسه تنهايي تو تاريکي؟ من خاک بر سر حتي يه زنگ هم بهش نزده بودم...دستش رو از دستم کشيد بيرون...
http://eitaa.com/cognizable_wan
981.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از این بدشانس تر مگه داریم 😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
♨️بهترین مواد غذایی برای چاق شدن♨️
1️⃣گوشت قرمز🍖
2️⃣شیر پرچرب🥛
3️⃣نارگیل گردو🥥
4️⃣ موز رسیده🍌
5️⃣دانه های مغذی🌰
6️⃣بادام هندی
7️⃣روغن زیتون🍃
8️⃣سیب زمینی
9️⃣لوبیا و عدس
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
7 دلیل برای خوردن انار را بدانید
پیشگیری از بیماری های قلبی
کاهش دهنده فشار خون
پیشگیری از سرطان
کمک️ بهبود هضم غذا
افزایش سیستم ایمنی بدن
افزایش میل جنسی
کاهش استرس
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
این خوراکیها را با ماهی نخورید !❌🐟
تا ۲ ساعت بعد از خوردن ماهی از خوردن آب، دوغ، شیر، ماست، سالاد و میوه اجتناب کنید زیرا علاوه بر اینکه مانع هضم غذا شده میتواند باعث بروز قولنج، انواع فلجها وحتی سکته مغزی و قلبی شود.
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
http://eitaa.com/cognizable_wan