مامانم میخواست خونه رو بازسازی کنه گفت تو ایدهای نداری پسرم؟
گفتم اگه دستشویی بیاد تو اتاقم خوبمیشه.
گفت آدم خوب نیست محل خواب و غذاخوریش یه جا باشه پسرم.😏
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
📌
به دو چیز نباید دست زد!!!!
1. برق 😧
2. زن 😐
.
.
.
.
😎😎😎😎
.
.
.
.
چون اگه بگیرنت دیگه ولت نمیکنند 😂
البته برق کمی انصاف داره بعد مرگ ولت میکنه ولی زن نه... 😁😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
پارسال اومدم واسه تولدم رمانتیک بازی دربیارم
چشامو بستم آرزو کنم تا باز کردم دیدم بابام داره کیکمو میخوره 😑😐😂😂
آی لاویو پدر❤️😍
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
رفتم دو تا چايي ريختم و آوردم... اون قدر سبک شده بودم که حس ميکردم ميتونم پرواز کنم...-: ناهيد خانم شما چي به مرتضي گفتي؟ ناهيد-: جوابي بهش ندادم...سکوت کردم...يکم تو سکوت سپري شد زمان...-: کار خدا رو ببين...اون حرف بي اراده اي که اول باروقتي عاطفه رو ديدم به زبونم اومد. آوردمش تا تو رو برگردونم...بازم سکوت حاکم شد...يه مدت زياد... فنجون چايي اش رو گرفت دستش. ناهيد-: آقامحمد...هم من و هم شما...دقيقا ۸ ماه قبل ناراحت بوديم و گله داشتيم از زندگي... توي زندگي ، خدا يه اتفاقايي رو براي بنده هاش پيش مياره که فقط با گذشت زمان و صبر حکمت هاشون معلوم ميشه...ببين حکمت خدا رو...شما فکر کردي به قول خودت عاطفه رو آوردي که منو برگردوني ولي در واقع من رو به دست آورده بودي تا عشق زندگيت رو پيدا کني...خنديم... حرف قشنگي زد.راست ميگفت... فکر ميکردم که خدا عاطفه رو فرستاده براي برگشتن ناهيد ولي ثابت کرد که ناهيد رو فرستاده براي هديه دادن عاطفه به من... دست کشيدم بين مو هام...-:ناهيدخانم چيکار کنم حالا؟ يه جرعه از چاييش رو خورد... ناهيد-: بهش بگيد دوسش داريد...رنگ از روم رفت...-: نه مطمئنم اون منو نميخواد. اونوقت ميفهمه بازي تموم شده و... همين لحظه زنگ در زده شد...ناهيد-: واااي ديدين چي شد؟...به من گفته بود جزوه بنويسم براش...همون طور که ميرفتم سمت در آروم گفتم-: بگو کلاسش عملي بود... محمد بعدا بهت يادت ميده...در رو باز کردم....دلم ميخواست تعظيم کنم واسه خانوم خونه ام...خانوم من...عشق من... ضعيفه من...کوچولوي من...در رو باز کردم و دست چپم رو به علامت راهنمايي کامل باز کردم...-: بفرمائيد بانو...زير لب سلامي داد و رفت تو...از ناهيد عذر خواهي کرد و رفت دستشويي .رفتم جلو... عين پسر بچه هاي شيطون شده بودم...لحنم رو لوس و بچگونه کردم...-: آه ناهيدخانوم ببين بيچاره ام کرده اين کوچولو....منو دوست نداره....اصلا آدم حسابم نميکنه...ديدي که؟ خنديد ولي سريع دستش رو گرفت جلوي دهنش. ناهيد-: بسوزه پدر عاشقي ...نه بدش نمياد.باور کن اين رفتاري که ميبيني معنيش اين نيست که آدم حسابتون نمي کنه...نميدونم چرا ولي حس دخترونه ام بهم ميگه از يه چيزي داره خجالت ميکشه...عاطفه اومد بيرون...عاطفه-: ببخشيد دستام خيلي کثيف بود...با ناهيد دست داد...ناهيد بلند شد...ناهيد-: خسته نباشي خانوم کوچولو...به من نگاهي کرد....ريز خنديدم... اگه تمام دنيا رو بهم ميدادن اينقدر که الان خوشحال بودم ذوق نميکردم ...دستام رو فرو کردم تو جيبم... حالا ديگه ميتونستم بدون عذاب وجدان هرچقدر که ميتونم به زنم محبت کنم...خانم کوچولوي خودم... خودم ...ناهيد خداحافظي کرد و رفت بيرون... عاطفه دويد و رفت تو اتاقش... از پشت داشتم ديدش ميزدم. دلم تالاپ تولوپ ميزد واسش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در رو بست...آهان...پس از من خجالت ميکشي کوچولو؟الان حسابت رو ميرسم. بايد ترک کني خجالتو...واستا اول يه زنگي به علي بزنم...يه هفته اس بيچاره ام کردي...گوشي رو برداشتم و شماره علي رو گرفتم.سريع جواب داد-: علي ناهيد منو نمي خواد. علي قهقهه زد...علي-: اي کوفت... سلامت کو؟ببين چه ذوقيم ميکنه ...بچه شدي؟
عاطفه
ناخونام رو مي جويدم از شدت حرص. خب آخه خاک تو سرت واسه چي مي ذاري بري که بعدش بشینی حرص
بخوري؟...يعني چي گفتن به هم؟...با حرص مقنعه ام رو از سرم کشیدم مانتوم رو هم عين وحشي ها کندم از تنم... جلوي آئينه به موهايي که ريخته بود روي صورتم نگاه ميکردم...خنديدم به خودم....الحق که بچه بودم...ياد اون شب توي بالکن افتادم...البته که اصلا از ذهنم نمي رفت....بي اراده دستم رو کشيدم روي لبهام... دوباره به خودم نگاه کردم... پامو کوبيدم رو زمين -: محمد...بازم ميخوام... بازم ميخوام. دوباره به خل بازياي خودم خنديدم...چه خوش اشتها... يعني دوسم داره؟ دوباره اداي گريه به خودم گرفتم و جلوي آئينه پامو کوبيدم زمين...-: محمد بازم... بازم... بازم ميخوام... همين لحظه در اتاق زده شد...يا خدا باز محمده ...ازش خجالت مي کشم...سريع مو هام رو با کليپس جمع کردم...دلم براش تنگيده بود...مشت زد به در... محمد-: باز کن ضعيفه...خندم گرفت... داد زدم-: در بازه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
در رو باز کرد و محکم کوبيد به دیوار مثلا که عصباني بود...باز داش مشتي شده بود...اي قربونت بشم من تهنا تهنا...مشتش رو کوبيد به در...داد زد...محمد-: بيا جلو... خنديدم و رفتم جلو...محمد-: ضعيفه کاري نکن که کاري کنم که تا آخر عمرت تو اين اتاق بموني ها -: مثلا ميخواي چيکار کني؟ چونه ام رو با دستاش گرفت...زل زد تو چشمام...لحنش آروم و صميمي شد... دست از شوخي کشيد... محمد-: به خاطر اون شب ، يه هفته اس نذاشتي ببينمت و صداتو بشنوم...ميخواي زنداني بشي؟ زبونم و در آوردم براش-: نميتوني زندانيم کني...چشماشو ريز کرد... محمد-: نميتونم؟جواب ندادم ...... محمد-: تا اينجا يک و نيم ماه زنداني هستي از خجالت تو اتاق...البته بیشترهم میتونم. داشتم روانيش ميشدم...بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود... آخ خدايا قربونت برم... ديدي؟ همه ديديد دوسم داره؟ دیدید؟ واقعا داشتم آب ميشدم هيچ عکس العملي هم نشون ندادم... خيره شد تو چشام... يقه اش رو گرفتم و کشيدمش تو اتاق... با تعجب نگام ميکرد... هلش دادم روي تخت و سريع کليد رو از پشت در برداشتم و دويدم بيرون...لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روي تخت... زبون درازي کردم و گفتم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_چهاردهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
فعلا تو دو ماه اينجا زنداني باش تا اين چيزا ازسرت بپره...غش غش خنديدم و در رو بستم و قفل کردم...نشستم پشت در و دلم رو گرفتم و حالا نخند و کي بخند...از تو داد ميزد...محمد-: ضعيفه مگه دستم بهت نرسه...آروم طوري که نشنوه گفتم-: کاش يه چيز ديگه خواسته بودم.نه من همینو میخواستم !بلند شدم و دويدم تو اتاق محمد...باز پام سر خورد...با سرداشتم ميرفتم تو زمين... خداروشکر به موقع چارچوب در رو گرفتم...يکي زدم پس کله خودم و رفتم تو...جلوي آئينش ايستادم -: مثل اينکه خيلي روش موثريه... دوباره موهام رو ريختم روي صورتم...و ژستی رو که جلوي آئينه اتاق خودم ايستاده بودم رو
گرفتم...بازم پامو کوبيدم زمين و اين بار بي قرار تر از قبل گفتم-: خدایا محمدو میخوام ، به خودم خنديدم.دوباره يه هفته بود به سر و صورت خونه دست نزده بودم...خو خجالت ميکشيدم تو چشاش نگا کنم...با يادآوري کاراش دماي بدنم به شدت ميرفت بالا...به آرزوم رسيدم.ولي نه همه ارزوهام
يکيش محمد بود...فکر نميکردم بهش برسم...هيچ برادري اينطور با خواهرش رفتار نميکنه... عاطفه...بيخيال...توهم نزن دختر... محمد تو رو دوست نداره... تو اونقدر خوش شانس نيستي...اون ناهيد رو ميخواد...اينو بفهم...باز چشام پر شد...در عين داشتن نداشتمش... بلند شدم خونه رو سر تا سرتميز کردم و يه غذاي درست حسابي هم در حين کار پختم...همه جا رو تميز کردم و پارکتها و بقيه جاها رو دستمال کشيدم...با عشق وجب به وجب رو تميز ميکردم و هرجايي رو که ديده بودم دست مخمدم خورده رو مي بوسيدم...پاک مجنون شده بودم... اين کارا از مني که تو خونه دست به سياه و سفيد نميزدم و هميشه داد مادرم رو در مي آوردم بعيد بود...کارم که تموم شد، غذا هم آماده بود... ساعت ۲ بود...طفلکي ۳ ساعته که تو اتاقه و صداشم در نمي اومد... دلم سوخت واسش... دوباره براش بوس فرستادم...ميز رو چيدم... شايدم بهتر بود غذاشو تو سيني مي ذاشتم و ميبردم مي ذاشتم تو اتاق و در میرفتم ...خخخخخ...تو افکارم بودم که تلفن خونه زنگ خورد...گوشيو برداشتم...-: بفرماييد؟ علي-:سلام آبجي خانوم؟ احوالات ؟سراغي از ما نميگيرين؟ خوش ميگذره؟ -: سلام آقا داداش... اختيار داريد اين چه حرفيه؟ ما که هميشه ياد شماييم ...علي خنديد ...علي-: بله ديگه... همينطوري زبون ريختي که...ادامه نداد -: که چي؟ علي -:حيف اينجا نيستي مث خودت واست بلبل زبونی کنم... شب ميايد ديگه؟ بيام دنبالتون يا خودتون ميايد؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_پانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چشام گرد شد -: کجا؟قراره جايي بريم؟علي -: از دست اين محمد عاشق حواس پرت...الان خونه ست؟؟حالم گرفته شد-: داداش... شما م؟علي -:من چي؟ -:ببخشيد ميدونم گفتنش درست نيست ولي حداقل شما به روم نيار که محمد عاشقه...علي خنديد... اصلا انگار نه انگار اين همون پسريه که از ناراحتي من ناراحت ميشد...-: بله خونس...الان گوشيو ميدم بهش...با لب و لوچه آويزون رفتم جلو در اتاقم و کليد رو چرخوندم...هيچ کس منو درک نميکرد... آروم درو باز کردم...آخي عزيزم خوابش برده بود...پس بگو چرا صداش در نمي اومد...آروم رفتم جلو تر...خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه يا نه...يه دفعه چشاشو باز کرد ...يه جيغ آروم کشيدم... آبرو حيثيتمون جلو علي نره خوبه.دستش رو گذاشت روي دهنم و گوشيو ازدستم کشيد. گوشيوگذاشت درگوشش دستش رو از رو دهنم برداشت محمد-: بله بفرمائيد؟خيره شده بود بهم و منم خيره به اون...محمد-: واسه چي زنگ زدي خونه؟محمد-: علي دهن منو باز نکنا... خنديد. محمد-: آره ميايم...محمد-: دلم خواست نگم... مگه فضولي؟چرا تو مسائل خانوادگي ما دخالت ميکني؟ دوتا مونم خنديديم. ازم چشم نميگرفت ...too me...محمد-: نه خودمون ميايم...ساعت چند فقط؟ محمد-: اوکي...مرتضي چه دست و دلباز شده...محمد-: نه قربونت...يا علي خدافظ...تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلي...محمد-: که منو زنداني ميکني ضعيفه؟خنديدم...باز خيره شد بهم...به تک تک اجزاي صورتم... صداي نفس هاش داشت تغيير ميکرد...از پنجره به آسمون نگاه کردم...محمد همچنان حرف نميزد ...دوباره که بهش نگاه کردم دلم ريخت...چقد خوشگل بودن چشماش. خواست صورتشونزدیکصورتم کنه .دستم رو گذاشتم روي صورتم و داد زدم-: جلو نيايي ها... يکم مکث کرد. بلند شد و نشست لب تخت . از لاي انگشتام ديدش ميزدم. آرنج هاش رو گذاشت روي رون پاش .محمد -: ميدونم از من خوشت نمياد ولي آدم کثيفي نيستم... به هر حال ببخشيد ...متاسفم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
برای آرامش اعصاب و كم شدن استرس دمنوش سنبل الطيب بنوشيد.
سنبل الطیب از زمان های بسیار قدیم به دلیل ویژگی های آرامش بخش شناخته شده بود. مواد تشکیل دهنده آن باعث کاهش استرس ، کنترل اعصاب و کمک به خواب افراد مبتلا به مشکلات بی خوابی می شود.
1 قاشق غذاخوری سنبل الطیب را در یک لیوان آب جوش قرار داده و 5-10 دقیقه بگذارید دم بکشد، بعد چاى را از صافی رد کرده و بنوشید.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️اگر در دوره نامزدی و شناخت همسر خود هستید بخوانید...
⛔️اگر در طی دوران شناخت یا نامزدی بحث می کنید و دعوا ، اصلا بد نیست این فرصت مناسبی است تا بتوانید همسر و طرف مقابلتان را در روبرو شدن با مشکلات بشناسید.
✅آنچه در دعواهای این دوران اهمیت دارد اینست که ، برخی افراد طوری رفتار میکنند که حتی اگر خودشان مقصر باشند جریان را طوری نشان دهند و به گونه ای رفتار کنند که انگار شما مقصر هستید و در نهایت شما ناچار به کوتاه آمدن شوید یا حتی عذر خواهی کنید ، معمولا این حالت رفتاری در مردان بیشتر مشهود است ، این یک زنگ خطر برای شماست ....
👈دوم:
ممکن است طرف مقابل شما راهی برای اینکه نشان دهد مقصر شما هستید پیدا نکند ، معمولا در این شرایط عیبها و ایرادات رفتاری شما را به میان میکشند و در گذشته دنبال خطاهای شما هستندتا مثلا بگویند :
تو خودتم فلان کار رو کردی...
تو خودتم اونروز باعث شدی من عصبانی بشم،
تو خودتم دروغ گفتی
این یعنی این فرد همیشه دنبال آتو گرفتن از شماست تا هر زمان بتواند شما را محکوم کند...
😞مورد دوم بیشتر در خانم ها مشهود است .
یا اینکه دردوره شناخت بعد از هر بحثی یکی از طرفین باید همیشه کوتاه بیاید، یا اینکه یکی از طرفین قهر میکند و طرف دیگری مجبور به ناز کشیدن میشود ....
👈👈حال شما ممکن است در طول رابطه ودوران نامزدی و شناخت بارها و بارها بعد از هر بحثی شاهد این مسائل باشید اما بعد از آرام شدن بهش فکر نکنید، در حقیقت این بهش فکر نکردنها زنگ خطری برای ازدواج شماست در این دوره دقیقا باید به این مسائل فکر کنید.
👍بحث و دعوا طبیعی است اما روشهای حل کردن آن بسیار بسیار اهمیت دارد.
⚠️یادتون نره:
اگر در دوره شناخت ونامزدی برای ازدواج هستید بدانید ازدواج اخلاق و رفتار بد را درمان نمیکند،ازدواج اساسا درمان نیست پس اگر فردی نقطه ضعفی دارد در دوره شناخت به آنها توجه کنید و اگر برطرف شد ادامه دهید ..
http://eitaa.com/cognizable_wan
👰🏼نماز عروس👰🏼
این ﺩﺍﺳﺘﺎﻥرا بخوانید
ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎنی ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽﺍﺵ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ!
ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺖ اذان ﻧﻤﺎﺯ مغرب ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ .
ﺩﺧﺘﺮبه ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺿﻮ بگیرم ﻭﻧﻤﺎﺯ مغرب و عشایر ﺧﻮﺩ ﺭﺍ بخوانم
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ،ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ!! ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ !!
ﺑﺎ ﺁﺏ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ میگیری ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ!!
ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ تو ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽد با تو ﻗﻬﺮ میکنم !!
ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ: ﻗﺴﻢ ﺑﻪ الله ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﺍز اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻡ !ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ....... نباید ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯﻣﺨﻠﻮﻕ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽﺧﺎﻟﻖ ( ﺍﻟﻠﻪ ) ﺭﺍ بکنیم
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺕ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ چه ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟؟
ﻋﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﯾﺶ!!!
ﺗﻮﺩﺭﻧﻈﺮﺷﺎﻥ ﻣﻘﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼﻭ ﺁﻧﺎﻥ مسخره ﺍﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ...
ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ! شما نگران این هستید ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻧﻈﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ و حال آنکه در نظر خالق زشت معلوم شوم ؟
ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺑﺎ این ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ الله بی نصیب شوم ؟؟
ﻣﻦ نگران ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ که ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﻗﻀﺎ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ نگاه ﺭﺣﻤﺖ الله ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ !
ﺩﺧﺘﺮﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﺑﻪ ﻭﺿﻮ گرفتن ﻭﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﻫﻢ فکر نکرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻭﺳﺖ!!!
ﺑﻠﯽ !
بانوی ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺩﺭﻭﻗﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻤﻮﺩ ...
ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻦ!
ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ !
ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﻣﺮﮒ چه ﻭﻗﺖ ﺑﻪﺳﺮﺍﻏﺖ ﻣﯽ آﯾﺪ ؟؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺭﻭﺯ؟؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺷﺐ ؟؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﻋﺖ؟؟
ﺩﺭﮐﺪﺍﻡ ﺣﺎﻟﺖ ؟؟
ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟؟؟؟
ﻧﻪ!
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ بی نمازی و غفلت؟ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ آله و سلم ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ: ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﻭﻗﺖﺳﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
http://eitaa.com/cognizable_wan