eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی در خارج ایران نزد روانشناس رفت و از غم بزرگی که دردل داشت برای دکتر تعریف کرد. دکترگفت: به سیرک شهر برو آنجا دلقکی هست، اینقدر تو را می خنداند که غمت یادت برود. مرد لبخند تلخی زد و گفت:من همان دلقکم…. دکتر گفت: به جهنم که همان دلقکی! مرد گفت : کثافت پول ویزیت دادم باید درمانم کنی! دکتر گفت : برو بابا من فقط همونو بلد بودم دیگه درمانه دیگه ای بلد نیستم! مرد گفت : پس پولمو پس بده! و دکتر پول دلقک را پس داد. نکته داستان : آن مرد دروغ گفت و دلقک نبود اری او یک ایرونی اصیل بود ولی پول خود را پس گرفت و سپس به سراغ دلقک رفت!!!!!!!! 😂😂😂😂😂 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
خنده‌حلال😅 🦄الاغی که اسیر شد. یک رزمنده ، نقل نموده که ؛ در یک منطقه کوهستانی صعب العبور مستقر بودیم که برای جابجایی مهمات و غذا ، به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد. چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود وارد یگان شد. الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود. بازم دم الاغه گرم تا فهمید اشتباه رفته برگشت اما بعضی از مسئولین چندین سال که اشتباهی رفتن داخل جبهه دشمن وهنوز هم نفهمیدن که به کی سواری میدهند! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی یکی نیست جلوی این فاجعه رو بگیره؟؟ شوکه شدن مردم وقتی فهمیدن سال بعد قراره چه اتفاقی براشون بیفته ❗️مغزم هنگ کرد، خدا بهمون رحم کنه...دولت
❤️💫❤️ *پرسش* *عرض سلام وادب خدمت شما استاد بزرگوار . چه کار کنیم که فرزندمان از والدین حرف شنوی داشته باشد* ؟ ✍️ پاسخ : با سلام و احترام ، ۱- به خواسته های مادی فرزندتان توجه کنید ( هشتاد درصد خواسته های فرزندان منطقی است ) ؛ ۲- به او شخصیت بدهید ؛ ۳- به او احترام بگذارید ؛ ۴- با توجه به سن فرزندتان به او استقلال بدهید ؛ ۵- متناسب با سن فرزندتان به او مسؤولیت واگذارید ؛ ۶- محبت ، مهربانی و عطوفت داشته باشید ؛ ۷- هشتاد درصد رفتارهای فرزندتان منطقی است ؛ جلوگیری نکنید . http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *آقایون بخونن* 🔴 *هرگز زنت را تحقیر نکن*! چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی. هرگز به زنت بی اعتنایی نکن! چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی. هرگز به زنت پرخاش نکن! چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری. هرگز از محبت به روح او غافل نباش! چون سالها باید در بستری سرد بخوابی. هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن! چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند. هرگز نقص هایش را بازگو نکن! چون از تو در نهان متنفر خواهد شد. هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن! چون از تو برای همیشه ناامید میشود. هرگز به رویاهایش نخند!اگر نمیتوانی براورده شان کنی چون یا افسرده میشود و اگر شهامت داشته باشد خودکشی میکند. هرگز زنت را اسیر خانه و فرزند نکن! چون اینگونه او را بیصدا کشته ای و فقط قانون تو را مجرم نمیداند. خود را با زنت برابر بدان .. در همه چیز. وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی داشت. ♡••࿐ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی در مقابل چیزهایی که دارید سپاسگزار باشید، صرف‌نظر از هر اندازه کوچک بودن‌شان، درخواهید یافت که روند افزایش آن چیزها خیلی زود شتاب می‌گیرد. اگر برای ارتباط‌هاتان قدرشناس باشید، آنگاه خواهید دید که اگر روابط شما تاکنون خوب هم نبوده، به گونه‌ی معجزه‌آسایی بهتر می‌شود. اگر برای کاری که دارید سپاسگزار باشید، حتی اگر کار رویایی‌تان نیز نباشد، متوجه خواهید شد که شرایط آن‌چنان پیش خواهد رفت که از کارتان لذت می‌برید و موقعیت‌های کاریِ بهتری به سراغ‌تان می‌آید. وقتی موهبت‌های داشته‌ی خود را درنظر نمی‌گیریم و آن‌ها را سبک سنگین نمی‌کنیم، آن گاه به صورت ناخودآگاه به شمارش و درنظر گرفتن نقاط منفیِ کار می‌پردازیم. راندا برن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
کسانی که پس از تغییر ، تغییر می‌کنند زند‌ه خواهند ماند. کسانی که با تغییر، تغییر می‌کنند موفق خواهند شد. کسانی که تغییر را به وجود می‌آورند، د‌یگران را رهبری خواهند کرد. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در زندگی قرار نیست خودتان را کشف کنید، قرار است خودتان را بسازید./برناردشاو 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍💎 💛عادتهای پیر کننده را بشناسیم 💎دیر خوابیدن💎 💎کم تحرکی و ورزش نکردن 💎تمایل به خوراکی های شیرین 💎سیگار کشیدن💎 💎مالیدن چشم💎 💎تغییر پی در پی وزن💎 💎خوابیدن روی شکم💎 💎کنترل نکردن استرس💎 💎نداشتن برنامه غذایی سالم 💎نوشیدن ناکافی آب نسبت به نیاز بدنتان💎 💎خصومت و دشمنی 🌺🍂🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
🟢🟢🟢قضاوت ممنوع🟢🟢🟢 *☘️اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است پیش داوری مکن خانواده‌اش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن* چرا که نوح علیه‌السلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به صفی‌ الله بود. *☘️کسی را که از قومش اخراج کرده‌اند مسخره مکن و نگو بی‌ارزش و بی‌جایگاه است* چرا که ابراهیم علیه‌السلام را راندند درحالیکه مشهور به خلیل الله بود. *☘️زندان رفته و زندانی را مسخره مکن* چرا که يوسف علیه‌السلام سال‌ها زندان بود در حالیکه مشهور به صدیق الله بود. *☘️ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن* چرا که ايوب علیه‌السلام بعد از غنا ، مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به نبی الله بود. *☘️شغل و حرفه دیگران را تمسخر مکن* چرا که لقمان علیه‌السلام نجار، خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند در قرآن مجید به حکيم بودن او اذعان دارد.‌‌ *☘️کسی را که همه به او ناسزا می‌گویند و از او به بدی یاد می‌کنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد.* چرا که به حضرت محمد(ص) ساحر ، مجنون و دیوانه می‌گفتند در حالیکه حبیب خدا بود. *☘️پس دیگران را پیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم.☘️* در مسیر حقیقت از خانه تا خدا راهی نیست رفتار زیبای دینی در خانواده هامون را یاد بگیریم. • قضاوت ممنوع🚫* 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸┅═✧❁﷽❁✧═┅🌸 *💢خدا متعال ازهرچه بگذرد* ، (از *حق الناس* نمی گذرد ... حواسمان باشد )... 👈ﺑﺎ " *ﺯباﻥ* " ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ ، 👈ﺑﺎ " *ﺯباﻥ* " ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ ... 👈ﺑﺎ " *ﺯباﻥ* " ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ ، 👈با " *ﺯباﻥ* " ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ... 👈با " *ﺯباﻥ* " ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ ، 👈با " *ﺯباﻥ* " ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ ... 👈با " *ﺯباﻥ* " ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ ، 👈ﺑﺎ " *ﺯباﻥ* " ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ ... 👈ﺑﺎ *ﺯباﻥ* ﻣﯿﺸود جدایی انداخت ، 👈با " *زبان* " میشود آشتی داد ... 👈با " *زبان* " میشود آتش زد ، 👈با " *زبان*" میشود آتش را خاموش کرد .... (حواسمان به دل و زبانمان باشد " آلوده اش نکنیم) 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
برای داشتن یک زندگی زیبا فرق نمی کند در چه خانه ای زندگی می کنی، چه لباسی می پوشی و یا حتی چند سال سن داری، زندگی را تو با ذهن خودت می سازی زیبایی ها در ذهن شکل می گیرند پس زندگی رو سخت نگیر، زندگی رو محدود نکن در لباس و خانه و مقداری اسکناس زندگی انقدر ها کوچک نیست زندگی وسیع است به وسعت فکر تو، و دریای اندیشه بی نهایت است همه چیز به تفکر تو بستگی دارد به اینکه تو چه چیزی می‌خواهی و در زندگی به دنبال چه می‌ گردی ♡••♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔶🔹آیا هشت خوراکی مفید 🔹برای پاکسازی 🔹رگ های بدن را می شناسید ؟ ☝️🥙🍜🍲آیا هشت خوراکی مفید برای پاکسازی رگ های بدن را می شناسید ؟؟؟؟؟؟ 🔻🥗۱) سیر: سیر ماده غذایی شماره یک برای پاک سازی رگ ها محسوب می‌شود اگر نمی خواهید رگ هایتان به این زودی ها دچار انسداد شود و مشکلات بعدی به بار بیاورد سیر را در برنامه تان بگنجانیم سیر باعث کاهش کلسترول بد خون شده و افزایش دهنده کلسترول خوب خون می شود. 🔻🌺۲) جو دو سر: جو دو سر باعث کاهش چربی خون می شود. 🔻🌳۳)سیب: سیب حاوی ترکیبی به نام پکتین است که نقش موثری در کاهش کلسترول خون دارد. 🔻🌹۴)ماهی: ماهی منبع فوق‌العاده برای اسیدهای چرب امگا ٣ است این اسیدهای چرب به چربی های خوب معروف هستند. 🔻🎋۵)زردچوبه: ترکیب فعال و پر خاصیت زردچوبه کورکومین نام دارد که محافظ سلامت قلب محسوب می‌شود. 🔻🎍۶) اسفناج: اسفناج سرشار ویتامین های A و C است که از تصلب شرایین جلوگیری می کند. 🔻🎄۷) میوه‌های خشک: میوه‌های خشک جزء بهترین انتخاب برای پیشگیری از انسداد رگ ها و تمیزی آنها محسوب می‌شود مانند مغز گردو، بادام، فندق و….. 🔻🌴۸) روغن زیتون: روغن زیتون مانع از رسوب در رگها می شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت دهم با صداي شلوغی بازار از دنیاي افکارم خارج شدم. هوا کاملا تاریک شده بود. بازاري ها با فانوس، بازار نجف را روشن کرده بودند. سر دری هر مغازه دو فانوس بود. مردم توي بازار پس و پیش می رفتند ،دوست داشتم جاي کودکی باشم که دست مادرش را گرفته بود. مادرها با بچه هایشان ، مردهاي پیر و میانسال، زن و شوهرهاي جوان و آدم های تنهایی مثل من بازار را پر کرده بودند. گاري حلویات مثل همیشه مشتري بیشتري را می طلبید. مسلمانان علاقه زیادي به حلویات دارند. باید هرچه زودتر خودم را به مسجد کوفه می رساندم. تا همین موقع هم دیر شده بود. ولی گرسنگی و تشنگی از همه سو به من رو آورده بود ،ناهار نخورده بودم، اگر سر موقع به مسجد کوفه رفته بودم تا صبح باید گشنگی میکشیدم. خودم را به نانوایی رساندم. آن یک درهم را از توي پارچه برداشتم. یک درهم فقط پول یک نان صمّون بود. نان را خریدم و با ولع شروع به خوردن کردم. آنقدر گرسنه ام بود که تند تند نان را قورت میدادم. یک لحظه احساس خوبی به من دست داد. بویش به مشام میرسید و برایم مستی می آورد. بوي قهوه مرا عاشق تر می کرد. دقیقا آنور خیابان روبروي من یک سفال فروش آتش درست کرده بود.حتما بوي قهوه از همانجا بود. جلوتر رفتم جلوي بساطش ایستادم. دست فروش ها عادت دارند تا کسی را می بینند سرو صدا راه می اندازند. - سفال.... سفا....ل کوزه کوفه. کاسه صبحانه ،چیز خاصی می خواهید آقا؟ - کوزه نمی خواهم. - کاسه، آبخوری، نقل دان... - نه نه... من قهوه می خواستم. سفال فروش نگاهی به قهوه کرد و نگاهی به من. - در عوضش چه می دهی. - پول ندارم. - اشکالی ندارد با هم کنار می آییم. نیشخندي زد و گفت: - توي بقچه هم چیزي نداري؟ - به درد تو نمیخورد پیرمرد. - بازش کن می بینم. بقچه را باز کردم، هدیه محبوبه روي لباس پشمی بود. با دیدنش به وجد آمده بود. - آن تکه چوب را به دو فنجان قهوه می گیرم. نباید تسلیم می شدم، قهوه هر چقدر هم که ارزش داشت. ارزشش از محبوبه بیشتر نبود. - آن تکه چوب منبت کاري شده است ارزشش بیشتر از این حرفهاست. - پس آن لباس پشمی را در ازای یک فنجان قهوه عوض می کنم. سرماي شب هاي زمستانی قابل تحمل نیست، خودم هم می دانستم. بدون لباس گرم نمیشود شب را به راحتی سر کرد . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... 🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت یازدهم دوباره با صداي وسوسه گر سفال فروش به خودم آمد. - قبول است؟ - قبول است. قهوه را توي یک فنجان سفالی پر کرد. خوشم آمد. اصول قهوه خوري را رعایت نمی کرد. فکر می کردم فقط ته فنجان قهوه بریزد! - بنشین همین جا، قهوه ات را که خوردي لباس را بگذار و برو. دستم را دور فنجان حلقه کردم. گرماي فنجان دست هاي سردم را مور مور می کرد ،قهوه را آرام آرام خوردم ؛ لباس را گذاشتم و راه افتادم ،تا مسجد کوفه راه زیادي بود، به این راحتی ها نمی توانستم خودم را برسانم. ولی کاري نمی شد کرد. قدم زنان از بازار بیرون رفتم. قدم اول، قدم دوم و قدم سوم. حس ناگواري به من می گفت به عقب نگاه کنم، نگاه کردم. چیزي که می دیدم باورش برایم سخت بود. حدسم درست بود. یک سگ با دهان کف کرده به من نگاه می کرد. از چشمان سگ برق شرارت می بارید ،با دیدن این صحنه هولناك دو پا دیگر هم قرض گرفتم و دویدم ،سگ پارس کنان دنبالم کرد ،سرعتم از حد معمول بیشتر شده بود ،باید فرار می کردم، این تن خسته باید تا سه چهارشنبه شب دیگر دوام می آورد ،در حال دویدن خانه ای نظر مرا جلب کرد ،درش باز بود، شاید این تنها راه فرار از دست آن سگ بود. نفسم تنگ شده بود، رسیدن به آن خانه برای من مثل یک رویای شیرین بود. بالاخره رسیدم. تا آمدم داخل خانه شوم مردي با دست پر از خانه بیرون آمد. تا آن لحظه فکر می کردم قرار است داخل خانه شوم و همین تفکرم باعث شد تا با دیدن آن مرد شوکه شوم. بی اراده به دیوار خوردم. مرد هم ترسید و با گفتن: یک جمله ناگهانی ، به نام هعیـی..... کیسه گندم از دستش افتاد. از خجالت داشتم آب می شدم. با تکرار ببخشید ببخشید خواستم کیسه را از زمین بلند کنم که کیسه را از دستم کشید و با لبخند مهربانی گفت: - اشکالی ندارد. در عوض سگ را فراري دادیم. نگاهی به چهره اش کردم، با ریش کم پشت وموهای سفید بلندش ،مرد خوش اخلاقی به نظر می آمد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ....... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت دوازدهم گفتم: شرمنده، من هول شده بودم. گفت؛ اشکالی ندارد مرد جوان. از این اتفاق ها براي همه پیش می آید. شرمنده خدا نشوي، شرمنده خلق خدا شدن چیزي نیست. راهم را ادامه دادم بروم که صدایم کرد، برگشتم ،همانطور که کیسه گندم را توي گاري می گذاشت گفت: - نگفتی مرد جوان، کجا می روي؟! - مسجد کوفه. دستی به نشانه بیا کنارم تکان داد و گفت: - بیا با هم می رویم، من تا فرات می روم، تو را هم وسط راه پیاده می کنم. باورم نمی شد، خدا امشب هم سروقت مرا به مسجد کوفه برساند.توي دلم بشکن می زدم، پریدم پشت گاري و خیلی زود حرکت کردیم. توي مسیر از گاري چی پرسیدم: - اهل نجف هستی؟ با لبخند جواب داد: - نه. - پس اهل کوفه اي؟ - خیر، اهل کوفه هم نیستم. - پس.... - براي تو چه فرقی می کند که من اهل کجا باشم! - اهمیت زیادي دارد که بدانم آدم هاي مهربان اهل کجایند. لبخند ملیحی زد که دندان هاي سفیدش پیدا شد و گفت: - من اهل حله ام، مهربان هم نیستم ولی می دانم که آدم هاي مهربان جاي خاصی زندگی نمی کنند، آنها در قلبشان جایی دارند که خدا در آن زندگی می کند. خب مرد جوان، رسیدیم. امري نیست؟ تشکر کردم و از گاري پیاده شدم ،باد،خنکاي آب فرات را تا مسجد کوفه هم می آورد، گاري هنوز دور نشده بود که گاري چی با صداي بلند گفت: - راستی. براي من هم دعا کن. - نامت را نگفتی؟ - عمارم،عمار از قبیله قریش. نگاهی به خرابه دارالعماره انداختم و سمت مسجد قدم برداشتم. خدا را شکر کردم که شب سی و هفتم هم سر وقت رسیدم. با دیدن مسجد کوفه حس زندگی به من دست داد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ..... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 🍃 فکر نکنید چون دیگر زن و شوهر هستید و چندین سال از زندگی مشترکتان می‌گذرد، باید نسبت به وضع ظاهرتان بی‌خیال شوید...! 👈 چرا که در روایات اسلامی هم نسبت به این که هر کدام از زن و شوهر خودش را برای همسرش آراسته کند، تاکیدات و سفارشات بسیار زیادی شده است. 👈 پس بهتر است که دست از شوریدگی و نامرتب بودن بردارید، موهایتان را ژولیده و درهم رها نکنید و به خودتان برسید!  👈 همسرتان دوست دارد به بهترین شکل شکل شما رو ببیند. با این حال چرا سعی نمی‌کنید خود را به بهترین شکل نشان دهید؟ 👈 به این ترتیب به او نشان می‌دهید که حضور او و تاثیری که بر او می‌گذارید برایتان مهم است http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه 👤 استاد رائفی پور 📝 « آدم فضایی » ❌ اگر میخواهید بدانید چرا اینترنت پر شده از ملاقات با موجودات فضایی و یوفو ، لطفا کلیپ را ببینید 👌 حتما ببینید و نشر دهید 🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی لبخند البته http://eitaa.com/cognizable_wan ما جون و زندگیمونو مدیون همین انقلاب و امام و رهبریم
حلاج گرگ بوده! هركس دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده! در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و معاش می‌كرد تا این‌كه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده دیگری كه در یک فرسخی ده خودشان بود می‌رفت و پنبه می‌زد و عصر به ده خودشان بر می‌‌گشت. یک روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌های راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسیدند. فكری كرد و روی دو پا نشست و با چک (دسته) كمان كه روی زه كمان می‌زنند و صدای "په په په" می‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند. تا حلاج كمان را می‌زد گرگ‌‌ها نزدیک نمی‌آمدند اما تا خسته می‌شد و كمان نمی‌زد گرگ‌‌ها حمله می‌كردند. حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همان‌طور كمان می‌زد تا این‌كه عصر سواری پیدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش دید كه امروز چیزی نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟" جواب داد: "ای زن من امروز حلاج گرگ بودم!" 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز در زندگی هست که دیگر نمی توانید به دستش بیاورید: کلمات بعد از گفته شدن لحظه ها بعد از ازدست دادن زمان بعد از سپری شدن... 👤 ماندلا 👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan