🔴 کودکان خود را در فضای مجازی تنها نگذارید!
🔹 کودکان خود را در فضای مجازی تنها نگذارید و سعی کنید اطلاعات خود را درمورد فضای مجازی و فناوری های جدید به روز نگه دارید و توجه داشته باشید که فرزندان شما خیلی سریع فناوری های جدید را یاد می گیرند و با آن آشنا می شوند
« کودکان سایبری »
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
نقص يا کمبود زيبايي
در چهره يک فرد را؛
اخلاق خوب تکميل مي کند
اما کمبود يا نبود اخلاق را؛
هيچ چهره زيبايي
نمي تواند تکميل کند
نلسون ماندلا
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴۹۰ درصد رسیدهای خرید سرطان زا هستند
🔹تحقیقات جدید نشان می دهد حدود ۹۰ درصد رسیدهای خرید حاوی مواد شیمیایی سرطان زا هستند و نباید آنها را در کیف یا خودرو نگهداری کنید.
مرکز پژوهشي دانشگاه گرانادا اعلام کرد این مواد شیمیایی به سرطان های وابسته به هورمون منجر می شود و قبلا نیز با ناباروری، اوتیسم، ADHD، چاقی مفرط، دیابت نوع دوم تولدزودهنگام نوزاد مرتبط شده بود.
محققان توصيه مي کنند رسیدها نباید با مواد غذایی مانند گوشت یا ماهی تماس داشته باشند.
رسیدها را مچاله نکنید، با آنها بازی نکنید و روی آنها چیزی ننویسید.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
از کتاب فارسی دبستان قدیم
ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ میکردﻧﺪ. ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰنآﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ نمیتواﻧﻢ ﺑﺨﺮم، ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آن روز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪای ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ، ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ؛ ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اشکرﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ میکردﻧﺪ. اشکهاﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ، ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام به دﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد.
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
در برابر انتقادات
اگر نادرست بود ، بی اعتنا باشید
اگر غیر منصفانه بود ، عصبانی نشوید
اگر از روی نادانی بود ، لبخند بزنید
اگر عادلانه بود ، از آن درس بگیرید
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آن چیزی که دیگران از ما میبینند یا تصور میکنند، ربطی به خودِ واقعی ما ندارد و زاییده ی قضاوت، ذهنیت و شناخت خودشان از ما است. بنابراین شرایط زندگی را نمیتوان و نباید بر اساس تصورات دیگران و آن چیز که واقعی نیست بنا کرد. این میثاق می گوید هر اتفاقی در اطراف شما افتاد آن را به خود نگیرید. مثلاً اگر کسی در خیابان اهانتی کرد، به خودِ او بر می گردد و نباید آن را به خودمان ربط دهیم.
#چهار_میثاق
#دون_میگوئل_روئیز
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️ هزینه دروغگویی سیاستمداران در سوئد!
🖊 یکی از قویترین و موفقترین و محبوبترین سیاستمداران تاریخ سوئد خانمی است به نام مونا سالین؛ متولد ۱۹۵۷ که در ۲۵ سالگی بهعنوان جوانترین نماینده مجلس سوئد انتخاب شد و مرتبا مراحل رشد و ترقی را طی کرد و تا ریاست حزب سوسیال دموکرات هم پیش رفت.در دولتها هم پست و مقام داشت چند سال قبل بیشترین شانس را برای تصدی بالاترین پست دولتی سوئد یعنی نخستوزیری را داشت.
✅اما ناگهان ورق برگشت! در سال ۲۰۱۶ اعلام شد که او یک گواهی دروغ برای محافظ شخصیاش (یک پلیس) صادر کرده! زندگی سیاسی پرافتخار مونا سالین به پایان رسید....بله، به همین راحتی! موضوع چه بوده؟ محافظ شخصی او میخواسته برای خرید یک آپارتمان ۷۰ متری از بانک وام بگیره و بانک میخواسته بدونه که این متقاضی وام درآمد سالانهاش چقدر است؟ مونا سالین به دروغ در نامهای حقوق ماهانه آن پلیس را بیش از حقوق واقعیاش گواهی میکنه. بانک وام را پرداخت میکنه. طرف آپارتمان را میخرد و تا کنون هم هیچکدام از اقساطش با تاخیر پرداخت نشده.
✅ولی مشکل همچنان باقی است. کدام مشکل؟ یکی از بلندپایهترین مسوولان کشور دروغ گفته! کار به دادگاه کشید تا حکم دروغگویی مونا سالین معین بشود. البته مونا سالین قبل از دادگاه اشتباه خود را پذیرفت و اعتراف کرد و به همین جهت در دادگاه حضور پیدا نکرد چون دفاعی نداشت. جریمهاش در دادگاه معادل ۴۵ هزار کرون معین شد (حدود ۴هزار دلار). حقوق یک کارگر ساده ماهانه ۲۵ هزار کرون است.
✅کاش امکان داشت و متن کامل صحبتهایش را مینوشتم، از جمله گفته:
من اشتباه کردم، من قدر خندههای مردم را ندانستم، من متوجه نبودم که اعتماد مردم چه ثروت هنگفتی است، من دچار فساد شدم.
گرچه فسادی که من مرتکب شدم هیچ ضرری به کشور وارد نکرده، اما من فساد انجام دادم و این در نتیجه کار تفاوتی ایجاد نمیکنه.
مردم نباید به کسی اعتماد کنند و مسوولیت انجام کاری را به او بسپارند، در حالی که او ممکن است دروغ بگوید و …!
✅مونا سالین بعد از افشای خطایش دیگر هیچ پستی را عهدهدار نشد و اغلب مردم ناراحت هستند که چرا دیگر از نبوغ سیاسی او بهرهمند نخواهند بود!!!
ولی حزبش همچنان قویترین حزب سوئد است؛ چون طرفداران حزبش میدانند که هیچ تفاوتی بین رییس حزب و یک شهروند عادی وجود ندارد!
مونا سالین قبل از اینکه یک سیاستمدار باشد، فقط یک انسان است!
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
💫🌟🌙#داستــــــــــان
◇ چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼🍃🌼
#مرحوم_دولابی
هر جا غصه دار شدی استغفار کن😊
استغفار امان انسان است💐
به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای .
اذیتت کرده اند؟ گناهی کردی؟😔
محزون که شدی استغفار کن . 😇
چه غم خود را داشته باشی و چه غم مومنین را
استغفار غم ها را از بین می برد
همانطور که وقتی خطا می کنی همه صدمه میخورند ،
مثلا وقتی چند نفر کفران می کنند
به همه ضرر می رسد ، استغفار که می کنی
به همه ما سوای خودت نفع می رسانی.☺️👌
🍃(اَستَغْفُراللهَ رَبّی واَتوبُ اِلَیه)🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚نمک و آب
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و هشتم
نمی خواستم مغرورانه با سلطان رفتار کنم، ولی غرور جوانی ام اجازه نمی داد به پاي سلطان بیفتم و چرب زبانی کنم.
بسیار عادي و محتاط جلو رفتم و سر به زیر ایستادم.
ابوحسان شروع کرد به وراجی: فردي از اهل نجف، که جرمش تعرض و دست درازي به نخلستان سلطان است.
سلطان با چشم و دل سیر خرما را در دهانش گذاشت و گفت:هو.....م.
می دانستم حال سلطان خوش نیست و براي حکم دادن هیچ معیاري جز هوا و هوس ندارد ، همین مقدار بزتی یک آدم قدرتمند کافی است تا همه را به دار بیاویزد.
دقیقا" همانطور که فکر می کردم شد.
- اعدام.
چشمانم سیاهی رفت، گوشم سوت کشید، انگار که سیلی محکمی خورده باشم ،فکر کردن به اعدام هم عذاب آور بود.
دستانم یخ کرد. این فاصله یک قدمی تا مرگ عذابم می داد، هیچ گاه فکر نمی کردم با این حقارت، آن هم به جرم دزدی چند خرماي پلاسیده کارم به مرگ برسد.
ابوحسان با چشم اشاره کرد، سربازها وحشیانه دستم را گرفتند و به راه افتادند.
آنها از من سریع تر قدم برمی داشتند و من قدمم را کند می کردم تا یک ثانیه دیگر از مرگ فاصله بگیرم، هر ثانیه، ساعتی طول می کشید، تا در سالن رفتیم که صدایی جوان گفت:
- صبر کنید
همه ساکت شدند، یعنی چه کسی می توانست، روي حرف سلطان حرف بزند!
سربرگرداندم همان جوان زیبا رو بود، نمی دانستم او که بود؟و چرا اینکار را کرد ؟من و او که باهم صنمی نداشتیم.
سلطان گفت: چه شده عاطف ،میبري ،میدوزي؟!
- حیف است پدر، او به کارمان می آید.
- این جوان نحیف کجا به کارمان می آید، اگر منظورت غلامی است، این همه غلام، این لاغر
مردنی به چه کارت می آید؟
پس اسمش عاطف بود، چه اسم زیبایی اسمش شایسته خودش بود و بس.
اصلا" در مخیله ام نمی گنجید او پسر سلطان باشد. عاطف با آن زیبایی مسخ کننده اش هیج شباهتی به سلطان نداشت.
ولی من به چه درد عاطف می خوردم، انگار او هم به من علاقه مند شده بود، وگرنه دلیلی نمی دیدم که
روبروي حکم پدرش بایستد.
عاطف کمی جلو رفت و گفت:
- ببین پدر، این تکه چوب کار دست این جوان است ،زیبا نیست؟
چیزي را که می دیدم باور کردنی نبود، تکه چوب منبت کاري شده من را می گفت:
احتمالاً از اسمی که پشت چوب حک کرده بودم مرا شناخت. سلطان نگاهی به زیر و بم منبت کاري کرد و گفت؛
- آري زیباست.
- پدر ،او می تواند نجار مخصوص سلطان باشد، حیف است که با چوبه دار از او پذیرایی کنیم.
ابوحسان از دور چشم دوخته بود به من و با غضب به من نگاه می کرد. از اولش هم از من خوشش نمی آمد، نمی دانم چرا آنقدر پلیدي و شرارت از نگاه ابوحسان می بارید، هیچ کدام از لبخندهاي ساختگی اش به دل آدم نمی نشست.
ابوحسان خواست چیزي بگوید ولی سلطان نگاهش روي چوب رفته بود و مجذوب طرح قو شده بود گفت:
-خوب است ، بیا جلو تا از خودت بشنویم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد......
🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست نهم
اینبار من نگاه تحقیر آمیزي به دو سرباز کردم و با گفتن: (اطاعت قربان) دستم را از چنگال سربازان کشیدم و خودم را به جاي قبلی رساندم.
ابوحسان همچنان با غضب به من نگاه می کرد، برایم به شدت سوال بود،که چرا قصر چنین جاي عجیبی است، یکی مثل عاطف که اصلا مرا نمی شناسد از من دفاع می کند و یکی دیگر که او هم مرا نمی شناسد، مثل کسی که طلبکار است با من رفتار می کند.
سلطان گفت: این چوب ،کار توست؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: آري جناب سلطان.
- این نقش و نگار با آدم حرف می زند. واقعا زیباست.
- آري جناب سلطان، این هدیه را براي معشوقه ام ساخته بودم، که البته قبل از رسیدن به دستش ، ماموران شما مرا دستگیر کردند.
سلطان سر تایید تکان داد و همچنان که به هدیه محبوبه نگاه می کرد گفت: هو....م م م ، چرا قو ؟طاووس که زیباتر است.
دور و اطرافیان که دنبال بهانه میگشتند تا هر جمله سلطان را مورد ستایش تکان دهند ،سر را به نشانه تایید بالا و پایین بردند.
- بله حرف شما صحیح است، طاووس پرنده زیبائی است ولی طاووس معروف است به غرور و تکبر و هدیه دادنش به معشوقه کار جالبی نیست ،اما قو پرنده اي عاشق است، او در تمام عمر فقط یک جفت انتخاب می کند و براي همیشه با او می ماند ،در افسانه ها آمده است که قو در تمام عمر خودش هیچ صدایی از خودش تولید نمی کند و فقط در پایان عمر خود و لحظه هاي آخرین عمرش، به گوشه اي دنج پناهمی برد و آوازي زیبا و عاشقانه سر می
دهد که به آن آواز قو می گویند، اما از همه عجیب تر این است که پرنده قو در همان جایی آواز سر می دهد که براي اولین بار جفت خودش را پیدا کرده است و این یعنی ثابت ماندن بر عشق حتی در لحظات مرگ ،به همین خاطر قو را انتخاب کردم زیرا قو سمبل عشق و وفاداري است و اسم این منبت را گذاشتم " آواز قو"، همانطور که زیرش حک شده.
وقتی حرفهایم را زدم، به اطرافیان نگاه کردم. شگفتی از نگاه همه موج می زد ، درباریان به شدت تحت تاثیر حرف هاي من قرار گرفته بودند. به عاطف نگاه کردم، لبخند تحسین از سر و رویش می بارید. سلطان که از حرف زدنم خوشش آمده بود گفت: برعکس هیکلت، خیلی خوش سر و زبانی.
سلطان رو کرد به سربازان و گفت:
با احترام او را به گرمابه قصر ببرید، هنرمند قصر نیاز به استراحت دارد.
در دلم جشن عروسی به پا بود، من نه تنها از مرگ نجات پیدا کرده بودم، بلکه حالا می توانستم مثل اشرافی ها زندگی کنم، شاید پدر محبوبه قبول می کرد که دخترش را به یکی از درباریان بدهد، البته .....
این فقط در صورتی امکان داشت که شنبه از راه نرسیده باشد.
ابوحسان بالاخره نتوانست خودش را نگه دارد، گفت:
- ولی قربان او یک دزد است، ماندنش در قصر مشکل ساز می شود.
- همان که گفتم ابوحسان، این فوضولی ها به تو نیامده.
- ولی قربان.....
- ساکت. او یک ماه وقت دارد تا یک تابلوي بزرگ و با عظمت با طرح قو عاشق براي قصر بسازد.
عاطف نگاه پیروزمندانه اي به ابوحسان کرد، ابوحسان از اینکه نتوانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند ناراحت بود.
به سلطان احترام کردم و همراه سربازان از سالن مرگ و زندگی بیرون آمدم، به راستی که هیچ اسمی نمی شد روي آن سالن گذاشت، آنجا هم مرگ من امضا شده بود و هم زندگی ام.
از سالن مرگ و زندگی که خارج شدم صدایی از پشت سر گفت: شما بروید، خودم همراهی اش می کنم.
برگشتم نگاه کنم، حدسم درست بود عاطف داشت طرف من می آمد، دوست داشتم از او تشکر کنم، ولی با آن سر و وضع اصلا موقعیت خوبی براي تشکر نبود، با چند روز ماندن در سیاه چال بوي تعفن گرفته بودم ،کاش می شد بعدأ با او ملاقات کنم. با آمدن عاطف سربازان رفتند، نگاهی به چهره اش انداختم، خودش با لبخند آمد جلو و به خلاف آنچه که فکر می کردم دستش را به طرفم دراز کرد.
با خجالت دستم را جلو بردم و گفتم:
خدا به من رحم کرد که شما رسیدي نمی دانم چگونه جبران کنم.
لبخن ملیحی زد و گفت:
- مهم نیست، با من بیا.
دنبالش راه افتادم، دوست داشتم بیشتر با او حرف بزنم ولی خجالت اجازه نمی داد.
یک راهروي پر پیچ و خم را گذراندیم و به در گرمابه قصر رسیدیم. برگشت رو به من و گفت:
- برو نفسی تازه کن، می گویم برایت لباس نو بیاورند.
حالا که پایم به اشرافگري قصر باز شده بود،زمان از قبل برایم مهم تر جلوه می داد. گفتم:
- ببخشید قربان، امروز چند شنبه است.
- یک شنبه.
بعد از رد شدن این همه گرفتاري، این خبر بد قصد داشت را سرازیر کند.
آرام تکرار کردم: یک شنبه
- از چیزي ناراحت شدی؟
- خیر قربان، چیزي نیست.
- پس من می روم.
زمان رفتن با صداي بلند گفت:
- راستی ، من مثل آنها نیستم، راحت باش، عاطف صدایم کن.
این را گفت و رفت.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan