#فراری
#قسمت_485
روی کاپوت ماشین نشسته بود و نگاهش می کرد.
موزیک ملایمی هم در حال پخش از ماشین بود.
تمام درهای ماشین باز بود تا صدا برسد.
چندتا مرغ ماهی خوار هم بالای سرشان پرواز می کردند.
نسیم خنکی از روی آب می وزید.
با این که هوا گرم تر از اصفهان بود.
ولی خنکیش ملس بود.
آیسودا با خنده به سمتش برگشت.
-بیا بریم تو آب!
پیشنهاد خوبی بود.
کمی خیسش کند.
از روی کاپوت پایین پرید.
این چند روزی که خوزستان بودند حسابی پوستشان برنزه شده بود.
پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید.
-شنا که بلدی؟
-نه!
پژمان با بدجنسی نگاهش کرد.
-سرمو نکنی زیر آب!
پژمان دستش را گرفت.
شال را از روی سرش برداشت.
اینجا که کسی نبود رو بگیرد.
شال را روی سنگ ها انداخت.
آیسودا را تا زانو درون آب کشاند.
آیسودا کمی از آب و غرق شدن می ترسید.
برای همین با احتیاط پا برمی داشت.
-غرق نشیم؟
پژمان به ترسش خندید.
-تو دختر شجاعی هستی.
-نه همیشه.
زیر پایش کمی گود بود.
یکباره کمی فرو رفت.
جیغ گوشخراشی کشید.
پژمان دو دستی محکم گرفتش!
-من پیشتم.
آیسودا سفت به پژمان چسبید.
-بابا من می ترسم.
پژمان خم شد.
با لبخند گونه ی آیسودا را بوسید.
آیسودا با شرم سرش را درون یقه ی باز پژمان فرو برد.
پیراهن سفید و جین آبی روشن پوشیده بود.
هارمونی خاص و جذابی بود.
خصوصا که موهایش ژولیده روی پیشانیش ریخته بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_486
دکمه ی پیراهنش را تا انتها باز گذاشته بود.
سینه اش کمی مو داشت.
ولی مردانه بود و دلبر.
باد که می وزید پیراهم به عقب می رفت.
سینه ی پهنش مشخص می شد.
برای این مرد جان می داد.
-بشین تو آب.
آیسودا از ترس محکم بازوی پژمان را گرفت.
-نه نکن.
-اتفاقی نمی افته.
-نمی خوام.
پژمان خندید.
-اصلا من می خوام برم بیرون.
پژمان که جواب نداد گفت: بریم چای بخوریم ها؟
دستش پژمان را گرفت و از آب بیرون کشید.
دمپایی های ابریش را پوشید.
از صندوق عقب ماشین سبد کوچکی که پر از میوه و چای و تنقلات بود بیرون آمد.
زیر انداز را پهن کرد و وسایلش را با سلیقه چید.
دو لیوان چای ریخت که پژمان عینک آفتابیش را از ماشین بیرون آورد.
به چشم زد و کنار آیسودا نشست.
صدای مرغ های ماهی خوار از بالای سرشان می آمد.
آیسودا لیوان چای را به دستش داد.
-اینجا خیلی قشنگه.
پژمان لیوان چای را از دستش گرفت.
-بهار خوزستان تا عیده، بعدش گرما شروع میشه.
-تو اومدی اینجا؟
-چندسال قبل آره.
-قبل از چهارساله پیش؟
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
-هیچ وق قرار نیست یادت بره؟
آیسودا اخم کرد.
-نه، یادم نمیره.
-چرا؟
-چهارسال از عمرمو می تونم فاکتور بگیرم؟
-چرا که نه!
-برای من آسون نیست، البته شاید اگه با دید الان می دیدم همه چیز یه جور دیگه بود.
پژمان ساکت شد.
هرموقع در مورد چهارسال پیش حرف به میان می آمد، اجازه می داد آیسودا خودش را خالی کند.
سخت نمی گرفت.
چون می دانست حق با این دختر است.
تا حد خیلی زیادی در حقش بد کرد.
فکر نکرده عمل کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🔔 تلنگر
✍ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ...
ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ.ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ. اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!
💥آيا تا بحال !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ
ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟؟!!!
👇👇
🕊http://eitaa.com/cognizable_wan
#طبیعت
⁉️وقتی نان بیات میشود دقیقا چه اتفاقی برای آن می افتد؟
✅ بیات شدن نان تنها خشک شدن و از دست دادن رطوبت نیست. نان حتی در جای مرطوب یا در بسته بندی می تواند بیات شود. درباره این موضوع متخصصان صنایع غذایی تحقیقات فراوانی انجام داده اند اما هنوز به نتیجه قطعی نرسیده اند. به نظر می آید که هرچه از عمر نان می گذرد آب از درون ذرات نشاسته نان خارج شده و به فضای بین ذرات نشاسته می آید. در نتیجه خاصیت ژل مانند ذرات نشاسته کم میشود و نان حالت بیات پیدا می کند. اگر نان بیات را گرم کنید آب دوباره به اندازه کمی داخل ذرات نشاسته نفوذ می کند و نان کمی نرم میشود. اما این وضع زیاد طول نمی کشد چون نان داغ شده خیلی زود رطوبت خود را از دست می دهد و دوباره بیات و این بار حتی سفت تر میشود. وقتی نان بیات میشود بعضی از ذرات طعم دار آن در هوا پراکنده میشوند و در عوض ، نان از مواد غذایی مجاور خود یا از دیواره ظرفی که در آن است ، ذرات طعم دار جذب می کند. به همین دلیل ، نان بیات شده مزه غذای دیگر یا گاهی بوی پلاستیک می دهد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
چقدر اين متن دلنشينه... 👌
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ نفر ﻣﯿﺮنجی... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪیش... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ میمونه...
ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ...
ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﺧمه...
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ ﺑﺸﻪ..!
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ و ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺑﮕﯽ ﻧـــﻪ... ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ!
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﺶ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ..!
ﯾﻪ ﭼﯿﺰ سنگين مثل...
"ﺣــــﺮﻣـــــﺖ"
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس العمل مادر بزرگه خوب بود 😁😁.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حیات_وحش
در بین اسب های دریایی، جنس نر، باردار می شود و بچه ها را به دنیا می آورد!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#خيلي_قشنگه👌
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ، ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشه ﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ، مثلِ.. "دل آدما"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ، با ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ،
ﻣﺜﻞِ... "آبرو"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ...."پدر و مادر"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺗَﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺁﺩﻣﺎﯼِ ﭼﺎپلوﺱ ﻭ ﺩﺭﻭﻏﮕو"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ، ﻣﺜﻞِ...."تاوان"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ"
👈ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه"
👈یه چیزی...
هَمیشه هَوامون رو داره،
مثلِ...."خداااا"
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#دختر
فلانی پسرزاس... اولین بچه اش پسره...
پسر پسر قند عسل، پسر پسر قند و نبات!
فلانی زايمان کرد...
شکم اولشه؟ دختر؟... وای دختر؟...
و هیچ کس ندانست دختری که ديگران برای ورودش به اين دنيا از واژه ی "وای" استفاده کردند، اکنون سوگولی پدرش است و عسل مادرش...
دختر غم خوار مادر است ، اولين خمیدگی کمر پدر به چشم دخترش می آيد...
دختر چین و چروک های اطراف چشم مادر را از بر کرده...
مادر امروز يک چين، بر گوشه ی چشمان معصومت اضافه شده...
ترس از جدایی از پدر، دوری از مادر وجود يک دختر را هزاران بار ميلرزاند...
دختر بودن کار دشواريست، اينک درک ميکنی، چرا اولين بار برای وجود پر مهرت (وای)گفتند؟... چون همه ميدانستند که "ای وای" تحمل اين همه غصه برای دختر کمی بزرگ است...
دختر بودن کار سختی ست ...
♥️تقدیم به زنان و دختران سرزمینم♥️
http://eitaa.com/cognizable_wan
بهش میگم چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ میگه تصادف کردم الانم پیش صافکارم داره گلگیر ماشین رو درست میکنه، تو خیابون خودشو گلگیرشو دیدم داشتن بستنی میخوردن
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
رفیقم تو خوابگا سرماخورد
یه کتری آب جوش درست کرد و تو همون شروع کرد بوخورگرفتنو سرفه کردن..
یدفه گف اخ چقد هوس چایی کردم،حسش نی دوباره آب جوش بیارم
یهو نپتون چای و انداخت تو همون کتری
همون موقع دوستام ازکلاس اومدن،گفتن ایول چایی درست کردی
(من میخندیدم اونا میخوردن)
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
ی بار خواستم سوار تاکسی بشم، درو باز کردم محترمانه به خانومه گفتم: میشه جمع تر بشینید تا منم بشینم؟
گفت: گمشو اشغال کثافت.
منم دیدم خیلی بیشعوره درو بستم رفتم عقب نشستم😐😂😂
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
❣
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ...!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﯽ ﻭ ﯾﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ...!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻦ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦِ ﺳﺨﻨﺎﻥِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺒﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ...!
ﯾﮏ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﺑﺮ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﺩﺍﺭ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﺪ...!
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭِ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺁﻣﺪ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﮑﻦ, ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞِ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﺑﯽ...!
ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺲِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ, ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ, ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ...!
ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ " ﺳﮑﻮﺕ" ﭘﺎﺳﺦِ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#معرفی_بخور_گیاهی
🔹بابونه:ایجادکننده خواب آرام
🔸لیمو:تحریک کننده ونشاط بخش
🔹یاس:ایجاداعتماد به نفس وشادابی
🔸چوب صندل:ضدافسردگی واسترس
🔹نعناع:برطرف کننده احساس خستگی
🅱 http://eitaa.com/cognizable_wan
چربی خون چه علایمی داره؟
👈سرگیجه، سنگینی دست و پا، وزوز گوش، درد بازو، داغ شدن کف پا، درد در پهلو
چطوری درمانش کنیم؟
🔸تخم شوید برگ شوید برگ کاسنی تخم شنبلیله سماق زرشک ابگیری همه مواد را پودر کرده به میزان یک قاشق چایخوری در یک نعلبکی ابغوره مخلوط کرده و هر روز قبل از نهار و قبل از شام میل نمایید.
🔹یک استکان ابغوره در یک لیوان اب مخلوط کرده جرعه جرعه عصرها میل شود.
🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹شخصي به میرزا جواد آقا تهرانی(ره) فرموده بود: آقا مرا نصيحت كنيد!
🔹ايشان فرموده بودند:
🔻بنده به نيابت از همه مؤمنين روزي 70 مرتبه استغفار ميكنم.
🔻گويا نصيحت غير مستقيم بوده كه استغفار براي خويش و ديگران را فراموش نكنيد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
ربطی نداره متأهلی یا مجرد،
مکث را تمرین کن.
گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم!
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم!
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم!
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم!
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم!
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم!
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم!
و گاهی...
گاهی...
گاهی...
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم!
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهیهای زندگیمون باشیم.
کاش یادمون نره که فقط:
"یکبار زندهایم و زندگی میکنیم،
فقط یکبار"
🌺🍂🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
ربطی نداره متأهلی یا مجرد،
مکث را تمرین کن.
گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم!
گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم!
گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم!
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم!
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم!
گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم!
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم!
و گاهی...
گاهی...
گاهی...
تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم!
کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهیهای زندگیمون باشیم.
کاش یادمون نره که فقط:
"یکبار زندهایم و زندگی میکنیم،
فقط یکبار"
🌺🍂🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_487
باید هم هیچ وقت در ذهن آیسودا پاک نشود.
هرچند که آیسودا هم دختر بی نهایت لجبازی بود.
سرکشی می کرد.
مدام در فکر فرار بود.
اما او به خاله کتی قول داده بود مراقبش باشد.
اصلا خاله کتی به کنار...
به دلش قول داده بود.
قول داده بود از هر چیزی در این دنیا حفظش کند.
همین کار را هم کرد.
تا آخر عمرش هم حفظش می کرد.
-فراموش نکن.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-ولی تورو ناراحت می کنه یادآوریش!
-همیشه.
-ناراحت بودی زندانیم کردی؟
-اصلا!
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-واقعا؟
-نگه ات داشتم.
-که خراب نشم؟
-که حفظت کنم.
اوضاع متفاوت شد.
با کنجکاوی پرسید: از کی؟
-از هر چیزی؟
-ولی فکر کنم می خوای از آدم خاصی اسم ببری.
پژمان چایش را مزمزه کرد.
خوب دم کشیده بود.
بوی خوبی هم می داد.
-نه اصلا.
به بدنه ی ماشین تکیه داده بودند.
موزیک همچنان در حال پخش بود.
آیسودا هم لیوان چایش را برداشت.
-تا تو هستی کسی به من آسیبی نمی زنه.
پژمان با جدیت گفت: نمی ذارم که بزنه.
آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
همین کارها را می کرد که دوست داشت برایش تب کند و بمیرد.
جان که می گفتند این مرد بود و تمام!
پژمان لیوان خالی چایش را روی زیرانداز گذاشت.
-می خوای شب اینجا بمونیم؟
-نه برگردیم هتل.
پژمان با لبخند نگاهش کرد.
-باشه خانم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_488
آسمان پر از ستاره بود.
تازه شام خورده و به اتاقش آمده بودند.
درون تراس ایستاده و به شهر نگاه می کردند.
هیاهویی که ظاهرا تمامی نداشت.
جالب بود که مردم اهواز شب ها اصلا خواب نداشتند.
تا نزدیکی صبح هم خیابان ها پر از رفت و آمد بود.
بدون خستگی می تابیدند.
-اینجا خیلی خوبه!
پژمان دستش را دور شانه اش انداخت.
-جنوبی ها خونگرمن.
-و دوست داشتنی، آدم از بودن بینشون سیر نمیشه.
آیسودا سرش را بالا کرد و به آسمان پر از ستاره خیره شد.
-تو اصفهان هیچ وقت آسمون رو این همه پرستاره ندیده بودم.
-اینجا اگه ریزگرد نیاد عالیه.
-خدا کنه هیچ وقت نیاد.
-انشالله.
سرش را روی شانه ی پژمان گذاشت.
-اینجا خوش می گذره ولی دلم تنگ شده که برگردم.
-می خوای فردا برگردیم؟
-میشه؟
-چرا که نه!
-پس بریم.
-میریم، مطمئنی نمی خوای جای خاصی رو ببینی؟
آیسودا برای جواب دادن مکث کرد.
ولی خیلی زود گفت: نه، دیدیم دیگه!
-فردا میریم.
باد خنکی می آمد.
آیسودا دستانش را دور بازویش انداخت.
-بریم داخل!
برگشتند، در تراس را باز کردند و داخل شدند.
آیسودا شال را از روی موهایش برداشت و روی تخت دراز کشید.
-باید برم حمام حال ندارم.
-می خوای کمکت کنم؟
لحن پژمان جدی بود.
ولی آیسودا خنده اش گرفت.
-مثلا چه کمکی؟
پژمان هم عین خودش جواب داد: بیام کیسه بکشم ها؟
آیسودا بلند زیر خنده زد.
-نه ممنون، فردا قبل رفتن دوش می گیرم.
-یه کیسه کش مفت رو از دست دادی.
-فدای سرم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
من فقط یبار دروغ گفتم
اونم نیمه شعبان تو جشن گفتم اسمم مهدی ئه که جایزه بدن بهم🙄
اونم بابام وسط مراسم داد زد فرشاد زودتر پاشو برو تا پشیمون نشدن😑
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری
#قسمت_489
بالش را زیر سرش تنظیم کرد.
-بیا بخواب دیگه.
-می خوام فیلم ببینم.
-از رو تخت هم می تونی.
می دانست آیسودا بدجنس است.
حالا آنقدر اذیتش می کرد که از خیر فیلم دیدن بگذرد.
-جام راحته!
آیسودا چپ چپ نگاهش کرد.
-میای یا بیام؟
-دوس داری بیا.
تازگی پژمان خیلی با او کل می انداخت.
از تخت پایین آمد.
پژمان روی صندلی مقابل تلویزیون نشسته بود.
-نمیای دیگه؟
از پشت خودش را روی پژمان انداخت.
گوشش را به دندان گرفت و فشار داد.
پژمان از درد تیز گوشش یک باره بلند شد.
آیسودا تعادلش را از دست داد و از پشت افتاد.
سرش محکم به زمین خوزد.
یک لحظه بی حرکت ماند.
اصلا نفهمید چه شد؟
چشمانش سیاهی رفت.
هیچ درکی از موقعیت نداشت.
پژمان که در فکر درد گوشش بود با دیدن موقعیت آیسودا فورا رویش خم شد.
-خوبی؟
دستش را روی سینه اش گذاشت و تکان داد.
-یه جواب بده دختر!
-سرم گیج میره.
پژمان دست زیر پا و سرش انداخت.
از روی زمین بلندش کرد.
روی تخت خواباندش.
فورا از یخچال یک بطری آب معدنی بیرون آورد.
کنار آیسودا نشست و به خوردش داد.
آیسودا بلاخره کمی حالش جا آمد.
-خوبی؟
-بهترم.
-منو نترسون دختر.
-تقصیر خودم بود.
دست پژمان را کشید.
خودش هم عقب رفت تا برایش جاباز کند.
-کنارم باش.
پژمان هنوز هم نگران ضرب دیدگی سرش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
♥️از قسمت اول
#قسمت_490
پژمان کنارش دراز کشید.
آیسودا هم سرش را روی بازویش گذاشت.
-تقصیر خودم بودم، نگران نباش.
-تو خیلی پر جنب و جوشی.
آیسودا خندید.
-خوبه که!
-بر منکرش لعنت.
آیسودا چانه اش را بوسید.
-من مهمتر از تلویزیونم.
-بلا سر خودت میاری که اینو ثابت کنی؟
-نه!
آیسودا باز هم لبخند زد.
دستش را زیر بافت پژمان فرو برد.
سینه ی لختش را نوازش کرد.
-نکن دختر.
-چرا خب؟
-می دونی که حساسم.
-نه نمی دونم.
به نوازش سینه ی پژمان ادامه داد.
عملا داشت هورمون های پژمان را بالا و پایین می کرد.
-تو زندگیت از من بیشتر کیو دوس داشتی؟
-نکن بچه!
دست آیسودا را گرفت.
آیسودا با بدجنسی دستش را کشید.
-جواب منو بده.
پژمان با حرص نیم خیز شد.
درون چشمانش هوس موج می زد.
آیسودا در خودش جمع شده گفت: چیه خب؟
-واسه چی اذیت می کنی؟
-اینکه اذیت نیست.
دست آیسودا را گرفت و روی تخت مقابل خودش نشاندش.
-با همه چیز بازی نمی کنن.
آیسودا به عمد دست زیر موهایش زد.
موهایش را دورش ریخت.
دلبری می کرد.
از آن دلبری هایی که خودش نمی دانست چقدر خطرناک است.
-می دونی چقدر وسوسه ی داشتنت رو دارم؟
آیسودا لب گزید.
دست از موهایش کشید.
-من منظورم این نبود.
-ولی من منظورم همینه.
تمام صورت آیسودا با قرمز رنگ آمیزی شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#تاریخ
⁉سگ ها چطور از هزاران سال قبل دل ما را ربودند؟
✅ یک مطالعه که در سال 2016 در science منتشر شد نشان میدهد وقتی رفقای سگ سان ما در چشم ما زل میزنند، همان فرآیند هورمونی فعال میشود که ما را با بچه ها پیوند میدهد. این مطالعه ممکن است توضیحی برای این مساله داشته باشد که سگ ها چطور هزاران سال قبل همراه ما شدند. سگ ها بدلیل توانایی تعاملی شان با انسانها مشهور هستند اما این تعامل فقط قدم زدن و گرفتن چوب پرتاب شده نیست. نتایج این مطالعه نشان داد نگریستن سگ ها در چشم انسانها باعث ترشح هورمون اکسی توسین هم در انسان و هم در سگ میشود. این همان هورمونی است که نقش اساسی در پیوند های انسانی دارد و به هورمون عشق مشهور است. نتایج این بررسی نشان داد این فرآیند شباهت زیادی به فرآیندی دارد که طی آن خیره شدن مادر در چشم فرزندش باعث ترشح اکسی توسین شده و محرک پیوند محبت آمیز بین آنهاست. پس رابطه انسان و سگ از گذشته های دور مبتنی بر یک علاقه مندی متقابل بوده است که نقش اساسی در اهلی شدن این موجود دارد.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه کسی رو دوست داری بهش بگو چون اگه تو نگی یکی دیگه میگه، اون وقته که تو میسوزی ...
از من گفتن بود خود دانی 😐☝️
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan