#سخن_بزرگان 💐
اگر میخواهید در زندگی
موفق باشید و از آن لذت ببرید،
به پدر و مادرتان نیکی کنید،
خصوصاً به مادر،
دست او را ببوسید،
دل او را به دست آورید
و بدانید اگر آنها از تو راضی باشند،
خـدا هم از تو راضی خواهد بود
و اگر خدایی نکرده
آنها را از خود برنجانی
خداوند را از خود ناخشنود کردهای.
📚 از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)
•••••••••••••••••••••••••••••••
http://eitaa.com/cognizable_wan
فلسفه مورچه اي
فلسفه مورچه ها به نیت4 فصل دارای 4 قسمت است:
اولین بخش آن این است: "مورچه ها هرگز تسلیم نمیشوند"
فلسفه خوبی است، اگر آنها به سمتی پیش بروند و شما سعی کنید متوقفشان کنید به دنبال راه دیگری میگردند. بالا میروند، پایین میروند، دور میزنند. آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه میدهند.... چه فلسفه کارآمدی! هرگز از جست و جوی راهی که تو را به مقصد مورد نظر میرساند دست نکش
بخش دوم این است:
" مورچه ها کل تابستان را زمستانی می اندیشند "
این نگرش مهمی است. نمیتوان اینقدر ساده لوح بود که گمان کرد تابستان برای همیشه ماندگار است. پس مورچه ها وسط تابستان در حال جمع آوری غذای زمستانشان هستند. آینده نگری اصل مهمی است و باید در تابستان فکر طوفان را هم کرد. باید همچنان که از آفتاب و شن لذت میبرید به فکر سنگ و صخره هم باشید
سومین بخش از فلسفه مورچه این است:
"مورچه ها کل زمستان رامثبت می اندیشند "
این هم مهم است . در طول زمستان مورچه ها به خود یادآور میشوند که این دوران زیاد طول نمیکشد ؛ به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت و در اولین روز گرم ، مورچه ها بیرون می آیند. اگر دوباره سرد شد آنها بر میگردند زیر، ولی باز در اولین روز گرم بیرون می آیند. آنها برای بیرون آمدن نمیتوانند زیاد منتظر بمانند
و اما...... آخرین بخش از فلسفه مورچه:
یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع میکند؟ هر چه قدر که در توانش باشد. چه فلسفه باور نکردنی این فلسفه : "هر چه قدر در توانایی ات است"
فلسفه فوق العاده ای ست که هرگز :
1. تسلیم نشوی
2. آینده را ببینی
3. مثبت بمانی
4. همه تلاشت را کنی
http://eitaa.com/cognizable_wan
به یه مرد ایرانی میگن:
نماز میخونی؟؟🤔
میگه عادت ندارم!!😐
میگن: روزه میگیری؟؟🤔
میگه طاقت ندارم!!😐
میگن: مسجد میری؟؟🤔
میگه وقت ندارم!!😑
میگن: خیرات میکنی؟؟ 🤔میگه درآمد ندارم!!😐
میگن: صیغه میکنی؟؟؟؟🤔🤔
میگه آره بابا دیگه کافر که نیستم !!!!😄😆😆
به افتخار همهی مردای ایرانی که هنوز ذرهای ایمان تو وجودشون هست.✌😂
😎😌😎😉
پیشاپیش روز مرد
روز مردان آنجلس که توافق کردند🥀🥀🥀🥀
همراه خود زن نبرند تا بتوانند ۳۰۰ سال در آرامش بخوابند😌
بر مردان مبارک!!☺️😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستور داد جوانانی که مرگ بر حسن گفتن رو دستگیر کنند.
🔴نگران نباشید! اعلی حضرت همایونی آیتالله دکتر شیخ حسن فریدون، جوانان نادان و خام را خواهند بخشید؛ درست است به قبله عالم توهین شد ولی عفو همایونی همیشه شامل حال رعیت بیمقدار است
اصلا رعیتی که محتاج نان شب شده، دلش به همین بخششها و مرحمتهای ایشان خوش است.
به نقل از👇👇👇
@Radar_enghelab
به ما بپیوندید👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
1_750329464.mp3
11.22M
.
✅ از اعمال ماه رجب خواندن زیارت عاشورا
✍️ قرائت زیارت عاشورا از اعمال ماه رجب برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) ، دفع بلا و بیماری ، حاجت روا شدن همراهان عزیز
⭕️ زیارت عاشورا با صدای زیبای علی فانی
#ماه_رجب #زیارت_عاشورا
.
.
✅ اذکار ماه رجب
✍️ اسْتَغْفِرُ اللّهَ وَ أَتُوبُ اِلَیْهِ(۷۰ مرتبه صبح و شب هر روز)
✍️ لا اِلهَ اِلاَّ اللّه(1000 مرتبه در ماه)
✍️ قل هو الله احد(100 مرتبه در ماه)
✍️ أسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِى لا إِلَهَ إِلا هُوَ وَحْدَهُ لا شَرِیكَ لَهُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ(100 مرتبه در ماه)
✍️ اسْتَغْفِرُ اللّهَ ذَاالْجَلالِ وَ الاْکْرامِ مِنْ جَمیعِ الذُّنُوبِ وَالاْثامِ(1000 مرتبه در ماه)
#ماه_رجب
.
❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 *اینگونه_فکر_کنید*
💠 به جای اینکه همیشه به این بیندیشید که شما از همسرتان چه میخواهید کمی فکر کنید که همسرتان از شما چه میخواهد.
💠 اینگونه فکر کردن در حل بسیاری از مشکلات در زندگی راهگشا خواهد بود.
💠 و حس نوع دوستی و محبت به همسر و نیز حسنظن را در شما زنده خواهد کرد.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #پیامدهای_بینظمی
💠 آشپزخانه و سالن پذیرایی و میز نهارخوری را #خلوت کنید.
لباس های نشسته و کنار لباسشویی را کم کنید.
💠 همین #شلوغی و نامنظم بودن خانه عامل #نگرانی و فشار #روحی برای شماست.
💠 با ایجاد نظم در خانه، قدرت #ابتکار و روحیه #جدید برای لذت بردن از رابطه با همسر پیدا میکنید!
💠 برقراری نظم، قدم اول برای ایجاد آرامش در منزل است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و هشتم
شب از راه رسیده بود و من مثل پرنده اي که در قفسی زیبا و مجلل اسیر شده است، اسیر تنهایی خودم بودم، هیچ راهی براي بیرون رفتن نمی دیدم، تنها کاري که می توانستم انجام دهم این بود که بار دیگر دو زانو را بغل بگیرم و به آسمان بی ستاره و شاخه لرزان درختان نگاه کنم،آدمهای که زانو هایشان را بغل میکنند و به فکر فرو میروند بدون شک تنها ترین آدمهای جهانند، زمان دیر می گذشت و تنها راهی که برای بیرون رفتن به آن فکر میکردم فرار بود، منتظر بودم تا نگهبان براي آوردن شام در را باز کند اما در تمام طول شب نگهبان در را باز
نکرد ، فکر می کنم یادش رفته بود که شام بیاورد .
کم کم هوا روشن شد، دراز کشیدم و به خواب رفتم ، چیزي نگذشت که با صداي کلید در بیدار شدم ، سرم از بی خوابی درد می کرد . ولی خوابم نمی برد ، بی اشتها شده بودم . حتی حوصله نگاه کردن به صبحانه را هم نداشتم . کسی نبود در این بی قراري مرا در آغوش بگیرد و آرامم کند ، مجبور بودم باز بنشینم دو
زانو را بغل بگیرم و با آغوش گرفتن خودم ، خودم را آرام کنم .
دوباره صداي کلید بلند شد حتما بازهم نگهبان بود . به در نگاه کردم ، با دیدن عاطف بغض راه گلویم را بست ، سرم را پایین انداختم ، عاطف با اشتیاق و ناراحتی به سمت من می آمد . هیچ حرفی نزدیم، نه من و نه عاطف.
همه حرف هایمان در سکوت نهفته بود ، عاطف رسید به من ، دستانش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت ولی من همچنان نشسته بودم و بغض گلویم اجازه نمی داد حرف بزنم . نفس هاي گرمش که به گردنم می خورد بغضم را بیشتر می کرد . ضربان قلبش را حس می کردم ، نگران می تپید ، انگار که تا پیش من دویده باشد . با صداي آرام و نگران گفت :
- نباید تنهایت می گذاشتم، خیلی اذیت شد، خوبی ؟
سکوت کردم ، نمی توانستم حرف بزنم.
- با من حرف نمی زنی محمد؟ به خدا قسم همه چیز تقصیر من است ، ولی حرف بزن.
بغضم ترکید ، چشمانم طوفانی شد و سیل اشک از چشمانم جاري شد دلم از سلطان ، ابوحسان ، نگهبان های کر و لال و حلما گرفته بود ، دلم براي خود بدبختم می سوخت
که سی و نه شب را خودم را رساندم و شب آخر ، همان شبی که قرار بود حلال مشکلات من باشد به خاطر بازي های ابلهانه قصر و کارهاي کودکانه بعضی ها خراب شده بود .
گفتم : این قصر و جاه و مقام براي هیچ کس ماندنی نیست ، حتی پدر تو .
- محمد آنطورکه تو فکر می کنی نیست . پدر من مقصر...
- بس کن عاطف .
حرفش را که قطع کردم ، دستش را از روي شانه ام برداشت ، نگاهی به من کرد و گفت :
- محمد !
- هرچه می کشم از همین قصر است ، خدا پنجمی را نشانت ندهد .
وقتی این را گفتم ، عاطف به هم ریخت و گفت :
- دعا می کنم هیچ وقت سرت نیاید ، چیزي را بفمی که دیگران نمی فهمند ، نه اینجا دارالعماره است ، نه پدر من خلیفه .
عاطف کنار پنجره رفت و ادامه داد : وقتی می گویم چیزي از قصر نمی دانی همین است .
عصبانی بودم ، با اینکه عاطف را دوست داشتم ولی نمی توانستم توجیهاتش را درباره قصر قبول کنم ، قصر ظالم بود همانطور که می دیدم ، و ظالم تر از همه سلطان بود ، گفتم :
- تو که از قصر هوا خواهی می کنی ، همان کسی نیستی که از ابوحسان می نالید .
از کوره در رفت و گفت :
ببینم ، تو فکر کردي داري چوب ظلم هاي پدر من را می خوری، آدمی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند ، زمانی باید به این لحظه فکر میکردي که زیر بار انجام دستورات حلما رفتی.
و دوباره یک دستش را روي تاقچه گذاشت و به بیرون از پنجره خیره شد .
- اشتباه می کنی شاهزاده ، من دارم چوب مخالفت با حلما را می خورم، مخالفت با خانواده شما است که چنین عاقبتی دارد، میبینی حال و روزم را ، اینها به خاطر مخالفت با دردانه خواهر تو است.
سرش را با تعجب به طرف من برگرداند و با لحن آرامتري گفت :
- یعنی تو سیاه چال نرفتی ؟
نمی دانستم چه بگویم که همه چیز را در لحظه جمع کنم ، گفتم :
-نه که نرفتم ، یعنی رفتم ، ولی ...
- ولی چه ؟!
- ولی داستان مفصل است طول می کشد تا بگویم .
ساعتی طول کشید تا همه آنچه را که بین من و حلما پیش آمده بود براي عاطف باز گو کنم ، ما بین حرف ها یکی به میخ میزدم یکی به نعل ، وقتی که همه حرفهایم را زدم ، سکوت کردم تا خودش قضاوت کند ، عاطف بعد از شنیدن حرف هاي من ، سرش را پایین گرفت و گفت :
- کاش از همان اول بازیچه دست حلما نمی شدی.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پنجاه و نهم
- می دانی من از چه می سوزم ؟ از اینکه دقیقا شب چهلم خراب شد، شاید اگر این چهله همان اول کار خراب میشد، انقدر آتش به جانم نمی افتاد.
- حق می دهم که همه چیز را زیر سر پدر من ببینی .
نیشخندي زدم و گفتم : چقدر خوب بالاخره حق را به من دادي .
لبخند شیرینی زد و گفت :
- البته باز هم معتقدم که تو اشتباه میکنی .
- عاطف این قصر است و این پدر تو ، چه کسی می تواند روي حرف پدرت حرفی بزند ، او هر جور که بخواهد می تازد ، واقعا کودکانه است که مجرم ها را نزد سلطان بیاورند و او به خاطر هیچ و پوچ آنها را به سلاخه بکشد .
ابروهایش را کمی بالا داد و انگشت اشاره اش را به نا کجا آباد اشاره داد و گفت :
- به خدا قسم اگر می دانستی در قصر چه اژدهای دوسری زندگی می کند هیچ وقت این حرف را نمی زدي .
لب و لوچه ام را آویزان کردم و گفتم : احتمالا این اژدهای دوسر ابوحسان است ، که می خواهی همه بدبختی هاي قصر را سر او خراب کنی، هووم نیازي نیست بگویی ، خودم می دانم مردي خبیث تر از او پیدا نمی شود ولی وقتی سلطان همه کاره است ، ابوحسان چه کار می تواند انجام دهد!
- تو ابوحسان را نشناخته اي پسر ، او همیشه ساز مخالف من را می زند، چقد این کلاغت غار غار می کند.
- خودت بهتر میدانی عاطف ، اگر پدرت زیر بار تصمیمات ابوحسان می رود ، به خاطر این است که حرف هاي او با ذائقه پدرت خوش است نه به خاطر اینکه پدرت قصد مخالفت با تو را داشته باشد .
- همه اینها که گفتی درست، اما حرف ابوحسان که می آید دست و پاي پدرم شل می شود ، پدر بارها و بارها گفته تا به حال مردي به زیرکی او ندیده ام، انگار پدرم را سحر کرده ،هرگز راضی نمی شود این ابوالفتنه را کنار بگذارد .
- واقعا از من انتظار داري قبول کنم چون پدرت سِحر شده همه اعدام ها ، زندانی ها و ظلم هاي پدرت بی اشکال است؟
- نه من نمی خواهم بگویم....
- آه دوست من، به نظرم اصلا توجیهاتت قابل قبول نیست .
-محمد.. محمد... محمد چرا تو حرف مرا نمی فهمی او یک یهودي است که به خون مسلمان تشنه است، اگر او زیر گوش پدرم ننشیند و جرم هاي سبک و مسخره را بزرگ نمایی نکند . پدرم حکم اعدام و سیاه چال صادر نمی کند،چه کسی به جز ابو حسان میتواند قبل از جاسه محاکمه شرای به دست پدرم بدهد تا پدر مست شود و روی هوا حکم صادر کند.
- ابو حسّان یهودی است !؟
- آري یهودي است و تمام نگهبان هاي قصر که تحت فرمان اویند ، یهودي اند
- مثل اینکه قضیه پیچیده تر از آن است که فکر میکردن،فقط یک سوال می ماند .
نگاهم کرد یعنی بپرس .
- ابوحسان چند سال است که اینجاست ؟
نمی دانم ، از آن زمان که چشم باز کردم بود .
از سکو پایین آمدم ، قدمی عالمانه و درشت برداشتم و مثل آدم هایی که چیزي میدانند که دیگران نمی دانند گفتم : پس آنقدر هم که می گویی بد نیست ، چه بسا یار با وفایی باشد .
- چطور؟!
- ببین عاطف، کمه کم تو سه سال از من بزرگتري یعنی حد اقل بیست و سه سال است که این مرد در کنار پدرت زندگی کرده ، البته راه خیانت برایش باز بوده ، چطور می شود که به پدرت خیانت نکرده ؟!
انگارکه حرف ساده لوحانه اي زده باشم، صورتش را کج کرد و با یک پوزخند گفت : وقتی می گویم نمیشناسیش یعنی همین،سیاست ابوحسان سیاست پشت پرده است .خودش را نشان نمی دهد ولی حرفش را به کرسی می
نشاند . او یهودی است، یعنی فقط تیر اندازی بلد است و هیچ گاه شمشیر نمی کشد، با این حال او نیازي به براندازي پدرم ندارد، همین قدر که سلطان آنقدر ساده است که به حرف هایش گوش می کند ، برایش بس است .
- عجیب است ، سیاست بسیار عجیبی است، حالا چه کار می ککنی ؟
لبخند زد و گفت : صبر می کنم تا موقعش برسد، می دانم که خدا با من است، راستی تو نمی خواهی از معشوقه ات بپرسی؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت شصت
- خبرهاي خوبی داري مگرنه ؟
- راستش خبر خوب که چه عرض کنم .
- یعنی خبر خوب نیاوردي ؟!
دستهایش را تا سینه بالا آورد و سرش را تکان داد که یعنی نمی دانم خبرم خوب است یا بد ، به شیطنتش پی بردم می خواست مرا اذیت کند ، مطمئن بودم خبر خوبی دارد ، عاطف با خیال راحت نشسته بود ولی من آرام نمی گرفتم ، تا درباره محبوبه نمی شنیدم نمی توانستم بنشینم، به زور خودم را عادي جلوه دادم ، گفتم :
- نکند برای حرف زدن زیر زبانی می خواهی!
- راستش سري به محله شما زدم ، خودم هم گیج شده بودم ، دفعه قبل از هر کسی نشانه خانه شان را می گرفتم جوابم را نمیدادند، اما این بار از همان اولین نفري که پرسیدم گفت ، سه کوچه بالاتر می نشینند .طبق آدرسی که داده بود ، رفتم ،آن مرد راست می گفت . همان جا زندگی می کردند .
لام تا کام حرف نمی زدم تا فقط گوش باشم و بشنوم . چشمم پیش سیمرغ رفت که کنج حجره نشسته بود و با چشم هاي مظلومش مرا نگاه می کرد .
عاطف ادامه داد : البته کسی در کوچه پیدا نبود ، اگر هم کسی پیدایش میشد، نمی پرسیدم، بهترین مورد همان کودکانی بودند که در کوچه بازي می کردند ، یکی شان را صدا زدم ، همه آمدند ، وقتی از محبوبه پرسیدم ، همه گفتند کلاغت دارد خراب کاري می کند .
- چی ؟
- پرنده ات خراب کاري کرده .
به سیمرغ نگاه کردم ، آن چشمان مظلومش نشان از خجالت داشت .
- نگاهش نکن ادامه بده .
ادامه داد؛ همه بچه ها می گفتند محبوبه ازدواج نکرده ، حتی چند بار ازشان درباره مراسم عروسی سوال کردم اما کسی چیزی نمی دانست .
- ولی ... !
- بچه ها دروغ نمی گویند محمد، بد گمان نباش.
سرم را آرام تکان دادم و گفتم : می دانم ، ولی محبوبه هم دروغ نمی گوید.
سریع به عمق کلام من رسید به فکر فرو رفت ، کنار لبش را با دو انگشت ، نرمش دادو گفت :
قبلا گفتی که روز آخر محبوبه را دیدي و با او سخن گفتی ، همان روز به تو گفته بود که می خواهد با کسی ازدواج کند درست است؟،
- ولی او تا به حال به من دروغ نگفته است ، بگو ببینم من حرف بچه هارا باید باور کنم ، یا حرف سه آدم بالغ و عاقل را ؟
- یعنی به جز محبوبه ، ماجراي عروسی را از کسان دیگري هم شنیدي ؟
- با همین دو گوش خودم شنیدم ، اصلا شنان بود که باعث شد از آن مهلکه فرار کنم و از نا کجا آباد سر در بیاورم ، بعدش هم اگر شمیم که غلام است و محبوبه دروغ بگویند،میگوییم اشکالی ندارد ولی شنان چه دلیلی براي دروغ گفتن
داشت؟
-خب طبیعی است محمد جان بعضی وقتها کسانی که دروغ گفتن بلد نیستند هم دروغ می گویند . مثلا محبوبه آن روز چهره اش کمی عجیب به نظر نمی رسید ؟
انگار اصلا نشنیده بود که درباره شنان و شمیم چه گفته ام ، دوباره رفت سر خانه اول که اثبات کند محبوبه دروغ می گوید ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نوچ، آن روز نه قیافه اش به دروغ گوها می خورد نه حرف زدنش ، چشم هایش را از من پنهان کرده بود و مصمم می گفت برو .
عاطف سریع سرش را بالا گرفت و انگار چیزي یادش آمده باشد گفت : فکر کنم چیزهایی فهمیده ام.
- عاطف، خواهش میکنم مثل پدرت به قضیه نگاه نکن.
- نه نه ، فقط یک لحظه به من گوش کن، روزي با برادرم به ماهیگیري رفتم ، ماهی بزرگی در دامم افتاد . برادرم اصرار داشت وقتی به قصر برگشتیم به پدر بگویم که او ماهی را صید کرده ، ولی من قبول نکردم و خواستم این افتخار را به نام خودم ثبت کنم، سر ماهی یکی به دو کردیم و بینمان دعوا افتاد .برادرم مرا خواباند روي زمین ، نشست روي سینه ام و خنجرش را بر گلویم گذاشت ، نفسم حبس شده بود ، نمی توانستم چیزي بگویم ، با چشمانم مظلومانه به او نگاه کردم ،برادرم طاقت دیدن اشکهای مرا نداشت، از روی سینه ام بلند شد و گفت : شوخی کردم ،گفتم : ولی چشمانت چیز دیگري نشانم می داد،من همه چیز را از چشمهای او خوانده بودم،ببین رفیق شاید آدمها دروغ بگویند ولی چشمها دروغ نمی گویند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #پیامد_قهر_بودن
💠 آیتالله العظمی مرعشی نجفی میفرمودند: محضر آمیرزا جواد آقای ملکی تبریزی بودم، کسی آمد و به ایشان گفت: آقا! من به نسخهای که برای شب خیزی به من دادید، مو به مو عمل کردم امّا موفّق نمیشوم. آیه آخر سوره کهف را خواندهام، دعایی را که دادهاید، خواندهام، صدقه هم فرمودید دادم، همه کار کردم امّا موفق نشدم. آقا فرمودند: گوش خود را جلو بیاور تا چیزی بگویم. چیزی به او گفتند که دیدیم سرخ شد و عقب نشست. بعد فرمودند: این را انجام بده، درست میشود! آیتالله العظمی مرعشی نجفی فرمودند: بعدها که آن شخص پیش من آمد، خودش برایم گفت: آن روز آقا فرمودند: تو چند روز است که در منزل بد اخلاقی میکنی و با همسر و بچّه هایت قهری، با این حال می خواهی خدای متعال باز توفیق شب خیزی به تو بدهد؟! هیهات! این ها که هیچ، اگر خضرِ نبی هم تعلیمی به تو بدهد، توفیقِ شب خیزی نخواهی داشت!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #تعريف_از_همسر
💠 يكى از عواملى كه نشان دهنده توجه به همسر است #تعريف كردن از كار او و #تشويق اوست. هيچ اشكالى ندارد كه مرد هر دفعه که سر سفره مىنشيند، از دست پُخت همسرش تعريف كرده و او را به جهت پختن غذاى لذيذ تشويق كند.
💠 چه زیباست وقتى شوهر از بيرون، خريد میکند، زن از ميوههاى خوبى كه انتخاب كرده تعريف كند؟ "اين تعريفها نشان مىدهد كه ما متوجّه زحمات و تلاشهاى همسرمان هستيم" و البته عامل افزایش #محبت به همسر است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞🌷🌹☘️🌴💓
شوخی همسرانه
لطفا جدی نگیرید😅😁
رفتم پیش مشاور باهاش مشورت کنم که چطوری همسرم خوشحال کنم ؟؟؟
گفت: *باید عشقتو بهش نشون بدی* 😋
منم با عشقم قرار گذاشتم بردم به خانمم نشون دادم !!!!
نفهمیدم چی شد ...
تازه از کما اومدم بیرون 🤕
... بی سواد اسمشو گذاشته مشاور😅
ولنتاین نزدیکه،
مراقب باشید خرابش نکنید 😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #حریمهارامراعات_کنید
💠 گاه بدون اینکه بدانید، رفتارهایی انجام میدهید که باعث ناراحتی همسرتان میشود، مثل صمیمیت بیش از حد با #جنس_مخالف.
💠 شاید برایتان سرگرمکننده باشد که با اقوام یا همکارتان شوخی کنید، اما #افراط در این کار میتواند اثرات #منفی زیادی بر رابطه عاطفیتان بگذارد. گاه رفتار شما مجوّزی میشود برای همسرتان تا او نیز حریمهای مربوط به نامحرم را رعایت نکند.
💠 با رعایت #محدودیتها و خط قرمزهای اخلاقی و شرعی، آرامش و لذّت را به یکدیگر هدیه دهید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اینگونه_فکر_کنید
💠 به جای اینکه همیشه به این بیندیشید که شما از همسرتان چه میخواهید کمی فکر کنید که همسرتان از شما چه میخواهد.
💠 اینگونه فکر کردن در حل بسیاری از مشکلات در زندگی راهگشا خواهد بود.
💠 و حس نوع دوستی و محبت به همسر و نیز حسنظن را در شما زنده خواهد کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
غم و غصه های دنیا کوچیک نمیشن تو باید بزرگ بشی. اگه چیزی رو ازت گرفتم قراره بهترشو نصیبت کنم.
ناراحت نباش
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اکثر مردم شکستها و گذشتهی خود را مانند کوهی بر دوش خود حمل میکنند، در حالی که باید از آنها بالا روند!
تا به قلهی موفقیت برسند...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه آدمها سعى ميكنن تو رو پايين بكشن
بهش افتخار كن.
اين فقط ثابت ميكنه الان
ازشون بالاترى
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اکثر انسانها فکر میکنند که
پول، پول میآورد.
اما میلیاردرها میدانند که در واقع
این "تفکر و اندیشه "است که ثروت میآورد...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونید چرا بعضی از ما بهسختی خوشحال میشیم؟
چون به چیزایی که موجب ناراحتیمون میشن، چسبیدهایم!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در خانه تکانی مراقب باشید !☠
مخلوط جوهرنمک با دیگر شوینده ها گاز خطرناکی تولید میکند که باعث آسیبهای جبران ناپذیری چون سوختگی مجاری تنفسی، اختلال تنفسی وحتی مرگ میشود
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک لیوان آب هویج بیش از 8 برابر نیاز روزانه افراد به ویتامین A را تامین میکند !🥕
ویتامین A برای رشد اندامها و استخوانها لازم است و برای حفظ قدرت بینایی مهم است
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
عشق با قلب و مغز ما چه می کند؟
نگاه کردن به تصویر فردی که دوستش دارید سبب افزایش آستانه تحمل درد شما و کاهش میزان درد (تا ۴۰ در صد در موارد متوسط و ۱۵ درصد در موارد شدید) میشود.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنی که زنده زنده دفن شد
النور مارکهام (Eleanor Markham) زنی بیست و دو ساله بود که از قرار معلوم در روز یکشنبه (زمانی نزدیک به زمان انتشار خبر) از دنیا رفت. در حالی که جسد وی از خانه و محل فوت جا به جا میشد، یک ضربه بسیار ضعیف به پوشش قبر توجهها را به سمت خود جلب کرد. بله، جسد مرده النور به آرامی از جا بلند شده و مرگ را پس زد. او برای بهبود وضعیت جسمانی سریعا به خانه منتقل شد. از قرار معلوم النور طی فرآیند انتقال و دفن کاملا آگاه بوده، اما قدرت دادن هرگونه نشان برای خبر کردن دیگران از زنده بودن خود را نداشته است، تا جایی که کار به دفن کامل و ریختن خاک رسیده و این ترس نیرویی برای برخواستن به وی داده است. خبررسانی اندرسون کالیفرنیای جنوبی، چند هفته بعد گزارش واضحتری را از این اتفاق، به نقل از النور مارکهام، ارائه کرد:
📌 من در تمامی لحظاتی که شما مشغول به فراهم کردن مقدمات دفن من بودید، کاملا هوشیار بودم. ترسی که من را احاطه کرده بود، غیر قابل تشریح است. من نزد خدا برای گرفتن قدرتی برای تحرک دعا کردم و با تلاش بیشتر توانستم ضربه کوچکی به پوشش قبر وارد کنم.
http://eitaa.com/cognizable_wan