🔴 #اینگونه_فکر_کنید
💠 به جای اینکه همیشه به این بیندیشید که شما از همسرتان چه میخواهید کمی فکر کنید که همسرتان از شما چه میخواهد.
💠 اینگونه فکر کردن در حل بسیاری از مشکلات در زندگی راهگشا خواهد بود.
💠 و حس نوع دوستی و محبت به همسر و نیز حسنظن را در شما زنده خواهد کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
غم و غصه های دنیا کوچیک نمیشن تو باید بزرگ بشی. اگه چیزی رو ازت گرفتم قراره بهترشو نصیبت کنم.
ناراحت نباش
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اکثر مردم شکستها و گذشتهی خود را مانند کوهی بر دوش خود حمل میکنند، در حالی که باید از آنها بالا روند!
تا به قلهی موفقیت برسند...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه آدمها سعى ميكنن تو رو پايين بكشن
بهش افتخار كن.
اين فقط ثابت ميكنه الان
ازشون بالاترى
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اکثر انسانها فکر میکنند که
پول، پول میآورد.
اما میلیاردرها میدانند که در واقع
این "تفکر و اندیشه "است که ثروت میآورد...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
میدونید چرا بعضی از ما بهسختی خوشحال میشیم؟
چون به چیزایی که موجب ناراحتیمون میشن، چسبیدهایم!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
در خانه تکانی مراقب باشید !☠
مخلوط جوهرنمک با دیگر شوینده ها گاز خطرناکی تولید میکند که باعث آسیبهای جبران ناپذیری چون سوختگی مجاری تنفسی، اختلال تنفسی وحتی مرگ میشود
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک لیوان آب هویج بیش از 8 برابر نیاز روزانه افراد به ویتامین A را تامین میکند !🥕
ویتامین A برای رشد اندامها و استخوانها لازم است و برای حفظ قدرت بینایی مهم است
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
عشق با قلب و مغز ما چه می کند؟
نگاه کردن به تصویر فردی که دوستش دارید سبب افزایش آستانه تحمل درد شما و کاهش میزان درد (تا ۴۰ در صد در موارد متوسط و ۱۵ درصد در موارد شدید) میشود.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنی که زنده زنده دفن شد
النور مارکهام (Eleanor Markham) زنی بیست و دو ساله بود که از قرار معلوم در روز یکشنبه (زمانی نزدیک به زمان انتشار خبر) از دنیا رفت. در حالی که جسد وی از خانه و محل فوت جا به جا میشد، یک ضربه بسیار ضعیف به پوشش قبر توجهها را به سمت خود جلب کرد. بله، جسد مرده النور به آرامی از جا بلند شده و مرگ را پس زد. او برای بهبود وضعیت جسمانی سریعا به خانه منتقل شد. از قرار معلوم النور طی فرآیند انتقال و دفن کاملا آگاه بوده، اما قدرت دادن هرگونه نشان برای خبر کردن دیگران از زنده بودن خود را نداشته است، تا جایی که کار به دفن کامل و ریختن خاک رسیده و این ترس نیرویی برای برخواستن به وی داده است. خبررسانی اندرسون کالیفرنیای جنوبی، چند هفته بعد گزارش واضحتری را از این اتفاق، به نقل از النور مارکهام، ارائه کرد:
📌 من در تمامی لحظاتی که شما مشغول به فراهم کردن مقدمات دفن من بودید، کاملا هوشیار بودم. ترسی که من را احاطه کرده بود، غیر قابل تشریح است. من نزد خدا برای گرفتن قدرتی برای تحرک دعا کردم و با تلاش بیشتر توانستم ضربه کوچکی به پوشش قبر وارد کنم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا لعنتت کنه
بیچاره سگا ... 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واااای با یارانه به عشقش رسید😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرشوهر و عروس
این داستان:تنبیه عروس😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸آیت الله #مجتهدی تهرانی:
✨کسی که حمام رفته و لباس تمیز پوشیده است همین که یک سیاهی روی صورت یا لباسش بنشیند می فهمد.
ولی کسی که مثلا در مکانیکی کار کرده و سیاه شده هر قدر هم خاک بخورد متوجه نمی شود.
⚡️گناه هم همین طور است.
✅ کسی که تزکیه کرده و خودش را تمیز کرده می فهمد که یک گناه چه قدر اثر دارد
💥ولی کسی که غرق گناه است هر چقدر که گناه کند ککش هم نمی گزد...
┄┅═✧❁🌷...🌷❁✧═┅┄
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبخت ترین آدمها کسانی هستند که به خوشبختی دیگران حسادت نمیکنند.🍁
و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمیکنند وهمیشه و همه جا عشق و دوستی می ورزند!🍁
🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*راه های جلب اعتماد همسر*
1⃣⬅️به جای حرف زدن خود را درعمل اثبات کنید؛
بهتر است ضمن پرهیز از رفتارهای شک برانگیز عملا او را مطمئن سازید که چیزی برای پنهان کردن ندارید.
❗️مثلا گاهی تلفن همراه خود را تعمدا در منزل رها کنید به گونه ای که همسرتان دسترسی لازم را به محتویات آن داشته باشد.
2⃣⬅️مدام موضع تان را تغییر ندهید؛تجربه ثابت کرده کسانیکه عقاید مشخصی ندارند افراد قابل اعتمادی نیستند.
3⃣⬅️در امور یکدیگر تجسس نکنید؛جستجوی مکرر و بی مورد در امور شخصی همسر می تواند رابطه زوجیتان را در معرض خطر قرار دهد.
4⃣⬅️با زبان عشق یکدیگر آشنا شده و با آن زبان با هم صحبت کنید؛
👈این کار باعث بهبود صمیمیت زوجین و متعاقب آن بهبود اعتماد در رابطه می شود.
5⃣⬅️پیام های مسموم نفرستید؛
به کار بردن جملاتی مانند
➖ کاش ازدواج نکرده بودم
یا
➖خوش به حال مجردها که هر کاری دلشان می خواهد انجام می دهند و...
6⃣⬅️احساسات خود را صریح و روشن با او درمیان بگذارید؛ اگر رفتار او آزارتان می دهد صریح و روشن درمورد حسی که دارید با او صحبت کنید و به او بگویید این شک های بیمورد به زندگی زناشویی تان آسیب می رساند.
7⃣⬅️هرگز همسرتان را با دیگران قیاس نکنید؛ قیاس این سوال را در ذهن او ایجاد میکند که احتمالا مناسبات پشت پرده ای در شرف وقوع است!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🏖قانون 15 دقیقه چیست؟
این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد!
ساموئل اسمایلز ، مولف کتاب اخلاق و اعتماد به نفس، بر این اعتقادست که تکرار کارهای کوچک نه تنها شخصیت انسان را میسازد بلکه شخصیت ملت ها را تعیین می کند.
1- اگر روزی 15 دقیقه را صرف خودسازی کنید در پایان یک سال، تغییر ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد.
2-اگر روزی 15 دقیقه از کارهای بی اهمیت خویش بکاهید، ظرف چند سال موفقیت نصیبتان خواهد شد.
3- اگر روزی 15 دقیقه را به فراگیری زبان اختصاص دهید از هفته ای یک بار کلاس زبان رفتن بهتر است.
4- اگر روزی 15 دقیقه را به پیاده روی سریع اختصاص دهید از هفته ای چند بار به باشگاه ورزشی رفتن، نتیجه ی بهتری خواهید گرفت.
5- اگر روزی 15 دقیقه مطالعه و سلول های خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفت های عظیم یادگیری دست خواهید یافت.
زیبایی روش یا قانون 15 دقیقه در این است که آنقدر کوتاهست که هیچ وقت به بهانه ی این که وقت ندارید آن را به تاخیر نمی اندازید.
جالبتر اینکه، کشور #ژاپن امروزه موفقیت خود را مدیون این قانون است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚫️ زندگی امام هادی علیه السلام یک زندگی سراسر مقاومت و مبارزه است، خصوصیات این امام بزرگوار عبارت است از:
۱-مرگ در جوانی
۲-جهاد در سراپای عمر
۳-کوشش در راه خدا بی قید و شرط ۴-نهراسیدن از مشکلات
۵- نترسیدن از قدرتها و قدرتمندها
۶- وقار و سکینهی در راه خدا
۷-عبودیت و خضوع در مقابل خدا.
رهبر معظم انقلاب اسلامی ۱۳۶۰/۲/۱۸
شهادت امام #هادی علیه السلام تسلیت.
مولانا در مثنوی خود می گوید ..
یک فرد رفت ۳۰ سال در بازار مشغول تجارت شد،
و ثروت عظیمی به دست آورد ، و
از طریق همین ثروت ، یک زمین بسیار عظیمی خریداری کرد ، و سپس رفت ۳۰ سال دیگر هم کار کرد ،
و باز هم ثروت کلانی به دست آورد ، و
با آن ثرون کلان ، کاخ بسیار مجلل و بزرگی ساخت ..
زمانیکه میخواست به آن کاخ نقل مکان کند ،
ماموران و عقلای شهر و شهربانی گفتند که زمین شما آن طرف تر بوده ،
و زمین را عوضی گرفته ایی ،
و کاخ را بر روی زمین یک نفر دیگر ساخته ایی ، و زمین خودت بایر مانده است ..
این فرد به اشتباه یک زمینی را که زمین خودش تلقی کرده بود ،
مد نظر قرار داده و هرچه ثروت داشته،
خرج آن زمین کرده،
ولی زمین یک نفر دیگر را آباد کرده بود ..
مولانا از این داستان استفاده کرده ،
و میگوید ..
من و شما هم همینطوری هستیم ..
ما یک زمین داریم ، به نام :بدن"ویک زمین هم داریم به نام روح ،
ما فکر می کنیم ، بدن ما ، زمین ماست ،
و هر چه داریم خرج این بدن می کنیم ،
از جراحی زیبایی و هزینه های دیگر و ...
اما وقتیکه میخواهیم بمیریم،
به ما می گویند که زمین شما ،
آن دیگری بوده ، یعنی روح شما ،
و ما به اشتباه بدن را آباد کرده ایم،
اما روح را ، رها کرده ایم ،
از این جهت است که می گوید ..
در زمین دیگران خانه مکن ،
کار خود کن ، کار بیگانه مکن ،
کیست بیگانه، تن خاکی تو ،
کز برای اوست، غمناکی تو ،
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایا میشه ازین توالت بیرون اومد
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان قهوه چی عاشق ☕
قسمت شصت و یکم
با حرف های عجیب عاطف، همه نا امیدي هاي زندگی ام را میتوانستم فراموش کنم ، ولی آیا واقعیت
هم همین بود ، عمیق فکر می کردم و قدم می زدم ، پس از مکثی کوتاه گفتم؛ یعنی آن روز ...
- آري او چشمهایش را از تو پنهان می کرد چون نمی توانست خوب نقش بازي کند.
- اما آن دونفر . آن ها را چه می گویی ؟ یعنی آنها هم دروغ گفتند ؟!
- غلامی که بعد از محبوبه آمد اسمش چه بود ؟
- شمیم
- همان ، مگر نمی گویی که او دقیقا بعد از محبوبه آمد ، وقتی او بعد از محبوبه می آید ، یکی هم بعد از ظهر همان روز تو را سوق به فرار می دهد حالا هم که من شنیدم ازدواج نکرده ، همه اینها را با هم جمع کنی یعنی چه ؟
دیگر حرفی براي گفتن نداشتم، او راست میگفت، امکان نداشت به طور عادی همه این اتفاق ها در یک روز بیفتد، به در خیره شدم ، آهی کشیدم و گفتم :ای شمیم زبان باز .
- می بینی آنها کاري کردند که خودت پا به فرار بگذاري و بی خیال محبوبه شوي .
این بغض نامرد ، همان جایی به گلوي آدم می افتد که آدم نمی داند چه کار کند .
با تو ام، تو الان باید خوشحال باشی !
- من به صداقت محبوبه ایمان داشتم .
به صورتم دستی کشیدم ، بغضم را فرو بردم و گفتم : به آن تونل هاي سیاه چال راهی هست؟
لبخند زیرکانه اي زد و گفت :
- قصد فرار داري ؟
حرفی نزدم ، منتظر ماندم جواب سوالم را بدهد .
- متأسفم از اینجا به آن کانال ها راهی نیست ، در ضمن اگر هم باشد فراري ات نمی دهم .
پرسشگرانه نگاهش کردم . جواب چشم هایم را بسیار سریع داد؛
- خب معلوم است که آنجا راه خوبی براي فرار نیست ، بعد از گندي که تو زدي تمرکز نگهبانان روي همان کانال هاست .
لبخندي زد وگفت : اگر راه فرار باشد ، چه کار می کنی ؟
-یعنی چه که چه کار می کنی ؟ فرار می کنم.
منظورم این است ، برنامه ات چیست ؟
دست راستم را در موهایم فرو بردم و گفتم :
- وقتی راه فرار مهیا نیست برنامه به چه درد می خورد .
- و اگر راه فرار باشد ؟
- هر جور که شده محبوبه را بدست می آورم .
پس خوب استراحت کن که کار زیادي داري
ابروهایم را بالا دادم ، چشم هایم را درشت کردم و زل زدم به چشمهاي عاطف که برق می زد و گفتم :
یعنی تو می توانی ؟
-شک نکن، اینجا قصر است و هزار شاه گریز دارد ، نزدیکترینش همین حجره کناري توست .
عاطف بعد از گفتن این جمله با سرعت به طرف در دوید، گفتم شاید حالت تهوع گرفته است ، خودش را به در رساند ، در را به سرعت باز کرد و به چپ و راست سالن نگاه کرد ، در را بست و برگشت کنار من چیزي فکرش را مشغول کرده بود .
گفتم : چه شد یکدفعه ؟
تو صدای تکان خوردن در را نشنیدي ؟
- فکر نکنم .
- بی خوابی به من فشار آورده احتمالا توهم بود. - خیر است انشااالله .
- خوب استراحت کن و براي نیمه هاي شب آماده باش .
-به روي چشم رفیق.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان قهوه چی عاشق ☕
قسمت شصت و دوم
عاطف خواست که برود ، تا نزدیکی در رفت دستش را روي دستگیره در گذاشت ، سر برگرداند و گفت :
- در ضمن خواهش می کنم در این نصف روز حواست را جمع کن که کسی چیزي نفهمد، مخصوصاً ابوحسان ، الان هم که در این قفس اسیري ، حاصل بی احتیاطی آن شب تو و حلماست،سخت به خونت تشنه است.
- پس براي چه مرا نکشت؟
- چون ارزشش را نداشتی، خداحافظ.
در را باز کرد ، قبل از اینکه برود ، به او گفتم : ممنونم از بودنت ، اگر نبودي نمی دانم چه بلایی سرم می آمد .
لبخند ملیحی زد و رفت .
دراز کشیدم ، از بی خوابی زیاد کارم به جائی رسیده بود که خوابم نمی برد ، کمی احساس گنگی و سر درد داشتم ولی سرم را که روي بالشت گذاشتم ، فکر رفتن و شوق رسیدن به محبوبه اجازه خواب به من نمی داد ، چند باري جهت خوابم را عوض کردم ، سرم را روي بالشت تنظیم کردم ، تازه داشت چشمانم گرم خواب می شد که صداي باز شدن قفل در بلند شد ، نه عاطف قرار بود بیاید ، نه زمان ناهار از راه رسیده بود که نگهبان بیاید، هیچ چیز نمی توانست مثل دیدن او متعجبم کند ، زبانم بند آمد، انتظار دیدن هر کسی را داشتم غیر از حلما ، سر جایم نشستم ، به همه وسائل هاي من ، مخصوصاً به سیمرغ نگاهی حقیرانه کرد ، آرام آرام قدم برمیداشت و سمت من می آمد ، بی مقدمه حرفش را شروع کرد.
- به به شازده ... امید وارم دهانت آنقدری چفت و بست داشته باشد که حرفی به عاطف نزده باشی، گمان کردي از دست من قصر در رفتی ؟! خدا می داند اگر حرفی زده باشی باید بر قبر محبوبه بنشینی و اشعار عاشقانه بسرایی ، مرگ یا زندگی دست خودت است ، حواست را جمع کن خطا نکنی .
این ها را گفت در را محکم بست و رفت . آنجا به این نکته رسیدم که قصر چه آدم های عجیبی دارد ، یکی مثل حلما تهدید می کند و دستور می دهد ، دیگري به خاطر اطاعت از دستور دیگري من بی نوا را زندانی می کند ، و براي اینکه بتوانند استفاده مورد نیاز را از من ببرند ، به جاي سیاه چال در اتاقی در و پنجره بسته زندانی ام می کنند ، یکی هم مثل عاطف آنقدر در حقم مهربانی می کند که نمی دانم
چگونه از شرمندگی اش در بیایم ، حالا هم که حلما و دوباره تهدید و دوباره تحقیر، تا الان با من سروکار داشت ، حالا دست روی نبضم میگذارد و اسم محبوبه را می آورد ، خدا نکند آدم هاي ضعیف ، یک نقطه ضعف از آدم پیدا کنند ، آنوقت است که نمک بر زخم تازه ات می پاشند و هرچه می شود دست روي نقطه ضعفت می گذارند . خدا هیچ بنی آدمی را طعمه انسان هاي ضعیف نکند .
گرمی و لطافت دست هاي کسی را روي صورت و چشم هایم حس کردم، چشمم را به هزار زحمت باز کردم، فضاي اطرافم تاریک تاریک بود، عاطف مثل برادري مهربان بالاي سرم ایستاده بود ، فانوس را روشن کرد، بلند شدم تا نیمچه وسایلم را داخل بقچه بپیچم ، اول از همه تابلوي کوچک آواز قو براي هدیه دادن به محبوبه ، تعدادي لباس گرم و در آخر مقدار زیادي قهوه که عاطف برایم جور کرده بود .
با چشمی خمار به عاطف نگاه کردم.
- عاطف چه کار می کنی؟گناه دارد.
- منقار این دم بریده را می بندم که کار دستمان ندهد.
وسایل اندکم را جمع کردم,نگاه آخر را انداختم به حجره اي که..... مهم نیست.....نگویم بهتر است، استفاده کردن از جملات منفی کاري از پیش نمی برد.تو فکر کن حجره اي که یک هفته با یاد محبوبه در آن گذارندم.
حس خوب و بدي وجودم را گرفته بود,دلیل خوشحالی ام را میدانستم ولی دلیل گرفته بودنم را خودم هم نمی دانستم و هر چقدر در راهرو فکر کردم به نتیجه اي نرسیدم، عاطف در حجره را باز کرد و من پشت سر او وارد شدم، حجره اي که واردش شدیم فرقی با حجره خودم نداشت منتظر بودم فانوس ها را کنار بگذاریم وفرش را بالا بزنیم که عاطف در کمد چوبی را باز کرد.
-از داخل کمد؟
-اشکالی دارد؟
سرم را تکان دادم و بعد از عاطف وارد کمد شدم, فضاي کمد ,کمی تنگ و محدود بود ولی پشت کمد خالی بود و بلافاصله وارد کانالی تاریک شدیم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت شصت و سوم
فضای کافی برای دونفر نبود اما یک نفر راحت می توانست در آن قدم بزند، عاطف جلوتر از من می رفت ومن با بقچه اي که در دست داشتم,سیمرغ به دوش پشت سر او حرکت می کردم.دیواره هاي کانال رنگ تیره و دلگیري داشت.
در آن فضاي دلگیر همه چیز یادم می آمد,کاش دهانم را قفل می زدم تا خیلی از حرف ها را عاطف نمی شنید چطور دلم آمد کسی که به من آنقدر مهربانی کرده بود دلش را بشکنم ,هر چه باشد سلطان پدر عاطف بود، حتی اگر ظالم یا ساده لوح بود، چطور به خودم جرأت دادم به عاطف بگویم خدا پنجمی را نشانت ندهد، دارالعماره قصري است کنار مسجد کوفه که روزي سر امام حسین(ع) راجلوي عبیداالله
گذاشتند، بعد از دو سه سال سر عبیداالله را جلوي پای مختار قرار دادند و پس از مدتی سر مختار را جلوي پس از مدتی سرمختار را پیش مصعب گذاشتند,روزي هم آمد که سر مصعب را جلوي عبدالملک گذاشتند,در همان لحظه پیر مردي گفت: لا إله إلا إالله,عبداالملک که متوجه تعجب پیرمرد شده بود,به او گفت:
- از چه چیزي تعجب کردي؟
پیر مرد گفت:این چهارمین سري است که جلوي این تخت می بینم.
عبدالملک گفت:خدا پنجمی را نشانت ندهد.
وبا این جمله دستور تخریب آن قسمت از قصر را دارد.
حالا همه آنها مرده اند و من چقدر پشیمانم که این جمله را به عاطف گفتم,با گفتن این جمله تنها میخواستم به عاطف بفهمانم که این مال دنیا برای ایچ کس ماندنی نیست، در حال پایین رفتن از پله هاي سنگی و مارپیچ بودیم, که به عاطف گفتم :تو از دست من دلخوري؟
با صدای آرامی گفت؛
- آرام تر، این نزدیکی ها نگهبان دارد.
-با صداي ضعیف تري گفتم: دلخوری؟
- نه
- چرا صدایت می لرزد! انگار می خواهی گریه کنی.
سرش را تکان داد و گفت :باید فانوس ها را خاموش کنیم,جلوتر نگهبان است.
فانوس خودم را خاموش کردم,چند لحظه ای صبر کردیم تا چشم هایمان به تاریکی عادت کند,چند قدم جلو تر رفتیم, عاطف پشت دیواری ایستاد و آرام سرك کشید,رو به من کرد و گفت:نشانه گیري ات خوب است؟
گفتم:با چه سلاحی؟
- باسنگ.
- حرفه ای تر از من پیدا نمیشود.
- بیا اینجا.
کنارش ایستادم,یک سالن بزرگ می دیدم که با نور مشعل همه جایش روشن بود و یک سرباز که روي صندلی خوابش برده بود.
- آن در باز را نگاه کن,می خواهم سنگ را داخل آن انبار پرتاب کنی.
- سنگ داري؟
یک سنگ کوچک کف دستم گذاشت,نشانه گیري کردم,سنگ را پرتاب کردم و دقیقا خورد به هدف ,سر وصداي زیادي بلند شد.
عاطف گفت:چه میبینی؟
- همه چیز سر جاي خودش است.
- نگهبان بیدار نشد.
- نه.
–دوباره امتحان کن.
براي بار دوم نشانه گیري کردم,زیر لب می شمردم سه دو یک و دقیقاً برخورد با هدف، اینبار فکر کنم چیزي شکست, صدایی بلند شد,سرباز از خواب پرید و دوان دوان وارد انبار شد,صدایش می آمد ,توي سرش می زد و
ناله می کرد,عاطف دستم را گرفت و دنبال خودش کشید,دور از چشم نگهبان از سالن رد شدیم,از چند پله سنگی بالا رفتیم,قلاده یک در چوبی بزرگ را برداشتیم و بعد از چند لحظه صورتم به هوای تازه برخورد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اصلِ_پذیرش_همسر
💠 یاد بگیریم همسر خود را با کمبودهایش دوست داشته باشیم وگرنه آدمهای کامل را همه دوست دارند!
💠 این اصل را بدانیم که ما و همسرمان همیشه، نواقصی داریم. مهم این است که با پذیرشِ همسرمان از نقاط مثبت و زیبای او لذّت ببریم. و با همکاری دو طرفه، نقص یکدیگر را جبران کرده و پوشش دهیم.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan