eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ قسمت هفتاد و یکم هنوز هوا روشن نشده بود، زودتر از همه از خواب بلند شدم,سیمرغ و بقچه ام را برداشتم، در چوبی کلبه را هر جور باز می کردم صدا می داد, سعی کردم آرام آرام بازش کنم، ولی هر تکانی که می خورد,صداي عجیبی از آن بلند می شد، صدایش مثل نعره گاو گشنه می مانست. حصین که تا آن موقع فکر می کردم خواب است گفت: - گرگ تنها. مجبورا" برگشتم و به او نگاه کردم. چشمانش کاملاً باز بود,مثل اینکه حتی زودتر از من بیدار شده بود. - کجا؟؟؟ با اکراه جواب دادم: - به اندازه کافی مزاحم شدم - می خواهی آواره کدام,بیابان شوي؟اینجا براي تو هم جا هست. - به اندازه کافی به من لطف کردید. - فکر می کنی هنوز از هم از مهمان متنفرم. لحظه اي سکوت کردم,بعد گفتم: - شکار من منتظر است ,مدت هاست کمین کردم !تو که نمی خواهی فرار کند؟ حصین از جایش بلند شد و کمان را برداشت و در هوا رهایش کرد,با دست راستم کمان را در هوا قاپیدم. حصین گفت:داشته باش,نیازت میشود. زیر پتو رفت و گفت: حالا که قصد رفتن داري,اصرار نمی کنم,تیر دان هم کنار در است,بردار . در را باز کردم,اینبار بدون اینکه از بیدار شدن کسی بیم داشته باشم. گفتم:حواست به برادرت باشد,او نیاز به تو دارد. ودر را بستم و هوا سوز ناک صبح زمستانی را بر صورتم حس کردم. نگاه کردن به سفیدي افق که فرسخ ها دور تر از فرات جا خوش کرده بود لذت داشت. تنها جایی که براي ماندن و گذاراندن یک روز مناسب میدیدم مسجد بود، طبق برنامه ریزی من اگر یک روز و یک شب به مسجد کوفه میرفتم می توانستم بیشتر فکر کنم که چطور محبوبه را خواستگاری کنم تا اینبار ردم نکنند، راستش وضعیت من هنوز مثل همان روزي بود که از خانه فرار کردم, آن روز سرما یه اي نداشتم, محبوبه را نداشتم,مریض هم بودم,و فرقی نکردم، مگر اینکه بیماری ام شدت یافت,من هنوز همان محمد حسن بودم,محمد حسنی که با آن وضعیت به او دختر نمی دادند,معلوم است که باز هم نمی دهند,تصمیم بر نرفتن گرفتم ,یا حداقل دیر تر رفتن، یک روز هم یک روز بود,در یک روز می توانستم بیشتر فکر کنم ,قدم اول را در جاده کنار فرات گذاشتم و با صداي بلند شیهه اسب و سم کوبیدنش برروی زمین به خود آمدم ,شُکه شده بودم,گاري چی گفت: - با زهم تو! عمار بود,همان مردي که شب سی وششم مرا به مسجد کوفه رسانده بود.با صورتی که از خنده چال افتاده بود گفت: - این حواس پرتی ات آخر کار دستت می دهد جوان. - ببخشید,بازهم مسیرتان به مسجد کوفه می خورد. افسار را در دستش محکم کرد تا از هول و هراس اسب خود داري کند. - مقصد آخر همه ما مسجد است,بیا بالا. دندانهاي سفید عمار که نمایان شده بود قند تو دلم آب شد,با خوش حالی سوار گاري شدم,خدا همه آدم های خوش قلب و مهربان را حفظ کند,که آدم با دیدنشان خوشحال میشود. عمار گفت :دفعه پیش که دیدمت ,دوستت همراهت نبود. به سیمرغ که با ذوق فراوان در گاري قدم میزد نگاه کردم وگفتم: - تازه با او دوست شدم. - اگر خدا بخواهد,بار را که آنطرف فرات تحویل بدهم,تو راهم به مسجد می رسانم. - مشکلی نیست. - به قول مرحوم پدرم,مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود، به چه فکر میکنی مرد جوان؟ - به این که دنیا چه قد کوچک است,آدم ها تکرار می شوند؟کاش در این دنیا ي کوچک فقط آدم هاي خوب مثل شما تکرار شود. مثل امروز . - آدمها تکرار شوند اشکالی نیست,دعا کن تکراری نشوند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و دوم جمله ی زیبایی گفت، براي شروع یک روز جدید و پر از امید،عالی بود، از پل چوبی بزرگی که دو ساحل فرات را به هم وصل می کرد رد شدیم, گفت:جوان,اهل کار کردن هستی؟ گفتم؛چطور؟ - ارباب ما نیاز به کارگر دارد,البته دست مزد خوبی هم میدهد. - چرا من! - جوانی ,پاکی ,سرت در کار خودت است, وقتی توهستی چرا بقیه! - حالا چه قدري کار دارد؟ - کم و بیش یک هفته,شخم زدن زمین زراعی است. - اخلاقش چطور است؟ از ارباب بد خلق خوشم نمی یاید. - ابو اسحاق مرد خوش خلقی است، زود با او انس میگیري. - خوب است,مشکلی ندارم. -پس... ماندنی شدنی. قبول کردم چون از برگشتن میترسیدم ، از شنیدن جواب منفی خسته بودم. عمار,با گفتن هی ي ي اسب, افسار اسب را کشید و گفت :همینجاست. عمار که دستش را روي دیواره گاري گذاشت وبا ذکر یا علی پایین پرید,شکم نسبتا" بزرگش تکانی خورد,من هم از گاري بیرون پریدم, در چوبی بسیار بزرگی که نیم باز بود را رو به روی خودم میدیدم،عمار کیسه اي بزرگ و سنگینی را برداشت و گفت: - دنبال من بیا. پشت سر عمار,به داخل رفتم,بدون این که برگردم با یک دست، دو تیکه در را جفت هم کردم, خانه ابو الاسحاق بزرگ و جا دار بود, کارگران زیادي در حال شخم زدن و کار کردن بودند, نخل هاي سر به فلک کشیده,آفتاب زرد و طلائی صبح را جلوه خاصی میبخشید, پشت سر عمار می رفتم, مردی که کم و بیش قد و بلند داشت و دشداشه ای سفید پوشیده بود,به سمت ما می آمد, همان طور که حدس میزدم ابو اسحاق بود,ابو اسحاق نزدیکتر آمد و با دست به جایی اشاره کرد و گفت: - خدا حفظت کند مرد، کیسه را آنجا بگذار ،بقیه را هم همینجا بچین. - به روي چشم ارباب. عمار کیسه را بر روي زمین گذاشت,و دستش را به هم زد و به لباسش کشید تا گرد و غبار را بتکاند,رو به ابو اسحاق کرد و گفت: - ارباب برایتان جوان سر به راهی آورده ام. دستم را روي سینم گذاشتم و سلامی کردم. با خوش رویی جواب سلامم را داد و گفت: - پس قرار است مهمان ما باشی,باشد با جان و دل پذیراییم. ابواسحاق به پشت برگشت، انگار دنبال کسی می گشت، نام غلامی را که آخر حیاط دیده می شد,برد و گفت؛ - یک بیل هم به این جوان بده. و رو به من گفت: - برو جوان. دست را روي سینم گذاشتم و به طرف ,انتهاي حیاط راه افتادم,غلام زودتر از من رسید ,بیل را گرفتم، خیلی زود با کارگران آوازه خوان همراه شدم,کارگر ها گاهی با هم حرف می زدند, گاهی میخندیدند,البته گاهی هم درباره این و آن نظري می دادند که از این کارشان خوشم نمی آمد, آن ها همدیگر را می شناختند ولی چون من با آن ها آشنائی نداشتم,زیاد با من دم خور نمی شدند، خیالم راحت بود که تا یک هفته تکلیفم روشن است,کار دارم,جاي خواب دارم و منت کسی روی سرم نیست, ابو اسحاق مرد مهربانی بود، به احتمال زیاد می توانست ,کمکم کند تا با محبوبه ازدواج کنم,در فکرم می گذشت که,اگر با او بیشترآشنا شوم حتما به او خواهم گفت که دختري می خواهم و او را به من نمی دهند, و ابو اسحاق حتماً دست مرا می گیرد و پدری را در حقم تمام میکند، به شادمانی شخم می زدم,چقدر زندگی خوب است وقتی آدم پشتش گرم به کسی باشد,تازه معنای پدر داشتن را می فهمیدم ,مخصوصاً وقتی ابو اسحاق کار کردن مرا دید , محکم به کمرم زد و گفت:خیر از جوانی ات ببینی که انقدر درست کار میکنی. اهل اذیت کردن و دستور دادن نبود,شیوه کارش همین بود که با تشویق یک نفر,به دیگران می فهماند باید مثل او کار کنند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
*ﺳﺎﺭﮐﻮ ﭘﻨﯿﺎ* ﭼﯿﺴﺖ!؟ زنان ﺑﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺳﻦ ۴۰ ﺳﺎﻟﮕﯽ و مردان با شروع ۵۰ سالگی، ﻫﺮ ﺳﺎﻝﺣﺪﻭﺩ ﻧﯿﻢ ﮐﯿﻠﻮ ﺍﺯ ﺣﺠﻢ ﻋﻀﻼﺕ بدن ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ. ﺑﻪ ﺟﺎﯼ عضلهٔ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ، ﭼﺮﺑﯽ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﺩ و ﺗﺎ ۸۰ ﺳﺎﻟﮕﯽ یک سوم ﻗﺴﻤﺖ ﻋﻀﻼﺕ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺳﺎﺭﮐﻮ ﭘِﻨﯿﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ، ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺟﺪﺍ ﻧﺎﺷﺪﻧﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ است ﭼﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ، ﻭﻟﯽ ﺭﺍه ﺣﻞ آن مشخص است.... ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﺠﻢ ﻋﻀﻼﺕ به وسیلهٔ انجام ﻭﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﻗﺪﺭﺗﯽ ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﺼﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ. ﻟﻄﻔﺎً ﺧﺎﻧﻢﻫﺎ و آقایان بالای سن مذکور، ﺍﺯ ﻭﺯﻧﻪ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ (مشورت با پزشک) ، ﻭ ﺍﺯ ﻭﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﺑﺪﻥﺳﺎﺯﯼ و شناكردن و بدمینتونِ و کوهنوردی پرهيز نكنيد و هر چه زودتر ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﺪ. ﻓﻮﺍﯾﺪ ﻭﺭﺯﺵ ﺑﺪﻥﺳﺎﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻢﻫﺎﯼ ﺑﺎﻻﯼ ۴۰ ﺳﺎﻝ و آقایان بالای ۵۰ سال ، ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﭘﻮﮐﯽ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﺮﻣﯿﻢ ﺁﻥ، ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺗﻌﺎﺩﻝ ، اﻓﺰﺍﯾﺶ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ، ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﭼﺮﺑﯽ ﻭ ﻭﺯﻥ ، ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻨﯽ ﻋﻀﻠﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﭼﺮﺑﯽ ، ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑﭘﺬﯾﺮﯼ ﺑﺪﻥ و افزایش توﺍﻥ ﻭ ﻧﯿﺮﻭ می‌باشد. همچنين ورزش شنا نيز بسيار کمک خوبي است در نگهداری و حفظ عضلات. ﺳﺎﺭﮐﻮ ﭘِﻨﯿﺎ ﯾﮏ کلمهٔ ﺭﻭﺳﯽ ﺍﺳﺖ ؛ ﺳﺎﺭﮐﻮ ﯾﻌﻨﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﭘﻨﯿﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ، ﭘﺲ ﺳﺎﺭﮐﻮ ﭘﻨﯿﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻋﻀﻠﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺿﻐﻒ ﺟﺴﻤﯽ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ نیروی بدنی و جسمی خواهد شد. پس توصیه انجمن پزشکی کوهستان ایران را به گوش جان بسپارید و ورزش کنید.... حتماً بخوانید و برای عزیزانتان به اشتراک بگذارید ۱- چای را اندکی سرد بنوشید تا سرطان مری نگیرید . ۲- قندهای قندان را ریزتر کنید . ۳- هیچ وعده غذایی را حذف نکنید . ۴- از گیاهخوار شدن صرف نظر کنید بدن به مواد گوشت نیازمند است . ۵- با سیر و پیاز به شدت دوست باشید . ۶- آب فراوان بنوشید . ۷- چیپس را دشمن خود بدانید . ۸- غذا را به خوبی بجوید . ۹- ماست کم چرب و شیر را فراموش نکنید . ۱۰- گوجه فرنگی را دوست خوب خود بدانید. ۱۱- برنج را آبکش نکنید . ۱۲-با سوسیس و کالباس سرسنگین باشید . ۱۳- با نوشابه قهر کنید. ۱۴- نان سبوس دار میل کنید . ۱۵- دیر شام نخورید. ۱۶- مصرف ماهی را جدی بگیرید. ۱۷- به یکدیگر برای خوردن شام بیش از حد تعارف نکنید . ۱۸- کافیست هر روز نیم ساعت پیاده روی کنید . ۱۹- میوه فراوان بخورید . ۲۰- به خوردن سبزیجات عادت کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
انسان سالم به بن بست نمیرسد همیشه "ضمن واقع بینی" بگویید، باز هم راهی هست چون خدایی هست " بزرگترین بلا، ناامیدیست" http://eitaa.com/cognizable_wan
💕سه چیز برای شاد بودن حیاتی است : کاری برای انجام دادن کسی برای دوست داشتن امید به فردای بهتر http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* همسرت رو بغل کن(جای مناسب) بهش بگو چقدر دوستش داری، اگه از دستش دلگیری به این فکر کن که اون توی تمام آدمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده، پس ببوسش، ازش تشکر کن و بهش وفادار باش باور کنیم روزی هزار بار میمیره، کسی که فکر میکنه برای کسی مهم نیست... هوایِ هم رو داشته باشیم .. حتما بهتر میشه ... شاید یه روز دیگه وقت نباشه ... شاید ما نباشیم شاید اون نباشه... و دیدنش آرزومون بشه‌... وقت کمه. زندگی کوتاهه !!! ♡••࿐ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• http://eitaa.com/cognizable_wan
چقدر دیر می فهمیم زندگی همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. زندگی کوتاه است، زمان بسرعت می گذرد، نه تکراری نه برگشتی، پس از هر لحظه ای که می آید لذت ببرید و با هم مهربان باشید ❤️
❤️💫❤️ 🔴 *محبتهای_ابتکاری* 💠 همیشه محبتهای ابتکاری به همسر، روح تازه‌ای به زندگی می‌دمد و باعث لذت و آرامش جدیدی می‌شود. 🔸 گاه درب ماشین یا خانه را با زبان محبت برای همسرتان باز کنید. 🔸 کفش‌هایش را برایش جفت کنید. 🔸گاه موقع تنهایی به احترامش جلوی پایش بلند شوید. 🔸سر سفره صبر کنید و بگویید بدون تو غذا از گلویم پایین نمی‌رود. 🔸برخی مواقع لقمه در دهان همسرتان بگذارید و بگویید این لقمه‌ی محبّت است. 🔸ناخنهای او را بگیرید. 🔸دستهایش را بعد از شستن ظرف و کار در خانه ماساژ دهید و بگویید چون خسته شدی بگذار خستگی را از دستانت بیرون کنم 🔸 و دهها ابتکار دیگری که تا به حال انجام نداده‌ و یا کمتر برای او انجام داده‌اید. از تاثیرات فراوان محبتهای ابتکاری غافل نشوید. http://eitaa.com/cognizable_wan