eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.2هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
سكوت رو پاى نادونی، آروم بودن رو پاى پذيرفتن و مهربونی زیاد رو پاى ضعف نذار اینها قدرتهای بعضی ادماست که به روتون نمی یارن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز يك آدم قوى با يك گذشته ى ساده نديده ام . امروز سختى هايى كه ديگران حاضر نيستن تجربه كنن رو تحمل كن، تا فردا اونجورى كه اونها حتى تو روياهاشون هم نميبينن زندگى كنى 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟡 خواص خوراکی های زرد ▫️ خوراکی های زرد، ضد سرطان اند. سرشار از ویتامین C و برای چشم، قلب، دستگاه هاضمه و سیستم ایمنی بدن بسیار مفید هستند. ▫️ پوست سالم، درمان جراحت ها وقوی نمودن استخوان ها و دندان ها نیز از خواص دیگر خوراکی های زرد است ▫️ آناناس و انبه : دشمن عفونت و تقویت سیستم ایمنی آناناس دردهای عضلانی را از میان می برد و سم زدای موثری است. ▫️ فلفل دلمه زرد : تقویت چشم ▫️ ذرت : دشمن چاقی ▫️ سیب زرد : سیب زرد انرژی دهنده، ضدعفونی کننده قوی روده ▫️ موز : موز خون ساز است و بهترین میوه برای مبتلایان به کم خونی محسوب می شود ▫️ لیمو ترش : دشمن عفونت 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
دلی را نشکن 💔 شاید خانه خدا باشد کسی را تحقیر مکن شاید محبوب خدا باشد هيچ گناهی را كوچك ندان شايد دوری ازخدا در آن باشد ازهیچ غمی ناله نکن شاید امتحانی از سوی خدا باشد🌸 👇👇🔻 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
‏اگر میخواهی ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﯾﮏ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﯽ ﺑﻪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ درباره ﺍﻭ میزنند ﺗﻮﺟﻪ ﻧﮑﻦ، ﺑﺒﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﻭ درباره ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﭼﻄﻮﺭ ﺻﺤﺒﺖ میکند... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
از زخم‌هایی که زندگی بر تنت خراش می‌اندازد شکایت نکن بعضی زخم‌ها را باید درمان کنی تا بتونی به راهت ادمه بدی! ولی .... بعضی زخم‌ها باید باقی بمونه تا هیچ وقت راهت روگم نکنی! ❇️عضو شوید👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی زﻧﯽ از ﯾﻪ ﺣﻘﻮق دان ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺗﺎ ﮐﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﯾﻦ ﺑﻪ ﻣﺮدان اﺟﺎزه ﺑﺪﯾﻦ زن دوم ﺑﮕﯿﺮن؟ ﺣﻘﻮق دان ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ زﻧﻬﺎ ‏ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮن زن دوم ﻫﯿﭻ ﻣﺮدی ﻧﺸﻦ ...😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
برترینها 🌺🌺 بیهوده متاز که مقصد خاک است - هرگز برای خوشبختی امروز و فردا نکن - نماز وقت خداست انرا به ديگران ندهيم - هرگاه در اوج قدرت بودی به حباب فکر کن - هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود - دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود - هرگز از کسي که هميشه با من موافق بود چيزي ياد نگرفتم - خطا کردن یک کار انسانی است امّا تکرار آن یک کار حیوانیست - دستي را بپذير که باز شدن را بهتر از مشت شدن آموخته است - تنها موقعی حرف بزن كه ارزش سخنت بیش از سكوت كردن باشد - هیچ زمستانی ماندنی نیست...حتی اگر تمام شبهایش یلدا باشد - مرد بزرگ، كسي است كه در سينۀ‌خود ، قلبي كودكانه داشته باشد - سقف آرزوهایت را تا جائی بالا ببر كه بتوانی چراغی به آن نصب كنی - با گذشت سالها میرویم از یادها . کي بماند برگ کاهي در ميان بادها - دوست داشتن کسي که لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است - هيچوقت نمی‌توانيد با مشت گره ‌کرده ، دست کسی را به گرمی بفشاريد - نگاه ما به زندگي و کردار ما تعيين کننده ي حوادثي است که بر ما مي گذرد - کاش در کتاب قطور زندگي سطري باشيم ماندني ... نه حاشيه اي از ياد رفتني - هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد ، او گدایی است که حاجت ز گدا می طلبد - در برابرکسی که معنای پرواز را نمیفهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد 👌👍 🌸🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز يك آدم قوى با يك گذشته ى ساده نديده ام . امروز سختى هايى كه ديگران حاضر نيستن تجربه كنن رو تحمل كن، تا فردا اونجورى كه اونها حتى تو روياهاشون هم نميبينن زندگى كنى 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و ششم خوابم می آمد ، خستگی در جانم جا خوش کرده بود، قدم بر زمین سرد کوفه برمیداشتم، اما آهسته و خسته برمیداشتم، نیاز به محبت داشتم،باز هم از جنس همان دست عجائبی که در خواب دیدم ، کاش آن خواب خوش تمام نمیشد، دستهایم را جمع کرده بودم ، شب سرد بود و پل چوبی از همه جا سرد تر ، سرماي آب فرات، سوز زمستان را همراهی می کرد ، وارد مسجد کوفه که شدم ، هنگامی که مؤذن اذان را گفت ،بدنم عجیب می لرزید، وضو بر من حرام بود، تیمم کردم ،گوشه ای از مسجد ، جداي از مردم نمازم را نشسته خواندم ،و دوباره دستهایم را جمع کردم و در خودم مچاله شدم، مردم اندکی که بعد از نماز ، از مسجد بیرون می رفتند ، با تعجب به من خیره شدند ، چشمانم از فرط خستگی بسته می شد، پیر مردی که همیشه مرا تحویل می گرفت و به خانه اش دعوت می کرد ، متوجه حال و روز خسته و بیمار من شد، با عجله آمد و کنارم نشست ، دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت : -چه شده مرد ؟ تو چرا به خود میلرزي مسلمان ! سعی کردم لرزش دندانهایم را نشان ندهم ، ولی نمی شد، گفتم؛ چیزي نـ نـ نیست . - اجازه نمی دهم با این حال و روزت این جا بمانی. بلند شد،دستم را گرفت. - بلندشو برویم ، خانه شان تنها چند قدم با مسجد فاصله داشت ، خانه شان کوچک و فقیرانه بود ، حیاط کوچکی داشت که تنها یک نخل و یک چاه در آن دیده می شد ، جلوتر از من فانوس به دست راه می رفت و یا االله یا االله می گفت ، تا خانواده اش متوجه آمدن مهمان باشند ، پایم را که در اتاق کاه گلی گذاشتم ، با خودم گفتم : معلوم نیست اینجا چه اتفاق ناگواری انتظار مرا می کشد . پتو و بالشتی کنار بخاري هیزمی پهن کرد و گفت : بیا مسلمان ، بیا ... همینجا استراحت کن کمی حالت بهتر شود . با سر تشکر کردم ولحظاتی بعد چنان به خواب رفتم که تا ظهر هیچ صدایی را نشنیدم ، خوابی عمیق که بیشتر شباهت به مرگ داشت . ظهر بود که با صداي باز شدن در اتاق چشمم را باز کردم ، صاحبخانه با ظرفی از نان و خرما به عیادتم آمده بود ، با دیدن من لبخند زد ، ابروهایش را بالا داد و چین زیادی روی پیشانی اش افتاد. - به به می بینم که حالت بهتر است، سر صبح جان به لب مان کردی مسلمان ، با دیدنت گمان کردم تا ساعتی دیگر میمیری. دست ترك خورده و پیرش را بر پیشانی ام گذاشت و گفت : خدا رو شکر تب ات هم کمتر شده. لبخند زدم و گفتم : بله خدا را شکر بهترم . ظرف خرما و نان را جلوي من گذاشت و گفت : بخورکه جان بگیري . آهی کشید و ادامه داد: پریشان حالی تورا که دیدم ، یاد جوانی خودم افتادم ، من هم جوانی عاشق و پریشان حال بودم . - اینها روی پیشانی ام نوشته شده؟ لبخندي عالمانه بر لبش نشست و گفت: چیزي که پیر در خشت خام می بیند، جوان در آینه نمی بیند، آنقدر درد عشق کشیده ام که عشق را از چشم هر جوانی می خوانم، من هم روزی عاشق بودم، و اسم معشوقه ام حمیده بود ، از خانه بیرون نمی آمد، این کارش خیلی عذابم می داد، آن زمان کارم ماهیگیری بود ، همه زندگی ام یک قایق پارویی بود و یک تور ماهیگیری، گاهی که می دیدمش سرش را پایین می انداخت، خانه معشوقه من در ساحل فرات بود، هر روز نزدیک خانه شان پارو می زدم تا یک بار دیگر او را ببینم و او هر روز بی محلی می کرد، من هم هر روز پا فشاري و اصرار . ساکت شد و به پنجره خیره ماند ، - خب بعدش چه شد ؟ به من خیره شد و گفت : اصرار من بر بی محلی های او چربید ، الحق حمیده زن زندگی بود ، اینجا همان خانه ای است که با هزار عشق بنا کردیم. بیرون از پنجره را نشان داد و گفت؛ -آن نخل خشکیده را ببین . آن نخل را روز اول زندگی مان کاشتیم، با هم آبش دادیم، در کنار ما بزرگ و بزرگتر شد و خودمان خرما از آن چیدیم . ولی بعد از اینکه لیلا رفت و مرا به حالم گذاشت . - طلاق گرفت ؟ - نه پسرم... ، مریض شد و از دنیا رفت. - خاکش بقاي عمر شما ، می فرمودید . - مدتی بعد از رفتن حمیده، نخل هم خشک شد، نمی دانم چرا به این روز افتاد ، اما نبریدمش ، دلم نمی آمد اره به جانش بیاندازم ، نامش را گذاشتم نخل عشق ، چون تنها او حال مرا میفهمد ، شک ندارم نخل ها هم عاشق می شوند ، حتماً این نخل هم عاشق لیلا بوده که بعد از او دوام نیاورد. - می توانم حال شما را بفهمم ،درباره نخل همین را می دانم که شبیه ترین درخت به انسان است، سر انسان را بزنی می میرد، نخل هم همینطور ، با این وجود بعید نیست گرفتار عشق شود ، هر که سری برای بر باد دادن دارد، عشق هم سراغش را می گیرد . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و هفتم پیر مرد نفسی پر از آه کشید و گفت؛ آري، عشق جلادي است که یک بار درخانه هر کس می نشیند، نان و خرماي بی ارزشی است که نمی خوري ؟ - نه نه اینطور نیست . خرما ها خشک و رنگ و رو رفته بودند ، ولی برایم اهمیت نداشت ، گرسنه بودم به حدی که سنگ هم برایم لذیذ بود ، مقداری خرما و نان جو را در دهانم گذاشتم که صاحبخانه خیالش راحت شود ، نگاهی به من کرد و گفت : چند لقمه اي که میل کنی می آیم . این را گفت و از اتاق بیرون رفت، حس خوشایندی نداشتم، معلوم بود روز و شبشان به سختی می گذرد، از در و دیوار خانه شان معلوم بود که چند سالی است گل کاری نشده است ، لقمه دوم را در دهانم گذاشتم، سر صدا می آمد ، میل به شنیدن دعوا های خانوادگی را نداشتم، فال گوش ایستادن در خانه صاحب خانه ای که مرا از مرگ نجات داده بود، مساوی بود با خیانت ، نمک خانه شان را خوردم ، نمکدان شکستن مردانگی نبود ،اما هرچه می کردم صدایشان را نشنوم نمی شد، همه چیز را واضح می شنیدم ، مخصوصاً وقتی فهمیدم درباره من صحبت می کنند ، دیگر نمی توانستم گوش هایم را ببندم . صداها هر لحظه بالاتر می رفت : - ما خودمان نانی براي خوردن نداریم ، آنوقت ، تو مهمان دعوت می کنی ، آن هم غریبه ای که معلوم نیست از کدام تیر و طائفه است . - جَعده آرام باش ، مهمان حبیب خداست، خداي ناکرده می شنود ، خدا برکت را از سفره مان می برد، مگر تو عرب جاهلی که دنبال تیر و طائفه مردم می گردي ! مسلمان زاده است، نان ونمک اندکی داریم ، با او تقسیم می کنیم . - خب است خب است ، حالا انگار از مردانگی اش سفره مان پر از نان گندم و حلواي تن تنانی است که می گوید می ترسم برکت برود ، که به این فقر و فلاکت می گوید برکت پیر مرد! - عجب ناشکري جَعده، تا جوان بودم کار کردم و خودم را به پاي تو پیر کردم ، نان گندم نداشتیم بخوریم ، غیرت که داشتم تا شبی گرسنه سربه زمین نگذاری. - بس است ، تازگی ها زبانت هم درازتر شده ، آن که پیر شد من بودم که با فقر و نداری تو ساختم،کدام زن با این ... صدایشان در هم شد . - یا امام حسن مجتبی.... - نداري تو کنار می آمد . - آن جعده تو را کشت ، این جعده هم مرا می کشد . - چه گفتی ، چه گفتی خِرفت . - همان که شنیدی، تو فکر می کنی تازه جوانی ، که به من می گویی پیر مرد . - الحق که باید در جوانی می کشتمت . از خجالت داشتم آب می شدم ، لقمه اي را که دست گرفته بودم ، زمین گذاشتم و از جایم بلند شدم تا از خانه اي که سر من دعوا می گرفتند بیرون بروم، حقارتی از این بالاتر که آدم خودش بفهمد جایش آنجا نیست ، و با پای خودش بیرون برود؟ نباید از حیاط می گذشتم تا آنها مرا ببینند ، در را باز کردم ، صدای پیر مرد بلند تر از قبل به گوش می رسید . - بیا بکش هنوز هم دیر نشده بانو جعده ، اما با کشتن من دیگر معاویه ای نیست که به تو درهم و دینار بدهد . خانه شان دیوار نداشت و پرچین به اندازه ای جمع شده بود که می توانستم خودم را از آن رد کنم و به بیرون برسانم ، پرچین را کمی بیشتر کنار زدم و از پشت خانه شان سر در آوردم ، زمینی بی حاصل شبیه بیابان البته با تعداد اندکی نخل که فاصله زیادی با هم داشتند ، باید همین پشت خانه ها می رفتم تا مسیر خیابان را پیدا کنم ، به سیمرغ که همراه من می آمد و هر وقت که جا می ماند می پرید ، نگاه کردم ، با خودم گفتم : کاش کمی از این شنگول بودن سیمرغ را من داشتم ، بی خیال از همه جا می رقصد و ذوق می کند ، نمی دانم این حیوان از چه خوش است ! ساختمانی عجیب نظر مرا به خود جلب کرد، ایستادم ، هر چه نگاهش می کردم به نتیجه ای نمیرسیدم ، ساختمانی در این زمین بی حاصل که انگار به زیر زمین راه داشت ، چند قدم جلو رفتم و جلوي درب ورودی اش ایستادم، در نداشت، جلو باز بود چهار دیواري که شبیه به یک اتاق کوچک بود مثل اتاق هاي دیگر ، ولی درونش پر از پله بود . پله هایی که نور خورشید فقط می توانست تا قسمتی از پله ها را نشانم دهد، فکري به سرم زد ، یک زیر زمین متروکه از حقارت رفتن به خانه این و آن که بهتر است، تکه ای از لباسم را پاره کردم، بر سر چوبی بستم و به زحمت، مشعلی ساختم و آتشی روشن کردم، روی پله اول ایستادم، مشعل را جلوی خودم گرفتم ، هرچه به چشم می رسید ، پله هایی بود که مورب به داخل زمین راه می یافت ولی انتهای پله ها معلوم نبود، پله ها را آرام آرام و با احتیاط پایین می رفتم ، درو دیوارش شباهتی به آب انبار نداشت و این مرا بیشتر به تعجب وا میداشت ، دیوارها پر بود از نقشهایی عجیب و غریب با رنگ سرخ که بدن حیوان و سرشان سر انسان بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan