زندگی بيش از اين كه خودش معنی داشته باشه ، از جايی كه تو بهش نگاه می كنی معنی پيدا می كنه...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍آنقدر شور بود که خان هم فهمید
هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها زیادهروی کند، تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان میترسیدند.
یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد. غذاهایی که آشپز میپخت بدبو ، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست. اطرافیان خان هم گرچه میدانستند غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا. آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد. اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت: ببینم غذا کمی شور نشده است؟
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید: «خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
#ضرب_المثل
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
چرا وقتی ماشینت جوش می آره ،
حرکت نمی کنی ؟
کنار میزنی و می ایستی ؟
چون ممکنه آتیش بگیره
و به خودت و دیگران صدمه بزنه!
خودت هم همینطوری...
وقتی جوش می آری ، عصبی و عصبانی میشی
در این حال تخته گاز نرو !
بزن کنار ، ساکت باش ، و هیچ نگو...!
وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان...
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز برای شاد بودن حیاتی است:
کاری برای انجام دادن🍂🍁
کسی برای دوست داشتن🍂🍁
و امید به فردای بهتر🍂🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan
سلام
چیزی براتون میفرستم ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین
ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
روی نوشته زیر انگشت بزن 👇👇👇
http://app.imamhussain.org/tour/
وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کرد هر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه
التماس دعا
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
❌ *از نقاط ضعف همسرتون محافظت کنید!*
+هر آدمی حساسیتهایی دارد. بهجا یا نابجا، با دلیل یا بدون دلیل! یکی از دماغش خوشش نمیآید، یکی حرف زدن در مورد خانوادهاش رو دوست نداره، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش حساس است و دیگری ترجیح میده بحث مادی نکنه و...
وظیفه ماست که مواظب حساسیتهای همسرمون باشیم، و نه تنها بحث در مورد اون هارو پیش نکشیم که حتی اگه در مهمانیها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده میشه، جریان بحث رو عوض کنیم.
سر این حساسیتها هیچ شوخی با هم نداریم. حق نداریم به بهانه [دارم شوخی میکنم!] دست بذاریم روی حساسیتهای همسرمون
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و دوم
استاد مثل همیشه نفسش از جاي گرم بلند می شد، پشیمانی آوردم که چرا شب سرد و تاریک را در حیاط نشسته ام ، من چقدر خوش اشتها بودم، خودم می دانستم ، لیاقت دیدن مهدی فاطمه را ندارم، پس با چه امیدی، با چه هدفی چله نشینی کردم! آقا مگر بیکار بود که به دیدار من بیاید؟منی که بد کردم، منی که به عشق یک دختر چشم آهويی چله گرفت ، چهله ای را که به عشق دختری جوان بگیری، چه امیدی است به دیدن امام زمان !
همه این ها را خودم می دانستم ، ولی انگار کسی مرا آورد و نشاند روی آن کُنده درخت، دست خودم نبود، سوز خاصی در سینه ام احساس می کردم، نمی دانستم این سوز فراق محبوبه است یا سوز سرمای زمستان که کنار محبوبه در ساختمان قلبم جا خوش کرده است و با خانه تکانی خون بیرون میریزد؟ حالم از هر شبی بدتر بود، در من طوفان به راه بود، شاید هم مثل زمستان آن شب سرد و برفی بودم، به هرحال سرم را پایین آوردم و بار دیگر چشمم را به سرخی خونی تازه سپردم، که روی برف لخته می شد ، این چه دردی بود خدایا ! زیر لبزمزمه کردم خدا و در همان لحظه سینه ام کمی آرام گرفت، دستم را به سینه ام گرفتم و محکم چنگ زدم، با نگاه کردن به لخته خون های روی زمین فکری تار از ذهنم گذشت، فکری که باز هم قصد داشت نا امیدم کند، در آن لحظه دم گوشم پچ پچ می کرد و می گفت : کاش همه دردهاي دنیا درد سینه بود، نه درد فراق معشوقه ، فکر پلید من عاشقانه موعظه میکرد ولی عمق کلامش آتش بود و زبانه می کشید، افکار پلید را پس زدم، من نباید نا امید می شدم، من منتظر بودم ، منتظر مردی که قرار بود به فریاد دل خسته ام بشتابد، قهوه اندکم را از جیبم بیرون آوردم ، قهوه گرم بیش از هرچیزي می توانست آرامم کند ، البته اگر آن قهوه قدرت گرم کردنم را داشت ! بسیار کمتر از آن چیزي بود که انتظارش را داشتم ، شاید تنها به اندازه یک فنجان بود، ولی راهی نداشتم ناچار همان مقدار کم را در دله عربی ریختم و روي آتش گذاشتم . کمی خودم را مشغول کردم تا قهوه دم بکشد که چشمم به آن مرد غریبه افتاد، با دلی آسوده قدم بر می داشت و به من نزدیک می شد، با دیدنش عصبانی شدم و زیر لب زمزمه کردم : من این همه مدت اینجا بودم و کسی حالم را نپرسید، حالا که قهوه اندکم دم کشید این عرب بیابانی می خواهد کنار من بنشیند قهوه ام را بنوشد! عصبانیت را حتی می شد از چشمان سرخ و متعجبم خواند، حالم بهم خورد از آرزویی که کردم، کاش به جای همنشین در این سرما ، چیز دیگری از خدا می خواستم، در دلم جنگ اُحد بود، من تازه بر مشکلات و نامیدی ها غلبه کرده بودم و دلم خوش بود به همان یک فنجان قهوه، که ناگهان غصه از دست دادن قهوه از طرفی دیگر آمد و من مغلوب این جنگ نا منظم شدم، آن لحظه گرچه ظاهری آرام و خاموش داشتم، اما در دلم فریاد می زدم : خداااا ... من چرا این اندازه بدبختم؟ قیافه حق به جانب به خود گرفتم تا مهمان تازه وارد بفهمد که من از آمدنش خوشحال نیستم، قیافه گرفتم و سرم را انداختم پایین ، خیال کردم با دیدن این قیافه همه چیز را می فهمد و خودش می رود، اما چه خیال خامی! زهی خیال باطل ! عرب بیابان گرد آمد و دقیقا روبروی من روی کنده درخت نشست و دستش را روي آتش گرفت، سلام
کرد. آن هم سلامی عجیب با این لحن
- سلام بر محمد حسن سریره.
سلام کردم ، زیر چشمی نگاهش می کردم ، بدنی درشت و چهار شانه داشت، پاشانی اش کمی بلند بود و موهایی لخت و پرپشت که از
زیر عمامه خودنمایی می کرد، او اسم مرا از کجا می دانست ؟ تعجب کردم از اینکه او را نمی شناختم ولی او مرا می شناخت ، به نظرم آمد که حتما از اعراب اطراف نجف است و قبلا برای کمک مالی دستی پیش او دراز کرده ام،بله در زندگی ام به مدت زیادی گدایی هم کرده ام، با خودم گفتم حتما از انجا مرا می شناسد، اما هرچه فکر کردم چیزي به ذهنم نرسید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و سوم
گفتم: ببخشید شما از کدام قبیله هستید؟
لبخندي ملایم بر لب آورد و گفت: از بعضی قبیله ها.
آنقدر مشتاق فهمیدن نام قبیله اش بودم که دیگر اصرار نکردم تا خودش بگوید، و خودم شروع کردم به نام بردن قبیله هاي اطراف نجف و یکی یکی نام بردم :
- قبیله بنی عامر؟
-خیر
-بنی کلب؟
-خیر
- حتما از بنی تمیم هستید؟
-خیر
- پس بنی اسد؟
-خیر
-بنی مسلم؟
-خیر
این کارش که نمی خواست حرف بزند و چیزي از قبیله اش بگوید ، عصبانی ام می کرد ، وقتی دیدم حریف زبان سختی اش نمی شوم، به شوخی گفتم :
- آري فهمیدم ، حتما تو از طریطره هستی، خودش متوجه شد که او را به سُخره گرفته ام ، اصلا طریطره هیچ بار معنایی نداشت و من فقط برای زیر سوال بردن هویتش گفتم تا از زبانش بکشم که برای کدام قبیله است،و او با اینکه متوجه تمسخر من شد، تبسم کرد و گفت: نیازي نیست بدانی که من از کجا هستم، اما تو چرا اینجا آمده ای ؟
با خودم گفتم : جواب سوالم را نداده، حالا انتظار دارد من جواب بدهم ! قصد داشتم من هم کاری مانندخودش انجام دهم و از جواب دادن طفره بروم ، گفتم : چرا سوال می کنی؟
- ضرري به تو نمی رسد اگر به ما بگویی.
شیرین حرف می زد ، هیچگاه در عمرم عرب شیرین زبانی مثل او ندیده بودم، اینبار مجذوب چشمهای
سیاهش شدم که از شب تاریک تر بود ولی چنان گرمایی در خود داشت که سرمای یک زمستان را حریف می شد، در دلم نشسته بود اما هنوز نمی توانستم از قهوه دل بکنم ، قهوه را از روي آتش برداشتم و روي زمین گذاشتم ، قهوه با ارزش تر از آن بود که به مهمان ناخوانده و نا آشنا بدهم ، اما سیگار را می توانستم بذل و بخشش کنم، از توتونی که شکارچی به من داده بود، مقداري در کاغذ پیچیدم و تعارف کردم، باز هم با همان تبسم، انگار که بخواهد با آن تبسم دلبری کند، گفت: تو بکش ، من نمی کشم .
انگار میهمان من با آن چیزي که فکر می کردم، زمین تا آسمان فرق داشت، دیگر محو چشمان مشکی اش شده بودم، چشمانش دریا بود و مرا در خود غرق می کرد، راستی چرا من آنقدر مجذوب آن مرد عرب شده بودم ؟ مگه او چه داشت که دیگران نداشتند؟ حرف که میزد از دهانش نقل ونبات می آمد، قلب یخی ام آب می شد با آن همه شیرین زبانی و خوش طبعی،من سیگار میکشیدم و سرا پا گوش می شدم تا بشنوم هر آنچه را که آن مرد عرب می گفت ، قهوه را در فنجان ریختم و اینبار از روي محبتی که به او پیدا کرده بودم تعارف کردم ، حالا دیگر آرزویم بود که قهوه ام را قبول کند ، مهرش عجیب با دلم عجین شده بود، دستش را جلو آورد و فنجان قهوه مرا پذیرفت،گفتم: برادر، خدا تو را در این شب سرد به سوي من فرستاد تا انیس من باشی، تنها بودم ، خدا خیرت دهد که آمدی .
جرعه اي از فنجان را که نوشید، باقیمانده فنجان را سمت من گرفت، پس چرا تا آخر نخورد؟ از قهوه خوشش نمی آمد ؟ قهوه بد مزه ای بود ؟یا اینکه می دانست من هم قصد قهوه خوردن دارم؟ اما هر چه که بود من از قهوه نوشیدن او لذت می بردم ، با چشمانی که تعجب را فریاد می زد و لبخندی سرد گفتم: باقی اش را میل نمی کنید؟
- تو آن را بنوش .
فنجان را در دست گرفتم و باقی آن را سر کشیدم ، گویا قهوه نبود ، شاید شهد گلهای بهاری ، شاید هم عسل . در لحظه ای قرار گرفتم که همه گرفتاری هایم را فراموش کرده بودم ، تازه داشتم طعم یک دوست خوب را می چشیدم، البته دوست که چه بگویم؟ شاید یک پدر مهربان با سنی نزدیک به چهل
- راستی شما چند سال دارید ؟
نمی دانم چرا جواب نیمی از سوال هاي من همان لبخندها بود.سینه ام به لطف هم نشینی با مردي که نمی شناختمش کمی آرام شده بود و اما باز هم سرفه میکردم.
- برادر می آیی کنار قبر مسلم بنشینیم؟
به من چشم دوخت ، توجه زیادي به من داشت حرف کم آوردم و خواسته ام نیمه تمام ماند ولی حرفی نزد و اجازه داد خودم تمام کنم .
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت هشتاد و چهارم
- کنار قبر مسلم بنشینیم و ... و با هم صحبت کنیم؟
سري به نشانه تأیید تکان داد و گفت : من با تو می آیم اما جریان خودت را بگو.
از جایش بلند شد، چقدر سریع خواسته ام را اجابت کرد! من هم بلند شدم و همراهش قدم برداشتم .
- از کجا برایت بگویم ! می توانم برادر خطابت کنم ؟
تبسمی کرد و با چشهای مهربانش تأییدیه داد.
-از کجا برایت بگویم برادر، از چشمهای عسلی دختري که آتش عشق به دلم نشانده؟ یا از درد سینه ام که گاه و بی گاه سراغم را می گیرد و جوانی ام را به خون می کشد؟ کاش عوض می شد جاي آن دختر چشم عسلی با این درد سینه، تا این بی محلی می کرد و آن یکی گاه و بی گاه حالم را جویا می شد.
هرچه بیشتر می گفتم ، او بیشتر جویا می شد و چقدر من که تا ساعتی پیش نا امیدی همه باقی مانده امیدم را می درید، فرق کرده بودم بلبل زبان شده بودم و از هر دری سخن میگفتم، حکم موسی را داشتم که خداپرسید چه در دست داری و موسی گل از گلش شکفت که می خواهد به بهانه ای دیگر با خدا سخن بگوید، خدا یک سوال پرسید، اما موسی هزار جواب داد؛ که این عصای من است، بر عصایم تکیه میدهم و با این عصا برای گوسفندانم برگ می تکانم و کارهای دیگری هم از عصا برای من بر می آید، من هم موسی شده بودم برای غریبه ای که نمی شناختمش اما صدایش از هر صدایی برای من آشنا تر بود ، با همان اشتیاق و حال خوبم ادامه دادم؛
- می دانی برادر، من هزار ای کاش در زندگی خود دارم که انگار قرار نیست به هیچ کدام از آنها برسم، همیشه به خودم می گویم اي کاش تنگ دست و فقیر نبودی ، چون می بینم که با پول می شود همه چیز را خرید، حتی دختری به زیبا رویی معشوقه من که پدرش تاجر است و سیر از مال دنیا، از زمانی که عشق آن دختر به دلم نشست، بزرگترین سنگ جلوي پای من همین تنگ دستی شد، که آنها هیچ گاه حاضر نشدند حتی به خواستگاري چون من فکر کنند، البته حق هم داشتند، آنها مرا نمی دیدند، جیب خالی ام را میدیدند ، از طرفی مدت هاست مبتلا به سرفه هستم و خون از سینه ام می آید و من دوای اين درد را نمی دانم، درد سینه اگر درد هم نباشد آن جایی سخت است که خانواده ای بهانه می تراشند و می گویند تو بیماری و ما به بیماری چون تو دختر نمی دهیم ، چه کنم برادر ؟ میلم به مرگ بیشتر است وقتی به این ها فکر می کنم، گاهی از همین فکر کردن ها تب می کنم ، اما کو خریدار تب های من؟ کو کسی که غم خوارم باشد و با دستمال خیس پیشانی آتش گرفته ام را مهار کند؟ البته نا گفته نماند که بارها تصمیم گرفتم فراموشش کنم و دیگر هیچ گاه به ازدواج با او فکر نکنم، اما هر بارکه توبه می کردم از رو زدن به این خاانواده ،دیگران مغرورم می کردند و باز امیدوار می شدم و توبه می شکستم .
(توبه کردم که دیگر می نخورم
جز امشب و فرداشب و شبهای دیگر )
یکبار که از همه جا شکسته بودم وحال خرابی داشتم، پیر مردی را در بیابان دیدم و چنان امیدي به من داد که عزمم را جزم کردم برای رسیدن به محبوبه، چهل شب چهارشنبه را در مسجد کوفه بیتوته کردم تا امام زمان را ببینم و حاجتم را از او بخواهم، می بینی برادر ؟ بازهم با حرف دیگران امید وار به وصال محبوبه شدم، چهل شب در این مسجد بیتوته کردم ، گرما و سرما را تحمل کردم چه شبهاي تابستانی که تا
صبح اینجا ماندم و چه شبهای زمستانی که تا صبح به خود لرزیدم و حالا که آخرین شب است از همه شبها بر من سخت تر می گذرد حتی نتوانستم داخل مسجد شوم و به حیاط مسجد رضایت دادم، اما در این شب چهلم هم کسی را ندیدم، کاش می فهمیدی حالم را استادم می گوید : نا امیدي براي مسلمان نیست، اما چطور امیدوار باشم ؟ این ها همه سبب آمدن من به اینجا و اینها خواسته ها و حاجتهای من می باشد.
در زیر آسمان برفی ایستاده بودیم، و من همه حرفهایم را زده بودم . آهی به سردی همان شب زمستانی از دهانم بلند شد پای راستم را روي برف کشیدم و آرام آرام پایم را جلو و عقب کشیدم، سرم پایین بود و همه حرف هایم را زده بودم، کاش انیس تنهایی من در آن شب حالم را جویا نمی شد تا آسوده خاطر همه چیز را به فراموشی می سپردم اما........
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
⛔️ *مچ_گیری_ممنوع*
💠 مچ گیری و رفتار #پلیسی شما، همسرتان را یک دروغگوی حرفهای بار میآورد.
💠 من اگر #موبایل یا #کیفش را بگردم امنیت ایجاد نمیکنم! بلکه باعث میشوم او سوراخهای امنتری برای قایم کردن پیدا کند. و برای رفتارهای مخفیانه #نقشه بکشد.
💠 علاوه بر اینکه کسی که حس کند زیر ذرهبین شماست، دچار لجبازی شده و برای اصلاح رفتارش اقدام نخواهد کرد.
💠 اگر خطایی از همسرتان دیدید که برایتان اهمیت دارد حتماً از مشاور کمک بخواهید تا با شیوهی صحیح، راه درمان و اصلاح را به شما نشان دهد.
http://eitaa.com/cognizable_wan