eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.2هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️از قسمت اول از بس هم از صبح راه رفته بودند پاهای هر دو زق زق می کرد. -بیا بریم یه چیزی بخوریم. خرید آنچنانی نکرده بودند. ولی از بس این پاساژ به آن پاساژ رفتند پاهایش از درد سو می زد به جانشان. -بریم. اولین فست فودی داخل رفتند. آیسودا سفارش یک ساندویج هات داگ و کمی سیب زمینی داد. سوفیا هم یک پیتزای متوسط. آیسودا با ساندویچ ها بیشتر جور بود. پشت میز نشستند. -باید یه زنگ بزنم پژمان. -واسه چی؟ -بگم تا عصر نمیام خونه. -مگه نمی دونه؟ -چرا، ولی نگفتم تا کی تو بازارم. -وای آسو، اینقد لوسش نکن، فردا رو سرت سوار میشه. آیسودا خنده اش گرفت. -دیوونه ای تو بخدا سوفی. -اتفاقا کسی که دیوانه و احمقه تویی. -خیلی خب تو هم. سوفیا برایش پشت چشمی نازک کرد. صدای آشنایی از پشت سرشان سفارش پیتزا داد. هر دو برگشتند و نگاه کرد. همان پسری بود که عابربانک آیسودا را داد. سوفیا با ذوق گفت: ببین خدا هم می خواد من مخ این بشرو بزنم. آیسودا خنده اش گرفت. -ول کن سوفی. -چیو ول کنم؟ بابا خره با پای خودش اومده. -شانسیه، حتما همین جوری اومده یه سر بزنه. -بهرحال من میرم مخشو بزنم. باید هم آبرو ریزی می کرد. دختره هیچ چیزی حالیش نبود. سوفیا از پشت میز بلند شد. وای اگر پژمان بود سرش را می کند. عجب دختر بی پروایی بود. به سمت مرد رفت. آیسودا هم با استرس نگاه می کرد. نفهمید اصلا با هم چه گفتند. فقط کارت مرد درون دستان سوفیا بود. سوفیا سری برایش تکان داد. به سمت آیسودا آمد. کارت را نشانش داد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا با حرص گفت: آخرش کار خودتو کردی؟ سوفیا پشت میز نشست. -من مثله تو خر نیستم. -آدم باش. -چسبیدی به پژمان با اون اخلاقش. -تو بچسب به این ببینم چی میشه. -خیلی چیزا میشه، حالا ببین. کارت را درون کیفش گذاشت. -خیلی متشخص بود. -حالا می بینیم. -اینقد بدبین نباش آسو. -بدبین نیستم ولی از روابطی که اینجوری شکل بگیره خوشم نمیاد. -علایق من و تو فرق می کنه. -درسته. حوصله چک و چانه زدن با سوفیا را نداشت. مرد درست مقابل آنها نشست. نمی دانست چرا نگاهش یک جوری است. انگار منظور دارد. حس بدی می گرفت. با آوردن ساندویچش مشغول خوردن شد. ترجیح داد دیگر نگاهش را به اطرافش چرخ ندهد. همین که ناهارش را خورد بلند شد. سوفیا متعجب پرسید: کجا؟ -بریم دیگه. -مگه سر آوردی؟ -نه، ولی بریم دیگه. سوفیا زیر چشمی به مرد نگاه کرد و چند برگ دستمال کاغذی کشید. دست و دهانش را پاک کرد و بلند شد. آیسودا خودش حساب کرد. با هم از مغازه بیرون زدند. اصلا دوست نداشت مردیکه هلک هلک دنبالشان راه بیفتد. گوشیش را درآورد و به پژمان زنگ زد. -جانم... -جانم که میگی بدعادت میشم واسه شنیدنش. لبخند پژمان را پشت گوشی حس کرد. -کجایی؟ -تازه یه چیزی خوردیم، بریم دنبال بقیه اش. -کار منم تموم شده. -بیا اینجا. پژمان سکوت کرد. شاید هم بد نبود. تمام روز را درون دفتر سروکله زده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
حالا کمی به خودش برسد. و البته زن زیبایش! -میام، آدرسو بده. -برات پیامش می کنم. سوفیا با حرص سقلمه ای به پهلوی آیسودا زد. حتما باید پژمان را همراه خودشان می کردند؟ -می بینمت. -باشه. تماس را قطع کرد. سوفیا حق به جانب گفت: چرا گفتی بیاد؟ -وا، حالت خوبه سوفی؟ سوفیا اخم کرد. کمی دخترانه هم نمی توانستند خرید کنند. -پژمان که کاری به ما نداره. -پس نیاد. -سوفیا چته تو امروز؟ -هیچی! می دانستند آیسودا به عمد گفت که بیاید. فقط بخاطر شماره ای که گرفت. زیادی پاستوریزه بود. -اخم نکن. -حرفی ندارم آسو. -من تعجب می کنم ازت. -نکن. چند قدم از آیسودا جلو افتاد. آیسودا نمی دانست چه بگوید. سوفیا که این همه بدخلق نبود. قدم هایش را بلند برداشت و هم قدمش شد. برای یک لحظه برگشت. مردی که شماره داده بود دنبالشان بود. -بفرما پشت سرمونه. -کی؟ -همونی که ازش شماره گرفتی. سوفیا فورا برگشت. با دیدن مرد نگاهش را برگرداند. -این چرا هی دنبالمون میاد؟ آیسودا شانه بالا انداخت. -والا نمی دونم چه مرگشه؟ آیسودا دست سوفیا را گرفت و گفت: بی خیالش بیا بریم به کارامون برسیم. پژمان به زودی می رسید. این مرد هم مجبور می شد دست از سرشان بردارد. تا کی دنبالشان می آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ♥️از قسمت اول بلاخره خسته می شد. ولی به خستگی ختم نشد. چون پژمان بعد از نیم ساعت سر رسید. سوفیا زیاد راضی نبود روز دخترنه شان خراب شود. ولی آیسودا بی نهایت از حضور پژمان خوشحال شد. فورا دستش را گرفت. -خوب کردی اومدی. -چی خریدی؟ آیسودا پاکت های خریدش را نشان داد. -از صبح تا الان همین. سوفیا با حرص گفت: از بس کج سلیقه اس. آیسودا با خنده گفت: من کج سلیقه ام؟ خریدهام همه قشنگن. -تو که راست میگی. پژمان با رضایت لبخند زد. داشتن یک دوست برای آیسودا واقعا لازم بود. شاید هم دلیل تمام دلگیری های آیسودا نداشتن یک دوست درون عمارت بود. تنهایی خیلی از آدم ها را از پا در می آورد. بزرگ و کوچک هم ندارد. -ناهار خوردی پژمان؟ -آره تو دفتر خوردم. وارد پاساژ شدند. دلش یک روسری رنگی رنگی می خواست. قید طلا و جواهرات را زده بود. آنقدر از مادر پژمان می رسید که احتیاجی به خرید دوباره نداشت. همگی هم جواهر و زیبا! از اول هم به پژمان گفته بود طلا نخرند. لازم نبود اصلا. ولی باید رانندگی کردن را یادش بدهد. گواهینامه بگیرد. بعد هم یک ماشین سفید و جذاب. پژمان قولش را داده بود. ولی فعلا نمی توانست. باید درگیر کارهای عروسی باشند. تازه بهار فصل گشت و گذار بود. باید یکی دوتا شهر اطراف را بگردند. جلوی ویترین یک مغازه ایستاد. یک روسری ابر و بادی بود با هفت رنگ. -چطوره پژمان؟ -برو امتحانش کن. سوفیا فورا مداخله کرد:خیلی رنگی رنگیه. -من دوس دارم. پژمان دستش را گرفت و داخل مغازه شدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
متانت، ريشه اميد است... و اميد، کليد کاميابی خدا، اميد را برای جبران غم های زندگی به ما ارزانی داشته است هر چه از دنيا کمتر انتظار داشته باشيم، کمتر گرفتار نااميدی ميشويم... اميد را از کرم ابريشم ياد بگيریم که دور خودش قفس ميبافد، ولی باز هم به فکر پرواز است. http://eitaa.com/cognizable_wan
"ﻣﺮﺩ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻋﻘﻠﺶ" ﺑﻨﮕﺮ ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺛﺮﻭﺗﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﺯﻥ" ﺭﺍ ﺑﻪ‌ "ﻭﻓﺎﯾﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺟﻤﺎﻟﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﺩﻭﺳﺖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﻣﺤﺒﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﮐﻼﻣﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﻋﺎﺷﻖ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺻﺒﺮﺵ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﻣﺎﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺑﺮﮐﺘﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﺧﺎﻧﻪ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ" بنگر؛ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺑﺰﺭﮔﻴﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "ﺩﻝ" ﺭﺍ ﺑﻪ "ﭘﺎﮐﯿﺶ" بنگر ؛ ﻧﻪ ﺑﻪ "ﺻﺎﺣﺒﺶ" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "فرزند"را به "ایمانش" بنگر؛نه به "وفاداریش" ! 👍🏻👍🏻👍🏻 "پدر و مادر" را فقط ؛ بنگر !هر چه بیشتر بهتر ! 👍🏻👍🏻👍🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 ‼️حتما بخوانید.‼️ پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسپی، فاحشه در آنجا خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کارکردن ، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و سپس پیش او رفت و پرسید : پسرم ، چند سالت است گفت : بیست سالم است . پرسید : برای اولین بار است که اینجا می آیی گفت : بله پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت : می دانم برای چه کاری اینجا آمده ای ؛ به من هم مربوط نیست ، ولی پسرم ، آن تابلو را بخوان. پسرک به طرف تابلویی رفت که در یک قاب چوبی کهنه به دیوار آویخته شده بود . سپس با صدای لرزان شروع به خواندن شعر تابلو کرد: 👌گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن تا پیدا شود گوهر شناس قابلی آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است صبر کن تا پیدا شود زمین باربری قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید ... اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت : پسرم ، روزگاری من هم به سن تو بودم و به اینجا آمدم ، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: 👌« لذت های آنی ، غم های آتی در بر دارند» کسی نبود که در گوشم بگوید : 👌 ترک شهوت ها و لذت ها سخاست هر که درشهوت فرو شد بر نخاست کسی را نداشتم تا به من بفهماند : 👌به دنبال غرایز جنسی رفتن ، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است ؛ عسل شیرین است ، اما زبان به دو نیم خواهد شد . کسی به من نگفت : 👌اگر لذتِ ترک لذت بدانی دگر لذت نفس را لذت ندانی و هیچ کس اینها را به من نگفت و حالا که : 👌جوانی صرف نادانی شد و پیریُ پشیمانی دریغا ،روز پیری آمی هوشیار می گردد پیرمرد این را گفت و دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد. چیزی در درون پسر فرو ریخت ... حال عجیبی داشت ، شتابان از آنجا بیرون آمد در حالی که شعر پیرمرد را زیر لب زمزمه می کرد: « گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی ...» و دیگر هرگز به آن مکان نرفت. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚حتی در شکم نهنگ امیدی وجود داشت، آن وقت ما گاه با کمترین مشکلی امید خود را از دست می‌دهیم. 🔹 دعا امیدی است بی‌پایان. 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan 💠
رفتیم خواستگاری بعد مامان دختره گفت: دختر منو از کجا دیدین؟ مامانم گفت: والله نیم رخش پروفایل واتساپش بود، اون یکی نیم رخ هم پروفایل تلگرامش بود دستاشم تو لاین دیدیم پاهاشم تو اینستا... چسبوندیم به هم خوشمون اومد دیگه اومدیم خواستگاری 😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانمها_بخوانند یک زن می تواند با جملات درست و به جا که در نهایت عشق بیان میکند، شخصیت و احساس شوهرش را کاملا ًعوض کند و از او مردی با لیاقت بسازد... 💙🌹🌹❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
👈یه لحظه تلگرام قطع میشه انگار نفسشون قطع شده... انگار تشنه هستند و الان هلاک میشن... 😔بمیرم برای غریبی و مظلومیتِ مهدیِ فاطمه (عج)... که تو کشور شیعه آن هم بعد از هزار و اندی سال حتی به اندازه ی یک جرعه آب طالبش نیستند... 👈اسمش رو میارند از روی عادت ولی قلبا خیلی ها نمیخوادش حتی به اندازه ی تلگرام... اگر همانطوری که مشتاق تلگرام بودند مشتاق دیدار تو بودند تا الآن دیدار حاصل شده بود... 😔خاک بر سر دنیا و اهلش... 😭آقا جان در پس پرده ی غیبت بمان که این مردم لیاقت چون تویی را ندارند خیلی ها خواب و خوراک و ذکر آنها شده تلگرام... تلگرام... 😔اما آقاجان دلسوخته هایی هم هستند و منتظر قدوم مبارک شما... اللهم عجل لولیک الفرج http://eitaa.com/cognizable_wan
عشقــــــ❤️ـــــو: با هرکسی تجربه نکن عشق چیزه قشنگیه ! نزار ازش متنفر بشی ! سالهـــــــــا تنهـــــــا باش اما روحتو با هرکسی قسمت نکن که نمیفهمتت ! آنقدر تنهـــــــا بمون تا اون کسی که از درونت خبر داره پیدات کنه ! کسی رو پیدا کن که همیشه به یه چیز نـــــاب نگات کنه ! چیزی شبیه معجـــــــــــــــــــزه ..... ‌‌‌‌ ‌❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه مردی از دست روزگار سخت می نالید... پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است. استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟ مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد. استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
1.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماهیان عجیب و غریب ⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan💀⛔️