#رمان
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن
#قسمت_نوزدهم
.
.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
.
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞
.
.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
.
به به عروس گلم😊
.
فدای قدو بالاش بشم😊
.
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
.
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
.
.
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
.
.
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
.
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊
.
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲
.
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
.
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
.
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
.
.
دیدم عهههه
احسانه...😡😐
.
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
.
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑
.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برید تو اطاق حرفاتونو بزنید
.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑
.
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐
.
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺
.
-نه...شما حرفاتونو بزنید.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
.
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
.
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارید😐
.
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺
.
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑
.
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
. .
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
.
.
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بیستم
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑
.
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
.
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆
.
.
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊
.
بابام پرسید خب دخترم؟!
.
منم گفتم : نظری ندارم من😐😐
.
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊
.
مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐
.
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
.
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑
.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡
.
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐
.
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐
.
-شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐
.
.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊
اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
.
.
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
.
-ریحانه جان چیزی شده؟!😯
.
-نه چیزی نیست😕
.
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄
.
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊
.
تا سمانه اینو گفت دیدم آقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
.
لا اله الا الله...آنتن نمیده 😡
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
.
دلیل این حرکتشو نمی فهمیدم😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بیست_یکم
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕
.
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
.
.
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش...ای کاش😔
.
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
.
.
.
-امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
.
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
.
-منو کار داره؟!😯
.
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
.
-مطمئنی؟!😯
.
آره بابا...خودم شنیدم
.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
.
-ریحانه خانم
.
-بازم شما؟! 😯😡
.
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
.
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
.
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯
.
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐
.
-این حرف آخرتونه؟!😕
.
-حرف اول و آخرم بود و هست 😑
.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊
.
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
.
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑
.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯
.
-بله بله
.
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡
.
-خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
.
-نه نه..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چه جوری بگم؟!😞
لا اله الا الله...
میخواستم بگم که...😟
.
-چی؟!😯
.
-اینکه ....
.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
✔️✔️ هر چیزی در بهترین زمان
رخ خواهد داد،
نگرانی و عجله
ارتعاشات منفی ایجاد می کنند
که باعث دوری از هدف
خواهند شد...
زمان را به خداوند بسپاریم و با ایمان قلبی به خودمان و قدرت خداوند،
تلاش کنیم و به سمت جلو حرکت کنیم...
زمانی که از درون ساخته شدیم و آماده شدیم،
نتیجه ی مدنظرمان به ما داده خواهد شد...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها راهی که میشود يک زندگی بهتر داشت این است که رشد کنیم
تنها راهی که میشود رشد کرد این است که تغییر کنیم؛
تنها راهی که میشود تغییر کرد این است که چیزهای جدید یاد بگیریم ..
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅پنج سال جوری زندگی کن که
هیچ کس حاضر نیست،
بعداز پنج سال جوری زندگی کن که
هیچکس قادر نیست.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️علایم سینوس پایلونیدال یا کیست مویی در کمر؛
🔸درد
🔸قرمزی و التهاب
🔸تب و لرز
🔸ترشح چرک
➕در صورت عدم عفونت علامتی ندارد.
➕درمان دارویی ندارد و فقط با "جراحی" خارج می شود.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
چطوری مانع از جوش زدن بعد اصلاح ریش بشیم؟🤔
👈 صورت رو قبل اصلاح با آب "ولرم"و بعد اصلاح با آب سرد بشویید
👈 اگر صابون برای اصلاح استفاده میکنید بعد از اصلاح کرم مرطوب کننده بزنید
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
*خیلی دقیق و عمیق*👌
*لطفا با دقت بخونید* ✅
☘ مواظب باشید به بچه هایتان #توهین نکنید، ادب کردن لازم است اما توهین کردن #حرام است. توهین کردن به بچه، ولو بچه ی یکماهه، داد زدن سربچه، شخصیت بچه را به همان اندازه میکوبد.
♦️ امیرالمومنین علیه السلام روزی عبور میکردند و دیدند لشگر در صفین دارند به معاویه فحش میدهند: ای خبیث، ای ملعون و...
امیرالمومنین علیه السلام فرمود: فحش ندهید، فحش مجسم میشود و به صورت بد هم مجسم میشود، به جای فحش دادن دعا کنید و بگویید خدایا اینان را هدایت کن، لذا متلک گفتن بسیار غلط است.اما غلط تر از این، #متلک گفتن به بچه هاست.
⚽️ کار بچه بازی است. باید بچه بازی کند، یک دفعه وسط بازی کاری میکند، بابای او میگوید این دیوانه را ببین. این دیوانه را ببین، همین مقدار دیوانه میشود.
لذا در روایت میخوانیم به بچه هایتان نگویید دیوانه، بچه بی شخصیت میشود.
⭕️ مادر در دل شب بلند میشود برای اینکه بچه اش شیر بدهد. دل او برای بچه اش میسوزد اما این بچه گریه میکند و وقتی مادر از خواب ناز بیدار میشود #عصبانی بیدار میشود. یک دفعه به بچه حرف بدی میزند. همین هم روی این بچه اثر دارد، دیگر چه رسد به اینکه بچه ی هفت، هشت یا ده ساله این متلک ها را بشنود. این کارهای بیجا بچه را سبک میکند و شخصیت بچه را له میکند..
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
📚 *ویژه_مجردان گرامی*
*انتخاب_عاقلانه_زندگی_عاشقانه*
قسمت ششم
متاسفانه امروزه خیلی از دختر و پسرها قبل از تصمیم عقلانی، گرفتار رابطه ی احساسی میشن و بر اساس همون ازدواج میکنن که این #غلطه.
چون بعد از اینکه دختر و پسر بر اساس یک رابطه ی احساسی ازدواج میکنن، وقتی بعد از مدتی احساسات فروکش میکنه کم کم دو طرف شروع به شناخت عقلانی همدیگه میکنن و میبینن که اون بدی هایی که به خاطر وابستگی احساسی به طرف مقابل، ازش چشم پوشی کرده بودن حالا خیلی بیشتر به چشم میاد و زندگیشونو مختل میکنه.
حالا اون دختر و پسری که قبل از ازدواج، عاشق هم بودن و احساس شدید به هم داشتن، میبینن که ادامه دادن زندگی براشون خیلی سخت یا غیر ممکن شده.
گام اول باید #عقلانیت باشه؛ نه احساسات
⚠️البته توجه به این نکته ضروریه که بدون علاقه و صرفا با عقلانیت نمیشه زیر یک سقف زندگی کرد طلاق های عاطفی نمونه بارز این نوع از ازدواج ها هستن
ادامه دارد...
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
👌 *مهم ترین نکته ای که در تربیت فراموش میکنیم*
👶🧒 تربیت فرزند، به #حوصله نیاز دارد و آزاد گذاشتن کودک، به هم ریختگی و سر و صدا دارد.
👈برخی از امور به قدری واضح است که از آن غافل میشویم. یکی از اینها «کودک بودنِ کودک» است.
شما وقتی با کسی که گوشش میشنود صحبت میکنید، امّا او به جهت بیدقّتی، حرفهای شما را نمیفهمد، از دستش عصبانی میشوید؛ امّا اگر با کسی که قدرت شنوایی ضعیفی دارد، صحبت کنید و او دیر متوجّه شود، عصبانی نمیشوید؛ زیرا قبول کردهاید شنواییِ ضعیفی دارد.
👈👈👈 ما نپذیرفتهایم که بچّهها، بچّهاند و با بزرگترها، فرق دارند. لذا وقتی بچّگی میکنند، حوصلهمان زود، سر میرود.
👌اگر به این مسئله #دقّت کنیم، اگر فرزندمان جست و خیز نداشته باشد، نگران میشویم. درست مثل وقتی که کودک، غذا نمیخورَد. ما از غذا نخوردن کودکمان، نه تنها خوشحال نمیشویم، ناراحت هم میشویم....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#کرامتی_از_ایت_الله_معصومی_همدان
🔆 بنایی نقل می کرد که در #مسجد آخوند همدانی مشغول کار بنایی بودم.
🔆 یک روز #پولی که داشتم تمام شد و تصمیم گرفتم به خدمت آقای آخوند بروم و مقدار مشخصی از اجرتم را بگیرم.
🔆 وقتی به نزد#اخوند رسیدم، دیدم جمعیت بسیاری در گرد ایشان نشسته اند.
🔆 یکباره #مرحوم دست در زیر تشک خود برد و مقداری پول درآورد و به من داد و فرمود ((پولی که میخواستی بگیر)).
🔆 من#پول را گرفتم و شمردم دیدم بدون اینکه من سخنی بر زبان بیاورم و حاجتم را بگویم همان مقدار #مقصود را به من داده اند.
کتاب همچو سلمان ص89
http://eitaa.com/cognizable_wan