🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
♨️ هرگاه صدای اطفال از عقبِ صفهای نمازگزاران شنیده نشد، باید بر نسل های آینده ترسید.
👧👦اطفالتان را به #مسجد ببرید.
بگذارید در عقب صفهای #نماز و در مجالس شوخی کنند، امروز اگر شوخی کردند فردا کنارتان می ایستند و نماز می خوانند ...
📛 یکی از عادات بدِ جامعه ما این است که بزرگان بر اطفالی که به مسجد میآیند و اندک سرو صدا راه میاندازند، می غرند و تهدیدشان میکند😔
و اینگونه ذوق آمدن کودک به مسجد را از همان ایام کودکی از او میگیرند...
💯انتقال #شعائر و مجالس با کودکان است مواظب آنها باشیم.
#دینی
JOiN👇
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پانزهم
🌸🌼– آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ کارمون واجبه .
معلوم بود خسته و بی حوصله است
– یا بگو … یا در رو ببند و برو … سرده سوز میاد!
چند لحظه مکث کردم
🌼🌸– مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود نیومدن آقای غیور امتحان خداست
🌸🌼امتحان خدا؟یا امتحان علوم؟
– آقا ما تقلب کردیم
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون – برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای
🌼🌸چرخیدم سمت مدیر … – سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه … آقای رحمانی … یکی از معلم های پایه پنجم … بدجور خنده اش گرفت … – همین یه سوال؟ …
🌼🌸همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم … که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی … برو بچه جون… همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من… معلوم شد اصلا شوخی نیست … خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم … – آقا اجازه … لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید … از ما گفتن بود آقا … از اینجا گناهی گردن ما نیست … ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید … حق الناس گردن هر دوی ماست …
🌼🌸– عجب پر رویی هم هست ها … قد دهنت حرف بزن بچه… سرم رو انداختم پایین … حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود … – اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ .
ادامه_دارد
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_شانزدهم
🌸🌼– با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟
ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی علیه السلام افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن
🌸🌼– آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست ۲ نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما …!
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد
– برو در رو هم پشت سرت ببند
کارنامه ها رو که دادن علوم ۲۰ شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره ۲۰ اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم #مسجد نماز که تموم شد رفتم جلو نشستم کنار امام جماعت
🌼🌸– حاج آقا یه سوال داشتم
از حالت جدی من خنده اش گرفت … – بگو پسرم – حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم ۲۰ داده الان من هنوز گناه کارم یا نه؟ پولم حروم میشه یا نه؟خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده
همیشه می گفت:
🌸🌼– به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و …
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد
🌼🌸– سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه
🌸🌼اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی … ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین – ممنون حاج آقا … ولی نامه عمل رو … با فکر کنم و حدس میزنم و … اما و اگر و شاید … نمی نویسن … و بلند شدم و رفتم
تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه
🌼🌸شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده
رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو….
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_نهم
🍁با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ چرا نمیری؟ توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی.
🍂نمی دونستم چی باید بگم، می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین.
🍁ـ جواب من رو بده. این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه.
همون طور که سرم پایین بود، گوشه لبم رو با دندون گرفتم.
🍂ـ خدایا، حالا چی کار کنم. من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم، اما حالا …
یهو حالت نگاهش عوض شد.
– تو از ماجرای بین من و اون خبر داری.
برق از سرم پرید. سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.
🍁ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم. فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت، می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟
🍂اون محمد عوضی، ماجرا رو بهت گفته؟
با شنیدن اسم دایی محمد، یهو بهم ریختم.
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت.
🍁وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد، که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید. مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه، خیلی ناراحت میشه.
🍂تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد، دیدم همه چیز رو لو دادم. اعصابم حسابی خورد شد. سرم رو انداختم پایین، چند برابر قبل، شرمنده شده بودم.
ـ هیچ وقت، احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه. حالا، الحق که هنوز بچه ای.
🍁ـ پاشو برو توی اتاقت، لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی. ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_هفتادم
🍂برگشتم توی اتاقم، بی حال و خسته. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم، صبح هم که رفته بودم #دعای_ندبه. بعد از دعا، سه نفره کل #مسجد رو تمییز کرده بودیم، استکان ها رو شسته
بودیم و …
🍁اما این خستگی متفاوت بود، روحم خسته بود و درد می کرد. اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد.
– اگر من رو اینقدر خوب می شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت، همه چیز رو از زیر زبونم بکشی. پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟ من که حتی برای حفظ
حرمتت …
🍂بی اختیار،اشک از چشمم فرو می ریخت. پتو رو کشیدم روی صورتم، هر چند سعید توی اتاق نبود.
ـ خدایا، بازم خودمم و خودت، دلم گرفته، خیلی
تازه خوابم برده بود، که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد، چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد. اذیت کردن من، کار همیشه اش بود.
🍁سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم.
ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت ۱۰ صبح که وقت خواب نیست. می خواستی دیشب بخوابی.
🍂چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو.
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم. کاش به جای چیزهای اشتباه بابا، کارهای خوبش رو یاد می گرفتی.
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم.
🍁– خدایا، همه این بدی هاشون، به خوبی و رفاقت مون در
شب، مامان می خواست میز رو بچینه. عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک. در کابینت رو باز کردم، بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم. تا بلند شدم و چرخیدم، محکم خوردم به الهام، با ضرب،
🍂پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#ثواب_یاد_دادن_حمد_و_سوره
🔆یکی از#دوستان شیخ از اونقل
می کندکه فرمود:
🔆 در#مسجد جمعه ی تهران، شب ها
می نشستم و حمد و سوره ی مردم را درست میکردم.
#شبی دو بچه با هم دعوا می کردند یکی از آنها که مغلوب شد برای اینکه کتک نخوردند آمد #پهلوی من نشست.
🔆 من از #فرصت استفاده کردم، حمد و سوره اش را پرسیدم، و این کار آن شب، همه ی وقت مرا گرفت.
🔆 شب بعد #درویشی نزدم آمد و گفت:
من علم کیمیا، سیمیا، هیمیاو لیمیا دارم و آمدهام به شما بدهم، مشروط به اینکه ثواب کار دیشب خود را به من بدهید.
🔆 به او #پاسخ دادم: نه! اگر این ها به درد میخورد به من نمیدادی!
کتاب کیمیای محبت ص52
http://eitaa.com/cognizable_wan
#کرامتی_از_ایت_الله_معصومی_همدان
🔆 بنایی نقل می کرد که در #مسجد آخوند همدانی مشغول کار بنایی بودم.
🔆 یک روز #پولی که داشتم تمام شد و تصمیم گرفتم به خدمت آقای آخوند بروم و مقدار مشخصی از اجرتم را بگیرم.
🔆 وقتی به نزد#اخوند رسیدم، دیدم جمعیت بسیاری در گرد ایشان نشسته اند.
🔆 یکباره #مرحوم دست در زیر تشک خود برد و مقداری پول درآورد و به من داد و فرمود ((پولی که میخواستی بگیر)).
🔆 من#پول را گرفتم و شمردم دیدم بدون اینکه من سخنی بر زبان بیاورم و حاجتم را بگویم همان مقدار #مقصود را به من داده اند.
کتاب همچو سلمان ص89
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ #تلنگر
یه مقایسه بسیار عجیب
۱_ چون اون آقا اهل #مسجد هست و فلان اشتباه رو کرد، پس من دیگه مسجد نمیرم!😶
۲_ چون فلان کس که #نماز میخونه، فلان کار رو انجام داد، پس من دیگه نماز نمیخونم!😐
۳_ چون فلان خانم که #چادری هست، فلان اشتباه رو انجام داد، پس من دیگه چادر نمی پوشم!😑
*یه سوال خیلی مهم:*⁉️
۱_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که چلوکباب می خوره، فلان اشتباه رو کرد من دیگه چلوکباب نمیخورم؟)😜🥙
۲_ چرا هیچ کس نمیگه (چون فلانی که بنز آخرین سیستم رو سوار هست، دزدی کرد ، من دیگه بنز سوار نمی شم؟)🚖
۳_ چرا هیچ کس نمیگه( چون فلان خانم #بیحجاب، فلان اشتباه رو کرد، من دیگه باحجاب میشم؟)😉
*چرا ما سریع از دین مایه میذاریم، نه از دنیا؟!*🤫
هیچ کس به غیر از #پیامبر اسلام صل الله علیه و آله و ائمه طاهرین علیهم السلام #معصوم نیست.
پس هر کسی ممکنه اشتباه کنه.(انسان ممکن الخطاست، جایز الخطا نیست)
پس بخاطر دین و ایمان، سر خدا و خداپرستها منت نذاریم. انقدر هم سریع دین گریز نشیم.
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بخشیدن_همسر
💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. #مجید آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. #مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجدهی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو #ببخشه!»
#شهید_مجید_کاشفی
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قدرت_رسانه یعنی
#معاویه در #شام جوری علیه #امیرالمؤمنین کار رسانهای کرده بود که وقتی خبر دادند #علیبن_ابیطالب در محراب #مسجد ضربت خورده است، مردم شام با تعجب گفتند مگر #علی نماز میخواند؟
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
22.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰من دختری از کشور #برزیل هیچ وقت تصور نمی کردم یک روز کنار مسجد جمکران زندگی کنم...
با خادم #مسجد€جمکران #ازدواج کردم
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
.
🇮🇷🏴🏴🏴
💠 پوشیدن #لباس_مشکی در #محرم
💬سؤال:
آیا #سیاهپوش کردن #مسجد و #پوشیدن لباس #مشکی در مراسم #عزاداری_کراهت دارد؟
✅پاسخ:
#سیاهپوش کردن #مساجد و پوشیدن لباس #مشکی در ایام #عزاداری خاندان #عصمت و #طهارت (علیهم السلام) به منظور #تعظیم_شعائرالهی و اظهار #حزن و #اندوه موجب #ترتب (در رتبه) #ثواب_الهی است.
در هر صورت #کراهت_پوشیدن لباس #سیاه در #غیرنماز_ثابت نیست.
📚 #احکام_دین.
🇮🇷🏴🏴🏴
┅┅✿❀🌺❀✿┅┅
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
11.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺نماهنگ|همخوانی تلاوت #قرآن_کریم
🕌در فضای #مسجد جامع عباسی و میدان نقش جهان #اصفهان
🌀آیات 27 تا 29 سوره مبارکه کهف
⭕️بر اساس تلاوت بسیار زیبای استاد #شحات_محمد_انور
⚜اجرا:
💠گروه #تواشیح بین المللی تسنیم💠
🚧تهیه شده در:
🎙استدیو قرآنی #تسنیم
پیامبر اکرم(ص) در مورد آیه 29 سوره کهف فرمودند:
من به شما دستور دادم تا به علی(ع) با نام امیرالمؤمنین سلام گویید و برخی از من پرسیدند که آیا این فرمان خداست؟ محمّد هر چه میکند به وحی و امر پروردگارش عمل مینماید. سوگند به خدایی که جانم در دست اوست، اگر این امر را نپذیرید و آن را نقض کنید، کافر میشوید و از آنچه که من به آن مبعوث شدهام ، فاصله میگیرید.
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
🔹نقل است که روزی «#معاویه» برای نماز در #مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده #اقتدا به او بودند نگاهی از سر #غرور انداخت.
«#عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش #نجوا کرد که:
بیدلیل #مغرور نشو! اینها اگر #عقل داشتند به #جماعت تو نمیآمدند و «#علی» (علیه السلام) را #انتخاب میکردند.
🔹 «#معاویه» برافروخت.
«#عمروعاص» قول داد که #حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از #نماز، بر #منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت:
از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک #زبان خود را به نوک #بینیاش برساند، خدا #بهشت را بر او #واجب مینماید و بلافاصله مشاهده کرد که همه تلاش میکنند نوک #زبانِشان را به نوک #بینیِشان برسانند تا ببینند #بهشتیاند یا #جهنمی؟
«#عمروعاص» خواست در کنار منبر #حماقت جمعیت را به «#معاویه» نشان دهد، #دید_معاویه_عبایش را بر #سر کشیده و دارد خود را #آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه #تلاشناموفقش برای رساندن نوک #زبان به نوک #بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «#معاویه»
نجوا کرد:
این جماعت خلیفه #احمقی چون تو میخواهند.
«#علی» (علیه السلام) برای این جماعت #حیف است.
🔹#تاریخ در حال #تکرار است.
#امتحان_انسان همیشه در طول #تاریخ بوده و خواهد بود.
از به آتش انداختن #ابراهیم و... تا به شهادت #حسین (علیه السلام)
#ولایت_ولایت_ولایت! همیشه مرز شناخت #انسانیت بوده و هست.
تا #سلمانفارسیها و #مالکاشترها شناخته شوند و #عمروعاص ها و #عمرسعدها در #تاریخ به جا بمانند.
👈#پند
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan