eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍁با حالت خاصی بهم نگاه کرد. ـ چرا نمیری؟ توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی. 🍂نمی دونستم چی باید بگم، می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. 🍁ـ جواب من رو بده. این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه. همون طور که سرم پایین بود، گوشه لبم رو با دندون گرفتم. 🍂ـ خدایا، حالا چی کار کنم. من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم، اما حالا … یهو حالت نگاهش عوض شد. – تو از ماجرای بین من و اون خبر داری. برق از سرم پرید. سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم. 🍁ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم. فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت، می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ 🍂اون محمد عوضی، ماجرا رو بهت گفته؟ با شنیدن اسم دایی محمد، یهو بهم ریختم. ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت. 🍁وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد، که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید. مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه، خیلی ناراحت میشه. 🍂تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد، دیدم همه چیز رو لو دادم. اعصابم حسابی خورد شد. سرم رو انداختم پایین، چند برابر قبل، شرمنده شده بودم. ـ هیچ وقت، احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه. حالا، الحق که هنوز بچه ای. 🍁ـ پاشو برو توی اتاقت، لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی. ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🍂برگشتم توی اتاقم، بی حال و خسته. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم، صبح هم که رفته بودم . بعد از دعا، سه نفره کل رو تمییز کرده بودیم، استکان ها رو شسته بودیم و … 🍁اما این خستگی متفاوت بود، روحم خسته بود و درد می کرد. اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد. – اگر من رو اینقدر خوب می شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت، همه چیز رو از زیر زبونم بکشی. پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟ من که حتی برای حفظ حرمتت … 🍂بی اختیار،اشک از چشمم فرو می ریخت. پتو رو کشیدم روی صورتم، هر چند سعید توی اتاق نبود. ـ خدایا، بازم خودمم و خودت، دلم گرفته، خیلی تازه خوابم برده بود، که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد، چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد. اذیت کردن من، کار همیشه اش بود. 🍁سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم. ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت ۱۰ صبح که وقت خواب نیست. می خواستی دیشب بخوابی. 🍂چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو. ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم. کاش به جای چیزهای اشتباه بابا، کارهای خوبش رو یاد می گرفتی. این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم. 🍁– خدایا، همه این بدی هاشون، به خوبی و رفاقت مون در شب، مامان می خواست میز رو بچینه. عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک. در کابینت رو باز کردم، بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم. تا بلند شدم و چرخیدم، محکم خوردم به الهام، با ضرب، 🍂پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 🖋 از صدایی دستی که به در می‌زد، چشمانم را گشودم. خواب بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولر گازی حسابی دلچسب بود و به سختی می‌شد از بستر نرمش دل کَند. ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در می‌زد نمی‌توانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: «ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم.» و تعارفش کردم تا داخل شود. همچنانکه قدم به اتاق می‌گذاشت، با لبخندی گرفته گفت: «ببخشید بیدارت کردم.» سنگین روی مبل نشست و من با گفتن «الان برات چایی میارم.» خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: «چیزی نمی‌خوام، بیا بشین کارت دارم.» و لحنش آنقدر جدی بود که بی‌هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل همیشه سر حال به نظر نمی‌آمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم: «چیزی شده عبدالله؟» به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: «الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن.» با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: «من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم.» تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرف‌های عبدالله را در هاله‌ای از ترس می‌شنیدم که می‌گفت: «هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر می‌گفت باید زودتر اقدام می‌کردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم...» نمی‌دانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگ‌هایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمی‌توانستم چیزی بگویم یا حتی قطره‌ای آب بنوشم. به نقطه‌ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر می‌کردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی‌آورد و همین تصویر مظلومانه‌اش بود که جگرم را آتش می‌زد. عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنانکه سعی می‌کرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری‌ام می‌داد: «الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. ان شاء‌الله حالش خوب میشه... خدا بزرگه...» و آنقدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی‌توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد می‌کرد مادر می‌شنود، با صدای بلند گریه می‌کردم. نمی‌توانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد. عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم می‌کرد: «الهه جان! مگه تو نمی‌خوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمی‌تونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش.» با چشمانی که از شدت گریه می‌سوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می‌آمد، ناله زدم: «عبدالله من نمی‌تونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... می‌خوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمی‌تونم تو چشمای مامان نگاه کنم...» و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمی‌توانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه می‌توانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام می‌خواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: «عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم...» و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا با دلی که به لطف مادر و دختر خودخواه ‏‎خون شده بود دنبال دوست مائده گشت باید از دلش درمی آورد ... کمی در حیاط چرخید که صدای سجاد او را متوجه خودش کرد . سجاد : مهدا ؟ مهدا : سلام ، آقا سجاد از بیرون می اومدین یه دختر هم سن و سال مائده ندیدین ؟ ـ سلام ، باید میدیم ؟ ـ نه ... هیچی ـ بیا ببرمت داخل این جا نمون ... این قسمت خلوته ـ ممنون ، خودم میرم شما برین به کارتون برسین ـ حرف نباشه ، سرتق بازی در نیار مهدا لبخند محوی زد و با سکوت رضایت خودش را اعلام کرد . سجاد مهدا را به قسمت بانوان برد و گفت : خب ، دیگه مابقیش با خودت من بیام اینجا زنا میزنن زیر جیغ مهدا آرام خندید که سجاد گفت : برو که این خاله دومادمون بد نگا میکنه تا حرف درنیاورده من برم مهدا : باشه ، بهتره دیگه با هم صحبت نکنیم پسر عمو یکم نسبت به من حساس شدن ـ چشم خانم حواس جمع مهدا صندلی را به حرکت درآورد و نگاهش را چرخاند تا دوست مائده را پیدا کند که دید روی پله های انتهای حسینیه چمباتمه زده ، بسمتش رفت و گفت : بانوی زیبا چرا تنها اینجا نشسته ؟ دختر با شنیدین صدای مهدا با چشم اشکی بسمتش برگشت و با بغض گفت : بخاطر من دعوا کردی ؟ ـ بخاطر تو ؟ نه عزیزم بخاطر تو دعوا نکردم ـ من نمی خوا... ـ میدونم ، شما تقصیری نداشتی ... گلی بیا بالا که از اینجا بخوام باهات حرف بزنم باید فریاد بکشم ... میگن این دختره خل و چله ... بین خودمون بمونه ولی مامانم مجبور میشه ترشیم بندازه با همان صورت خیس از اشک خندید و گفت : اون جا یه طوری حرف میزدی فکر نمیکردم شوخ باشی ـ حالا کجاشو دیدی ... ننه بیا بشین پیش خودم برات از زمان چل چلیم تعریف کنم لذت ببری ... همان طور که بسمت مهدا میرفت گفت : ازت خوشم اومد ـ فقط خوشت اومده ؟ من جای تو بودم مجنون میشدم ـ خانم به این سقف نیاز داریم خواهشا مراعات کن ، راستی چه نسبتی با مائده داری ؟ اسمت چیه ؟ ـ والا جونم برات بگه که من مهدا جون هستم عشقت ، خواهر مائده . من شما رو چی صدا کنم ؟ ـ فکرشم نمیکردم خواهر مائده این شکلی باشه ! اسممو گذاشتن محدثه ولی من هیچ علاقه ای بهش ندارم .. ـ اسم به این نازی . ضمنا مگه چه شکلیم ننه .. دختر به این ماهی ... ! نکنه مائده از من اژدها ساخته پیش چشمت ؟ ـ نه ولی همین که گفتن قراره بعنوان معلم آمادگی دفاعی بیای خودش خوفناکه ... بعدشم ... مائده نگفته بود خواهرش ... معلوله ـ حالا تا خوفناک نشدم بیا بشینیم اونجا تا مراسم شروع میشه یکم اختلاط کنیم ... ـ باشه مادرش بسمتش آمد و با چشم های وحشت زده به او نگاه کرد . ـ مامان ؟ مشکلی پیش اومده ؟ حالت خوبه ؟ ـ من ؟ آرههه ... ینی نه ... مهدا بیا بریم خونه ـ بریم خونه ؟ چرا مامان ؟ چی شده ؟ ـ هیچی چیزی نشده ... خسته شدی ! ـ من که همش نشستم خسته نیستم + خاله ببخشیدا ولی میشه نرین ؟ ما تازه آشنا شدیم ـ خب ... خب تو هم بیا خونه ی ما . خونه ی ما نزدیکه مهدا با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان مطمئنی مشکلی پیش نیومده ؟ ـ چقدر سوال میکنی بیا بریم گفتم مادر سجاد نزدیکشان شد و در گوش انیس خانم چیزی گفت که انیس خانم در پاسخ با آرامی گفت : نمیشه ... مطمئن باش ... قولش قول نیست ... من ... من میترسم ـ نترس بیا برو اصلا باهاش حرف بزن ... الان بیشتر داری ضایع میکنی ... برو انیس خانم طبق خواسته او عمل کرد و از آنها فاصله گرفت که مهدا پرسید : زن عمو چی شده ؟ ـ هیچی مادر چیزی نیست بیا بریم پیش بقیه مهدا شدیدا مشکوک شده بود اما سعی کرد بی تفاوت باشد و بعدا دلیل این رفتار ها را بپرسد . انیس و مطهره خانم در حال صحبت با زنی میان سال هم سن و سال مطهره خانم بودند . مهدا چهره اش را آنالیز کرد و متوجه شباهت بسیاری بین او و استادش شد . زن نگاهی به مهدا کرد و بی اراده بسمتشان آمد که محدثه گفت : مامان چی شده ؟ مهدا که متوجه شد خانم مقابلش چه کسی است دستش را بسمت او دراز کرد و گفت : سلام .. طاعاتتون قبول ... خوشحالم از دیدنتون من مهدا هستم . زن مبهوت به او زل زده بود که اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد دست مهدا را گرم فشرد و با مهربانی گفت : سلام عزیزکم ... من هم از دیدنت خوشحالم انیس خانم با نگرانی به صحنه ی مقابلش نگاه میکرد که صدای رضوان نگاه همه را بسمت او چرخاند .... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
گوشی را بر می دارم. جواب که می دهد، می گویم: -دسته گلی که قراره خاطره زندگی دو نفره تون باشه چه مدلی، چه رنگی، چه سبکی باشه بهتره؟ -اومم... با این زاویه نگاه نکردم. حالا چه کار کنم؟ -خب سلیقه ات رو هم چاشنی گزینه های قبلی کن و البته نهایت آرزوت هم توی یه دسته گل مشخص می شه دیگه. اما شیرینی. اینو هر چی خودت دوست داری بخر. با مکثی می پرسد: -چرا؟ چون از حالا دارید تبادل دوست داشتنی ها و دوست نداشتند های شکمی رو انجام می دید. و شما مردها عبد شکمید و من نظری ندارم. می خندد: -که ما عبد شکمیم؟باشه خدا بزرگ ترین امکانی که فراهم کرده تلافی و تقاص و جبرانه، خواهر گلم. می خندم و خداحافظی می کنم. سرم را که بلند می کنم نگاه سنگین پدر را می بینم. لبخندی می زنم و می پرسم: -میوه می خورید؟ -دمنوش هم دارید کدبانوجان. مادر می گوید: -هر چه که میلتان باشد. تا دم بکشد و جمع سه نفره برای خوردنش دور هم بنشینند، علی هم با دو دسته گل و دو جعبه شیرینی از راه می رسد. با ذوق بلند می شوم کمکش کنم. عطر نرگس مستم می کند. آن قدر ذوق می کنم که یادم می رود بپرسم چرا دو تا؟ علي يكي از گل ها را مي گذارد روي دامن مادر و دست و پيشاني مادر را مي بوسد. شيريني را هم مي دهد به پدر و دست پدر را مي بوسد. خوشحالم. خيلي...با ذوق دسته گل ديگر را مي گيرم و كل مي كشم و چرخي دور خودم مي زنم و گل ها را داخل گلدان مي گذارم. -برادر من، تو كه زن مي خواستي زودتر مي گفتي. علي لبانش را جمع مي كند. -اصلا هم از اين خبرا نيست. من رو مجبور كرديد گل بخرم، ديدم درست نيست اصل كاري ها رو نديد بگيرم.همين. قوري را دولا مي كنم روي استكان علي. -باشه همه مون قبول مي كنيم كه تو اصلا تو اين فكر نبودي و الان ذوق مرگ نيستي؛مديوني اگه فك كني يهويي اين طوري شدي. پدر جعبه ي شيريني را مقابلم مي گيرد. دست مي كنم يكي بردارم كه علي مي كوبد روي دستم. -دوست ندارم روي دماغ خواهرشوهر يه جوش گنده باشه، تا اطلاع ثانوي حق خون شيريني جان نداري. دست پدر را مي كشد سمت خودش، اما تا مي آيد شيريني بردارد پدر يكي مي زند پشت ديتش. -پسر جان، اول بگذار بله بگيري، بعد شيرين كام بشي.تا وقتي از عروس بله نگرفتي حق خوردن نداري. شيريني را مي گذارم توي دهانم، و سعي مي كنم حرص در آورترين نگاه را به علي بيندازم.خنده ي پدر و مادر شيرين تر از تمام شيريني هاي عمرم مي شود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan