مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
ـــ اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
ــــ آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.
مهلا خانم سینی شربت را آورد.
ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
ـــ شهاب؟!
ـــ برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرت نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.
کمی از شربت روی لباسش ریخت.
ــــ چته مادر؟!
ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
ـــ خب با این دست چیزی نگیر.
ـــ من برم لباسم رو عوض کنم.
ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.
تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.
با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!
من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.
و دکمه بلاک را لمس کرد.
ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
ــــ مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
ـــ چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
ـــ نمی تونم محسن...
ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
ـــ نمیدونم... نمیدونم!
ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.
تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتوموبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند.
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد...
زمزمه کرد.
ـــ نکنه داره میره سوریه؟!
نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است...
فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد.
با حرڪت کردن اتوموبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود.
دستی به گلویش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند.
ــــ الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.
پاهایش را، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
ـــ بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد.
***
با عصبانیت از جایش بلند شد.
ـــ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد.
ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید.
ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت.
ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش را باریک کرد.
ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت:
ـــ این دیگه به تو ربطی نداره...
تو کار خودت رو انجام بده...
#ادامه_دارد......
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️ #توبۀ_امریکا
جناب #حسن_فریدون (روحانی) ۱۸ فروردین گفت:
امریکا آمده توبه کند؛ آمده میگوید میخواهم توبه کنم؛ میگوید: #هَل_لی_مِنْ_توبه؟ میخواهم به برجام برگردم. حال چقدر راست میگوید، چقدر در مقام اجرا وفادار به حرف خود هست، این را باید ببینیم، الان نمیخواهیم قضاوت نهایی کنیم.
👈 بعید است کسی که #داستان_کربلا را خوانده و عضو مجلس خبرگان نیز هست، آنقدر سفیه باشد که نداند آن عبارت "هَل لی مِنْ توبه؟" را چه کسی و در کجا و در چه مقامی گفته است! اینکه ایشان #جملۀ_جناب_حُرّ رضواناللهعلیه، شهید بزرگوار راه اسلام و اهلبیت علیهمالسلام را فریبکارانه و با شیطنت، برای اصلیترین دشمن اسلام و اهلبیت بهکار برَد، بیتردید ازسرِ نادانی نیست!
شاید رئیسجمهور ـ که پیشتر درس کربلا را #مذاکره دانسته بود ـ در پی آن است که ارادت ویژۀ خود به #کدخدا و علاقهاش به صلح و سازش با #دشمن اصلی جمهوری اسلامی و ملت شریف ایران را بیشازپیش نشان دهد؛ اما باید به ایشان یادآوری کرد که #امریکای_جنایتکار ثابت کرده است که به دلبستگان و مزدوران خود نیز وفا نمیکند و آنها را ـ آنچنانکه با امثال #مصدق و #صدام و #قذافی عمل کرد ـ در خفت و خواری رها میکند!
👈 حضرت امام خمینی روحیفداه امریکا را #شیطان_بزرگ، #ام_الفساد، #تروریست_بالذات_دولتی، #دشمن_شماره_اول_بشر، #چپاولگر_بینالمللی و #دشمن_اسلام خواندند و فرمودند:
دست امریکا و سایر ابرقدرتها تا مرفق به خون جوانان ما و سایر مردم مظلوم و رزمندۀ جهان فرو رفته است. ما تا آخرین قطرۀ خون با آنها شدیداً میجنگیم (صحیفۀ نور، ج۱۱، ص۲۶۶).
باید به جناب فریدون گفت که #توبه از کسی احتمال میرود که ظاهرش و عملش نیز نشان از #پشیمانی داشته باشد؛ نه #امریکای_جهانخوار که هیچگاه از فکر دشمنی با اسلام و انقلاب و ملت بزرگ ایران غافل نبوده، و از هیچ توطئه و فتنهای برای براندازی نظام مقدس ما فروگذار نکرده است. ضمن آنکه گفتهاند: #آزموده_را_آزمودن_خطاست.
نیز باید به ایشان یادآوری کرد که حضرت امام خمینی روحیفداه خطاب به مردم شریف ایران فرمودند:
هیچگاه با هیچ قدرتى #سازش_نکنید ـ که یقین دارم نمىکنید ـ و هرکس در هر مقام که خیال سازش با شرق و غرب را داشت بىمحابا و بدون هیچ ملاحظهاى او را از صفحۀ روزگار براندازید که سازش با شرق و غرب #خودباختگى است و #خیانت_به_اسلام_و_مسلمین است (صحیفۀ نور، ج۱۱، ص۲۶۶).
#بایدن
#فریدون
#توبۀ_امریکا
#شیطان_بزرگ
#دولت_سازشطلب
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مرگ_بر_امریکا
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند بار حتما ببین
http://eitaa.com/cognizable_wan
سوالاتی که حرص آدمو درمیاره:
1- از حموم اومدی حوله دورته ، میپرسن : حموم بودی ؟
نه حوله پیچیدم دورم برم مکه لبیک بگم 😂😂
2- صبح از خواب بیدار شدی ، میپرسن : بیدار شدی ؟!
نه مشکل روحی دارم توخواب راه میرم 😂😂😂
3-دارم تاریخ انقضای روی تن ماهی رونگاه میکنم ، فروشنده میگه : داری تاریخ انقضاشو میبینی ؟!
گفتم نه میخوام ببینم تولد ماهیه کیه واسش اکواریوم بخرم 😂😂
.
4-یارو معتاده کنارخیابون نشسته کله اش چسبیده کف اسفالت ، دوستم میگه معتاده ؟!
میگم نه ژیمناستیک کاره داره انعطاف بدنیشو به رخ ملت میکشه... 😂😂😂
5-به دوستم میگم تب کردم... ! میگه : مریض شدی ؟!!!
میگم نه دمای بدنمو بردم بالا ببینم فنش کارمیکنه یا نه 😂😂😂
۶صف نونوایی بودم یارو اومد، گفت: ببخشید صفه؟ منم گفتم: نه دیوار دفاعی بستیم شاطر میخواد کاشته بزنه😂😂
7.رفتم داروخانه عصا بگیرم
میگه عصا برای راه رفتن میخوای ؟
گفتم نه ،
حضرت موسی کلاسای تبدیل اژدها گذاشته دارم میرم سرکلاس...😂😂😂😕😕
8. امروز ۵۰ متر دنبال تاکسی دویدم
بعد راننده نگه داشت گفت میخوای سوار بشی ؟؟😳
گفتم نه داداش فقط میخواستم که سفر خوشی رو برات آرزو کنم !😳😳😂😂
۹.دیشب زنگ زدم به یه یارویی
فوت میکنم…
میگه مزاحمی؟
.
میگم: نه نسل جدید کولرهای LG هستم با دو سیم کارت همزمان فعال😂😂😂
۱۰.بچه تازه به دنیا اومده،ازبیمارستان اوردیم خونه خوابیده
فامیلمون اومده میگه اخیییی خوابه؟؟
میگم نه زدیمش تو شارژ،دکتر گفته ۷،۸ ساعت اول خوب بذارین شارژ بشه😂😂😆😆😅
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
کرونا به ما یاد داد که وقتی از ما پرسیدن؛
چه خبر؟
نگوییم: سلامتی، خبری نیست...
سلامتی یکی از مهمترین خبرهای دنیاست.
امام رضا (ع) : سلامتی و عافیت، سلطنت ناپیداست.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز به هیچکس و هیچ چیزی در این دنیا وابسته نشو...
یعقوب به یوسف وابسته بود و به وسیله همان دچار اذیت و ناراحتی شد.
ابراهیم به اسماعیل وابسته بود پس به او امر کرد که او را قربانی کند.
زلیخا با یوسف وابسته بود و از وی دور شد
دنیا همین است.....
هرکسی به چیزی وابسته شود بوسیله همان چیز دچار عذاب و ناراحتی میشود بنابرین به هیچ چیزو هیچکس در این دنیا وابسته نشو.....
هرچیزی که در این دنیا زیبا و دوست داشتنی ست روزی از تو دور خواهد شد. و تنها اعمال نیک و صالح برایت باقی میماند
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بهترین تلاش، تلاش برای تغییر خود و نه دیگران است
بیشتر مجالس و نشست های خانوادگی با گفتگوهایی همراه است که برای ایجاد تغییر در دیگران انجام می شود. همه می خواهند دیگری تغییر کند. کسی به تغییر خود نمی اندیشد. شوهر برای تغییر فکر و عمل همسرش تلاش می کند و زن نیز برای متحول ساختن شوهر خود تلاش می کند و این دو برای تربیت و تزکیه فرزندان و... امّا بهترین راه تغییر دیگران، ایجاد تغییر و تحول در افکار و رفتار خود می باشد.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرچه بیشتر زندگی میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که هیچ چیزی اتفاقی رخ نمیدهد، حتی وجود این دشمنها و موانع در زندگی ما اتفاقی نیست.
اگر شما همواره نگرش درستی داشته باشید، خدا از آنها به نفع شما استفاده میکند.
بیشتر چیزهایی که ما خوشمان نمیآید و از خدا میخواهیم که ما را از شر آنها خلاص کند اگر خداوند همین الان آنها را از بین ببرد، آنگاه ما به بالاترین پتانسیلهایمان نمیرسیم.
شما باید تمام دشمنان و همینطور تمام ناامیدیها و خیانتها را با این نگرش جدید ببینید:
آنها فرستاده نشدهاند تا شما را شکست دهند، بلکه آنها فرستاده شدهاند تا باعث رشد و پیشرفت شما شوند./جول اوستین
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan