تو فرودگاه موقع کنترل مدارکم یارو چپ چپ نگام کرد و گفت چند لحظه صبر کنید.
پرسیدم ممنوع الخروجم؟
بابام گفت احمق بلیط مشهد داریم،صبر کن خودکارش تموم شده 😑🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
ساعت 5 صبح واسم مسيج اومد. به سختی از زیر پتو دراومدم دیدم نوشته:
شهر فرش شعبه دیگری ندارد
انقد خوشحال شدم که نگو
همش فکر میکردم یه شعبه دیگه دارن و به من نمیگن 😑🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت زیبا و دلنشین استاد مرحوم عبدالباسط
ایه شریفه شهرالرمضان
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از اشتباهات اصلی بسیاری از افراد، این است که به جای تمرکز بر روی پیدا کردن راهحل فقط بر روی مشکل تمرکز میکنند...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
برا داداشم رفتیم خواستگاری، تو راه مادرم گفت:
اگه خانواده عروس زر زر کردن
هیچکس حق گوه خوردن
نداره جز باباتون!!!
نفهمیدم به بابام احترام گذاشت یا با خاک یکسانش کرد؟🤣😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻ثواب خواندن یک آیه در ماه رمضان
الامام الرضا علیه السلام:
مَن قَرَاَ فى شَهرِ رَمضانَ آیَة مِن کِتابِ اللهِ کانَ کَمَن خَتَمَ القُرآنَ فِى غَیرِه مِن الشُهُورِ
هر کس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل اینست که درماههاى دیگر تمام قرآن را بخواند.
🌱بحار الانوار ج93 ص341
http://eitaa.com/cognizable_wan
جان، دوست صمیمی جک، در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: «یک لحظه منتظر باش میروم یک روزنامه بخرم.»
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر میکرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: «چی شده؟»
جان جواب داد:
« به روزنامهفروشی رو به رو رفتم.
یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد؛ به من گفت الان سرش خیلی شلوغ است و نمیتواند برای کسی پول خرد کند.
فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه میخواهم پولم را خرد کنم. واقعاً عصبانی شدم. »
جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامهفروشی شکایت میکرد و غر میزد که او مرد بیادبی است.
جک در حالی که دوستش را دلداری میداد، حرفی نمیزد.
جک بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامهفروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامهفروشی گفت:
«آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید.
من اهل اینجا نیستم. میخواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم، فقط یک ده دلاری دارم. معذرت میخواهم، میبینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را میگیرم. »
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه میداد یک روزنامه به جک داد و گفت:
« بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده! »
وقتی که جک با غنیمت جنگیاش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید:
« مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامهفروشی در آنجا بود؟! »
جک خندید و به دوستش گفت:
«دوست عزیزم! اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی میبینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد.
ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بیمنطق میرسند.
اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده میشود.»
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید.
التماس دعا
🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
✅http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه انفجار نیروگاه هسته ایی نطنز
"دانستنیهای زیبا"
لحظه انفجار نیروگاه هسته ایی نطنز
تاسیسات هسته ای نطنز چگونه منفجر شد؟
بعد از عجله دولت و پیشدستی در خوش رقصی به آمریکا و تعلیق وتعطیل کردن عمده فعالیت ها در تاسیسات نطنز ؛ حسب توافق تحمیلی دولت بی کفایت روحانی که بعد از توافق ننگین هسته ای صورت گرفت، مقرر شد به پیشنهاد اروپا و آمریکا و با طراحی تحمیلی و کمک آنها سوله ای به منظور فعالیت های سانتریفوژها ساخته شود! این سوله با فرمول و تکنینک ها و با نظارت سه کشور اروپا و امریکا و به دست کارشناسان ایران ساخته شد و روحانی و تیم هسته ای او با فخر و مباهات گفتند که اروپا و امریکا در ساخت و تجهیز سایت نطنز کمک مالی و فکری می کنند! اما عجب کمکی شد این کتک! در این سوله " میز بزرگ فرمان" که عمده تکنولوژی های نرم افزاری در آن قرار گرفته است، از چند ماه قبل دچار نقص فنی می شود سه کشور اروپایی سازنده این میز فرمان، حاضر نمی شوند اشکال آن را در نطنز رفع نمایند و اصرار می کنند به اروپا منتقل شود. به دستور رئیس جمهور این میز برای تعمیر به اروپا منتقل می شود و بعد از تعمیر به ایران باز می گردد و چند ماه بدون عیب و نقص نقش خود را به خوبی ایفا می کند و دیروز از طریق ارسال سیگنال توسط ماهواره، این میز منفجر و صدها سانتریفوژ و دستگاها و تجهیزات مدرن را منهدم و میلیاردها دلار خسارت به بار می آورد.اما داستان انفجار میز از این قرار است، میزی که به یکی از کشورهای اروپایی برای تعمیر می رود؛ در آن کشور که از بیان نامش صرف نظر می شود با همدستی آمریکا و سازمان موساد اسراییل مواد منفجره ای به وزن یک صد وچهل کیلوگرم و با ترکیب و فرمول فوق العاده پیشرفته به شکل بسیار ماهرانه ای جاسازی می شود و بعد از انتقال به ایران و استقرار آن در نطنز به مدت بیش از شش ماه بدون اشکال کار می کند؛ این در حالی است که به علت بی کفایتی و بی مسیولیتی و اعتماد کامل دولت روحانی به اروپای شیطان، دستگاهای امنیتی و اطلاعاتی وزارت اطلاعات دولت روحانی به هر دلیلی قادر به رصد مواد منفجره در میز نمی شوند، و به دستور آمریکا و موساد و در زمان مقتضی و به هنگام ادامه مذاکرات بی ثمر ایران و اروپا با ارسال سیگنال از طریق ماهواره، تاسیسات نطنز منفجر می شود. این در حالی که روحانی اجازه ورود به دستگاه های ضد اطلاعاتی سپاه را در کنترل و تفتیش این میز را نمی دهد، اگر تعمدی در خیانت روحانی نیست پس چیست؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#قسمت_بیست_یکم
#نویسنده
#فاطمه_امیری
ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد.
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود.
چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت:
ـــ مامان بریم؟!
ـــ بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد.
محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت.
ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست.
ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
ـــ چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.
ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه.
مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
ـــ چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
ـــ خبری از شهاب، نیست...
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد.
با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت...
کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت.
ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
ـــ انتظار زیادی نیست! حقته!
اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
ـــ بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زد؟
بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ مرسی مهیا جان!
ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه...
ـــ کجا؟! زوده!
ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد.
مریم بلند شد.
ـــ تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همانجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
ـــ بریم مهیا جان؟!
ـــ بریم...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت.
ـــ بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
ــــ آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.
مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
ـــ خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
ـــ آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
ـــ امروزم خستت کردیم دخترم!
ــ نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
ـــ این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد.
ـــ برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
مهران بود.
محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
ـــ آخه تو آدمی؟!
احمق بهت میگم بهم زنگ...
ـــ مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
ـــ پس فکر کردی کیه؟!
ـــ هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
ـــ جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
ـــ آره گل من! فردا منتظرتم...
ـــ باشه گلم!
مهیا تلفن را قطع کرد. روی تخت نشست.
لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
ـــ یعنی فردا میبینمش؟!
ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت.
مهلا خانم به اتاق آمد.
ـــ بریم دیگه مهیا...
ـــ مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
ـــ ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت.
احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
ـــ آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.
تکیه اش را به مادرش داد و...
http://eitaa.com/cognizable_wan
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
ـــ حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
ـــ چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
ـــ چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
ـــ قبول نمیکنه پاشه
ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
ـــ برسن .من نمیام
ـــ یعن چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان
بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه خودخواه نباش.
ـــ نیستم
ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز
ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه
بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
ـــ میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد
مریم از جایش بلند شد
ـــ سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
ـــ باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
ـــ داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
ـــ ممنون دخترم
ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود
سوسن خانم همچنان غر می زد
ـــ میگم شهین جون جا کمه خو
ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
ــــ ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
ــــ دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید
ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
ـــ نه حاج آقا اصلا من
ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ??
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
ـــ چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد
http://eitaa.com/cognizable_wan
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد
مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
ـــ نوش جان گلم
بسقاب را روی میز تحریر گذاشت
ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان
ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
ـــ می خوای بزاریشون تو انبار
ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
ـــ اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه
ــ میندازیشون
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
ـــ آخیش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
ـــ خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
ـــ نه فک نکنمـ برسم .شما میرید
ـــ نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
ـــ بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند
اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفش عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
ـــ چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
ـــ با این حالتون ??بزارید یه روز دیگه
ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
ـــ خداحافظ من رفتم
ـــ خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد
صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت
با شنیدن فریاد شخصی
ـــ مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
ـــ حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود
قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد
شهاب با نگرانی پرسید
ـــ مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد
شهاب از جایش بلند شد
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد
بطری آب را به سمتش گرفت
ـــ بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
ـــ برای شما هستن
مهیا لبانش را تر کرد
ــــ نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت که با حرف
شهاب ایستاد
ـــ این اتفاق عادی نبود
شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند
بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت
کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت
ـــ نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود
از مسجد خارج شد
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
ــــ جواب بده پشیمون میشی
http://eitaa.com/cognizable_wan
اولی را دیلیت کرد دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت
ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم
تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
ـــ ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
ــ اِ خانومم بد دهن نباش
ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
ـــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟
ـــ فقط تورو می خوانم
ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن
نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزا م
گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد
سردر شدیدی گرفته بود
ـــ شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیان زیبای حضرت اقا درباره ماه مبارک رمضان
گوش کن عالیه
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢تلاوت قرآن به روش تحدیر (تند خوانی) توسط استاد معتز آقائی
دانلود جزء اول
ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3
دانلود جزء دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3
دانلود جزء سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3
دانلود جزء چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3
دانلود جزء پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3
دانلود جزء ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3
دانلود جزء هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3
دانلود جزء هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3
دانلود جزء نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3
دانلود جزء دهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3
دانلود جزء یازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3
دانلود جزء دوازدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3
دانلود جزء سیزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3
دانلود جزء چهاردهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3
دانلود جزء پانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3
دانلود جزء شانزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3
دانلود جزء هفدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3
دانلود جزء هجدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3
دانلود جزء نوزدهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3
دانلود جزء بیستم
ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3
دانلود جزء بیست و یکم
ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3
دانلود جزء بیست و دوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3
دانلود جزء بیست و سوم
ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3
دانلود جزء بیست و چهارم
ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3
دانلود جزء بیست و پنجم
ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3
دانلود جزء بیست و ششم
ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3
دانلود جزء بیست و هفتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3
دانلود جزء بیست و هشتم
ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3
دانلود جزء بیست و نهم
ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3
دانلود جزء سی ام
ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3
♦️تحدیر روشی از تلاوت قرآن است که قاری در آن علی رغم رعایت کردن قواعد تجوید، از سرعت در خواندن نیز بهره می برد، از این رو در زمان یکسان نسبت به ترتیل و تحقیق تعداد آیات بیشتری تلاوت می شود.
♦️حجم هرفایل: حدود ۴ مگابایت
زمان تلاوت هر جزء: حدود ۳۵ دقیقه
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
▫️پشیمانی دیر هنگام
خانم معلم مدرسه با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟
معلم گفت:
ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد، ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد.
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ.
ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ؛ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند، ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ..
ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ادامه داد و ﮔﻔﺖ:
میدانید بچه ها آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟!
آن دختر ﻣﻨﻢ!
ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ است ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم.
آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند.
ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ...!
❤️ اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی، باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار... بالای هر زمینی… و زیر هر آسمانی… برای هر کسی... "
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند…
اثر زیبا باقی می ماند....
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
❌ #شبهه
در میان دزدان و اختلاسگران 40 سال گذشته حتی یک مرد کراواتی یا یک زن بی حجاب هم نبوده
همگی مومن نمازخوان و به اصطلاح مسلمان بودن
همگی به معاد اعتقاد داشتند
همگی خدا ترس و دارای داغ مهر در پیشانی بودند
همگی در منسب اداره یا وزارتخانه خود ظهرها در صف اول نماز جماعت می ایستادند
همگی ماه رمضان را روزه میگرفتند و شبهای احیا قران به سر بودند و ماه محرم مشکی پوش بودند😐
✅ پاسخ
کرواتی ها قبل انقلاب دزدی میکردند که دستشون کوتاه شد.
اما با توجه به اینکه پس از انقلاب، تقریباً هیچ کس کروات نمی زند (جز برخی در مجلس عروسی!) باقیمانده کراواتی ها (کنایه از بی اعتقادها، نه اینکه هر کراواتی را دزد یا بی اعتقاد بدانم) رنگ عوض کرده و با ظاهرسازی، خودشون را مسجدی و نمازخوان و... نشون دادند، و خلاصه در نظام نفوذ کردند.
بنابراین مغالطهای که شبهه افکن میکند از دو جهت باطل است:
اول اینکه اگر کسی با کروات باشد به او مسئولیت یا امکاناتی نخواهند داد که بتواند دزدی کند، پس مجبور است ظاهر سازی کند.
دوم اینکه دزد، دزد است. لکن مجبور است هر زمان لباس و چهرهای را انتخاب کند که بهتر فریبکاری و دزدی کند.
بنابراین، اینکه شبهه افکن میخواهد القاء کند همهی مذهبیها دزدند، خود یک فریبکاری ناجوانمردانهای است که نشان میدهد، دزدی و فریبکاری، منش و روش همین قماش است.
در پایان تاکید میشود که صحبتهای فوق به این معنا نیست که هیچ انسان معتقد یا نماز خوانی دزدی نمیکند، خیر، شیطان در کمین همه مخصوصا افراد مومن است، اما آنچه شبهه افکن القاء می کند، خود یک شیطانی و فریبکاری بزرگ است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❌ #شبهه
روزه داران هیچگاه حال گرسنگان را درک نمیکنند زیرا به افطار اطمینان دارند.
✅ پاسخ
🔹 اینگونه افادهها در حقیقت فرار به جلو است
بله شاید نتوان صددرصد حال گرسنگان را درک کنیم. اما پر واضح است که تحمل چند ساعت گرسنگی، در حد خود تأثیر کافی برای درک گرسنگان را دارد و باعث میشود بهتر از کسی که هیچ وقت سعی نکرده طعم گرسنگی را به خود بچشاند، به فقرا همدردی کرد.
مضافاً اینکه تنها یکی از اهداف روزه، درک گرسنگان و همدردی با آنها است. مهمترین هدف روزه تقوا یعنی "خود کنترلی" است.
کسی که بتواند ده، چهارده ساعت از برخی خواهشهای طبیعی نفس صرفنظر کند، در حقیقت تمرین میکند، تا هوسهای نفسانی خود را کنترل کند و از تسلط آن بر خود جلوگیری کند.
به این وسیله خودخواهی انسان که مانع مهمی برای بخشش به فقرا است نیز تضعیف شده و لذا روزه از این طریق نیز در توجه به حال گرسنگان تاثیر گذار است و به اصطلاح " دو قبضه" عامل توجه بیشتر به حال نیازمندان میشود؛ امری که تجربه و واقعیت عینی نیز آن را تایید میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺با آخرین یافته های دانشمندان!!!!!😁 آشنا شوید.....
📌 علائم سرماخوردگی را کرونا در نظر بگیرید🥶
💢 سخنگوی ستاد کرونا: الان هرکسی علائم سرماخوردگی دارد، بدون نیاز به تست بداند کروناست!!!!!🙄
❌ اگر در جلسهای دیدید فردی سرفه یا عطسه میکند و میگوید حساسیت فصلی دارم بدانید حتما مبتلا به کروناست بندازیدش بیرون😅
پ ن:
♨️ یعنی دیگه نه سرماخوردگی وجود خارجی داره و نه حساسیت فصلی، نه آنفولانزا همه اش کروناست،
📌 جالب اینه که برای اینکه نشون بدن کسی کرونا داره، تست هم نیاز نیست،
اگر یک عطسه کردید بدانید کرونا دارید 😂😂😂 ، یک عطسه هم نشانه کروناست!!!!
🔻 ببینید مسئولان وزارت بهداشت چقدر علمی صحبت می کنند!!!!!
📌 هر سال افراد زیادی در بهار دچار علائم حساسیت فصلی می شوند، کروناهراسان همه چیز را به کرونا می چسبانند تا بتوانند واکسن ها را تزریق کنند.
#جنون_کرونا_هراسی
#کرونای_مصلحتی_انتخاباتی
#سرطان_اصلاحات_امریکایی
🔴 سخنگوی ستاد کرونا: اگر کسی سرفه کرد، قطعا کروناست!
🤔 یعنی قبلا آنفولانزا و زکام در فصل بهار نداشتیم که سرفه نشانه اش باشه؟!؟!
👍حالا متوجه شدین آمار کرونایی چه جوری اعلام میشه؟!👌🧐
حالا فهمیدین چرا تو بهترین موقعیتهای اسلامی که جلسات معنوی و روشنگرانه مردمی برگزار میشه ، پیک کرونا شروع میشه؟!👌😬
حالا فهمیدین چطور حاضرن برای پیروزی تو انتخابات ومهندسی مجازی انتخابات و بستن تمام جلسات مذهبی و روشنگرانه ، حتی آدم بکشن و به اسم کرونا جا بزنن؟!👌😡
باترسوندن، داروهای عوضی، وایتکس وروشهای احمقانه صهیونیستی همون آنفولانزای قدیم خودمون رو هم کشنده میکنن!👌😡
برای اینکه هشت سال دیگه تو قدرت بمونن و هر کاری میکنن بندازن گردن رهبری و به حماقت ماها بخندن!👌
جهانِ پساکرونا
#کرونای_مصلحتی_انتخاباتی
#حکمرانی_مجازی
#سرطان_اصلاحات_امریکایی
http://eitaa.com/cognizable_wan