چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند.نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد ، در امان است !
-اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او شدند.
- چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید، هر چه غنیمت بهدست آوردید، از شما باشد و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم!
- ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
و در نهایت، گروه مزدور پیروز شد
- اما شکست بزرگ آن بود که دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
-چنگیز گفتهی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
عاقبت خودفروشان هم چنین هست.
📚: الكامل في التاريخ
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌙#دعای_روز_بیست_و_دوم_ماه_رمضان🌙
🌈 بسم الله الرحمن الرحیم 🌈
🍂🍃اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ فَضْلِكَ، وَ أَنْزِلْ عَلَيَّ فِيهِ بَرَكَاتِكَ،وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِكَ، وَ أَسْكِنِّي فِيهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِكَ، يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ.🍂🍃
🌼خدایا در این ماه درهای فضلت را به روی من بگشا، و برکاتت را بر من نازل فرما، و به موجبات خشنودیات موفقم بدار، و در میان بهشتهایت جایم ده، ای برآورنده خواهش درماندگان.🌼
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 «جعفری » بخورید
🔰 خطر ابتلا به سکته مغزی را کاهش میدهدو بوی بد دهان را از بین میبرد
مانند اکسپکتورانت یا خلطآور طبیعی عمل میکند؛ برای کاهش سرفه، آنرا 5 دقیقه دم کرده ومیل کنید
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹نارنگی بخاطر داشتن فسفر زیاد، باعث تقویت هوش کودک میشود.
⇦فسفر به جذب کلسیم و استخوانسازی و بلندی قد هم کمک میکند. نارنگی ضدنفخ، تب بر وضدسرفه طبیعیست
⇦هسته نارنگی عامل آپاندیس است
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
عوارض تيروئيد پر كار
1⃣عصبانيت
2⃣بي خوابي
3⃣ضربان بالاي قلب
4⃣تضعيف ماهيچه ها
4⃣كاهش وزن بي دليل
5⃣تعريق بيش از اندازه
6⃣موهاي نازك
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
فواید دمنوش بهار نارنج که بدن شما را از درون خانهتکانی میکند :
▫️پایین آوردن حرارت بدن
▫️تقویت معده
▫️آرامش بخش است
▫️رفع بی خوابی
▫️کاهش سر درد های عصبی و میگرن
▫️یک ق غ بهار نارنج را در قوری ریخته و آب با دمای 80 درجه را به آن اضافه کرده و اجازه میدهیم که به مدت 20 دقیقه دم بکشد.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
پیرمردی که شغلش
دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
💎در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه ، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیدهایم.
معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد. معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت،
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوریکه یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید. وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید. برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوهها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند. معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید. میتوانید بخورید. بچهها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند. بعد از دوسال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
معلم بودن یعنی این. فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست. معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد. پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم. کاری کنیم که ناممان ماندگار و یادمان فرحبخش باشد و دعای خیر همیشه مارا همراهی کند.
l🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫🎥 دیدن این ویدیو به افرادی که بیماری قلبی و ناراحتی اعصاب دارند، به هیچ عنوان توصیه نمیشود!
🔺صفر تا صد هشت سال #عملیات_روانی اصلاحات روی مردم، با نیّت کاسبی از مشکلات و تحریم ملّت، برای نابودی انقلاب اسلامی...☝️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احوال مسلمانان پناهنده در کشورهای غربی که روزانه چه بر آنها میگذرد و هیچ پوشش خبری آن را بیان نمیکند
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
🔶کودک باید به یک خودشناسی از خودش برسد یعنی امیال خودش را بشناسد و این با تجربه کردنِ امیالِ مختلف و متنوع حاصل میشود.
👈🏻 پس ما باید مراقب باشیم فضا و محیط پیرامونی کودک به گونهای نباشد که در یکی دو میل خاص محدود و غرق شود و تجربهای در زمینه دیگر امیال اصلی خودش نداشته باشد.
👈🏻تمرین مدیریت و کنترل امیال که در هفت سال دوم اتفاق میافتد به کمک همین امیال تجربه شده شکل میگیرد.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#پدرانهی_ادبستان
❤️💫❤️
👈انگیزه ادب باید علت انجام کارهای ما باشد. وقتی ادب داشته باشد اگر حال هم نداشته باشد اما همسایه را ببیند، احوالپرسی می کند
از هفت سالگی به بعد بچه باید مودب بیاید نه اینکه او را لوس بار آورد، حتی در امورات شخصی خودش هم نباید لوس بار بیاید.
نماز خواندن بچهها در هفت سالگی از روی علاقه به پدر و مادر است نه از روی ادب[به همین خاطر] وقتی هفت سال دومش تمام میشود متوجه میشود که علاقههای دیگری هم دارد، به همین خاطر آن موقع به خاطر علاقه به پدر و مادر هم نماز نمیخواند.
👈 ادبِ بچه، محصول رعایت ادبِ پدر و مادر به یکدیگر است.
👈بهترین معلمان ادب پدر و مادر هستند.
👈 لباس پوشیدن آداب دارد.
👈 مادری که جلوی مهمان فقیرش هم سفره آرایی میکند در واقع به فرزندش ادب یاد میدهد.
👈مودبانه حرف زدن پدر خیلی تاثیر دارد، اما برخی فکر می کنند خانه محل راحتی است؛ منظور راحتی روح است نه راحتی رفتار. امام حتی زیر جامهشان را اتو میکردند.
👈 مرد هر لباسی را نپوشد.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
🔴 * #گل_لبخند_در_مهمانی*
💠 اگر در مهمانی هستید دائم سرتان با دیگران گرم نباشد. گاهی به همسرتان نگاه کنید و لبخندی بزنید تا محبت شما را حتی در شرایطی که رفت و آمد زیاد است و باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند.
💠 این کار شما، حسابی حال همسرتان را خوب میکند و شیرینی خاصی برای او دارد.
💠 اینکار از مصادیق توجه و درک خاص همسر است که گرمای خوبی به رابطه شما میبخشد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
*برای اینکه بتوانیم راحتتر با عصبانیت همسرمان کنار بیاییم و آن را بهتر مدیریت کنیم باید به نکات زیر توجه داشته باشیم:*
🔸🔹 سریع قضاوت نکنیم
🔹🔸انتظاراتمان را کم کنیم
🔸🔹 به خودمان نگیریم
🔹🔸 صبور باشیم و درجهی تحمل خود را بالا ببریم
🔸🔹 گاهی سکوت کنیم
🔹🔸 قبل از هر عکسالعملی دلیل عصبانیتش را بپرسیم
🔸🔹همدلی را فراموش نکنیم
🔹🔸 به حل مسئله فکر کنیم
🔸🔹حتما در مورداحساس خودمان نیز صحبت کنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
فرد مثبت همیشه برنامه دارد، فرد منفی همیشه بهانه دارد.
فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست، فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است.
فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای میبیند، فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی میبیند.
فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری مییابد، فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی میبیند.
فرد مثبت همیشه دوستی ها را زیاد میکند، فرد منفی دشمنی ها را زیاد می کند.
فرد مثبت می گوید اجازه بده انجام پذیر است، فرد منفی میگوید نمی توانم انجام پذیر نیست.
فرد مثبت همیشه با صبر مشکلات را حل میکند، فرد منفی همیشه با خشم مشکلات را زیاد میکند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطرات تجربه گر مرگ موقت از آنچه به علت رفتار بد با همسرش دیده است
🔸آنچه دیدم خیلی وحشتناک بود بطوری که تمامی موهای سرم از ترس سفید شد
🔸فقط یک سوال از من پرسید و گفت چرا انقدر با همسرت بداخلاق بودی؟!
#رمان
#جانمـ_مے_رود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_چهل_دوم
ــ جانم شهاب
ــ مهیا کجایی؟
ــ اومدم باور کن اینبار اومدم.
گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد.
در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد.
ــ شرمنده دیر شد !
ــ دشمنت شرمنده عزیزمـ
مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد"
با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید؛
ــ رسیدیم
مهیا از ماشین پیاده شد.
همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه می کردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند
ــ چرا اینجا شهاب؟
ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم.
مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند
بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و بنرهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند.
مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود.
هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد.
نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شود
ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم
ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو
مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت
با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد .
همه به احترام استاد سر پا ایستادند
استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سرکلاس هستند شروع به تدریس کرد.
مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند!
ــ کجایی خانمی
لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند
ــ سرکلاسم آقا
دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند.
ــ خانم رضایی الان وقته پیامک بازیه!!
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد رضایی آماده کرد.
ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟
ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم .
ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انظباطی میکنید سرکلاس من!
کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند.
ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر و چندتا جلسه ی بسیج و یه یادواره دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابروِ ؟
مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود چشمانش از اشک میسوختند اما سکوت کرد!
ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته و کاراتونو بپوشونید؟
همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!!
مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت:
ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم اما اینمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید یا در مورد رفتار و کارای من نظر میدید شما فقط وظیفه دارید تدردس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری.
نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد
ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید
ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده!
سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود .
روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید
دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با مهیای قدیم فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد رضایی دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود.
شیر آب را باز کرد و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود
صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد
شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود بنر را به آرش داد
ــ اینو بگیر الان میام
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش را بالا آورد با دیدن شهاب که در کنارش زانو زده بود لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود بر لبانش نشاند.
شهاب که متوجه ناراحتی همسرش شده بود آرام پرسید:
ــ چی شده مهیا؟؟
ــچیزی نیست شهاب
ــ یعنی چی چیزی نیست؟؟انکارتو باور کنم یا دست و صدای لرزون و چشای سرخت
ــ شهاب چیزی نیست سرم درد میکنه همین
شهاب اخم وحشتناکی میکند از این رفتار مهیا به شدت بیزار بود که چیزی آزارش می داد ولی به او نمی گفت با همان اخم گفت:
ــ یا همین الان میگی چی شده یا برم سر کلاست بپرسم چی شده
ــ شهاب باو..
ــ باور نمیکنم مهیا،سعی نکن قانعم کنی.میگی سر کلاسم بعد نیم ساعت برمیگردی اونم با چشمای سرخ ،اونوقت توقع داری باور کنم که چیزی نیست؟؟
یا همین الان میگی یا میرم سرکلاست میدونی که اینکارو میکنم
مهیا که میدانست دیگر هیچ جوره نمی تواند شهاب را قانع کند با صدایی که سعی کرد نلرزد اما موفق نبود گفت:
ــ با استادم بحثم شد
اخم های شهاب بیشتر در هم فرو رفتند
ــ سر چی؟؟
ــ همینطوری بحث الکی
ــ مهیا سر بحث الکی الان چشمات پراز اشکن
ــ شهاب قسمت میدم بیخیال شو
ــ نه اینطور نمیشه، خودم برم بپرسم بهتره
از جایش بلند شد که مهیا دستش را گرفت
ــ شهاب جان من نرو
شهاب لحظه ای در چشمان اشکی همسرش خیره شد و آرام گفت:
ــ میگی با خودم برم؟
ــ میگم میگم!!
شهاب دوباره کنارش زانو می زند و دستانش را در دست می گیرد
ــ بگومهیا،اگه حرفاتو به من نگی به کی میخوای بگی ؟
مهیا که از حرفای استاد اکبری احساس می کرد دلش شکسته بود و نیاز داشت به یک دردودل و در این موقعیت چه کسی بهتر از همسرش.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجودش از خشم میلرزید اما الان نمیتوانست کاری کند دست مهیا را گرفت و گفت:
ــ بلند شو عزیزم بریم بیرون یکم هوا عوض کنی
مهیا با کمک شهاب از جایش بلند شد و از آمفی تئاتر خارج شدند.
مهیا با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بالا آورد که استاد اکبری را، که در حال سوار شدن در ماشینش بود دید،استاد اکبری وقتی نگاه مهیا را دید، پوزخندی زد؛مهیا سرش را پایین انداخت ،اما این نگاه ها از چشمان تیز بین شهاب دور نماند فشاری به دستان مهیا آورد و گفت:
ــ خودشه ؟؟
مهیا با استرس به شهاب نگاهی انداخت و گفت :
ــ آره
شهاب دستان مهیا را از دستانش جدا کرد و به سمت استاد اکبری رفت، مهیا به سمت شهاب دوید و بازوی شهاب را در دست گرفت؛
ــ شهاب کجا داری میری؟؟
ــ مهیا ول کن دستمو!
ــ شهاب جان من بیخیال شو بیا بریم
ــ نگران نباش چندتا حرف مردونه دارم با استادت همین!!
دیگر اجازه ای به مهیا نداد حرفی بزند و سریع به سمت استاد اکبری رفت،
مهیا با استرس به شهاب و استاد اکبری نگاه می کرد،
شهاب با اخم در حال صحبت بود و استاد اکبری با پوزخندی به حرف های شهاب گوش سپرده بود.
مهیا از آن ها دور بود و نمی توانست بشنود چه چیزی بهم می گویند،
از استرس و نگرانی دستان خودش را می فشرد منتظر بود هر لحظه اتفاق بدی بیفتد و چقدر خودش را سرزنش کرده بود که چرا برای شهاب تعریف کرده بود اتفاقات اخیر را.
با شنیدن عربده مردی سرش را با وحشت بلند کرد و با دیدن یقه ی استاده اکبری در میان مشت های شهاب و صورت سرخ از خشم شهاب از ترس جیغی کشید و به سمتشان دوید!!
از صدای جیغ مهیا آرش و بقیه بچه ها سریع از آمفی تئاتر خارج شدند و با دیدن گلاویز شدن شهاب با استاد اکبری سریع به سمتشان دویدند،
صدای بلند شهاب در کل دانشگاه پیچیده بود واستاد اکبری با اینکه از هیبت شهاب ترسیده بود اما نقاب بی خیالی و نترسی را بر چهره ی خود زده بود.
مهیا به سمت شهاب رفت و بازویش را گرفت وبا گریه و التماس گفت:
ــ شهاب ،شهاب ولش کن توروخدا ولش کن
شهاب سعی کرد صدایش را بالا نبرد اما زیاد موفق نبود
ــ برو کنار مهیا
با رسیدن آرش مهیا عقب رفت و در کنار پگاه ایستاد.
بلاخره با دخالت آرش و بقیه شهاب از استاد اکبری جدا شد
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه روز قدس 🚩
انیمیشن نابودی اسرائیل-۱
http://eitaa.com/cognizable_wan
📌#داستان عبرت آموز
حتمــــــــا بخوانیــــ👌ـــد
🌸🍃دختری که سن او ۱۴ سال بود و او پیاده از مدرسه برمی گشت ، ماشینی کنارش توقف نموده و شخصی از آن پیاده شد و آن دختر را دزدیده و در صندوق عقب ماشین گذاشت و رفت .
آن شخص دختر را به گاراژ خود برد ، سپس سعی کرد که در صندوق را باز کند ولی نتوانست !
بارها تلاش کرد ولی موفق نشد در آن را بگشاید ، نزدیک به مغرب شد و هنوز دختر در آن صندوق بود ، مرد کم کم نگران شد .
🌸🍃از ترس اینکه مبادا دختر در آنجا خفه شود بر خود می لرزید ، او قصد کشتن آن دختر را نداشت ، فقط می خواست به وسیله آن پولی اخاذی کند ، اما در صندوق باز نمی شد ..عطرالجنة
🌸🍃 بالاخره تصمیم گرفت که به نزد پلیس برود و خود را تسلیم کند قبل از اینکه دختر بمیرد ...
به اداره #پلیس رفت و ماجرا را تشریح کرد ، پلیسها تلاش کردند که صندوق را باز کنند ولی آنها نیز موفق نشدند ، یکی از آنها به شیخی ماجرا را گفت، شیخ آمد و بر آن #قرآن خواند و در #صندوق باز شد ، دختر بیرون آمد !!.
🌸🍃#شیخ به دختر گفت آنجا چه می کردی و چه گفتی که در باز نمی شد ؟
#دختر گفت : آیة الکرسی و معوذات می خواندم ، و یک #لحظه از گفتن آن باز نماندم و مرتب می خواندم ، مادرم به من گفته بود که آیة الکرسی تو را از بلاها محفوظ می کند وقتی در مشکلی افتادم آن را بخوانم
....
❣#سبحان.الله ...
هرکس با خدا باشد خدا با اوست ..
هرکس #خدا را دوست بدارد خدا او را دوست خواهد داشت ..
🌸🍃آیا می دانی ؛
هر کس #آیةالکرسی را بعد از هر #نماز بخواند بین او و #بهشت فقط #مرگ قرار دارد؟
❣ #عمل خیری را که می دانی به مردم برسان تا به تو نیز #خیر برسد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🛑روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند.
او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:
"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."
یکی دیگر گفت:
"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."
هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:
"این دست چه کسی است، داگلاس؟"
داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:
"خانم معلم، این دست شماست."
معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما چطور؟؟؟
آیا تا به حال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅عجب متن قشنگی
گفتم خدایاچگونه آغازکنم؟؟؟
گفت به نام من
گفتم خدایاچگونه آرام گیرم؟؟؟
گفت به یادمن
گفتم خدایاخیلی تنهایم؟؟؟
گفت تنهاترازمن؟
گفتم خدایاهیچ کسی کنارم نمانده؟؟؟
گفت به جزمن
گفتم خدایاازبعضی هادلگیرم
گفت حتی ازمن؟
گفتم خدایاقلبم خالیست
گفت پرکن ازعشق من
گفتم دست نیازدارم
گفت بگیردست من
گفتم بااین همه مشکل چه کنم؟؟؟
گفت توکل کن به من
گفتم احساس میکنم خیلی ازت دورم
گفت نه،نزدیکترین به تو ،من
گفتم برای ارزوهایم چه کنم؟؟؟
گفت تلاش و به امیدمن
گفتم خدایاچرا اینقدر میگويی من؟؟؟
گفت چون من ازتوهستم وتوازمن..🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحبا به این جوان که اینقدر زیبا القاب مولا علی علیه السلام را بیان میکند
http://eitaa.com/cognizable_wan