eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی که امروز را از دست می دهد فردا را نخواهد یافت... چون نمی‌داند هیچ روزی از امروز با ارزش تر نیست...!" 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
*پیام ملت ایران به مسئولین استان سمنان* جون مادرتون ۲۱ تا ۲۵ اردیبهشت ماه سمنـان را قرنطینه کنید تا کسی بلند نشه بره برای ریاست جمهوری ثبت نام کنه؟ صلوات بفرست😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو😠🗣 _اومدم بابا نترس میرسیم یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول. اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد. پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند... کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش بود و.!!😣 یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم🗣 یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید: _مادر زودباش دیگه چکار میکنی _رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین😁 هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود.. کوروش خان_کجایین پس شما😠 یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک... کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد! یاشار _داریم میایم... یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید.. و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست. _چی میگفت؟ یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت 😠یوسف خنده اش را خورد و گفت: _بابا رو میگم! یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه همیشه همینطور بود،... یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..! پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،.. تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که و را! یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...😠 به محض پیاده شدن،.. یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین‌ بهترین چیز بود. به بازار رسید... ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!😔 سرش را به زیر افکند... دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ اینطور آرامتر میشد.. و تشویش درونش کم و کمتر.وارد مغازه حاج اصغر شد.همان مغازه ای که ازبچگی مادرش از آنجا خرید میکرد. _سلام حاجی😊 _به به ببین کی اومده!! خوش اومدی،چه خبر؟!مگه اینکه برا خرید یه سر بزنی! _ این چه حرفیه ما که زیاد میایم همینطور که حاج اصغر کیسه برنج و روغن و دیگر وسایل را روی میز روبرویش میگذاشت، گفت: _خوب کاری میکنی.! منِ پیرمرد دلم ب شما جوونا خوشه. یاشارخوبه؟ کوروش خان و مادر خوبن؟ یوسف کارت عابربانکش 💳را ازجیب درآورد.کارت راکشید. _ممنون سلام میرسونن، حاجی دستت درد نکنه.! این، از همون برنج قبلی هست دیگه، اره؟ _اره باباجان همونه. کارتش را در جیبش گذاشت... کیسه برنج رو در یک دستش، و پلاستیک های محتوی روغن و بقیه خریدها را در دست دیگرش گرفت. _ممنون حاجی..امری ندارین!؟ _بسلامت، برو دست خدا😊 با کیسه های خرید از مغازه بیرون آمد.. هنوزکیسه ها را درصندوق عقب ماشینش نگذاشته بود، که گوشی اش زنگ خورد. فخری خانم مادرش بود. _جانم مامان کاری داری؟دارم میام. +ببین مادر.. تو مسیرت، برو خونه خاله شهین، اونا رو هم بیار آماده هستن. منتظرن. _ای بابا!! اخه مادر من یه هماهنگی، چیزی!! من نمیرم.!خودشون بیان..!!!😐 +یوسف مادر..! خونه شون تو مسیرت هست،حتما بریااا منتظرتن.،. قربون گل پسرم. _حالا مطمئنی آماده ان.!!حوصله ندارم سه ساعت وایسم منتظر!!! میوه پس چی!؟ _نه مادر مطمئن باش.خاله ات زنگ زد گف آماده هستن،به حمید گفتم بگیره بیاره _اکی. یاعلی کفری بود از دست خودش... منتظر فرصت بود.فرصتی که باید به همه بقبولاند.. که مخالف است برای مهمانی گرفتن،..مخالف است برای این همه تجملات..برای این همه کارهایی که نمیباید انجام شود...! اما بهرحال فخری خانم بود و همین یک خواهر.خانواده خاله شهین؛ شوهرش اکبرآقا، سهیلا، سمیرا و حمید. خاله شهین همیشه آرزوی دامادی یوسف و یاشار را برای دخترانش در سر داشت. و همیشه در مهمانی ها، کاری میکرد که دخترانش، بیشتر با آن دو در ارتباط باشند.! اما یوسف را بیشتر!! چرا که جذبه و استیل مردانه اش، و البته زیبایی خدادادی او، دل هردختری را جذب او میکرد. اما رفتار توام با یوسف، همیشه کار را برای آنها سخت و دشوار میکرد، و هیچگاه به مقصودشان نمیرسیدند. فخری خانم هم، همیشه کمک میکرد به خواهرش، او هم دختران خواهرش را عروس آینده اش میدید.پشت سر هم، میهمانی میگرفت تا رو در رو شوند. دختران با پسرکش. شاید موفق میشدند. شاید دل میبردند...! سوار ماشین شد و راه افتاد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سوار ماشین شد و راه افتاد. بااینکه همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم . به خانه خاله شهین رسید... خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!! هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت: _واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم.. نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت: +سلام،به خاله بگید بیان. _پس من چییی،من نیااااام..!؟ یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد. _بگید تو ماشین منتظرم +منتظر منم هستیییییی دیگر توجهی نکرد،... و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!. تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟ وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!! باخودش نجوا کرد؛ *فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..! چشمهایش را بست.زیر لب چند ✨صلوات✨ فرستاد؛ *خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار. درب جلو باز شد و سمیرا نشست... شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!! زیر لب گفت: _لااله الاالله.. لعنت ب شیطون گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...! پنجره کنارش را تا آخر پایین داد... آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...! آینه را تنظیم کرد. بالبخند گفت: _سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟! _سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد. سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت: _اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!! بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت: _آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟ باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!! _نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!👌 نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت... حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. هایش را زده بود. در راه است که یک سرش را 👈نفس اماره😈....و طرف دیگر را 👈نفس مطمئنه✨ ایستاده بود.😰😥 و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد. . ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
: ❁ هر وقت رزقت کم شد، خواستی زیادتر بشود، از همان اندکی که داری انفاق کن. ↫ وقت نداری، پول نداری، بدهکاری، اما از همان مختصری که هست به دیگران ببخش. ✶ با صدق دل و خدایی. یک دفعه می بینی در باز شد و روزی سرازیر شد. ↫ خدا بیش و کم را کاری ندارد، با انفاق شما رزقت را بیشتر می کند. هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کین کیمیای هستی قارون کند گدا را 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *آقایون بخونن* 🍃 لطفا از گفتن کلمات اینچنینی به همسرتان به شدت پرهیز کنید. چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را داغون می‌کند...! 👈 واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟ 👈 هـمه زن دارن ما هم زن داریم!!! 👈 راه بازه و جـاده دراز، بفرمایید... 👈 از قدیم گفتن: عقل زن کمتر از مردِ! 👈 چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟!!! 👈 برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر! 👈 جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری...! 👈 تو اگر خرج خانه را می‌دادی چی می‌شد؟ 👈 تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده‌ات را! 👈 تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده‌شان کمه! 👈 دست پختت منو یاد دوران سربازیم میندازه..! http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔵 *تحقیق برای ازدواج* *یک ازدواج موفق باید از خواستگاری موفق شروع بشه.* خواستگاری موفق هم شامل گفت و گو ، تحقیق و مشاوره است. تحقیق برای ازدواج بسیار مهمه. تحقیق هوشمندانه به معنای سوال کردن از محله فرد مورد نظر نیست! این نوع تحقیق، واقعا نخ نما شده و بی تاثیره. کسی را ندارید که بره تحقیق؟! یا کسانی برای تحقیق کردم در مورد فرد مورد نظر وجود ندارن؟! در کل، بدون یقین از طرف مقابل، نباید ازدواج کرد روزه شک دار نباید گرفت!! http://eitaa.com/cognizable_wan
📚حکایت زهر مار!!! با هجوم موشها به شهر همدان، که موجب شیوع بیماری طاعون در این شهر شده بود. پزشک حاذق و دانا، ابوعلی سینا به مردم دستور داد برای مقابله با موشها از "مار" استفاده کنند! و بعد ها نیز به پاس این کار در سر راه مارها جام شرابی از انگور سیاه گذاشتند تا از آن بنوشند، زیرا زهر مارها را بیشتر و خطرناک تر میکرد! از آن پس "مار" نماد بهداشت و نماد داروخانه‌های جهان شد..! لذا برخی داشتن و نگهداری "مار" را نشانه سلامت میدانستند. و به افرادی که زیاد دچار امراض میشدند، "بی مار" میگفتند! کلمه ای که تا به امروز نیز پابرجاست و به همین عنوان استفاده میشود...! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 زکات فطره مهمان💢 🔹که با رضایت میزبان آمده🔹 🌸1️⃣آیت الله خامنه ای: فطره مهمانی که علاوه بر شب عید چند شب دیگر (قبل یا بعدش) هم مهمان ما باشد گردن ماست. البته اگر ورودش به خانه ما بعد از غروب شب عید باشد فطره اش بر ما نیست.( اگرچه پيش از غروب او را دعوت كرده باشیم و در خانه ما هم افطار كند). 🌸2️⃣ آیت الله مکارم شیرازی: میهمانى که علاوه بر شب عید سه چهار روز دیگر (قبل یا بعدش) در خانه ما مانده باشد، فطره اش گردن ماست. البته اگر اولین ورودش بعد از غروب شب عید باشد فطره اش گردن ما نیست. ضمنا اگر مهمان ما فقط شب عید در خانه خودش افطار کند و بماند، اما هم قبل و هم بعدش (جمعا چهار پنج روز) مهمان ما باشد، باید خودش (بنابر احتیاط واجب با اجازه میزبان) فطره خود را بدهد. 🌸3️⃣ آیت الله سیستانی : مهمانی که شب عید در منزل ما می ماند [تا صبح] و ما هم مكانات رفاهی لازم را برایش فراهم نموده و عهده‌دار مخارج او شده ایم (هرچند چیزی نخورد یا با غذای خودش افطار نماید) در صورتی که ورودش قبل از غروب بوده گردن ماست. و اگر بعد از غروب بوده (بنا بر احتياط واجب) باید احتیاط کرد: مثلا یکی از این ما (مهمان و میزبان) فطره را ((با اجازه دیگری)) پرداخت کند. 🌸4️⃣ آیت الله وحید خراسانی : اگر مهمان پیش از غروب آفتاب شب عید فطر وارد شود و تا صبح نزد ما بماند فطره او گردن ماست. 🌸5️⃣ آیت الله شبیری زنجانی: کسی که «نانخور شب عید» است، یعنی فقط شب عید مهمان ما است، فطره اش گردن ما نیست. اما اگر مدت زمانی نزد ما بماند بطوری که «بدون قید» نانخور ما حساب شود فطره اش گردن ماست. و فرقی ندارد که این مدت زمانی «شب عید و مدتی قبل از آن» باشد یا «شب عید و مدتی بعد از آن» . حتی اگر غروب عید هم از خانه ما بیرون برود و غذای خودش را بخورد اما نانخور ما باشد فطره اش گردن ماست. درهرصورت اگر یکی از آن دو با اجازۀ دیگری، زکات فطره را به نیت کسی که واقعاً زکات فطره به گردن او است بدهد، کافی است. 🌸6️⃣ آیت الله صافی گلپایگانی: مهمان اگر پیش از مغرب عید وارد شده، در صورتی كه بگويند شب عید ما نان او را داده ایم،فطره اش گردن ماست. هر چند نانخور ما حساب نشود. 🌸7️⃣آیت الله نوری همدانی: مهمانی که قبل از غروب عید وارد شده و در همان میهمانی نانخور ما باشد، فطره اش گردن ماست. 🌹نکته: در مورد مهمانی که بدون رضایت میزبان آمده نیز برخی مراجع فطره را گردن میزبان میدانند که جزئیات آن بجهت کمتر بودن موارد ابتلا و اختصار ذکر نشد. http://eitaa.com/cognizable_wan