💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #اول
یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو😠🗣
_اومدم بابا نترس میرسیم
یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول.
اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد.
پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند...
کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش #حکم_کابوس بود و#تمام_شدنش_جشن.!!😣
یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم🗣
یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید:
_مادر زودباش دیگه چکار میکنی
_رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین😁
هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود..
کوروش خان_کجایین پس شما😠
یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک...
کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد!
یاشار _داریم میایم...
یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید..
و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست.
_چی میگفت؟
یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت 😠یوسف خنده اش را خورد و گفت:
_بابا رو میگم!
یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه
همیشه همینطور بود،...
یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر #احترامی که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..!
پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،..
تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط #زورگفتن را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که #خوش_قلبی و #مهربانی را!
یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...😠
به محض پیاده شدن،..
یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین بهترین چیز بود.
به بازار رسید...
ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!😔
سرش را به زیر افکند...
دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.😔
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #اول
جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه ام سروکله میزدم😧
خدا جای همه چیز به من مو داده
مامان:"توسکاخانم مدرسه است نه خونه خاله😒
_بله مامان میدونم حاضرم☺️
مامان:صبحونه نخوردی که😯؟
_نمیخواد خدافظ
مامان:توسکا امروز سالگرد #شهیدمحمده 💔من میرم کمڪ خالت توهم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردے حاضرشو بیا خونه خالت
_سالگرد😏
مامان:چرا قیافتو شبیه لوگوتلگرام میکنی؟
_من نمیدونم از این #محمد چارتااستخون و یه پلاکو یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟🤔😠
بابافهمیدیم شماخیلی #مرده_پرستی😏
مامان:"توسڪا بس میکنی یانه..😠دهنتو پر میکنی وهرکثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم #جوونی #خامی هرغلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره.. اما حقشم نداری به #شهدا💔توهین کنے.. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم #گمشو برو #مدرسه😠
ازخونه خارج شدم رفتم 😖
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #دوم
من توسڪا اسفندیاری هستم
سال دوم تجربي ام شاگرد #دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم
شاگرد #اول مدرسمون زینب عطایی فرد😌
امروز حدودا دوهفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵میگذره
رسیدم مدرسه...
بچه ها صف بسته بودن
مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن:
"دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین وزندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقری ایه فامیلش
رفتیم سرکلاس یه خانم جوان و خوشتیپ😎وارد کلاس شد همه به احترامش پاشدیم
خانم مقری:
_دخترای گلم لطفا بنشینید😊ملیحه قمری ام دانشجوی #دکتراےمعارف_اسلامے
#طلبه سطح دوم حوزه علمیه
خوب این ازمن☺️حالااسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشومعرفی کنه معدل سا گذشتش با شغل پدر و مادرشو بگه...
خانوم توسڪااسفندیارے؟
_بله!معدل سال پیشم 19/80
پدرم مهندس عمران. مادرم پرستار هستن خانم☺️
اسامی همه یکی یکی خونده شد تارسید به #زینب
خانم مقری:زینب عطایی فرد؟
_به نام خدا معدل سال پیشم 19/90
پدرم #پاسدار مادرم #طلبه واستاد حوزه علمیه☺️
خانم مقری:فامیل مادرت چیه دخترم😊؟
_خانم حسینی☺️
خانم مقری:ای جانم😍سلام ویژه منو بهش برسون
_چشم☺️
تازنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد.
از مدرسه خارج شدیم که....
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #اول
وسعت سرسبز باغ،
در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد.
خورشید پس از یڪ روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید.
دست خودم نبود،
ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد!
دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب،
سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد.
و انگار همین باد،
نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی،
دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند
-الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم
_بله؟
تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند
-الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش،
ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست،
حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان....
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #اول
ساعت از یک بامداد🕐 میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ١٣٩٠ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود.
روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم🍃
و برای چندمین بار 🔥سَعد🔥 را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوش سلیقه گی ام توجه کند.😕
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم
نشست، گوشی📱 را از دستش کشیدم.
با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سالحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم
_هر چی خبر خوندی،بسه!😕
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد
_شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!😏
لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم
تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم،👀📱 سایت العربیه باز بود...
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #سی
مصطفی🌸 را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود.. و از درد روی زمین پا میکشید.😰😭
سوزش زخم شانه،.. 😭
مصیبت خونی که روی صندلی مانده.. 😭
و همسری که حتی 🔥از حضورش وحشت کرده بودم؛🔥😭
همه برای کشتنم کافی بود..
و این تازه #اول مکافاتم بود که سعد #بیرحمانه برایم خط و نشان کشید
_من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!
از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر #بوی_خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید😰😭
_ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!
با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست #ضرب_شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید
_به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!😡
هنوز باورم نمیشد عشقم #قاتل شده باشد..
و او به قتل خودم تهدیدم میکرد..
که باور کردم در این مسیر #اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود..
که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد
_نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!
نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند،..
این زخم 🔥از پنجه هم پیاله های خودش🔥 به شانهام مانده بود،..
یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند..
و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد..
که دیگر عاشقانه هایش #باورم نمیشد..
و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید..😠
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔶 #هفت_راز_همسردادی
🔹راز #اول 1⃣: #شوهر تان را علی رغم تفاوت ها همانطور که هست بپذیرید و از #تلاش برای تغییر او دست بردارید😊
🔹راز #دوم 2⃣: کاری کنید که وقتی #شوهر تان در کنار شماست #احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد🥰
🔹راز #سوم 3⃣: در برخورد و #ارتباط با #همسر تان دقت به خرج دهید🧐
🔹راز #چهارم 4⃣: برای داشتن زندگی #عاشقانه و #رمانتیک وقت و انرژی صرف کنید🥳
🔹راز #پنجم 5⃣: به نیازهای #جسمی #شوهر تان توجه کنید.☺️
🔹راز #ششم 6⃣: زنی شاد باشید و مسولیت #شادی خود را به عهده بگیرید😄
🔹راز #هفتم 7⃣: #احساسات خود را بشناسید، به آنها بها دهید و با #همسرتان پیرامون آن صحبت کنید😍
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #اول
مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن ...
و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن...
.
خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود
و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود ...
.
یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند ❤️
و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا.
مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده..
مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد...
مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن😡
یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن😊
همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد...
مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺...
اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره....😕
در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود...
یه روز مادر مینا بهش گفت:
_دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی....خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی...باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی...
مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود...
مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه...😞💔
سرشو انداخت پایین و گفت:
_یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟!😒
-نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا...شایدم ماهی یبار...😔
_مگه سال دیگه چی میشه مینا؟!😟
-مامانم گفت به سن تکلیف میرسم 😕
-یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم 😞
-نه...میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه...😐
-من؟؟؟ 😯
-آره..
-من که از همه بیشتر مراقبتم 😕
-به مراقبی نیست که😕یه چیزاییه که مامانم میدونه...
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #اول
🌟با من ازدواج می کنید؟
توی دانشگاه مشهور بود...
به اینکه نه به دختری #نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ...
هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .
توی راهرو...
با دوست هام ایستاده بودیم..
و حرف می زدیم..
که اومد جلو و به اسم صدام کرد ...
_خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ...☝️
کنجکاو شدم ...
پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ...😟🤔
دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ...
بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت:
_می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ...😳
ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ...
حتی حرف نزده بودیم ...
حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟😧😳
پیشنهاد احمقانه ای بود ...
اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم
و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
_می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .
پرید وسط حرفم ...
_به خاطر این نیست ... .
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ...
دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد:
_دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ...
برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .
همین طور صحبتش رو ادامه می داد... و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ...😠😡
تا اینکه این جمله رو گفت:
_طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .
دیگه نتونستم طاقت بیارم
و با تمام قدرت خوابوندم زیر
گوشش ...😡👋
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌟🌟🌟💖💖🌟🌟
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #اول
هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.
هر جا میخواست میرفت ..
و هر کار میخواست میکرد.
می ماند یک آرزو:
این که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد.
تنها کاري که پدرش مخالف بود 🍃فرشته🍃 انجام بدهد...
و او گاهی غرولند میکرد چه طور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. آخر، یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت
_توي خانه به خودمان بفروش.
حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد....😊
پدر همیشه هواي ما رو داشت. لب تر میکرد همه چیز آماده بود ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر.
فریبا که سال بعد از من با جمشید برادر منوچهر ازدواج کرد،
فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز.
توي خونه ما براي همه آزادي به یک اندازه بود.
پدرم میگفت:
_هر کاری ميخواید، بکنید فقط سالم زندگی کنید ...
چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن.
همان سالهاي پنجاه و شیش و پنجاه و هفت هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیزها که میبینم و میشنوم یعنی چی.
از کتابهاي توده اي خوشم نیومد.
من با همه وجود خدا رو حس میکردم و دوستش داشتم نمیتونستم باور کنم که نیست.
نمی تونستم با قلبم و با خودم بجنگم گذاشتمشون کنار دیگه کتابهاشون رو نخوندم.
کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند.
از این کارشون بدم اومد.
با خودم قرار گذاشتم اول اسلام رو بشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. به هواي درس خوندن با دوستان مینشستیم کتابهاي دکتر شریعتی رو می خوندیم.
کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم.
مادرم از چادر خوشش نمیومد. گفته بودم براي وقتی که با دوستام میریم زیارت چادر بدوزه...
هر روز چادر رو تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتابها رو میچیدم روش. از خونه که میومدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم.
اون سالها چادر یک موضع سیاسی بود.
خونوادم از سیاسی شدن خوششون نمیومد.
پدرم میگفت:
_من ته ماجرا رو میبینم شما شر و شورش رو...
اما من انقلابی شده بودم، میدونستم این رژیم باید برود.✌️
در پشتی مدرسه مان روبروی مدرسه پسرانه باز میشد. از آن در، با چند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار هم کمکمان میکرد.
یادم هست اولین بار که نوار امام✨ را گوش دادم، بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش...
ادامه دارد...
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #اول
_زهرا!😊
با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم
صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود:
_زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐
سریع جواب میدهم:
_بله😅
+همه وسایلات رو برداشتی؟😊
دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم:
_بله...همه رو برداشتم😇
صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد
_این همه لباس برای یک ماه؟😳
سرم را برایش تکان میدهم و میگویم:
_اره آبجی...☺️
به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند:
_ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁
آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم:
_اصلا به تو ربطی داره؟😃😜
صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد،
آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم:
_جانم «فرحناز» ؟ دارم میام...
مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید:
_مراقب خودت باش😊
بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم:
_چشم مامان گلم...☺️😘
فاطمه کنارم می آید ،
محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم...
دلم برای خنده هایش ضعف رفت...
دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم
#ادامه_دارد
✍http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
🔹#حاجی... اگه از #اول از #رودخونه
میرفتی #کم_خطرتر بود...😂😂😳
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷