پدیده توّهم مفید بودن !
مردی هر روز راس ساعتی معين به گوشه ميدان شهر می رفت و لحظاتی كلاهش را از سرش بر می داشت و به شدت تكان می داد. روزی پليس علت اين كار را از وی جويا شد.
گفت: با اين كار زرافه ها را دور می كنم.
پلیس پرسید: من در اين جا زرافه ای نمی بينم؟!
پاسخ شنید: اين نشان می دهد كه من كارم را درست انجام می دهم.
به این می گویند توهم مفید بودن!
ما روزانه با توهم مفید بودن در بسیاری از موارد گوناگون سروکار داریم ...
هنر شفاف اندیشیدن/رولف دوبلی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
3.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان عجل الله و شیعیان
http://eitaa.com/cognizable_wan
هر گاه عیبی در من دیدی،به خودم خبر بده نه کسی دیگری...
چون تغییر آن دست من است!!!
کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم میشود اما گزینه دوم غیبت است و مرا در تاریکی نگه میدارد...
چرا موقعی که چیز منفی در کسی می بینیم، جز خودش همه را خبر میدهیم؟؟؟
جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد :
"اگر سبب رضایتت شدیم از ما سخن بگو و گرنه با خود ما بگو"
بر خود تطبیقش دهیم تا غیبت از میانمان از بین برود!!!
نصیحت کن اما رسوا نکن!!!
سرزنش کن اما جریحه دار نکن.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
3.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب هنرمندیه
ببین جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan
🧠 بهترین کار برای اینکه بخواهی حال خودت را خوب کنی این است که حال یکی دیگر را
خوب کنی./مارک تواین
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با عنایات ویژه مسئولین، کولر بدون برق ساخته شد😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ویک
ریحانه جلو آمد...
_اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. همون دختر داداش هم خوبه. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه..؟☺️
فخری خانم به #صداقت ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.😕
_همون زن عمو فخری خوبه.
کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه..!
ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.. شما بهترین مادر دنیایین.😊
فخری خانم کادو را باز کرد...
روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده بود. مجلسی بود.
ریحانه روسری را..
از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت.
کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود.
_خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه.. مگه نه؟!😍
فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد.
_آره خیلی قشنگه. مجلسیه.😊
رو به ریحانه گفت:
_ممنونم ازت😊
ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت.
_قابلتونو اصلا نداره.. ببخشید اگه کم هست.🤗
آن شب گذشت...
ریحانه حکم #مربی_بودنش را خوب اجرا کرده بود...
روحیه مردش بحالت اول #برگشته_بود.. هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود...
هر از گاهی کسی حرفی میزد،..
یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد..
✨ماه رجب ✨ بود...
و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را #روزه میگرفتند.. #نماز را یا درمسجد بجماعت... و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.😍✨☺️
بعد از خرید...
دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض⛲️ قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت...
ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش.
کمی آنطرف تر...
یوسفش #درحال_سجده نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت....
یازهرا میگفت و تکانش میداد....
یوسف مچاله شده افتاد... 😰😱😭
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_ودو
یوسف مچاله شده افتاد...😭😰😱
نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده..
ذهنش تشویش داشت...
قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت.
صحن خلوت بود...
اورژانس آمد...💨🚑
ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند.. حتما باید او را به بیمارستان ببرند.🏥
سوار آمبولانس شدند...
ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود..
دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش #ذکر میگفت.😭 ✨سی بار یا فتاح خواند..
✨سی بار یامجیر خواند..
✨سی بار امن یجیب خواند..
هرچه به ذهنش می آمد میخواند.. ترسیده بود. 😰
آیه الکرسی میخواند...
به بیمارستان رسیدند... 🏥 بعد از نوارقلب، دکتر گفت:
_چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش..!؟😐
ریحانه....
مثل باران بهاری اشکهایش میریخت.
_ای وای آقای دکتر این چه حرفیه..!😭من از هیچی خبر ندارم.😰 تروخدا بگین چیشده...!؟
دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید.سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟!
_باشه چشم. چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه.!...😭نمیدونستم اصلا.😣حالا کی مرخص میشه..؟
_سرمش که تموم شد میتونین برید.
_بازم ممنون😞🙏
_نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید. اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!😊
_بله چشم.. حتما...😔ممنونم آقای دکتر.
وارد نمازخانه شد..
تا توانست گریه کرد.😭 دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست. 😢💦کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.😞
وارد اتاق شد...
#نقاب زد.😍 با انرژی، باید نقش #مربی را، این بار هم خوب ایفا میکرد.
یوسفش سرم در دست داشت...
ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود...😅
ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود..😒
اما فعلا #حال_محبوبش مهمتر از #ناراحتی_خودش بود.
ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد..!؟آره...؟😜
سرش را بگوش مردش نزدیک کرد.
ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.. نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی... تو هم که حساااس😁
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وسه
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد.
_اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم.☺️
یوسف دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت.
_یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش.😊
_به ضرر منه یا به نفعم🙈
_به ضررمنه اما به نفع تو هس
_خب الان بگو.. هی میگی یه چی میخام بگم.. ولی نمیگی... بگو خو... ☹️
_نمیدونم چیشد.. یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود.
ریحانه_ حرف تو حرف نیار..!😉
یوسف خنده اش گرفت.😁
_الان وقتش نیس. اصرار نکن.
سرمش تمام شد..
تاکسی🚕 گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین🚙 خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد.
به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود.
ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من☝️
پیاده شدند...
ریحانه بسمت درخانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد.
_به امید دیدارت... یاعلی😍✋
درماشین را باز کرد...
پشت فرمان نشست. بمحض #رفتن بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... 💨🚙
یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد..
💎چقدر #خانم بود..
💎چقدر خوب #مربیگری میکرد..
💎چقدر خوب #سیاست میدانست..
💎چقدر خوب #دلبری بلد بود..
خدا را #شکر میکرد...
ذکر #الحمدلله✨ ورد زبانش شده بود..هر روز که میگذشت.. عشقشان #عمیقتر و #شناختشان بیشتر میشد.
🎊سوم شعبان بود.🎊
ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر ومادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند.
🎊 #همسرشدند. شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. #همسفرشدند. تا بهشت تا شهادت ان شاالله.. 🎊
ریحانه مهرش را...
همانجا در محضر #بخشید.😊نوشتند. ثبت کردند که مهرش را بخشید.یوسف سر همسرش رابوسید.
کنار گوشش زمزمه کرد.
_فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم.
ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد.
_اصلا نوموخوام بگی..☹️
_قول میدم فردا بگم...قول😊
ریحانه با بخشیدن مهرش...
کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.😳😧
عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند.😊😊
لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت.
آرام گفت:
_برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم.😊
عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد.
یوسف با عاقد صحبت کرد...
برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا..اما عاقد قبول نمیکرد.😅
عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره.😊
عروس و داماد قبول کردند...
امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند..
ریحانه_ نمیخام چیزی بگی..! سرکاریه..! میدونم..! ☹️
_میگم بانو... قول ِ قول... 😍
بعد از عقد...
ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. که علی سرگرمش کند.😅علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند.
ریحانه ازفرصت استفاده کرد...
با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد.😍☺️
🎊امروز ۴ شعبان مصادف با میلاد ماه منیر بنی هاشم.ع.😍 است🎊
فاطمه با دوربینش🎥 از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت.☺️ فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.📸
کارهای آرایشگر تمام شده بود...
باکمک فاطمه و مرضیه #ساق_دستش را، #دستکشش را پوشید. #شنل برسر کرد. و #چادر سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت.
👑تاج بندگیش بود. ارزشش به اندازه 🌸لبخند حضرت مادر.س.🌸بود.👑
یوسف در تکاپو بود.😇
از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش...
فاطمه سوار ماشین مرضیه شد...
کوچه خلوت بود.کسی نبود.👌مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او...
عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه هم فیلم میگرفت.
به سمت #باغ_شخصی....
دوست آقابزرگ رفتند..باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر..
آنجا هم کسی نبود...
یوسف #باماشین🚙 به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش،🚗 پشت سر یوسف وارد باغ شد.
یوسف پیاده شد. در را بست..
فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری.
یوسف به عروسش کمک کرد تا پیاده شود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وچهار
یوسف به عروسش کمک کرد...
تا پیاده شود..غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای⛲️ وسط باغ #صدایی نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه #کسی نبود...
#چادر بانویش را آرام برداشت.
یوسف باید #جبران میکرد تمام محبتهای بانویش را...
از امروز #شروع کرد..
ازقبل هماهنگ کرد...
که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد...
که وقتی بیایند آنها نباشند..
یوسف #شنل را،...
#ساق_دست و #دستکشش را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد.😣دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد.
_اخخخخ... قلبمم..!😣🗣
ریحانه نگران و مستاصل شد...😰
✨یازهرا✨میگفت..
مدام یوسفش را صدا میکرد.😱یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و عکس.🎥📸
یوسف بادستش...
پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است.😖
_یوسف.. 😰 وااای یاخدااا😱... یا زهرای اطهر.... 😢
نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.😢... که یوسف آرام سربلند کرد.چشمکی زد.
_خیییلی میخوامت بانو...😉
ریحانه سرکاری بودن...
کار یوسف را فهمید.😳😤یوسف عقب عقب میرفت،😍 وریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد و جلو میرفت.😬😤 به یوسف رسید.باحرص مشتی به بازوی یوسف زد..😤👊
رو به فاطمه گفت:
_آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. از ترس داشتم سکته میکردم😬😤
مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.😅😅صدای قهقهه یوسف هم،😂 بلند شد.
_خوشت میاد منو حرص میدی؟؟😤😬
_چه جورم..! 😍😂
ریحانه فقط حرص میخورد..😬😤
_اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...😍
_که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه..؟!🙈
_آره😊
ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند.
_کدوووم.. من که چیزی نشنیدم.😌
یوسف عقب عقب میرفت..داد میزد.
_یعنی میگی دوباره بگم؟!چند بار.. آهاااا... بگم دیوونتم چی...بگم میمیرم برات چییی...از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت
یوسف فریاد میزد...
و با خنده جملاتش را تکرار میکرد.دیوانه بازی هایش را هر لحظه با صدای بلند و بلندتری میگفت. چرخی میزد به دور دلبرش...
سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد..
_#خدایاااشکرت... خداااا خیلی نوکرتم😍✨💞
ریحانه سعی داشت...
آرام کند مردش را.یوسف قهقهه میزد تا، به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان دهد..
ریحانه گونه سیب میکرد.ازخجلت و حیا رویش نداشت نگاهش کند.اعتراف یوسفش یکجا بود..
ظهر بود...
بعد از اذان، ✨نماز عاشقانه✨ ای را خواندند.
💖✨💖
فاطمه👉 تعجب نکرد..
که #هردودائم_الوضو✨ باشند...
که #هردوروزه✨ باشند...
اما متحیر بود،😟🙁
چرا تا بحال ریحانه را #نشناخته.!
چرا این همه #مطیع یوسفش بود.!
با اینکه خودش هم #متاهل بود اما برخی کارهای ریحانه را #درک_نمیکرد. #نمیفهمید دلیل کارهایش را.
تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود...
🍂اما زیاد مطیع نبود..
🍂خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود..
🍂تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش..
💞کارهای ریحانه و یوسف،💞 هیچ دلیلی برایش نداشت..
اینکه ریحانه مهرش را ببخشد..😑
اینکه خنچه عقد درست کند..😐
اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود..😕
اینهمه توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را نمیتوانست بفهمد..😟
کم کم آفتاب غروب میکرد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan