✅ روایت داروی امام کاظم علیه السلام
امام کاظم (ع) بیمار شدند و پزشکان نزد ایشان آمده و برایشان نسخههای عجیب نوشتند. حضرت فرمودند: چه برشما آمده است؟ به سید و آقای این داروها اکتفا کنید. #هلیله و #رازیانه و #شکر(سرخ) در سه ماه اول تابستان، در هر ماه سه مرتبه و در سه ماه اول زمستان، در هر ماه سه روز و به جای رازیانه،#مصطکی (در زمستان) قرار داده میشود. پس بیمار نمیشود مگر به بیماری مرگ.
📗 بحار الأنوار ج۵۹ ص۹۹
✅ داروی امام کاظم طبق گفته کارشناسان طب اسلامی و تجربه مصرف کنندگان ، بهترین دارو برای درمان انواع بیماری های ویروسی و بهترین دارو برای تقویت سیستم ایمنی بدن است.
👈 مخصوصا برای کرونا
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وسه
یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد.
_اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم.☺️
یوسف دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت.
_یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش.😊
_به ضرر منه یا به نفعم🙈
_به ضررمنه اما به نفع تو هس
_خب الان بگو.. هی میگی یه چی میخام بگم.. ولی نمیگی... بگو خو... ☹️
_نمیدونم چیشد.. یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود.
ریحانه_ حرف تو حرف نیار..!😉
یوسف خنده اش گرفت.😁
_الان وقتش نیس. اصرار نکن.
سرمش تمام شد..
تاکسی🚕 گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین🚙 خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد.
به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود.
ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من☝️
پیاده شدند...
ریحانه بسمت درخانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد.
_به امید دیدارت... یاعلی😍✋
درماشین را باز کرد...
پشت فرمان نشست. بمحض #رفتن بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... 💨🚙
یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد..
💎چقدر #خانم بود..
💎چقدر خوب #مربیگری میکرد..
💎چقدر خوب #سیاست میدانست..
💎چقدر خوب #دلبری بلد بود..
خدا را #شکر میکرد...
ذکر #الحمدلله✨ ورد زبانش شده بود..هر روز که میگذشت.. عشقشان #عمیقتر و #شناختشان بیشتر میشد.
🎊سوم شعبان بود.🎊
ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر ومادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند.
🎊 #همسرشدند. شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. #همسفرشدند. تا بهشت تا شهادت ان شاالله.. 🎊
ریحانه مهرش را...
همانجا در محضر #بخشید.😊نوشتند. ثبت کردند که مهرش را بخشید.یوسف سر همسرش رابوسید.
کنار گوشش زمزمه کرد.
_فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم.
ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد.
_اصلا نوموخوام بگی..☹️
_قول میدم فردا بگم...قول😊
ریحانه با بخشیدن مهرش...
کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.😳😧
عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند.😊😊
لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت.
آرام گفت:
_برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم.😊
عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد.
یوسف با عاقد صحبت کرد...
برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا..اما عاقد قبول نمیکرد.😅
عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره.😊
عروس و داماد قبول کردند...
امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند..
ریحانه_ نمیخام چیزی بگی..! سرکاریه..! میدونم..! ☹️
_میگم بانو... قول ِ قول... 😍
بعد از عقد...
ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. که علی سرگرمش کند.😅علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند.
ریحانه ازفرصت استفاده کرد...
با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد.😍☺️
🎊امروز ۴ شعبان مصادف با میلاد ماه منیر بنی هاشم.ع.😍 است🎊
فاطمه با دوربینش🎥 از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت.☺️ فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.📸
کارهای آرایشگر تمام شده بود...
باکمک فاطمه و مرضیه #ساق_دستش را، #دستکشش را پوشید. #شنل برسر کرد. و #چادر سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت.
👑تاج بندگیش بود. ارزشش به اندازه 🌸لبخند حضرت مادر.س.🌸بود.👑
یوسف در تکاپو بود.😇
از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش...
فاطمه سوار ماشین مرضیه شد...
کوچه خلوت بود.کسی نبود.👌مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او...
عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه هم فیلم میگرفت.
به سمت #باغ_شخصی....
دوست آقابزرگ رفتند..باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر..
آنجا هم کسی نبود...
یوسف #باماشین🚙 به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش،🚗 پشت سر یوسف وارد باغ شد.
یوسف پیاده شد. در را بست..
فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری.
یوسف به عروسش کمک کرد تا پیاده شود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وهفت
هنوز ریحانه...
از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود.
🎤مداح شروع کرد..
✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی...
صدای دست و سوت و کِل کشیدن...
مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏
ریحانه ذوق میکرد..😍
چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود..
از خوشحالی...
اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨#عشق_مولاعلی.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند..
_خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨
ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد.
📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍
📲_قابلت نداشت بانوجانم😊
مداح مدح میکرد..
مولودی خواند...
واسونک شیرازی خواند..
مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند....
اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁
ریحانه سورپرایزش را دیده بود...
چقدر خدا را #شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. #سجده_شکر بجای آورد.
ریحانه سعی میکرد...
سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔
یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕
یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐
دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏
آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕
آن شب گذشت...
با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش.
چند روز گذشت ...
دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند..
💞نگران #خانه_ای بودند که نداشتند..
💞 #پس_اندازی که تمام شده بود..
عازم شیراز بودند...
ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را.
از همه خداحافظی میکردند...
از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط #تهمت و #طعنه زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند..
اما خب.. قدرت همه شان از#قدرت_خدا و #عروس_وداماد جوان کمتر بود.
به شیراز رسیدند..
به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در #طبقه_دوم_چاپخانه بود، رفتند.😊
که مدتی زندگی کنند...
تا یوسف #وامی بگیرد. #تلاشی کند بتواند رهن کند خانه ای را.
ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️
یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌
نیمی از مهر گذشته بود...
یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود.
حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد..
به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞
بعد از دانشکده به خانه نرفت..
فقط قدم میزد...
نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟!
یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. #پشتوانه ام شمایید.چکار کنم...
قدم میزد و #درددل میکرد #داد میزد..ولی #باسکوتی_محض_وعمیق..
باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد.
ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥
_خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒
_هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥
سوار تاکسی شد. به مقصد خانه.
_چیزی نیس..! دارم میام.😊
_نه.. فقط مراقب خودت باش😥
تماس را قطع کرد،..
شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد...
چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. #خودت فرج کن..😞🙏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_ونه
.
❤️💓چند ماه بعد💓❤️
.
بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری...
بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم...
و زینب خانم شد بانوی دل من😘❤️شد ملکه ی قصه های من☺💖
.
منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود😎💰
.
خدا رو هزار بار #شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد😅🙈
و به جاش #بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😍
.
اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت
اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم #دراصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود
خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊☺️
🏡خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن
بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.😍☺️
.
در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی😊 رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم😌
دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت...
به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...😊میخندیدیم...😁 هعییییی...هعییییی😅
.
دیدم زینب زینب چادرش👑 رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت
_اینکه حسرت خوردن نداره...😉بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقا مجید اگه منو گرفتی... 😜🏃♀
و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض😄 و منم دویدم دنبالش😁
خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😍
زینب راست میگفت...
باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...
نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت😎👌
.
حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم...👌
بلکه یاد روز عقدم با #بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅🙈
.
💔از زبان مینا💔
.
.
#اخلاق_محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام... 😞
هرچی بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد...😢💔
محسن #انتظارات_بیجایی داشت😐
فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام...🙁😢
برای همه اشتباهاتش #توجیه داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد😣😭
.
با دیدن رابطه ی 💞مجید و زینب💞 داغ دلم تازه میشد...😢
نمیتونستم باور کنم...😔
الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند...😞
با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم...😒
کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد😣😞
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 از #دلستر یا همان ماءالشعیر صنعتی به منظور سلامت کلیهها #استفاده_نکنید. بسیاری از افراد به اشتباه بر این باورند که مصرف دلستر به سلامت کلیهها کمک میکند اما نمیدانند که #شکر و #گاز موجود در دلستر، به مرور کلیهها را نابود میکنند.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✔️ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ #آیت_الله_بهجت:
#شکر، موجب ازدیاد #نعمت هاست؛ و اگر شکر نکردید، خبری از ازدیاد نیست. لذا اگر دیدیم ازدیاد نیست، شک نکنیم و بدانیم که شکر نیست.
📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۵۸
🖤 http://eitaa.com/cognizable_wan
#شکر
انسانهایی که به داشتههایشان فکر میکنند، آرامش و نشاطی نصیبشان خواهد شد که پیوسته باعث افزایش این نعمتها در زندگیشان میشود.
اما در مقابل افرادی که همواره به نداشتههایشان میاندیشند، آنچنان اضطراب و استرسی به همراه دارند که هر روز وضعیتشان نسبت به روز قبل بدتر خواهد شد. شکرگزاری به درگاه خدای مهربان نه تنها از دیدگاه اعتقادی قابل تحسین است بلکه از نظر علمی نیز اثبات گردیده که انسانهای شاکر زندگی آرام و موفقی دارند چرا که انسان جذب کننده بیشترین و شایعترین افکار خویش میباشد و اگر به زیباییها و نعمتهای اطرافش بیندیشد، نعمتهای بیشتری را جذب خود مینماید؛ پس با شکرگزاری به درگاه خدای مهربان و تفکر درباره داشتههای خود، موجی از نعمتها و برکات را به زندگی خود هدیه نماییم.
#روانشناسی
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
🟩جای شکرش باقی است
🔸️ممکن بودن اینکه وضع بدتری پیش می آمد و به همین دلیل باید شکرگزار بود.
مثال:
🔹️باز هم جای شکرش باقیست که به خودتان آسیبی وارد نشد. مال دنیا دوباره به دست می آید.
#شکر #مال #دنیا #آسیب
#ضرب_المثل
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 چهار دستور قرآنی
برای سعادت دنیا و آخرت 🌹
🔹#شکر را ترک مکن
که از زیادی و افزونی محروم خواهی شد .
🌸" لئن شكرتم لأزيدنكم "
اگر شکر گویید بیشتر به شما می بخشم .
🔹 #ذکر خدا را ترک مکن
چون از نگاه پروردگارت محروم می مانی .
🌸" فاذكروني أذكركم "
مرا به یاد آورد تا شما را به یاد آورم .
🔹 #دعا را ترک مکن
چرا که از استجابت محروم می مانی .
🌸 " ادعوني أستجب لكم "
از من بخواهید تا اجابت کنم .
🔹 #استغفار را ترک مکن
چرا که از نجات محروم می مانی .
🌸" وما كان الله معذبهم وهم يستغفرون "
چرا که تا زمانی که استغفار گویید هرگز عذابتان نخواهم داد.
📚 قرآن کریم
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
ده نشانه عملکرد خوب یا خوشبختی شما:
۱- سقفی بالای سرتونه.
۲- امروز چیزی خوردین!
۳- خوش قلبین.
۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی میکنین.
۵- دسترسی به آب پاک دارین
۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت ومهربانی کردن بهتون رو داره.
۷- میکوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین.
۸- لباس تمیز به تن دارین
۹- رؤیایی در سر دارین
۱۰- نفس میکشین!
#شکر
#انگیزشی
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بند بند هنر نمایی #خدا را ببیند.
(تبارک الله #احسن_الخالقین )👌
آیا توان داریم #شکر این #نعمت ها را به جا بیاوریم.
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
ده نشانه عملکرد خوب یا خوشبختی شما:
۱- سقفی بالای سرتونه.
۲- امروز چیزی خوردین!
۳- خوش قلبین.
۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی میکنین.
۵- دسترسی به آب پاک دارین
۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت ومهربانی کردن بهتون رو داره.
۷- میکوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین.
۸- لباس تمیز به تن دارین
۹- رؤیایی در سر دارین
۱۰- نفس میکشین!
#شکر
#روانشناسی
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan