✨🔶✨🔶✨🔶✨🔶✨
✨
⭕️ #پرهیز_از_تهمت_زدن
💠در این مطلب روایاتی را در باب نکوهش تهمت زدن میخوانید:
🔷یکی از #گناهان_کبیره ای که مربوط به حقّ النّاس می شود #تهمت است. تهمت آن است که درباره برادر مسلمان چیزی گفته شود که در او وجود ندارد.[۱] مثلًا گفته شود فلانی دزد، خائن، چشم چران است در حالیکه او چنین نیست. قرآن می فرماید: «مَنْ یکسِبْ خَطِیئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ یرْمِ بِهِ بَرِیئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِیناً»[۲] هرکسی خطا یا گناهی مرتکب شود سپس آنرا به گردن بی گناهی بیفکند بار #بهتان و #گناه_آشکاری را به دوش گرفته است.
🔷امام صادق(ع) میفرمایند: الْبُهْتانُ عَلَی الْبَری ءِ اثْقَلُ مِنْ جبالٍ راسیاتٍ.[۳] بهتان و #تهمت زدن به بی گناه از کوههای بزرگ سنگین تر است. رسول اکرم(ص) میفرمایند: کسی که به مرد یا زن با ایمان #تهمت بزند و درباره او چیزی بگوید که در او نیست. خداوند روز قیامت او را بر تلّی از آتش قرار می دهد تا از مسؤلیت آنچه گفته است برآید.
🔷س- تهمت زدن به مرده چه حکمی دارد؟
ج- تهمت زدن به هرکسی حرام است و نسبت به مرده و هرکسی که نمی تواند از خود دفاع کند گناهش بیشتر است.[۴]
پی نوشت ها:
[۱] اصول کافى، ج۶۲/۴ ..
[۲] نساء، ۱۱۲
[۳] اصول کافى،ج۶۲/۴ ..
[۴] استفتائات آیةاللَّه مکارم، ص ۵۲۳/ س ۱۷۱۹ ..
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_ونه
از خرید برمیگشتند...
ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون.
یوسف آرنجش را...
روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞
سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود.
ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁
_کی گفته نیای..!
ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!!
یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت.
_یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊
_مگه قراره چی بشه؟! 😒
_شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟
_حله😒
زنگ را زدند...
وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 #هیچکس به استقبالش نیامد. #دلسردنشد. وارد پذیرایی شدند.
بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت.
_این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁
فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت.
ریحانه بسمت عموکوروش، رفت...
#دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد.
کوروش خان، باورش نمیشد...
این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟
کسی که این مدت فقط #تحقیر شنیده بود!! ؟؟😔
کسی که غیر از #توهین و #تهمت چیزی نشنیده بود..!؟
دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد.
_ممنونم. زحمت کشیدی.😊
این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده.
_اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️
خودش کادو عموکوروش را باز کرد..
ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد.
_بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍
یوسف و مادرش..
مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند.
ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️
کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد.
_بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊
ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد.
_وای مرسی آقاجونم😍🤗
کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت.
_منم از تو ممنونم دخترم😍
به طرف یوسفش رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وهفت
هنوز ریحانه...
از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود.
🎤مداح شروع کرد..
✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی...
صدای دست و سوت و کِل کشیدن...
مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏
ریحانه ذوق میکرد..😍
چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود..
از خوشحالی...
اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨#عشق_مولاعلی.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند..
_خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨
ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد.
📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍
📲_قابلت نداشت بانوجانم😊
مداح مدح میکرد..
مولودی خواند...
واسونک شیرازی خواند..
مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند....
اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁
ریحانه سورپرایزش را دیده بود...
چقدر خدا را #شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. #سجده_شکر بجای آورد.
ریحانه سعی میکرد...
سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔
یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕
یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐
دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏
آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕
آن شب گذشت...
با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش.
چند روز گذشت ...
دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند..
💞نگران #خانه_ای بودند که نداشتند..
💞 #پس_اندازی که تمام شده بود..
عازم شیراز بودند...
ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را.
از همه خداحافظی میکردند...
از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط #تهمت و #طعنه زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند..
اما خب.. قدرت همه شان از#قدرت_خدا و #عروس_وداماد جوان کمتر بود.
به شیراز رسیدند..
به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در #طبقه_دوم_چاپخانه بود، رفتند.😊
که مدتی زندگی کنند...
تا یوسف #وامی بگیرد. #تلاشی کند بتواند رهن کند خانه ای را.
ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️
یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌
نیمی از مهر گذشته بود...
یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود.
حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد..
به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞
بعد از دانشکده به خانه نرفت..
فقط قدم میزد...
نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟!
یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. #پشتوانه ام شمایید.چکار کنم...
قدم میزد و #درددل میکرد #داد میزد..ولی #باسکوتی_محض_وعمیق..
باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد.
ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥
_خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒
_هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥
سوار تاکسی شد. به مقصد خانه.
_چیزی نیس..! دارم میام.😊
_نه.. فقط مراقب خودت باش😥
تماس را قطع کرد،..
شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد...
چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. #خودت فرج کن..😞🙏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل
جام کنار تختش بود...
شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت....
یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم...😰
خواب دیده بود....
خیس عرق شده بود.
خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.
_"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..."
آشفته بود....
خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت:
_"تعبیرش اینه که شما از راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"😞
اون روزا خیلیا به ما #ایراد می گرفتن. حتی #تهمت می زدن.
چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود..
و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.
نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه.
تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد.
به #شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....😭🕊
حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده.
سر حال بود.
بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد.
روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه.
می گفت:
_"از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست."
نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه.
گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....
رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود.
غروب که اومد دل خور بود.
باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم.
خودش رو سرزنش می کرد که...
(حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم)
ادامه دارد..
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸اگر گفتی «حوصلۀ نهیازمنکر و سر و کلهزدنبا مردم را ندارم»، حالات معنویات هم گرفته میشود!🔸
🌴 درختی را که شما شاخه و تنهاش را قطع کنید و فقط ریشهاش را باقی بگذارید، ریشهاش هم بعداً #میپوسد.
🌴 ریشۀ انسان، #درونگرایی او است و شاخۀ انسان، #برونگرایی او. برای حیات معنوی انسان، هم درون گرایی لازم است و هم برون گرایی. هم #مناجات و نجوا و اخلاصی که هیچ کس خبردار نشود لازم است، و هم بر سر راه خدا، دعوا کردن که همه هم ممکن است به او #تهمت بزنند که این میخواهد #تظاهر_به_غیرت [دینی] بکند، میخواهد تظاهر به دینداری بکند، میخواهد تظاهر به خوبی و پاکی بکند.
🌴 اگر کسی مناجات با خدا را داشت، حال عبادیِ خوبی داشت، حضور قلب خوبی داشت، اما توی میدان امر به معروف و نهی از منکر نیامد و گفت #سر_و_کله_زدن با مردم برای من سخت است، نمیخواهم با مردم سرشاخ بشوم. نمیخواهم با مردم درگیر بشوم؛ این فرد بعد از مدتی همان مناجاتش را هم از دست میدهد، آن حالش را هم از دست میدهد.
🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂
#داستان_آموزنده
🔆تهمت زننده، خود کشته شد
🍁احمد بن طولون به هنگام مرگ، به فرزندش ابوالجیش گفت: که او احمد یتیم را از راهی پیدا کرده و پرورش داده است.
سپس به فرزندش سفارش کرد که از او بهخوبی محافظت کند.
🍁بعد از وفات پادشاه، فرزندش ابوالجیش به احمد یتیم گفت: «به فلان حجره میروی و گردنبند قیمتی را برایم میآوری.»
🍁احمد وقتی درون حجره رفت، دید کنیز امیر، با یکی از خادمان جوان مشغول عمل زشت هستند، گردنبند را گرفت و نزد امیر آورد و خیانت کنیز را نادیده گرفت و چیزی نگفت.
امیر به کنیزی که تازه آمده بود، دلبسته شد و آن کنیز قبلی را فراموش کرد. کنیز قبلی با مشاهده چنین وضعی احساس کرد که احمد جریان او با خادم را به امیر گفته است و بدین سبب امیر، او را مطرود ساخته است. ازاینرو با حیله و مکر، گریهکنان نزد امیر آمد و گفت: احمد میخواست به من تجاوز کند!
🍁امیر ناراحت شد و تصمیم گرفت احمد را بکشد. امیر در مجلس شراب، طبقی به احمد داد که نزد فلان خادم ببرد و پر از مشک کند و بیاورد؛ و قبلاً به خادم گفت هر کس طبَق بیاورد، او را بکشد و سرش را نزدش بفرستد.
احمد طبق را گرفت و روانه شد، بین راه فرّاشها دویدند و طبَق را از احمد گرفتند تا زحمتش کم شود، احمد بدون اختیار طبَق را به خادم خیانتکار داد.
🍁چون خادم طبَق را نزد فرّاش برد، سر او را جدا کرد و نزد امیر فرستاد. امیر با دیدن سر این خادم تعجب کرد. امیر، احمد را خواست و جریان را پرسید و او همهی جریان گذشته را برای امیر نقل کرد. تعجب امیر زیاد شد و قصّهی خیانت او به کنیز را جویا شد و او آن قصّه را هم نقل کرد. پس دستور داد کنیز را حاضر کردند و تمام قضیه را اقرار کرد. امیر کنیز را به احمد بخشید و بعد فرمان داد به خاطر تهمتی که به احمد زد، او را به قتل برسانند؛ و مقام احمد نزد امیر بلندتر گشت.
📚(نمونه معارف، ج 3، ص 323 -کشکول بحرانی، ج 2، ص 465)
#تهمت
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌💐
خدا متعال از هر چه بگذرد ، از #حق_الناس نمی گذرد ...!
حواسمان باشد ...
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ ،
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ ...
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ ،
با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ...
با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ ،
با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ ...
با " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ ،
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ ...
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " ﻣﯿﺸود جدایی انداخت ،
با " زبان " میشود آشتی داد ...
با " زبان " میشود آتش زد ،
با " زبان " میشود آتش را خاموش کرد ...
🍃حواسمان به #دل و #زبانمان باشد : " آلوده اش نکنیم ..."
🌴 #غیبت نکنیم
☘ #تهمت نزنیم
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan