💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_ونه
از خرید برمیگشتند...
ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون.
یوسف آرنجش را...
روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞
سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود.
ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁
_کی گفته نیای..!
ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!!
یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت.
_یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊
_مگه قراره چی بشه؟! 😒
_شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟
_حله😒
زنگ را زدند...
وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 #هیچکس به استقبالش نیامد. #دلسردنشد. وارد پذیرایی شدند.
بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت.
_این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁
فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت.
ریحانه بسمت عموکوروش، رفت...
#دستش را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد.
کوروش خان، باورش نمیشد...
این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟
کسی که این مدت فقط #تحقیر شنیده بود!! ؟؟😔
کسی که غیر از #توهین و #تهمت چیزی نشنیده بود..!؟
دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد.
_ممنونم. زحمت کشیدی.😊
این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده.
_اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️
خودش کادو عموکوروش را باز کرد..
ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد.
_بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍
یوسف و مادرش..
مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند.
ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️
کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد.
_بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊
ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد.
_وای مرسی آقاجونم😍🤗
کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت.
_منم از تو ممنونم دخترم😍
به طرف یوسفش رفت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🟩ضرب المثل آب پاکی را روی دستش ریخت
🔹 یعنی چه این حکایت مواقعی استفاده می شود که وقتی کسی به امید موفقیت و برآورده شدن آرزوی طولانی مدتش تلاش و کار می کند، اما پاسخ منفی و قاطعانه می شنود و ناامید می شود. در اینگونه مواقع در وصف چنین شخصی می گویند بیچاره خیلی زحمت کشید اما آب پاکی روی دستش ریختند
#آب_پاکی #دستش
#ضرب_المثل
http://eitaa.com/cognizable_wan
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
#فیلمی از عکس #یادگاری با #احمدینژاد که در شبکههای اجتماعی در حال انتشار است.
او در این عکس در واکنش به #درخواست_زنی که از او خواسته #دستش را برای عکس به او بدهد، پاسخ #مثبت داده است.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
روزی #جوانی نزد #خردمندی می رود و میگوید که #هنر «#زندگی_کردن» چگونه است ؟
خردمند یک لیوان #آب به #دستش میدهد و میگويد:
«برو و #دور این باغ #بگرد و #برگرد؛ اما مواظب باش که یک #قطره از این #آب نریزد».
جوان میرود و بدون اینکه آب را #بریزد بر میگردد.
استاد میپرسد که: «آیا #درختها را هم #دیدی؟... چه #درختی بود؟... #شکوفه داده بود؟... #میوه داده بود؟»
جوان میگويد که: «من #حواسم نبود!» استاد میگويد که: «#برگرد؛ دوباره لیوان را بردار و در باغ #بچرخ و این دفعه ببین که #درختها چه بودند؟...#پرندهها چه بودند؟...»
جوان رفت و #خندان برگشت و گفت:
«عجب #میوههایی بودند؛ عجب #شکوفههایی بودند و عجب #خرمالویی و .....#خرگوشی بود و #پروانههایی و... عجب #دنیایی!»...
استاد گفت: «از #لیوانت چه خبر؟!» جوان تازه متوجه شد که لیوان #خالی است! در اینجا استاد به او گفت: «همین است! ...
#هنر_زندگی_کردن این است که تمام #باغ را #ببینی و #حواست به آن #لیوان هم باشد که #نریزد!»
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan