هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_و هفتم
چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود...
این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه..😊👌
همسرشون تعریف میکردن:
باور کنید #دل_کندن از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد...
مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد...
رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او مینشیند.☺️👦🏻
اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود..
آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت😨😅
دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم .🏃♀ با دیدن تصویر عطیه تو آیفون
-بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی😁
عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم
چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین
عطیه : بالا چی میگفتی؟😕
- داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم😅
عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟😁
-هر هر گلوله نمک😜😆
به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن
مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت
این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه
محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه
احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن
_سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟
محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت :
_نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،...
-محسن کی؟
احمدی یهو پرید وسط گفت :
_منظورمون کربلایی محسن بود..
بعد مشکوک پرسید..
_شما نگران محسنید یعنی ؟
از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم
_نخیر
عطیه وارد شد :
_سلام
بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن
مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم
_آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟
مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون...
فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت)
_اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟
- اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم
عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه...
خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟
- بله
از حسینیه که خارج شدیم
عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده
_🙈😊
عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟
- نمیدونم شاید😅
روز ها از هم گذشتن...
من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم
که صدای مقدم و چند تا پسر میومد
صدای مقدم یواش شد :
_فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه .........
چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. 😥دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم :
_من چی رو نباید بفهمم😨
مقدم :
_خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید
عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه
مقدم : محسن .....
- شهید شده ؟😰
مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده😔😥
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وهشتم
داشتیم سوار ماشین آقای مقدم میشدیم که احمدی با صدای لرزانی گفت :
_علی منم میام
مقدم : تو کجا.. بمون اینجا اگه کاری پیش اومد به من زنگ بزن.. اگه هم خانم رضایی یا سید محمد زنگ زدن بهشون بگو حال محسن خوبه فقط یه تیر به کتفش خورده اونم در آوردن.. من خواهرِ حسین و خانم سید رو میبرم تا محسن رو ببینن.. خیال خواهرِ حسین از سلامتی محسن راحت بشه
احمدی : باشه
نزدیک بیمارستان بودیم که عطیه گفت :
_آقای مقدم لطفا کنار یه گل فروشی نگهدارید گل بخریم
مقدم : چشم
عطیه : خانم عطایی فر لطفا بیا خواهر
-عطیه گل برای چی من نگرانم تو اومدی گل بخری ؟
عطیه :
_ آدم عشق و علاقه اش رو یه جوری نشون میده.. نگرانی خالی بدرد عمه چهارمی من میخوره😁
-خخخ.. خب حالا حرص نخور.. چه گلی میخوای بخری؟😃
عطیه :
_سید میگفت... آقا محسن عاشق رز زرد و نرگس هستن.. آقا لطفا یه دست گل با ده رز زرد ده تا نرگس و یه شاخه گل رز قرمز بدید
-رز قرمز چرا🤔
عطیه : ای خدا گل قرمز نماد عشقه😬
-زشته بخدا.. 😅شاید اصلا محسن دیگه من رو نخواد🙈
عطیه : میخواد.. من یه چیزی رو میدونم که این کارها رو میکنم😉
بالاخره دسته گل به دست از مغازه گل فروشی خارج شدیم💐
وقتی وارد بخش بستری شدیم مامان آقا محسن اولین نفری بودن که به استقبالمون اومدن..
خانم چگینی :
_دختر گلم خیلی خوشحالمون کردی.. برو تو اتاق محسن تازه بیدار شده😊
دسته گل به دست وارد اتاق شدم تا چشم محسن به من افتاد یه لبخند قشنگ زد
- حالتون خوبه؟
محسن : خیلی خوشحالم کردید که اومدید
عصر وقتی دیدار عمومی تموم شد رفتم بالای پیکر شهدا
روزی تصور کردم..
که حسینم میاد آخ #چقدرسخته یه شهید داشته باشی که #پیکرش بدستت #نرسیده باشه
دو روز بعد اربعین، خانواده ام از کربلا برگشتن و ما برای هماهنگی های سفر عید رفتیم سپاه
این بین ، امتحان های نوبت اول برگزار شد و من شاگرد اول مدرسه شدم☺️
ولی تلخی زمستان ، آنجا بود که اولین #سالگردشهادت برادرم رسید بدون اونکه پیکرش در خاک وطن باشه😞☝️
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #چهل_ونہم
مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دوستان و همرزمان حسین اومده بودن
و حضورشون از داغ نبودن حسین کم میکرد
ولی #سختی اون روز این بود که بعد از مراسم سالگرد، به جای مزار حسین رفتیم مزار شهید میر دوستی😔💔
شب وقتی همه دوستات و اقوام رفتن و ما خودمون تنها شدیم.
۱۰۰ شاخه گل رز قرمز خریدیم و رفتیم بهشت زهرا🌹
مرتضی:آجی الان میریم پیش آقا سید؟
-آره عزیزم میریم اونجا به یاد داداش# حسین میریم مزار شهدای گمنام نفری یه دونه شاخه گل میذاریم روی مزارشون😊
مرتضی: آجی من با تو بیام؟
- آره عزیزم
قبل از شروع اینکه گل هامون رو هدیه کنیم ،از گلها یه عکس گرفتم
هر شهید گمنامی که دیدیم یه شاخه گل رز قرمز گذاشتیم سر مزارشون.🌷
شب که برگشتیم خونه
یه پست تو صفحه اینستای #حسین گذاشتم.
" برادر شهیدم امروز اولین سالگردشهادتت بود😞
تمام ۳۶۵ روز گذشته را در انتظار بازگشت پیکر نازت بودم
امروز تمام دوستان و همرزمانت آمدن اما جای تو شدیدا خالی بود😭
ولی با تمام #سختی_ها
با تمام #انتظارها😞
با تمام #بغض_ها😢
با تمام #اشڪ_ها😭
به قول همسر شهید صدر زاده ، ما شهیدمان را تقدیم بی بی زینب کردیم🕊
مادر در حال پرورش یه پسر دیگر است
برای آزادسازی قدس😊
امروز خانواده ات صد شاخه گل رز را به یاد تو تقدیم شهدای🌷 گمنام کردن.
هنوز منتظر بازگشت پیکر زیبایت هستیم❤️😔
*
خداروشکر فردای سالگرد حسین جمعه بود و مدرسه نداشتیم؛ اصلا حوصله درس و مدرسه رو نداشتم
روز شنبه عطیه اومد دنبالم که بریم مدرسه
عطیه :
_رفتید ناحیه ؟مدارکتون دادید برای سوریه؟
-آره
عطیه:
به بهار هم گفتی؟
-وای نه😱 یادم رفت
عطیه:
حالا فردا بگو به بابا تا برن بگن به احتمال زیادے اجازه میدن🙈
-جانم چرا خجالت میکشی؟.. چی شده ؟
عطیه :
به احتمال نود و نه درصد پنجم عید عروسیمون رو بگیریم🙈😁
-واقعا؟
عطیه:آره🙈.. اخه ان شاالله خدا بخواد سید ۲۵ فروردین میره #سوریه.. برای همین میخوایم عروسیمون رو زودتر بگیریم
-پس مدرسه؟
عطیه:
این چند ماه اجازه دارم بیام مدرسه ولی سال بعد ان شاالله میرم بزرگسالان☺️
-اوهوم
فردای اون روز رفتیم سپاه برای اینکه موضوع اومدن بهار رو هم مطرح کنیم
وقتی اسم و فامیل بهار رو گفتم
آقای کرمی گفتن به احتمال زیاد با اومدنشون موافقت میشه
روزها پشت هم میگذشت و ما خیلی بی تاب روزهای پایانی اسفند ماه بودیم
چون سفر ما تا ششم فروردین طول میکشید
عروسی سید محمد و عطیه موکول شد هشتم فروردین ماه سالروز ولادت حضرت علی علیه السلام😍❤️
اتفاق جالبِ سفرِ ما این بود که تعدادی از خود مدافعین حرم با ما همسفر شدن و جالبترش اینکه آقا #محسن هم جزو اون مدافعین حرم بودن🙈
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادے_دلہا
قسمت #پنجاهم
تو فرودگاه نشسته بودیم و با بهار و عطیه حرف میردیم
عطیه:
از این سفر بهره کافی ببر طوری که بر گشتی دیگه بی تابی هات برای #حسین کم شده باشه
بهار:
خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داری برای شناخت محسن
عطیه :
خیلی دعام کنید تو حرم بی بی🙏😢
عه آقا محسن داره میاد این سمت..
من برم پیش محمد.. با هم میایم اینجا
بهار:
باشه برو آفرین دخترم😁
محسن:
_سلام خوب هستید؟خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید
- سلام ممنون شما خوبین؟ زخم کتف شما بهتره ؟ ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم
محسن : خانم عطایی فر حالتون خوبه؟
حس و حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم
مخصوصا که از رفقام جا موندم
ان شاالله که منطقه ی شهادت حسین هم بریم
-ان شالله
وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت😢😔 یه متن برای #حسین،
بنویسم؟
بهار :
بنویس عزیزدلم
گوشی حسین رو در آوردم تو اینستا نوشتم
"برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم
تمام با من باش
تا حضورت را حس کنم
آخ! نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم😔
در حرم حضرت رقیه و بی بی زینب منتظرم باش💔"
وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده
شماره صندلی من اینطوری بود👇
من ،بهار،محسن😐
من از خجالت سرخ شده بودم.. مخصوصا وقتی بهار گفت
_بلکه این سفر زبان شما دو تا رو باز کنه
محسن زیر لب گفت :ان شاالله
بعد از چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم
اول مزار شهدای لبنانی رو زیارت میکردیم
بعد به صورت زمینی اعزام به مقتل عزیزانمان میشدیم
آغاز سال ۹۶ در کنار مزار شهیدان #عماد و #جهادمغنیه خیلی وصف ناپذیری بهمون القا میکرد
اون شب در لبنان موندیم
و فردا راهی سوریه شدیم
زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود✨
افراد اتوبوس راهی سرزمینی بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود
فرزند شهدایی همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن ، پدر کیلومتر ها آن طرف تر در سوریه بود و همزمان با کلمه " #بابا " نعش پدر آمده بود😔😭
حالا قرار بود محل عروج پدر را ببینند
شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت.
یقین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده✨
وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم
هر کداممان عکسهای عزیزانمان را در این حرم زیبا دیده بودیم و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود
سراغ محلی رفتم که #حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت
یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود
غمناکترین بخشش آنجا بود که دختر کوچکی را دیدم که چادر مادرش رو میکشید و با گریه میگفت😭 تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست؟؟
و مادر مانده بود چه جوابی بدهد
از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم
؛اسمت چیه خانمی؟
**حنانه
-چه اسم قشنگی😍
با من دوست میشی حنانه خانم؟
حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :آخه تو که خیلی بزرگی ولی باشه
اسمت چیه؟
-زینب
حنانه:اسم تو هم قشنگه
-حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من یه چیزی برات تعریف کنم
حنانه :باشه
-گریه میکردی بابات رو میخواستی؟☺️
حنانه:اوهوم
اوهوم
آخه مامان گفته بود بابا اینجاست
ولی دروغ گفته انگار☹️😒
-مامانا که دروغ نمیگن
به منم گفتن داداشم اینجاست
میدونی بابای تو و داداش من ، آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته الانم دور همین حرم میچرخن
چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون🕊
دیگه گریه نکنیا😉
گریه که کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن
حنانه: یعنی بابایی الان منو میبینه؟😢
-آره ولی شب میاد پیشت
که آدم بدا خوابن، دیگه نمیتونن عمه جون رو اذیت کنن
حنانه :اوهوم
اوهوم
ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🎈
برخورد با فرزندان!
هرگز با کودکان بزرگتر و کوچکتر یکسان رفتار نکنید. برعکس بالا بودن سن، امتیازات و مسئولیت های بیشتری را می طلبد.
فرزند بزرگتر به پول تو جیبی بیشتر احتیاج دارد و اجازه دارد دیرتر به رختخواب برود.
این امتیازات آشکار را در خانه برای فرزند بزرگتر تعیین کنید تا فرزند کوچکتر به این فکر برسد که برای بدست آوردن امتیاز بیشتر باید بزرگتر شود و چشم به آینده بدوزد.
👶🏻http://eitaa.com/cognizable_wan
چرا فرزندم كارهايش را به كندی انجام ميدهد وقتی عجله دارم؟ آيا لجبازی ميكند؟
تا شش سالگی مغز كودك به نود درصد وزن بزرگسالی خود ميرسد و با رشد میلین مغز، پروسه انتقال اطلاعات به مغز و مهارتهاي حركتي كودكان پيشرفت زيادی خواهد كرد. والدين بايد صبور باشند چون سرعت پروسه انتقال اطلاعات به مغز در كودكان بسيار كندتر از بزرگسالان است. به ميزاني كه كودك رشد ميكند مهارتهای حركتی مانند پوشيدن كفش و بستن دكمه ها پيشرفت ميكند. كندی كودكان به دليل كامل نبودن مغزشان است.
به خاطر عجله داشتن استقلال انها را نگيريد و شخصا خودتان كارهايشان را انجام ندهيد، آنها نياز به تمرين دارند تا مهارتهاي حركتيشان پيشرفت كند، و هول كردن، غر زدن، داد زدن، دعوا كردن شما باعث افزايش سرعت آنها نخواهد شد تنها روی اعتماد به نفس و حرمت كودكان تاثير خواهد داشت.
👶🏻http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر بچه های سرزمینمان
http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود.
او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود. ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت.
عبدالجبار با خود گفت: این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ در عقب او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد.
کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم.
عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ...
با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از خانه آورد و یرای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند.
چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید،
شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد.
آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست.
📙http://eitaa.com/cognizable_wan
❣#حکایتی_خواندنی_و_آموزنده
✍#مال_حرام
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.
روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره #بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است.
این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت.
چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.
مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد.
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻نکات مهم در تربیت ذهن کودک
۱. به کودکت نگو : بر دیوار خط نکش
بلکه بگو : بر ورق بنویس ، سپس آن را به دیوار میچسبانیم
۲. نگو : بلندشو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن
بگو : دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم ، چون میدانم نظم را دوست داری
۳. نگو : بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است
بگو : اگر دروست را به بهترین نحو تمام نمایی با همدیگر بازی خواهیم کرد
۴. هر کلام و حرکت ما بر روی شخصیت فرزندمان تاثیر بسزایی خواهد داشت.
۵. حرکات کودکمان انعکاس اعمال ماست
۶.همیشه فرزندت را با عنوانهای محترمانه وعاطفی چون آقا، خانم و... صدابزن
خانم مریم زیبا، آقا علی با ادب، عزیزِ مادر، فرشته ی من کوچک من و...
۷. حداقل روزی یکبار به فرزندت این جمله رابگو: عزیزدلم من به وجودت افتخار میکنم
۸. به فرزندت بیشتر از یک مهمان احترام بگذار و برای شخصیتش ارزش قائل باش.
۹. به فرزندت اعتماد کن تا هرچه را تو دوست نداری هیچگاه انجام ندهد
۱۰. قبل ازهمه چیز اختلافات خود را با همسرت در روشهای تربیتی رفع کن
۱۱. بیشتر برای فرزندت وحرف زدن با او وقت بگذار و کمتر از کودک زیر هفت سالت دور باش
۱۲. جلوی فرزندت رابطهات باهمسرت از همیشه بهتر باشد.
۱۳. فرزندت را از صمیم قلب دوست بدار و این دوست داشتنت را همیشه ابراز کن.
۱۴. از سه سالگی به بعد کم کم مسئولیت های فرزندت رابه خودش واگذار کن.
۱۵. اشتباهات فرزندت را ببخش و به او فرصت بازگشت بده تامحرم اسرارش باشی (حتی گاهی فرصت اشتباه کردن و ریسک کردن به او بده)
١٦. هرروز باکودکت بازی کن، گاهی درمیان بازی کمی زیادتر بخندید.
۱٧. روزهای مشخصی را صرف پیاده روی دو نفره با فرزندت کن.
۱۸. برای فرزندت مصداق واقعی صداقت، امانت داری، کنترل خشم و وفای به عهد باش.
او تو را می بینید و فردا با مردم همانگونه که تو تربیتش کردی رفتار خواهد کرد. در نهایت مردم دعاگوی تو خواهند بود با این فرزند خوبی که تربیت کردی و به جامعه فرستادی👌🏻
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگ ترین توهین به خودت اینه که خودت رو با بقیه مقایسه کنی.
همیشه نداشته هامون بیشتر به چشممون میاد./بیل گیتس
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فکر کردن سخته!
بخاطر همین بیشتر مردم قضاوت میکنند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
جرات هميشه فرياد نمى كشد. گهگاه آن صدايى كه در انتهاى روز آرام در گوشَ ت زمزمه ميكند : فردا باز هم تلاش خواهم كرد، همان جرات است.
مرىآن ردمارچر
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
انسانهای موفق وقت خود را صرف "اصلاح خود" میکنند و فرصتی برای انتقاد و شکایت از دیگران ندارند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #دومینوی_زندگی
💠 در بازی #دومینو وقتی یکی از مهرهها به مهرهی بعدی برخورد میکند یکی یکی مهرهها #سقوط کرده و خراب میشوند. یعنی عامل ریزش صدها مهره فقط افتادن یک مهره است.
💠 زن و مرد در زندگی مشترک نباید به #کوچکی رفتار بد خود نگاه کنند، اگر یک بیاحترامی به همسر یا بددهنی و حرمتشکنیِ به ظاهر #کوچک اتفاق بیفتد زمینهای برای بیاحترامی و حرمتشکنی بعدی شما میشود.
💠 حتی بهانهای برای مقابله به مثل کردن همسرتان و در نتیجه #پیشروی تخریب دومینوی زندگی میگردد.
💠 توصیه جدی مشاورین این است هرگاه #یک_خطا، بدخلقی، یا بیحرمتی اتفاق افتاد به #سرعت جلوی ریزشِ بقیهی مهرههای زندگی را با عذرخواهی، محبّت و صمیمیّت، خوش زبانی، احترام و خدمت به همسر بگیرید چرا که این موارد، عامل بزرگی در #محبوب شدن شما میشود و همین محبوبیت در اصلاحِ #سریع روابط زن و مرد، موثر است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی مواقع داستان زندگی ما مثل پرنده بالاست!
یک سری عادات غلط داریم که باهاش بزرگ میشیم و شکل میگیریم، وقتی به خودمون میایم که دیر شده و گیر کردیم، اون موقع ما میمونیم و یک زندان و تنهاییمون.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگی ها استقبال نباید بکنیم، بلکه میخواهیم اول چنین روحیه های بیماری را در هم بشکنیم.
📗 #کلیدر
✍🏻 #محمود_دولت_آبادی
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان کوتاه
قشنگه, قابل تامل
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)
بدون هیچ توقعی!❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق ادمای کوچیک و بزرگ در زندگیت
جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan
سندروم کی بودید شما؟
واقعا عالیه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همتی رو با خاک یکسان کرد
http://eitaa.com/cognizable_wan