eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
سازمان هوا شناسی طی بیانیه ای اعلام کرد : یکم هوای همدیگه رو داشته باشین . . . !
#پیامبراکرم(ص) •|° یفتح ابواب السماء بالرحمة فی اربع مواضع: عند نزول المطر، و عند نظر الولد فی وجه الوالدین، و عند فتح باب الکعبة، و عند النکاح. •|° 🕊در‌های رحمت آسمانی در چهار وقت گشوده می‌شود: موقع بارش باران، زمانی که فرزند به چهره پدر و مادرش می‌نگرد، هنگام گشوده شدن در کعبه، هنگام برپایی مراسم عقد و عروسی... 📗بحار الانوار، ج. ۱۰۳، ص. ۲۲۱
♨️برخورد ناخدا عباس با مسخره کنندگان مراسم اهل بیت علیهم السلام♨️ نقل قولی از ناخدا عباس و برخورد ایشان با مسخره کنندگان سینه زنی، جهت استحضار ارسال می کنیم. ناخدا عباس در یکی از شب‌های عزاداری در مسجد نو (محله شنبدی) به نوحه خوانی می‌پردازد. او در ابتدا نوحه خوانی، متوجه خنده و تمسخر مراسم توسط دو نفر تاجرزاده بوشهری تازه از فرنگ برگشته، می‌شود. ناخدا عباس با دیدن این صحنه، سخت افسرده شده، بلافاصله دستور «واحد» را صادر می‌کند. سینه زن‌ها از واحد زود هنگام «ناخدا» تعجب می‌کنند، اما با سکوت کامل به نوحه واحد ناخدا- به آهنگ «نوبت جنگ»- گوش فرا می‌دهند. استاد ناخدا عباس در حالی که بدون توجه به مقررات، با یونیفرم دولتی نوحه سرایی می‌کرده، با چوب دستی افسری خویش، به آن دو جوان اشاره می‌کند و خطاب به آنها این دو بیت را به صورت بداهه می‌خواند: بعضی از مردم نا اهل بدتر ز …/ در عزای شه دین خنده نمودند چه سود / بگو ای کافر بد، مسخره بهر تو چه بود / این قضایا همه از نطفه شیطان آمد پس از آن، دو جوان با خجالت و شرمندگی، مسجد را ترک می‌کنند و ناخدا دوباره نوحه خوانی و سینه زنی را به زیر واحد بر می‌گرداند!» ناخدا عباس در ۱۳ فروردین ۱۳۳۲ یا ۱۳۳۳در اهواز درگذشت و در آرامگاه علی بن مهزیار اهوازی دفن شد. 📛مسولین دولتی بندر ماهشهر در خصوص هتاکی عده ای هنجار شکن در شب شهادت امام جواد علیه السلام چه برخورد کرده اند⁉️ 📝حمدان مقدم http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸حضرت عيسى علیه الســلام بـا اصحـاب خود نشسته بود که هیـزم‌ شکنی از کنـار آنهـا گذشت حضـرت به اطرافیـان فرمود این به زودی خــواهد مــُرد ♦️پس از مدتی، هیزم ‌شکن با كوله ‌بارى از هيزم برگشت. اصحاب‌به حضرت عیسی علیه السلام عرض کردند شما خبر داديد كه ايــن مَرد بـه زودی میميـرد ولی او را زنده میبينيم 🔻حضرت به آن هیزم‌ شکن فرمود هيزمت را زمین بگذار . وقتی هيزم را باز كردند، ى سیـاه كـه سنگى در دهان گرفته بــود را دیدند 🔻حضـرت از هیزم‌ شکن پرسيـد امـروز چه عملی انجـام دادی که ایـن بلا از تـو دفـع شـده؟ هیـزم ‌شکن پاسخ داد دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم ، يكى از نان‌ها را به دادم . 📚 منبع : عده الداعی و نجاح الساعی ، صفحه ۸۴ 🌸 به جمع ما بپیوندید👇 🔥 http://eitaa.com/cognizable_wan
#حدیث ✨ 🌹 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: ‌ هرکه #دختر داشته باشد، خداوند در پی یاری، کمک، برکت و آمرزش اوست. ‌ 📚مستدرک الوسائل، ج۱۵، ص۱۱۵. 🔥 به جمع ما بپیوندید👇 ♥️ http://eitaa.com/cognizable_wan
4_459198580230455711.mp3
1.49M
🎼او منتظر ماست .....😔💔 چشم ناپاڪ کجا و دیدن آن پاڪ کجا؟؟؟؟؟ پیشنهاد دانلود👌 #استاد_مومنی #دلداده_حسین
🔴 درمان عفونت رحم ♻️اگر عفونت همراه با باشد درمان آن: یک لیوان را در سه لیتر آب جوشانده‌ی ولرم مخلوط کرده و روزی نیم ساعت ۷ الی ۱۴ روز در آن بنشینید. http://eitaa.com/cognizable_wan
💎امام رضا علیه السلام می فرمایند: ⚜فراوان کُندُر بخــــــورید، آن را دردهان نگه دارید و بِجَـوید. برای من جویدن آن، دوست‌داشتنی‌تر است بلغمِ معده را می‌زداید و آن را تمیز می‌کند، عقـــــل را استحـــــــــکام می‌بخشـد و غــــــــــذا را می‌گوارَد. 📚مکارم الأخلاق جلد 1صفحه 423 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﺑﺨﺮ برام😌 ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ... ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ… ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﯽ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ ﻧﮑﻦ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ😏😂 *** http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داشتیم بنایی میکردیم رفتم زنگ همسایه را زدم دخترش اومد گفتم ببخشید استمبولی دارید؟؟؟ گفت نه قرمه سبزی داریم😳 خدا شاهد اوستا بنا وسط كوچه سوار بیل شد رفت 😂 ~~~~~~~~~~ 👀 👄 http://eitaa.com/cognizable_wan
خیلی راحت همه ی رقیب های واقعی و احتمالیش را شکست داد. حالا صدر نشین قلب ملکه اش بود. هیچ زلزله ای هم نمی توانست او را از تختش پایین بکشد. پژمان بوسه ی نهایش را میان خط بلند سینه اش زد. از رویش کنار رفت. بدون اینکه هیچ کدام تلاشی برای لباس پوشیدن کنند به سقف زل زدند. سقفی بدون گچ بری یا هر چیز اضافه ای! حتی یک لوستر ساده هم نداشت. آیسودا یکباره با ذوق گفت: برای همه ی اتاق هامون از این لوستر فانتزیا بذاریم. -می ذاریم. -هر اتاق چراغش باید یه رنگ باشه، راستی چندتا اتاق خواب داره خونه؟ -چهارتا! -عالیه. آیسودا نفس خنکی کشید. سوزش خفیفی داشت. اما به لذتش می لرزید. هر دو عرق کرده بودند. -خونه کی تموم میشه؟ -چیزی نمونده. آیسودا لبخند زد. -دو ماهه همینو میگی! پژمان هم خندید. -خونه اس عزیزم، الونک که نمی سازن. آیسودا سقلمه ای به پهلویش زد. -خودتو مسخره کن. خنده ی پژمان بیشتر شد. -امروز میرم درهای اتاق ها رو سفارش بدم و شیرآلاتو. -منم میام. -بیا. دمر شد و روی شکم خوابید. یکی از دستانش را زیر چانه اش زد. -کابینت ها رو زدن؟ -هنوز زوده. -آبی و سفید باشه. -خودت انتخاب کن. آیسودا پر از هیجان بود. انگار نه انگار ده روز عذاب آور را پشت سر گذاشته. صداهایی از آشپزخانه می آمد. -خاله اینا بیدار شدن. -می خوام بخوابم. آیسودا خندید. -پاشو ببینم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خودش را روی تن پژمان انداخت. برهنگی تن هر دو، باعث شد پژمان با خنده بگوید: هورمونای منو بالا پایین نکن. آیسودا خندید. لاله ی گوش پژمان را گاز گرفت. -بلند نشی بساط همینه! پژمان غلتی زد و آیسودا را محکم درون آغوشش حبس کرد. -دوباره هواییم می کنی که چی؟ -من بی گناهم. -گناه اصلی توئی! بالا سینه اش را بوسید. -گشنم شده. -صبحونه داره حاضر میشه. پژمان دوباره بوسیدش. آیسودا هم کم نگذاشت. تمام صورتش را غرق بوسه کرد. خودش را از آغوش پژمان درآورد. لباس زیرش را تن زد و گفت: قفلشو ببند. پژمان پشت سرش نشست. -موهات خیلی بلند شد. -کوتاه کنم؟ -من گفتم کوتاه کن؟ -خب یه جوری گفتم. -می تونی برداشت کنی که قشنگ شده. آیسودا بلند خندید. مطمئنا صدای خنده اش بیرون هم رفته. زود از کمدش لباس های دیگری پوشید. برای پژمان هم لباس راحتی آورد. شانه را به دست پژمان داد و مقابلش نشست. می دانست پژمان از شانه زدن موهایش خوشش می آید. پس بدون حرکت مقابلش نشست. او هم به آرامی موهایش را شانه زد. خودش هم با یک گلسر مرواریدی موهایش را بالا سرش جمع کرد. -خوب شدم؟ پژمان لباس پوشیده مقابلش ایستاد. -همیشه خوبی! صورتش را نوازش کرد. "بخند جانا... اول صبحی چه برکتی می دهی به سفره ام.. چایم شیرین شد... نانم داغ!" آیسودا ا دست موهای پژمان را مرتب کرد. مطمئن بود از امروز دیگر هیچ چیزی نمی تواند جدایشان کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر ... می‌خواهيد .... خوشبخت باشيد!!!!!! براي خوشبختی ديگران دعاكنید... دعاي شما... براي ديگران ... به خودشما بر میگردد!!!!! 💐🍁🌾💐🍁🌾💐🍁🌾💐 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان جان اینو ببینید ده تا جون به جونتون اضاف میشه 😍 --__--__--__-- 😍 👕 @cognizable_wan 👖
حق این دانش آموز صفر است یا بیست؟😮 . . . . 1-درکدام جنگ ناپلئون مرد؟ (((در اخرین جنگش))) 2-اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟ (((در پایین صفحه))) 3-علت اصلی طلاق چیست؟ (((ازدواج))) 4-علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟ (((امتحانات))) 5-چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟ (((نهار و شام)))!!!!!🤔😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
پژمان فقط یک قدم تا پختگی کامل می خواست که یک قدمش را هم برداشت. حالا خیالش از مردش برای همیشه راحت بود. و این بهترین حس دنیا بود. با هم بیرون از اتاق رفتند. خاله سلیم درون آشپزخانه بود. بوی هل و دارچین می آمد. آیسودا نفسش را به داخل حبس کرد. چقدر بوی خوبی! -سلام خاله جون، صبحتون بخیر. پژمان رفت تا دست و صورتش را بشوید. خاله سلیم برگشت و با لبخند نگاهش کرد. به جای جواب گفت: مبارکه! آیسودا با خنده گفت: چی؟ -خنده هات! خنده ی آیسودا پررنگ تر شد. -ممنونم خاله جون. وارد آشپزخانه شد. زیر سینک خیلی شلخته به صورتش آب زد. -دستشویی پره دیگه. -اشکال نداره عزیزم. برگشت و حوله ی کنار دستشویی را برداشت و صورتش را خشک کرد. -حاج رضا کو؟ -دستشویی تو حیاط! -بیا ببین میگم همه جا پره! دوباره خنده و شادی به این دختر برگشته بود. صدایش بی نهایت شاد بود. انگار دارد روی ابرها قدم می زد. -خاله جون بده من سفره رو بندازم. -می خواست تو بهارخواب بخوریم. -چشم میرم بندازم. -گلیم همون جا و بهارخوابه. آیسودا بیرون رفت. گلیم را پهن کرد. برگشت دوتا پشتی مستطیلی قرمز را هم گذاشت. سفره را با سلیقه چید که حاج رضا و پژمان هم آمدند. سفره کوچک بود و پر از مهر! این خنده ها برکت آورده بود سر سفره! حاج رضا هم چهره اش خندان بود. پژمان و آیسودا جوری کنار هم شسته بودند انگار تنشان را بهم دوخته اند. دقیقا زانو به زانو! خاله سلیم برای همه چای هل و دارچین ریخت. عطرش دیوانه کننده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -هوای بهارم داره تموم میشه. حاج رضا در حالی که چهره اش پر از لبخند بود این حرف را زد. انارها یک دست به شکوفه های سرخ نشسته بودند. بوی عطر ضعیفی از انارها به مشامشان می آمد. هوای اول صبح کمی خنک بود. پژمان چایش را برداشت. -باید برم روستا یه سری به باغ ها بزنم. آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. این یعنی باز قرار بود تنها باشند؟ حاج رضا فقط سر تکان داد. صبحانه میان تک و توک حرف زدن خورده شد. نه حاج رضا و نه خاله سلیم در مورد اتفاقات بینشان چیزی نپرسیدند. نه از قهرشان نه آشتی کردنشان. همین که حالا کنار هم بودند کافی بود. این آتش بس دوست داشتنی حکم خوشبختیشان بود. آیسودا ظرف های صبحانه را شست. زود آماده شد و همراه با پژمان برای سفارش درها رفتند. قدم زدن با پژمان میان کارهای مردانه اش به شدت برایش جذاب بود. مخصوصا وقتی با جدیت حرف می زد. و البته زمانی که دخترها خریدارانه از کنارش رد می شدند. به عمد درون رفتارش پر از فخر می شد. این مرد مال خودش بود. به هیچ کسی هم نمی دادش. جوری از ان به بعد دو دستی می چسبیدش که توپ هم نتواند تکانش بدهد. شهر هرت که نبود. خون دل خورده بود. دستش را یک لحظه هم رها نکرد. شاید هم وسواسی شده بود. نمی دانست چه مرگش است. ولی ترسیده بود. نمی خواست دیگر مشکلی بینشان پیش بیاید. پژمان او را به سمت درهای تراش خورده برد. البته دوتا کاتالوگ بزرگ هم درون دستش بود که باید ورق می زدند. مرد خراط گفته بود اگر طرح خاصی هم بخواهند برایشان تراشکاری می کند. آیسودا به همه ی طرح ها نگاه کرد. خیلی سخت گیر نبود. آخر سر هم از همان کاتالوگ ها طرحی ر انتخاب کرد. کارش آنجا که تمام شد شیرآلات را هم سفارش دادند. ناهار هم درون یکی از رستوران ها خوردند. عصر بود که به خانه برگشتند. قرار نبود فردا بروند روستا. دم در که رسیدند سوفیا هم آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
بابام زنگ زده میگه دلستر بخر ميگم چه طعمی ؟ میگه هر طعمی که دوست داري فقط لیمویی باشه😂😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
به بابام گفتم پول بریز تو کارتم زنگ زده میگه اسمت چی بود؟؟!😐 ینی شانس آوردم شنا بلد بودم وگرنه غرق این محبت میشدم الانم دارم تو دریای محبتش شنا میکنم😂 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
ورداشته واسه اسب و خر و گوسفندو شتر کشتی ساخته، اونوخت واسه من یه دوچرخه نخریده!! . . . . . .. پسرنوح در حال درد و دل کردن با بدان!!!!....😂 😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
قهر کردن نداریم. به بچه یاد میدهیم هر موقع از کسی ناراحت شدی باید راجع به آن موضوع صحبت کنی که اگر حرف نزنی چیزی برطرف نمیشه. پس حتی اگر از دستش ناراحتیم، رویمان را هم برگرداندیم، هر دفعه صدایمان کرد می گوییم بله و صحبت میکنیم.👌 💞http://eitaa.com/cognizable_wan 💙🌹🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 ویژگیهای عجیب #زن‌ها 💠 که #بانوان از آنها خبر ندارند 🔴 #استاد_پناهیان 💯 پیشنهاد دانلود
با دیدن آن دو کنار هم ابروهایش را بالا فرستاد. متعجب پرسید: آشتی کردین آیسودا اخم کرد. پژمان بی توجه به او داخل خانه شد. سوفیا خندید و گفت: مبارکه، شیرینی نمیدی؟ -به وقتش. -من هی به آرش گفتم این دوتا آشتی می کنن ها... اخم آیسودا غلیظ تر شد. علاقه ای نداشت بحث میان او و دوست پسرش باشد. -سوفیا لطفا در مورد مسائل خصوصی من با کسی حرف نزن، من اصلا خوشم نمیاد. سوفیا متعجب گفت: مگه چی گفتم؟ -هرچی، من بدم میاد. -چقدر اخلاقت تغییر کرده آسو. صدای پژمان کنار گوششان آمد. -اسم کاملش آیسوداست. سوفیا جا خورد. فکر کرد که پژمان رفته. به زور خندید. -خب حالا مگه چی شده؟ شیطان می گفت چندتا نر و ماده نثارش کند. -بیا داخل سوفی. سوفیا با دلخوری گفت: شما که خوب پذیرایی کردین. بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت. آیسودا پوفی کشید. رو به پژمان گفت: فکر کردم رفتی داخل! -گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم. پژمان در مورد دوستی هایش اصلا دخالتی نمی کرد. ولی مشخص بود از سوفیا خوشش نمی آید. از درون ماشین گوشیش را برداشت. همراه با آیسودا داخل شد. نمی فهمید سوفیا چه مرگش است. تازگی با حسادت حرف می زد. مدام می خواست خودش را به رخ بکشد. اصلا این وضعیت را دوست نداشت. خیلی شورش را در می آورد رفت و آمدش را کم می کرد. چقدر عاشق ترنج شد. نواب زن خوبی نصیبش شده بود. ماه بود این دختر... -تو نواب و خانمشو می شناختی؟ -خانمش رو نه! -خیلی دوسشون دارم. پژمان حرفی نزد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اصلا دوست نداشت بگوید نباید رفت و آمد کند. چون نواب همیشه میانه رو تر از پولاد بود. و البته خوب و بدش را بهتر تشخیص می داد. با هم داخل شدند. آیسودا باید چندتا از وسایلش را برای فردا جمع می کرد. قرار بود چند روزی روستا بمانند. و البته بعد از ده روز کمی هم تنها باشند. * مقابلش ایستاد. از بی خیالی پولاد لجش گرفته بود. -چرا دست از سرش برنمی داری؟ -اصلا تو از کجا فهمیدی؟ -تو خیابون دیدمش. پولاد یک دور صندلیش را چرخاند. نزدیک غروب بود و او هنوز درون دفتر بود. --مال منه. نواب داد زد: شوهر داره احمق، پژمان نوین، هرکی نشناسدش تو بهتر از هرکسی پژمان نوین رو می شناسی، داری با دم شیرین بازی می کنی؟ پولاد غرید: قرار نیست همیشه همه چیزهای که می خوام نصیب نوین بشه. -شده، چشماتو وا کن لعنتی، داری با زندگی خودت بازی می کنی. -نه، فقط چیزی که حقمه می خوام. -اون دختر اگه تورو می خواست ولت نمی کرد. پولاد عصبی مشتش را روی میز کوبید. -گیج شده، وگرنه هنوز عاشقمه. نواب متحیر نگاهش کرد. پولاد واقعا عقلش را از دست داده بود. اصلا خوب و بدش را نمی دانست. عملا داشت با پژمان نوین در می افتاد. این مرد خطرناک بود. می توانست بدبختشان کند. -پولاد، کسی که این وسط گیج و منگه تویی نه آسو، اون دختر حالا زندگی خودشو داره، اگه نمی دونی بدون، عاشق شوهرشه، فقط بخاطر چرت و پرت هایی که تو به پژمان گفته بودی عزا گرفته بود. پولاد عین یک آدم زخمی به نواب نگاه کرد. نمی خواست حتی یک درصد هم حرف های نواب را باور کند. آیسودا مال خودش بود. جلوی چشمان پژمان او را با خودش می برد. نمی گذاشت قضیه همینطور بماند. -نکن، با زندگی خودت بازی نکن. -تو از چی می ترسی نواب؟ فکر کردی نوین کیه؟ هیچ پخی نیست، هیچ غلطی هم نمی تونه بکنه، این مملکت قانون داره. از خوش خیالیش متعجب بود. مطمئن بود خودش هم می داند نیمی از حرف هایش الکی است. اصلا به این حرف ها باور نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✨💞✨ ✍عشق، در مردان ازراه چشم ودرزنان از راه گوش وارد قلب می شود. ❤️برای مردان آنچه که می بینند، دارای اهمیت بیشتری است،ولی برای زنان آنچه که می شنوند،مهم تراست. ‌ 💞💞http://eitaa.com/cognizable_wan 💙🌹🌹❤️
ادای خمس بسیاری از ورثه به هنگام تقسیم ارث به این مسئله شرعی بی توجهند که اگر میت وصیت کند مقداری از دارایی او به عنوان خمس پرداخت شود یا ورثه یقین پیدا کنند که وی مقداری خمس بدهکار است تا وصیت میت و یا خمسی را که بر عهده دارد از اموال او ادا نکنند در اموال او تصرف نمایند و تصرفات آنان در حکم است و نسبت به تصرفات قبلی نیز هستند. رساله آموزشی آیت الله خامنه ای جلد اول 🌱🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی با آرامش و اعتماد بنفس میگوزی😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
ایرانیه و ژاپنیه باهم شرط میبندن که یه کاری کنن اونیکی به خودش بشاشه ژاپنیه ایرانیه رو سوار هواپیما میکنه باتمام سرعت میره سمت آسمون ایرانیه میگه بسه بسه به خودم شاشیدم😐 بعد ایرانیه ژاپنیه رو سوار موتور میکنه با تمام سرعت میره سمت دیوار ژاپنیه میگه بسه بسه به خودم شاشیدم 😱 ایرانیه میگه برینی هم‌فایده نداره ترمز بریدم😵😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑