eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
ورداشته واسه اسب و خر و گوسفندو شتر کشتی ساخته، اونوخت واسه من یه دوچرخه نخریده!! . . . . . .. پسرنوح در حال درد و دل کردن با بدان!!!!....😂 😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
قهر کردن نداریم. به بچه یاد میدهیم هر موقع از کسی ناراحت شدی باید راجع به آن موضوع صحبت کنی که اگر حرف نزنی چیزی برطرف نمیشه. پس حتی اگر از دستش ناراحتیم، رویمان را هم برگرداندیم، هر دفعه صدایمان کرد می گوییم بله و صحبت میکنیم.👌 💞http://eitaa.com/cognizable_wan 💙🌹🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 ویژگیهای عجیب #زن‌ها 💠 که #بانوان از آنها خبر ندارند 🔴 #استاد_پناهیان 💯 پیشنهاد دانلود
با دیدن آن دو کنار هم ابروهایش را بالا فرستاد. متعجب پرسید: آشتی کردین آیسودا اخم کرد. پژمان بی توجه به او داخل خانه شد. سوفیا خندید و گفت: مبارکه، شیرینی نمیدی؟ -به وقتش. -من هی به آرش گفتم این دوتا آشتی می کنن ها... اخم آیسودا غلیظ تر شد. علاقه ای نداشت بحث میان او و دوست پسرش باشد. -سوفیا لطفا در مورد مسائل خصوصی من با کسی حرف نزن، من اصلا خوشم نمیاد. سوفیا متعجب گفت: مگه چی گفتم؟ -هرچی، من بدم میاد. -چقدر اخلاقت تغییر کرده آسو. صدای پژمان کنار گوششان آمد. -اسم کاملش آیسوداست. سوفیا جا خورد. فکر کرد که پژمان رفته. به زور خندید. -خب حالا مگه چی شده؟ شیطان می گفت چندتا نر و ماده نثارش کند. -بیا داخل سوفی. سوفیا با دلخوری گفت: شما که خوب پذیرایی کردین. بدون خداحافظی راهش را گرفت و رفت. آیسودا پوفی کشید. رو به پژمان گفت: فکر کردم رفتی داخل! -گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم. پژمان در مورد دوستی هایش اصلا دخالتی نمی کرد. ولی مشخص بود از سوفیا خوشش نمی آید. از درون ماشین گوشیش را برداشت. همراه با آیسودا داخل شد. نمی فهمید سوفیا چه مرگش است. تازگی با حسادت حرف می زد. مدام می خواست خودش را به رخ بکشد. اصلا این وضعیت را دوست نداشت. خیلی شورش را در می آورد رفت و آمدش را کم می کرد. چقدر عاشق ترنج شد. نواب زن خوبی نصیبش شده بود. ماه بود این دختر... -تو نواب و خانمشو می شناختی؟ -خانمش رو نه! -خیلی دوسشون دارم. پژمان حرفی نزد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اصلا دوست نداشت بگوید نباید رفت و آمد کند. چون نواب همیشه میانه رو تر از پولاد بود. و البته خوب و بدش را بهتر تشخیص می داد. با هم داخل شدند. آیسودا باید چندتا از وسایلش را برای فردا جمع می کرد. قرار بود چند روزی روستا بمانند. و البته بعد از ده روز کمی هم تنها باشند. * مقابلش ایستاد. از بی خیالی پولاد لجش گرفته بود. -چرا دست از سرش برنمی داری؟ -اصلا تو از کجا فهمیدی؟ -تو خیابون دیدمش. پولاد یک دور صندلیش را چرخاند. نزدیک غروب بود و او هنوز درون دفتر بود. --مال منه. نواب داد زد: شوهر داره احمق، پژمان نوین، هرکی نشناسدش تو بهتر از هرکسی پژمان نوین رو می شناسی، داری با دم شیرین بازی می کنی؟ پولاد غرید: قرار نیست همیشه همه چیزهای که می خوام نصیب نوین بشه. -شده، چشماتو وا کن لعنتی، داری با زندگی خودت بازی می کنی. -نه، فقط چیزی که حقمه می خوام. -اون دختر اگه تورو می خواست ولت نمی کرد. پولاد عصبی مشتش را روی میز کوبید. -گیج شده، وگرنه هنوز عاشقمه. نواب متحیر نگاهش کرد. پولاد واقعا عقلش را از دست داده بود. اصلا خوب و بدش را نمی دانست. عملا داشت با پژمان نوین در می افتاد. این مرد خطرناک بود. می توانست بدبختشان کند. -پولاد، کسی که این وسط گیج و منگه تویی نه آسو، اون دختر حالا زندگی خودشو داره، اگه نمی دونی بدون، عاشق شوهرشه، فقط بخاطر چرت و پرت هایی که تو به پژمان گفته بودی عزا گرفته بود. پولاد عین یک آدم زخمی به نواب نگاه کرد. نمی خواست حتی یک درصد هم حرف های نواب را باور کند. آیسودا مال خودش بود. جلوی چشمان پژمان او را با خودش می برد. نمی گذاشت قضیه همینطور بماند. -نکن، با زندگی خودت بازی نکن. -تو از چی می ترسی نواب؟ فکر کردی نوین کیه؟ هیچ پخی نیست، هیچ غلطی هم نمی تونه بکنه، این مملکت قانون داره. از خوش خیالیش متعجب بود. مطمئن بود خودش هم می داند نیمی از حرف هایش الکی است. اصلا به این حرف ها باور نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✨💞✨ ✍عشق، در مردان ازراه چشم ودرزنان از راه گوش وارد قلب می شود. ❤️برای مردان آنچه که می بینند، دارای اهمیت بیشتری است،ولی برای زنان آنچه که می شنوند،مهم تراست. ‌ 💞💞http://eitaa.com/cognizable_wan 💙🌹🌹❤️
ادای خمس بسیاری از ورثه به هنگام تقسیم ارث به این مسئله شرعی بی توجهند که اگر میت وصیت کند مقداری از دارایی او به عنوان خمس پرداخت شود یا ورثه یقین پیدا کنند که وی مقداری خمس بدهکار است تا وصیت میت و یا خمسی را که بر عهده دارد از اموال او ادا نکنند در اموال او تصرف نمایند و تصرفات آنان در حکم است و نسبت به تصرفات قبلی نیز هستند. رساله آموزشی آیت الله خامنه ای جلد اول 🌱🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی با آرامش و اعتماد بنفس میگوزی😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
ایرانیه و ژاپنیه باهم شرط میبندن که یه کاری کنن اونیکی به خودش بشاشه ژاپنیه ایرانیه رو سوار هواپیما میکنه باتمام سرعت میره سمت آسمون ایرانیه میگه بسه بسه به خودم شاشیدم😐 بعد ایرانیه ژاپنیه رو سوار موتور میکنه با تمام سرعت میره سمت دیوار ژاپنیه میگه بسه بسه به خودم شاشیدم 😱 ایرانیه میگه برینی هم‌فایده نداره ترمز بریدم😵😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فـــقد آخرش😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حتما ببینید میترکید😂😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
فقط عشق زیادی کورش کرده بود. شاید هم طمع بود نه عشق! وگرنه باید از آیسودا می گذشت. این دختر انتخابش را کرده بود. جوری که بی تاب همسرش بود هرگز بی تاب پولاد نبود. فقط یکی باید حالی پولاد می کرد. هرچند حرف زدن با او کاملا بی فایده بود. فعلا چیزی را می خواست که فکر می کرد از دست داده. هیچ جوره هم از خر شیطان پایین نمی آمد. -متاسفم. -نباش، من راهمو پیدا کردم. -خدا کنه. در اصل راهش را گم کرده بود. فقط خودش نمی دانست. دستی به موهایش کشید. همه را بالا فرستاد. باید سر راه کمی خرید می کرد. بعد از آن هم شام دعوت مادر ترنج بودند. ماندن اینجا بی فایده بود. -من حرفامو زدم، امیدوارم اوضاع از این بدتر نشه. پولاد جوابش را نداد. خودش به عشقش رسیده بود او را نصیحت می کرد. باز هم یاد ترنج افتاد و عصبی شد. پوف کلافه ای کشید. نواب راهش را گرفت و رفت. پولاد زیر لب گفت: نه پولاد نوین نه خود آسو، هیچ کس نمی تونه جلومو بگیره. آنقدر به خودش مطمئن بود که فکر می کرد خدا هم کاری از دستش برنمی آمد. غافل از اینکه پژمان زیر پوستی داشت کارهایش را می کرد. نواب حق داشت. او هنوز پژمان نوین را درست نمی شناخت. وگرنه با دم شیر بازی نمی کرد. ** به محض اینکه ساک کوچکش را درون اتاق گذاشت با هم لباس ها روی تخت سلطنتی پژمان دراز کشید. کله ی صبح راه افتاده بودند. به شدت خسته بود. -لباساتو در بیار راحت بخواب. -حال ندارم. پژمان در اتاق را بست. -اصلا لباس آوردی؟ -نه تی شرت و شلوارک های تورو می پوشم. پژمان خنده اش گرفت. به سمت کمد دیواری رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هم برای خودش لباس برداشت هم آیسودا. تی شرت و شلوارکی برای آیسودا گذاشت و گفت: بپوش بعد راحت بخواب. خودش هم زود لباس هایش را عوض کرده بود. تازه ساعت 8صبح بود. آیسودا خیلی بی حال لباس هایش را عوض کرد. دست پژمان را گرفت و گفت: نرو، تو هم بیا بخواب. فعلا که کار خاصی نداشت. روی تخت کنار آیسودا دراز کشید. آیسودا خودش را به پژمان چسباند. بوی عطر مردانه ی تنش را بی نهایت دوست داشت. انگار که جان بدهد به تنش. -آیسودا... لحنش جدی بود. -جانم... "جانم نگو... برگ ها به هوای پرواز به اتاقت از درخت می افتند. ببین چطور با یک جانم هواییشان می کنی؟" به سمت آیسودا چرخید. -زخم هایی اون شب رو دستت... آیسودا با مهربانی نگاهش کرد. هنوز یادش نرفته بود. -ناراحتت می کنه. -بهم بگو. -شبی که خیلی دنبالت می گشتم اتفاقی سوار یه ماشین شدم. همین الان هم می توانست تغییر نگاهش را حس کند. -من نمی دونستم راننده اش اینقد عوضیه، شب بدی بود.خیلی گیج و منگ بودم... باد کردن رگ های شقیقه اش را می دید. -فقط تونستم فرار کنم که اتفاقی برام نیفته. صورتش سرخ شد. -پژمان.... -تقصیر منه. -دیگه مهم نیست. -نباید تنهات می ذاشتم. -گذشت. آیسودا صورتش را نوازش کرد. -از الان مواظبمی دیگه! حس می کرد بی غیرت است که زنش این بلا سرش آمده. دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. حسابی گند زده بود به این رابطه. محکم آیسودا را بغل کرد. -چطوری من ده روز ازت گذشتم؟ چقدر میان آغوشش احساس امنیت می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
درمان ناتوانی جنسی:👆👆👆👆👆 نکته: تخم مرغ حتما نطفه دار باشد. تخم مرغهایی که در بازار به اسم رسمی میفروشند نطفه دار نیستند. تخم مرغی نطفه دارد که مرغ آن خروس دیده باشد نه اینکه توسط دستگاه تبدیل به تخم مرغ شود. امان از صنعت و تکنولوژی امروزی http://eitaa.com/cognizable_wan
از سفره های یکبار مصرف سعی کنید استفاده نکنید✖️ کربنات این سفره ها باعث بروز مشکلاتی در معده و روده و همچنین ریزش مو و در کودکان کوتاهی قد میشود. •••••❥• @cognizable_wan 🌺🍃
انسان روشن به نامحرم نگاه نمیکنه،، چه در تصویر و فیلم چه در واقعیت👀❌ اگه چشمها کنترل بشه باورکن نصف راه پاکی رو رفتی،،چشم در کنترل شهوت حکم شاه رو نداشته باشه حتما وزیره،، پس کنترلش کن!!🍀🍀
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹 امـروز🌺 هـمان روزی است اهالی سفر کرده از دنیا، چشم انتظار عزیزانشان هستند دستشان ازدنیا ڪوتاه است ومحتاج یادڪردن ماهستند. بالاخص پدران و مادران برادران و خواهران اساتید و شهدا همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم. 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
باورِ آدم‌های ســـاده را خراب نکن! آن‌ها با تو تا ته خط می‌آیند و اگر بی‌معرفتی ببینند قهر نمی‌کنند می‌میرند مرگ پروانه را آیا دیده‌ای؟ پروانه با یک تلنگر فقط یک تلنگر «آرام می‌میرد» ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
از پشت عمارت صدای ضعیف گاو و مرغ و خروس ها می آمد. حوصله نداشت. خوابش هم می آمد. البته عمرا اگر آغوش گرم پژمان را رها می کرد و برای دیدن آن جک و جانورها می رفت. -خیلی دلم برات تنگ شد. -ببخشید. صورت آیسودا را بوسید. -دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه...هنوز هم دوسش داری؟ -نه! نه گفتنش محکم و قاطعانه بود. جوری که پژمان نفس راحتی کشید. -ازم نپرس لطفا، من دوس ندارم در مورد مردی حرف بزنم که جلوی چشمام خیانت کرد، اصلا مهم نیست، یه چیز اشتباهی بود که تموم شد، تمومش کردم، ولی همه چیز برمی گرده به وقتی که من تورو تو زندگیم پررنگ نکرده بودم، من از وقتی که اومدی و کنار خونه ی حاج رضا خونه گرفتی هیچ وقت نگاهم به هیچ مردی نیفتاد، تو فکر هیشکی نرفتم، همه چیزم در اختیار تو بود. مطمئن بود که راست می گوید. چون مدام کنارش بود. -می دونم. -لطفا باور کن که تو تنها مرد زندگی منی. -باور می کنم. -خیلی دوست دارم. سینه ی پژمان را بوسید. -خوبه که هستی. پژمان هنوز اخم هایش درهم بود. فکر اینکه آیسودا شب تنها و گرفتار چند نااهل شده عصبیش می کرد. کاش می فهمید چه کسانی بودند. مادرشان را به عزا می نشاند. کسی حق نداشت به زنش نگاه چپ بیندازد. حساب پولاد هم که سوا بود. نه بخاطر این ادبش می کرد که روزی زنش دوستش داشته. سرجایش می نشاندش فقط به این دلیل که هنوز نمی خواست دست از سر زنش بردارد. هنوز کری می خواند. تهدید می کرد. مبارزه طلبی می کرد. آیسودا خودش را درون آغوشش جمع کرده بود. خیلی زود هم خوابش برد. ولی پژمان بیدار بود. به همه چیز فکر می کرد. خصوصا به آنهایی که جوری می توانستند زنش را آزار بدهند. تا یه ماه دیگر عروسیشان را برگذار می کرد. دیگر اجازه نمی داد کسی به زنش نزدیک شود. هرچند الان هم مال خودش بود. به چهره ی در خوابش نگاه کرد. در حد جانش این دختر دوست داشتنی را می پرستید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بوسه ای روی گونه اش گذاشت. سعی کرد او هم بخوابد. ولی خوابش نمی آمد. به آرامی دستش را زیر سر آیسودا درآورد. باید می رفت کمی به کارهایش می رسید. بالش را زیر سرش مرتب کرد. دوباره گونه اش را بوسید. دل کندن از این دختر چقدر دشوار بود. ملاف نازکی روی تنش کشید. جلوی آینه ایستاد. موهایش را مرتی کرد و از اتاق بیرون زد. فعلا صبحانه نمی خورد تا آیسودا هم بیدار شود. تازه 9 صبح بود. یک ساعت دیگر بیدار می شد. قرار بود قاچاقی برایش چندتا طاووس بیاورند. آرزوی آیسودا را برآورده می کرد. امروز هم در اصل به همین بهانه آمده بودند. منتها می خواست خیالش راحت شود. تا خیالش راحت نمی شد کاری نمی کرد. از آخرین روزی که به روستا آمدند حدود 4 ماهی می گذشت. مشاور منتظرش بود. جلوی در عمارت روی صندلی نشسته و دفتر و دستکش هم طبق معمول همراهش بود. همین که سایه اش روی مشاور افتاد، مرد بیچاره فورا بلند شد. دفترش را بست و سلام داد. پژمان دست هایش را درون جیب شلوار گرمکنش فرو برد. -چه خبر؟ -سلامتی آقا. -پرنده ها رسیدن؟ -بله آقا، همه چیز همون جوریه که دستور فرمودین. طاووس در ایران کم بود.ولی در هند به وفور می شد پیدا کرد. هر 5 طاووس را قاچاقی برایش آوردند و از راه زمینی! اول وارد افغانستان شده بود و از آنجا به زاهدان. پرنده های بیچاره عذاب کشیدند تا رسیدند. همراه مشلور به سمت چپ عمارت حرکت کردند. قسمت چپ را به بهای تقریبا منصفانه ای از یکی از روستاییان خریدند و جای دیگری زمینی دادند تا بسازد. کل خانه و زندگی روستایی با لودر صاف شد. در عوض محیط بکری برای طاووس ها ساختند. دقیقا با همان شریط آب و هوایی! درختان استوایی زیادی هم کاشته شد. و البته گل های رز... همه چیز باید دقیقا همانطوری می بود که آیسودا می خواست. پول داشت که آرزوهایشان برآورده شود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بارم یه مغازه آتیش گرفته بود پریدم تو عمق آتیش یه دختررو نجات بدم آتش نشانه گفت بیا بیرون گفتم انسانیتت کجا رفته ؟ گفت باشه ولی اون مانکنه بیا بیرون😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
پدر زنم اس داده: هلو ساعت ۸ دم در حاضر باش میام دنبالت! منم که فکر کردم اشتباهی اس داده و ازش گاف گرفتم، جواب دادم: باشه شفتالوی من مانتو خوشگلمو میپوشم میام عجیجم😘 جواب داد: مرتیکه بی شعور، هلو یعنی سلام! آخه تو کی میخوای آدم شی من چه گناهی کردم که تو دامادمی http://eitaa.com/cognizable_wan
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است... تنها کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حد اعلای خوشبختی را نیز درک کند.میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است... پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده انسان را آشکار کند، همه شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود : صبر...... امید.... http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا زیر بغلتان بوی پرنده ی مرده میدهد ؟؟؟🤔 آیا بوی دهانتان هر جانداری را از شعاع ۱۰۰متری از پای در میاورد ؟؟؟😕 آیا بوی جورابهایتان فیل را فلج و زمین گیر میکن😷 * * * * * * خااااک تو سرکثیفت کنن !!! چیه ؟انتظار داری بگم تن تاک بپوشی؟؟ نه…تن تاک که معجزه نمیکنه که… تو دیگه الان کپک زدی 😷 برو وزارت دفاع اونجا میشه بعنوان سلاح شیمیایی ازت استفاده کرد 😁😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ↑¯\_(ツ)_/¯↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقای قشنگی که سال ها قبل در خانواده های پر جمعیت می افتاد... ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
دبیرستان معلم ادبیاتمون داستان پادشاه و لباس نامرئی که بهش گفتن فقط حلال‌زاده‌ها میتونن ببیننش رو تعریف کرد.فرداش اومد تکالیف رو چک کنه. دید یکی از بچه ها هیچی ننوشته. بهش گفت این چیه؟! رفیق ما هم گفت اینو فقط حلال‌زاده‌ها میتونن ببینن اخراج شد ولی واقعا می‌ارزید😐😂😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره 11 سالشه پست گذاشته : سال ها با تــــــــــــــــــــــــو خاطره داشتم ولی افسوس که زمونه از هم جدامون کرد ..!! . . . فکر کنم منظورش با مای بیبی بوده....!!! 😂😂😂😂 😜 👚 @cognizable_wan 👖
نه درون بانک خاک بخورد. وارد محوطه شدند. با شیشه های به ارتفاع 5 متر یک گلخانه ی 700 متری را ساخته بودند. پر از درخت و گل های رنگی. 5 طاووس روی تنه ی یکی از درخت ها نشسته بود. ظاهرا مشاور بعضی از درخت های حیاط را قطع نکرده بود. پرنده های دیگری هم به چشم می خورد. مشاور با خجالت گفت: آقا با اجازه تون چند تا بلبل و قناری هم اینجا ول کردم. -کار خوبی کردی. فضای خیلی بزرگی بود. پژمان با لذت به اطراف نگاه کرد. همه چیز همان طوری بود که می خواست. با لذت بوی گل ها را به شامه اش فرستاد. -ممنونم. -خواهش می کنم آقا. پس بلاخره کار این گلخانه تمام شد. نمی شد درون شهر این گلخانه را ساخت. ولی محیط اینجا جان می داد برای این گلخانه. حسابی دلبری می کرد. آیسودا عاشق اینجا می شد. مطمئن بود خوشش می آید. دوری درون گلخانه زد. خودش را نزدیک طاووس ها کرد. ولی طاووس ها ترسیده بال زدند. کم کم تا اهلی شوند و به وجود آدم ها عادت کنند زمان می برد. از گلخانه بیرون آمد. -همه چیز رو به راهه؟ -بله آقا، هروقت مسل داشته باشید به املاک و باغات سر می زنیم. -بعد از ناهار می فرستم دنبالت، برو دامداری. -چشم. مشاور راهش را گرفت و رفت. مرد ساده ای بود. و البته خیلی خوش قلب! کمی دور عمارت قدم زد. سری به چندتا گاو پشت عمارت زد. وقتی برگشت آیسودا در حالی که چشمانش را عین یک بچه ی تخس می مالید از پله ها سرازیر شد. -صبح بخیر. -ظهر شد. -زیاد نخوابیدی. دقیقا ساعت ده از خواب بیدار شد. با ناز خودش را آویزان آغوش پژمان کرد. -چرا نخوابیدی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -خوابم نبرد. -چرا؟ -داشتم فکر می کردم. -به چی؟ -مهم نیست، بریم صبحونه بخوریم؟ آیسودا متعجب پرسید: صبحونه نخوردی؟ -منتظر شدم بیدار بشی. بعد می گویند نباید قربان صدقه ی مردها رفت. این ها که مرد نیستند... فرشته های خوش غیرتند در لباس مردی چهارشانه با نگاهی عاشق! چانه ی پژمان را بوسید. -من نمیرم برا تو آخه؟ پژمان خندید. -برات یه چیزی دارم. -چی؟ -بعد از صبحانه. به سمت آشپزخانه رفتند. -خوابم خیلی عمیق بوده، اصلا نفهمیدم رفتی. -خسته بودی. -یکم. وارد آشپزخانه شدند. خاله بلقیس تند و فرز درحال تهیه ی ناهار بود. -سلام خاله جون. -سلام عزیزم. صبح دیده بودشان. با این حال باز هم جلو آمد و گونه ی آیسودا را بوسید. -خاله بلقیس صبحونه رو تو حیاط بچینید لطفا. -حتما عزیزم. با پژمان بیرون رفتند. -نگفتی چی داری برام. -گفتم بعد از صبحانه. -بدجنس نباش. پژمان فقط لبخند زد. آیسودا لب برچید. پژمان که مخفی کاری می کرد لجش می گرفت. پشت میز درون حیاط نشستند. هوای دلپذیری بود. درخت نارون کهن حیاط حسابی سایه گسترده بود. آیسودا پا روی پا انداخت. حس زندگی داشت. بودن با پژمان همه رقمه خوب بود. دستش را زیر چانه اش زد و خیره خیره نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan