⚁ #مردان_را_تنبل_نکنید
زن نبايد همه کارها را انجام دهد
زمانی که مسئوليت پذيری يکی از زوجين بيشتر از ديگري باشد، طرف مقابل به وظايف خود عمل نميکند؛
📌مثلا وقتی مردی ميبيند همسرش تمام کارها را انجام ميدهد، کم کم از زير بار مسئوليت شانه خالی و سعی ميکند تا جايی که امکانش هست تمام کارها را به همسر خود واگذار کند. بنابراين زن ها نبايد همه کارها را به عهده بگيرند.
📌وظايف يکديگر را انجام ندهيد
گاهي اوقات زن يا مردهميشه، تمام وظايف يکديگر را انجام ميدهند چون فکر ميکنند طرف مقابل شان به درستی نميتواند آن کار را انجام دهد. معمولا اين نوع زندگی ها به جابه جايی نقش های زن و شوهر منجر ميشود
📌برای مثال، ممکن است مردی به زنش بگويد:
«تو که کار ميکنی ، درآمد هم داری، بايد پرداخت اجاره خانه را تقبل کنی»
📌يکی از نکاتی که در ارتباط با مسئوليت طرفين بايد رعايت شود، اين است که مواظب باشيم کمک ما در ذهن همسرمان، جابه جايی نقش تلقی نشود
اين مسئله خيلی مهم است و بايد از ابتدا به صورت شفاف آن را مطرح کنیم
🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
#نکته هایی مهم که هر مردی بایدبداند
👌#روزی یکی دوبار همسرتان را در آغوش بگیرید.
👌#دست کم ماهی یکی دوباراو را برای شام بیرون ببرید و غافلگیرش کنید.
👌#از او بخواهید فهرستی از کارهایی که دوست دارد شما انجام دهید تهیه کند؛ البته اگر زیادی بلندبالا بود تعجب نکنید!
👌#با مناسبت و بی مناسبت برایش گل بخرید تا خوشحال شود.
👌#در مورد روز کاری او سوال کنید وبگذاریدتابرایتان اتفاقات روز را تعریف کند
👌#هرازگاهی بدون بچه ها با او تنها بیرون بروید.
🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
☘️استاد علامه حسن زاده آملی (حفظه الله):برادرم به فكرخودباش !☘️
برادرم ! به فكر خود باش و از خويشتن غافل مباش و همواره كشيك نفس بكش و كشيك نفس كشيدن كشكى نيست ، از خداوند توفيق بخواه ، با ابناى روزگار بساز و مرد تحمل باش و به مثل معروف كه چه خوش مثلى است : آسيا باش درشت بستان و نرم باز ده ! مرد فكر باش كه فكر، لب عبادت است . مناجات و راز و نياز با دوست را قطع مكن قل ما يعبوا بكم ربكم لولا دعاءكم .
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 آیت الله حائری شیرازی: نگویید «مستحب است؛ شد، شد؛ نشد، نشد»
💢هرچه می توانید سنتهای خود را در عید غدیر، جدیتر بگیرید. نگویید: «مستحب است؛ شد شد؛ نشد نشد».
⁉️ این سنتها از اوجب واجبات است. چرا؟
✅چون شناسنامۀ ما شیعیان است.
پدرها جوری نسبت به عید غدیر ارادت به خرج بدهند که بچهها از یک ماه، دو ماه قبل چشمانتظار عید غدیر باشند! حتی اگر لازم شد، قرض کنید و یک عیدی حسابی -به اندازهای که به علی ارادت دارید- به بچهها بدهید.
❌ نگویید: «باز من باید یک چیزی خرج کنم!» نه! مقروض میشوی، خب بشو! تو که برای چیزهای دیگر قرض کرده ای، یک بار هم برای حضرت علی مقروض شو.
❌مسیحیها بابانوئل درست میکنند و به بچه هایشان میگویند: «او برای تو هدیه را آورده؛ مسیح برای تو این هدایا را آورده».
بچه از اول ذهنش با عیسی (علیهالسلام) انس میگیرد، رفاقت میکند.
#غدیر
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم
ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم😷
🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم.
گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید؟
📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!!
گفتم خانوم محترم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه
با این تیپ شما و امثال شما هم، ویروس گناه در جامعه پخش میشه و اونقدر آثار سوء داره که از هم پاشیده شدن خانواده های زیادی و چشم چران شدن مردان جامعه فقط بخش کمی از مضراتشه !!
و این کار شما نه تنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده!
گفت من اختیارخودم رودارم و به کسی ربطی نداره وشما چشماتون رو ببندید😳
منم ماسکم رو برداشتم و گفتم پس شما هم لطفا چشماتو به روی من ، ببند😉
💢 اینجا بود که راننده تاکسی هم سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و بیرون از خونه ، قانون اینه!!
🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ...
گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم
آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت.
ماسکم رو زدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد.
اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.
✍ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطوری عکس العمل نشون میدن!
🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!!
و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن!
👈 چرا در قضیه ماسک همینقدر میفهمیم که جامعه مانند کشتی است که ماسک نزدن یعنی سوراخ کردن کشتی و ضرر زدن به همه ولی ....در قضیه حجاب ،اینو نمی فهمیم ؟ یا نمیخواهیم بفهمیم ؟؟!!!!🙄🙄🙄
👈کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم به اندازه ای که بخاطر ماسک تذکر میدیم ، تذکر می دادیم.🤔
http://eitaa.com/cognizable_wan
اصالت چیست !؟
در روزگاران قدیم درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود خادمین درباریان هر کاری می کردند و هر جا که ممکن بود رفتند ولی نتوانستد لکه را از بین ببرند
مرد فقیری از این موضوع مطلع شد گفت من میدانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است
مرد فقیر را پیش پادشاه بردند
پادشاه از آن مرد فقیر علت لکه سیاه درب را پرسید
مرد فقیر در جواب پادشاه گفت
داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که دارد از داخل درب را میخورد
پادشاه به اوخندید و گفت ای مردک مگر میشود در داخل درب کرم زندگی کند
مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت باشه دستور میدهم درب را خراب کنند اگر نبود گردنت را میزنم
مرد بیچاره پذیرفت
وقتی در را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد
پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست
مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی
مرد فقیر گفت این اسب در اوج دویدن هم که باشد وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب میپرد
پادشاه باورش نشد برای امتحان صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند پادشاه از او سوال کرد مردک بگو دیگر چه میدانی
مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند
_ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت
پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طَفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم
من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم
و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم
وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم
بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سر دانایی او پرسید
مرد فقیر گفت
علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود
علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی خوراک کرده و حتما به آب تنی علاقه مند شده
پادشاه پرسید اصالت مرا چگونه فهمیدی
فقیر گفت: من پاسخ دو سئوال مهم زندگی ات را به تو دادم
ولی تو به جای پاداش دو شب مرا به گوشه ای از آشپز خانه فرستادی و غذای پسمانده درباریان دادی
چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم
فهمیدم تو شاهزاده نیستی
یادمان باشد خصایص ما انسان ها ذاتی است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود
نه هرگرسنه ای فقیراست
و نه هر بزرگی ، بزرگوار
پس نتیجه می گیریم مهم اصالت و ریشه آدماست و در چه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است
تو اول بگو با کیان زیستی
من آنگه بگویم که تو کیستی
http://eitaa.com/cognizable_wan
دو عبارت خسته ام و حالم خوب نیست را از زندگی خود پاک کنید، نیمی از بی حالی و بیماری خود را درمان کرده اید.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
مهم نیست که قفل ها دست کیست
مهم اینست که کلیدها دست خداست
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر ایده ای به ذهنتان رسیده است، شما ۱۰% شانس موفقیت دارید.
▪️اگر آگاهانه بخواهید ایده تان را به اجرا در بیاورید، تا ۲۵% شانس موفقیت دارید.
▪️اگر برنامه زمانبندی شده برای ایده تان داشته باشید تا ۴۰% شانس موفقیت دارید.
▪️اگر برنامه گامبهگام و اجرایی برای ایده تان داشته باشید تا ۵۰% شانس موفقیت دارید.
▪️اگر به خودتان یا کسی قول دهید که ایده تان را به سرانجام برسانید تا ۶۵% شانس موفقیت دارید.
▪️اگر مربی و فرد باتجربهای کنارتان قرار بگیرد و شما را یاری دهد تا ۹۵% شانس موفقیت خواهید داشت.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن زمان همه چیز رو درست میکنه
اما تو اونقدر ضعیف نباش که صبر کنی تا زمان این کار رو برات انجام بده
خودت دست به کار شو و برای بهتر شدن زندگیت کاری کن
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت :
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!
1) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
2) اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
3) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ.
ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ...ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ:
"ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ!"
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
و میخواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ...
"ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭفتنی...!"
👇👇💜
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیله ترکیه و اسراییل برای ایران
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگرانہ♥️
مۍگفٺبہزندگیـتنگاھڪن..🤔
مراقبباشبہڪسےیاچیزۍدݪبستہنباشے;
حتۍاگہبہیہمدادوابستہاۍ🙂✨
اونوهدیہبدهبہدیگراݩ:))
وابستگۍحٺۍبہچیزایِڪوچـیڪمثـل
یہچوبڪبریٺٺوۍانباࢪڪاهہ!،،،😓💔
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولودی حضرت هادی _علیه السلام_
ولادت امام هدایت مبارک باد.
👌🌸
اشعار زیبا برای بچه شیعه ها
✨ به جای یه توپ دارم قلقلیه این شعر و به بچه ها یاد بدید ✨⤵️
یه دل دارم حیدریه 👶
عاشقه مولا علیه 👧
من این دل ونداشتم 👶
از تو بهشت برداشتم 👧
خدا بهم عیدی داد 👶
عشق مولا علی داد. 👧
علی وجود و هستیه 👶
دشمن ظلمو پستیه. 👧
علی ندای بینواس 👶
علی تجلی خداس 👧
علی قرآن ناطقه 👶
جد امام صادقه 👧
علی که شمشیر خداس 👶
دست علی همراه ماس 👧
رو دلامون نوشته 👶
مولا علیو عشقه 👧
☔☔☔☔☔☔☔☔☔
http://eitaa.com/cognizable_wan
💜ﺷﻌﺮ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﺮاى ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ💚
کوچولو بچرخ می چرخم
دور علی می چرخم 💕
قبله ی من همینه
امام اولینه💕
کوچولو بشین می شینم
عشق علیه دینم 💕
دشمنی با دشمنات
حک شده رویه سینم 💕
کوچولو پاشو پامی شم
فدای مولا می شم💕
نوکر عاشقای
حضرت زهرا می شم💕
کوچولو بایست می ایستم
بدون که تنها نیستم 💕
دست علی یارمه
خودش نگه دارمه💖💕
💗💗💗💗💗💗💗💗💗
http://eitaa.com/cognizable_wan
براي كودكان خود از اين شعر براي تشويق به نماز استفاده كنيد.👇
اتل متل پروانه💕
نشسته روي شانه💕
صدا مياد چه نازه 💕
ميگه وقت نمازه💕
به اين صدا چي ميگن💕
میگن اذان اقامه💕
شيطونه ناراحته 💕
دنبال يه فرصته💕
ميگه آهاي مسلمون 💕
نماز رو بعدا بخون
برای کوچولوها لطفاً بخوانید
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #هفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید...
دل تو دلم نبود.
از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم☺️ ببینم کدوم بهم میاد
موهامو کج گرفته بودم🙁 ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم😅
دلم میخواست زودتر بریم
میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم😇
بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم
-این چیه پوشیدی مجید؟!😯
-چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕
-مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐
-نه مامان...این بهتره😞
-اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑
-مامان اذیت نکن دیگه 😕
-لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒
.
.
راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا..
خونشون چند شهر با ما فاصله داشت...
یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم.
تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم.😆
مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒
بالاخره رسیدم به خونشون.
وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن..😊☺️
اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم
زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم😕
یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم.
وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺👌
با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊😎
رفتیم جلو و سلام کردیم...
با یه لبخند سلامم رو جواب داد
کلی قند تو دلم آب شد 😊
تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه.
سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم.
.
.
💓از زبان مینا💓
با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم.
نمیخواستم برم😐
ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم.😕
میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم.🙄
زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم.
جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن..
داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد...
یهو چشمم به مجید خورد.. باورم نمیشد این مجید باشه😳😟
چقدر عوض شده بود
بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود.. از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد!!!!! ریشاش هم یکی در میون دراومده بود... و فک کنم خونشون #تیغ پیدا نمیشد🙄
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #هشتم
💓از زبان مینا💓
فکر کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد
تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید...
و خالم خیلی رو لباساش حساس بود ولی الان یه جوری شده بود.🙄😑
بقیه مردا و پسرهای جشن خوشتیپ و خوش لباس بودن ولی مجید نه.😕
یه جوری انگار وصله ناجور بود😐انگار لباسای باباش رو پوشیده بود😑
از دیدنش خندم گرفته بود 😂ولی خودمو به زور جمع و جور کردم و با یه لبخند بهش سلام کردم😄
اونم سرشو انداخت پایین و سلام کرد
دیگه از مجید شیطون و دوست داشتنی خبری نبود
بر خلاف بچگی خیلی سر و ساکت و آروم شده بود...
چند بار هم که دزدکی نگاش کردم سرش همش تو گوشیش بود..
حدس میزنم احتمالا از کسی خوشش اومده و اون گفته این تیپی بشه وگرنه دلیل دیگه ای برا این کارش پیدا نمیکنم
الانم احتمالا با همون داشت چت میکرد که اینقدر تو گوشی بود.😐😂
بالاخره مراسم تموم شد و راحت شدم😍👏💃💃
ما همون شبش بلیط برگشت داشتیم. خاله اینا هم میخواستن برگردن شهرشون.
طبق عادت همیشگیم تعارف کردم و گفتم بیاین پیشمون ولی خب چه میومدن چه نمیومدن برا من فرقی نداشت😏
.
.
💓از زبان مجید💓
الکی مدام سرم تو گوشی بود😕
نزدیک 200 بار هی گوشیو از جیب دراوردم هی گذاشتم تو جیب.
کارم شده بود که الکی قفل و باز میکردم و میرفتم تو منو و یکم اینور و اونور میرفتم و دوباره قفل میکردم😑
حوصلم داشت سر میرفت ولی کاری نمیتونستم کنم😔
به این دلم خوش بود فقط که با مینا زیر یه سقف نشستم و از هوایی نفس میکشم که اون نفس میکشه!!
مراسم تموم شد و خواستیم برگردیم که مینا برگشت و به مامانم گفت:
_خاله جون حتما بیاینا پیشمون... خوشحال میشیم 😊
یهو قند تو دلم اب شد😌🙈
کامپیوتر مغزم شروع کرد به تحلیل کردن
حتما از من خوشش اومده که دعوتمون میکنه بریم
فک کنم امشب از ظاهر و تیپم خوشش اومده باشه.😇
اون لبخند اولش هنوز تو ذهنم بود و هی تکرار میشد تو ذهنم 😊
.
بعد از مراسم خیلی از خودم راضی بودم
تا چند روز تک تک حرکاتش رو برا خودم تفسیر میکردم
با اون لبخند مینا برای ادامه مسیرم مطمئن تر شده بودم و سعی میکردم بیشتر راجب دین بدونم و هر روز معتقد تر میشدم.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #نهم
💓از زبان مینا💓
از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😐
همش بهم میگفتن اینو بپوش...
با این بگرد..با این نگرد...
و همیشه محدودم میکردن.
هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم
و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..😤
یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت:
-مینا میای راهیان نور بریم😊
-راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخه
-بریم همه فاله هم تماشا☺️
-اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره
-خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐
-نه😕
-خب دیگه...همین😐
-خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟
-به #بهانه راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌
-راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊
-اره...پس میای دیگه
-اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊
.
رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم.
اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود.
میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم.
سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم.
مامانم فهمید
-چیه مینا؟!چیزی شده😟
-نه مامان چیز خاصی نیست
-خب پس چرا غذا نمیخوری؟!
-میخواستم یه چیزی بگم☺️
-چی؟!😯
-با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇
تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت
_ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو...
-نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم...
بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری..بچسب به درسات...
مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد.
یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم...
-میخوایم بریم از #شهدا کمک بگیریم برای کنکور....
.
بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت..
فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت:
-بابات موافقت کرده☺
.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃
.
.
.
💓از زبان مجید 💓
خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره.
با خودم گفتم منم باید راهیان برم
باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌
ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد..
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود
کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan