💢 محل #خوابتان را #جدا نکنید‼️
🔸 همسرانی که به #بهانه هایی مثل
👈 #قهر، #خروپف همسر،
👈 #ترس_کودک و اجبار برای خوابیدن کنار او و..... جدا از هم بخوابند،
📛 زودتر به #طلاق_عاطفی می رسند.
✅ در هر شرایطی ولو بسیار سخت ؛ حداقل پاسی از شب را در کنار هم بگذرانید و یک دیگر را در #آغوش بگیرید ؛💏
✅ اجازه ندهیم ناملایمات #زندگی ما را از همسرمان جدا کند .👌
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔴 #فرمول_شیفته_کردن_زن
💠 آقایان اگر میخواهید همسرتان #شیفته شما شود دنبال #بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
💠از ظاهرش
💠از جملاتش
💠از نگاهش
💠از دست پختش
💠از رفتارش
💠از هنرش و ...
💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از #زن به او آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه 🍃🌸🍃
#زنها هزار راه بلدند برای بیان #احساسشان!
#حرفها و #لبخندهایشان را باور #نڪنید
زن ها را از #رفتارهایشان بفهمید و بشناسید ، حالشان را از #آشپزخانه و #سفره و غذاهایشان بپرسید.
گاهی ڪه همه جا #سرد و #تاریڪ می شود و غذایشان #میسوزد یا #بینمڪ یا #شور می شود و سفره هایشان بدون #هیچتزیینی هول هولڪی چیده می شود؛ بدانید بچه و ڪار و خستگی و بیماری و ... #بهانه است، آنها #غمگینند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
http://eitaa.com/cognizable_wan
🚫 #لجاجت به انسان اجازه درست #انديشيدن و #تفكر صحيح را نمى دهد و غالباً انسانهای #لجباز به راه خطا مى روند و منافع و موقعيت هاى خود را از دست مى دهند.
🚫لجاجت گاه سبب از هم پاشيدن #خانواده ها، به هم خوردن دوستى هاى پرسابقه، ايجاد اختلاف در ميان شركا و به هم خوردن وحدت می شود.
🚫لجاجت و #بهانه جويى انسان را از خدا و خلق و حتى از #خويشتن دور می سازد و جز با ترك اين خوى زشت، انسان نمی تواند از موقعيت شايسته اى برخوردار شود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهفت
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.😣رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..😥💘
ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!😞💓
در این مدت فخری خانم..
همه فامیل را خبردار کرده بود..!😡😱
که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
که تمام دختران را کنار گذاشته، الا
ریحـ💎ـــانه..!☝️
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....
😍اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.
😍مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.☺️🙈
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، 👥👥از اهل محل،👥👥👥 از رفقایش که درهیئت بودند، 👥از کسبه و بازاری ها،👥👥👥 از رفقایش درپایگاه،👥👥👥 همه فهمیده بودند.
مادرش همه را خبر دار 😵😲کرده بود که #جلواورابگیرند.✋
❣اما روز به روز بدتر میشد.☺️
فخری خانم چند روزی یکبار👉...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
❣اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند،😔 اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند.😐 هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.😊✌️
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.👌
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..💓
تلاشهای یوسف...☺️✌️
به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.👌
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی😍💪 پیدا کرده بود...
💓گرفتن تمام خریدها از اصغراقا..
💓تمیز کردن حیاط،..
💓آماده کردن تخت،..
💓 حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..😅☺️
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..😍
_اخ... کجایی جوااانیییی....👴🏻😃👱🏻
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #سی_ودو
دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال #خط_خون مصطفی🌸 بود..که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند...
سعد میترسید #فرار کنم..
که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست...
دستم در دست سعد مانده..
و دلم از قفس سینه پرید😍🕊 که روی تابلو، 💚مسیر زینبیه دمشق💚 نشان داده شده..
و #همین_اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست.😭😍
🔥سعد🔥 از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم🤗😢 را تمنا میکرد.
همیشه از 💚زینبیه دمشق💚میگفت...
و #نذری که در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) کرده و اجابت شده بود..
تا نام مرا #زینب😍 و نام برادرم را #ابوالفضل😍 بگذارد؛
🕊ابوالفضل 🕊پای #نذرمادر ماند..
و من تمام این اعتقادات را #دشمن_آزادی میدیدم😔 که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
سالها بود خدا و دین و مذهب را به #بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود.
حتی روزی که به بهای 🔥وصال سعد🔥 ترکشان میکردم،..
در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم
دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که
_ "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" 😢💚
و من #هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم #فدای عشقم کردم که به #همه_چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین #نام_زینب آتشم میزد...
و سعد بیخبر از خاطرم...
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وسه
خجالت میکشیدم اقرار کنم..
اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است.. 😞
که باز حرف را به هوای حرم کشیدم
_اونا میخواستن همه رو بکشن..
فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست
_ #هیچ_غلطی نتونستن بکنن!
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد
_از چند وقت پیش که وهابی ها به #بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما #خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) #دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد
_فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!😠
یادم مانده بود از #اهل_سنت است،..
باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد..
و از #تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود..😠
که با کلماتش قد علم کرد
_درسته ما #شیعه های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!
و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد
_ #خیال_کردن میتونن با این کارا بین ما وشما سُنیها #اختلاف بندازن!✌️از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن #کمک_ما شیعه ها، #وحشیتر شدن!
اینهمه درد و وحشت😰😳😣 جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت
_یه لحظه نگهدار 🌷سیدحسن!🌷
طوری کلاف کلام از دستش پرید که... نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله..
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #شصت_وپنج
با اینهمه #بیرحمی_سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد
_باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.
سعد تنها یکبار😕 به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد
_خواهرم! دیگه #نبایدکسی_بدونه شما باهاش #ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده اش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کسی دیگه ای #بفهمه شما همسرش بودید!
و 🔥زخم ابوجعده🔥 هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد
_اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره!
و دوباره صدایش پیشم شکست
_التماس تون میکنم نذارید! کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اون شب تو حرم بودید!🙏
قدمی راکه به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید
_والله اینا #وحشیتر از اونی هستن که فکر میکنید!
صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا #نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد
_میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو #کشتن، ساختمون رو #آتیش_زدن و بعد همه کشته ها رو #تیکه_تیکه کردن!
دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد
_بیشتر دشمنیشون #باشماشیعه_هاست به #بهانه آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو #قتل_عام میکنن! #سعودی_هایی که چندسال پیش به #بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو #سرمیبرن و زن و دخترهای شیعه رو #میدزدن!
شش ماه در آن خانه...
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #شصت_وهفت
_هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون!
و نمیدید حالم چطور به هم ریخته..
که نگاهش در فضا چرخید و با سردی
جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید
_ #ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی
به هم ریخت، اونم به #بهانه آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن!
از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب #دلتنگی😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم
_من ایران جایی رو ندارم!😥😞
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید
_خونواده تون چی؟😟
#محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید..
و #خجالت میکشیدم بگویم #به_هوای همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞
و او نگفته حرفم را شنید و مردانه #پناهم داد
_تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!
انگار از نگاهم
نغمه احساسم را شنیده بود،..
با چشمانش #روی_زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید
_فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم
که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸
گرمتر...
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #نهم
💓از زبان مینا💓
از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😐
همش بهم میگفتن اینو بپوش...
با این بگرد..با این نگرد...
و همیشه محدودم میکردن.
هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم
و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..😤
یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت:
-مینا میای راهیان نور بریم😊
-راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخه
-بریم همه فاله هم تماشا☺️
-اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره
-خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐
-نه😕
-خب دیگه...همین😐
-خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟
-به #بهانه راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌
-راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊
-اره...پس میای دیگه
-اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊
.
رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم.
اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود.
میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم.
سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم.
مامانم فهمید
-چیه مینا؟!چیزی شده😟
-نه مامان چیز خاصی نیست
-خب پس چرا غذا نمیخوری؟!
-میخواستم یه چیزی بگم☺️
-چی؟!😯
-با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇
تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت
_ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو...
-نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم...
بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری..بچسب به درسات...
مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد.
یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم...
-میخوایم بریم از #شهدا کمک بگیریم برای کنکور....
.
بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت..
فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت:
-بابات موافقت کرده☺
.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃
.
.
.
💓از زبان مجید 💓
خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره.
با خودم گفتم منم باید راهیان برم
باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌
ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد..
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود
کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بهانه_های_خوب_زیستن
💠 گاه برای اینکه شروع خوب و قشنگی در زندگی و روابط خود با همسر و فرزندان داشته باشید دنبال #بهانه باشید. مثلاً به همسرتان بگویید امروز به خاطر #عید_فطر، ظرف شستن با من، یا بچهها را میبرم برای خودشان خرید کنند، یا مثلاً نظافت خانه با من، یا امروز میبرمت بیرون باهم غذا بخوریم و ...
💠 به هر حال به مناسبت اعیاد مختلف، کارهایی که میدانید در خانه و برای همسرتان کمتر انجام دادید آن را انجام بدهید و همین را بهانهی خوبی برای #تغییر برخی رفتارهای خود در زندگی قرار دهید.
💠 کاری کنید که همسر و فرزندانتان هر موقع ایام عید از راه میرسد برایشان لذت خاصی داشته باشد چون #رفتارهای_زیبا و قشنگتر از شما میبینند.
💠 رفتارهای زیبایی چون مهربانی و محبّت شدید، دورهمی عاطفی، بخشیدن و عفو کردن، خوب صحبت کردن و احترام گذاشتن به افراد خانواده، کمک و خدمت کردن به یکدیگر، حل مشکلات افراد خانواده و دهها رفتار قشنگی که با آنها #آرامش را به خود و دیگران هدیه میدهید.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بهانه_های_خوب_زیستن
💠 گاه برای اینکه شروع خوب و قشنگی در زندگی و روابط خود با همسر و فرزندان داشته باشید دنبال #بهانه باشید. مثلاً به همسرتان بگویید امروز به خاطر #عید_مبعث، ظرف شستن با من، یا بچهها را میبرم برای خودشان خرید کنند، یا مثلاً نظافت خانه با من، یا امروز میبرمت بیرون باهم غذا بخوریم و ...
💠 به هر حال به مناسبت اعیاد مختلف، کارهایی که میدانید در خانه و برای همسرتان کمتر انجام دادید آن را انجام بدهید و همین را بهانهی خوبی برای #تغییر برخی رفتارهای خود در زندگی قرار دهید.
💠 کاری کنید که همسر و فرزندانتان هر موقع ایام عید از راه میرسد برایشان لذت خاصی داشته باشد چون #رفتارهای_زیبا و قشنگتر از شما میبینند.
💠 رفتارهای زیبایی چون مهربانی و محبّت شدید، دورهمی عاطفی، بخشیدن و عفو کردن، خوب صحبت کردن و احترام گذاشتن به افراد خانواده، کمک و خدمت کردن به یکدیگر، حل مشکلات افراد خانواده و دهها رفتار قشنگی که با آنها #آرامش را به خود و دیگران هدیه میدهید.
#همسرداری
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻 مقابله با همسر #بهانه گیر:
🏷 همچون مُسَکِّن آرامبخش باشید. بهانه جوییهای همسرتان علتی دارد، بیتردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید.
🔖 در چنین مواقعی پایگاه #امنیت همسرتان باشید و او را به #آرامش دعوت کنید. به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و تجسس نکنید بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیروبخش است.
👈🏻 پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام و سکوتهای نشان از رضایت، فضایی را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش فراهم آورید.
#همسرداری
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
#فرمول_شیفته_کردن_زن
💠 آقایان اگر میخواهید همسرتان #شیفته شما شود دنبال #بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
💠از ظاهرش
💠از جملاتش
💠از نگاهش
💠از دست پختش
💠از رفتارش
💠از هنرش و ...
💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از #زن به او آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
🧕 #همسرانه 🌸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #فرمول_شیفته_کردن_زن
💠 آقایان اگر میخواهید همسرتان #شیفته شما شود دنبال #بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
💠از ظاهرش
💠از جملاتش
💠از نگاهش
💠از دست پختش
💠از رفتارش
💠از هنرش و ...
💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از #زن به او آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
💞 #همسرداری
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan