eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ جالــب اســت بدانیــد... 🔺در کل جهان تنها ۳۰۰ ماهواره تلویزیونی فعال است. 🔹از این تعداد، رقم بالا و تعجب برانگیز ۱۱۶ ماهواره، فضای ایران را پوشش می‌دهند. شگفت‌آور اینکه شبکه‌های ماهواره‌ای فارسی زبان که فقط برای ایرانی‌ها برنامه پخش می‌کنند، به رقم حیرت آور ۲۶۰ کانال می‌رسد. و عجیب‌تر اینکه تماما توسط دولت‌های آمریکا و انگلیس و اسرائیل و آلمان‌ و جدیدا سعودی و ترکیه با هزینه‌های گزاف تولید و سپس بطور رایگان برای ملت ایران پخش می‌شود. نکته جالب توجه اینکه این دولت های یاد شده برای تماشای تلویزیون و فیلم‌های خود، از هموطنان خودشان پول می‌گیرند. در صورت عدم پرداخت، حق اشتراک آنان را باطل می‌کنند ولی با سخاوتمندی تولیدات خود را مجانی در اختیار ما می‌گذارند. ❗️یادمان نرود که پنیر مفت فقط در تله موش پیدا می‌شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
فرصت دادن به بچه ها برای اینکه خود مطلبی را تجربه و کشف کنند، مهم ترین نوع آموزش فعال و خلاق است. بچه ها را از دست زدن، خراب کردن و امتحان کردن منع نکنید. 🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ يک همراهی است يک اتحاد است هر دو طرف بايد در یک سمت به سوی رشد و تعالی در زندگيشان تفاهم داشته باشند.😍 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه. چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت 😔 گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕 -سلام...ممنون داداش . نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش..🙁 نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕 رفتم تو گوگل و سرچ کردم: . دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟ . یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده...😳 یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا...😒 یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره...😐 اما نه... مینا که از جنس این دخترا نیست😯 حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش... مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن.. اره اره...منظورش همینه حتما😊 . . دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده. خیلی وقته که نرفتم.. رفتم پیش مامانم و گفتم: -مامان؟! -جانم پسرم؟☺ -میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕 -کلید اونجا رو میخوای چیکار؟! -دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞 -تنها؟!😯😯 -اره دیگه پس با کی؟!😐 -هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی.. . راه افتادم سمت خونه مامان جون.. سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد.. وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد...😞 اما این خونه خیلی فرق داشت... دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕 کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن... دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕... رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست... درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده... این عاقبت نبود عشقه.. دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه قلب ما هم همینطوریه اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕 . بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط... خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم .. حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش.. از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥 جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊 اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔 چشمان رو بستم... انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن...😔 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم📲😒 بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد😰 حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد... اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم... خدایا یعنی ازم بدش میاد😔😔 خدایا فکرای بد نکنه 😕 چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد😮 بازم اول پیامش نوشته بود... سلام داداش 😔 نمیدونستم چرا مینویسه داداش😕 میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم 😔 . امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم... اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم😔😔 ولی از یه چیز خیلی میترسم... از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و😕😕 واییییی خدا 😔 ولی نه... مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه ☺ . بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته😕 . رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت: -حالا منم یه خبر برات دارم -چه خبری مامان 😯 -مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده😊 -واقعا 😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!😯 -نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود -خب حالا خاله اینا میزارن بیاد 😞 -اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد انتقالی بگیره و دوباره برگردن -خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟! -اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامان بزرگ بشینن... -واییی راست میگی مامان 😍چه خوب 😊 -حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!😐 -من...نه...ذوق چیه؟!😌 -چشات اخه برق میزنه 😐 -نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام 😶 -مگه گرد و خاک بره برق میزنه 😆 -عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه 😟 -باشه بابا...نترس 😁😁 -راستی مامان کی میان؟! -هفته دیگه فک کنم -خب تا بیان من میرم هم خونه رو گردگیری کنم هم یه رنگی بزنم به در و دیوار چون خیلی داغونه☺ -باشه پسرم...فقط توی خونه ی خودمون یادم نمیاد از این کارا کرده باشیا 😉😄 -ماماااان 😐 -باشه...باشه...😄برو کارتمو بردار یه سری چیز میز بخر یه سر و سامونی بده. . با گفتن حرفهای مامان دوباره بررسی تحلیل های ذهنم شروع شد. حتما به خاطر منه که دانشگاه اینجا رو انتخاب کرده 😊 حتما اونم منو دوست داره 😌😌 . . چند سطل رنگ خریدم و دیوارای خونه رو رنگ زدم...یه سطل هم رنگ ابی خریدم برای توی حوض تا باز مثل قدیما خوشرنگ بشه😍 از حیاطمون هم چند تا گلدون شمعدونی بردم برای دور حوض😊 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره. یه فکری به ذهنم اومدم 😊 سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺ چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشه ی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕 . خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆 دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺🙈 . بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش. . تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم. قلبم تند تند میزد 💓پیشونیم عروق میکرد. صدام به تته پته میافتاد🙊 دست و پام رو گم میکردم. اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😅 . وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم😁 اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕 . یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 . خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم. مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد... فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊 اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄 . مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد... دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀☺️ . 💓از زبان مینا💓 . تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون. با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد 😕ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم. . خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود وارد اتاق که شدم خشکم زد😐 اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم 😳و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡 . از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده . باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒🙄 یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑 با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم. . تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود چون مجید بود راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐 داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی "عزت نفس" داری کینه نمی‌ورزی، همه را به یک اندازه دوست داری، خجالت نمی‌کشی، خود را باور داری، خشمگین نمیشوی، و همیشه مهربان هستی... "انسان صاحب عزت نفس" حرص نمیخورد، همه چیز را کافی میداند، حسد نمی‌ورزد، و خود را لایق می‌داند ... کسی که " عزت نفس" دارد، نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد، زیرا شادکامی را در درون خویش می‌جوید و می‌یابد... "عزت نفس" باعث می شود، برای بزرگداشت خود احتیاج به تحقیر دیگران نداشته باشید، زیرا خوب میدانید هر انسان تحفه الهی است... " انسان صاحب عزت نفس" همه را دوست خواهد داشت و به همه مهر خواهد ورزید... 🔻👇💜💜💜 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕10 جمله بسیار زیبا : 1-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید . . . قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید . . . 2-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد . . . 3- ایستادگی کن تا روشن بمانی . شمع های افتاده خاموش می شوند . .. 4- دوست بدار کسی را که دوستت دارد . . . حتی اگر غلام درگاهت باشد. با کسانیکه دوستت ندارند ، دشمنی مکن هرگز . 5- هیچ کدام از ما با “ای کاش” . . . به جایی نرسیده‌ایم . . . 6- “زمان” وفاداریه آدمها را ثابت میکند . . . نه “زبان” . . . 7- همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوانیم بگوئیم . . . اما گفته ها را نمیتوانیم پس بگیریم . . . 8- خودبینی ، دیدن خود نیست . . . خودبینی . ندیدن دیگران است . . . 9- هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند . . . 10- آدمـها را به اندازه لیاقت آنها دوست بدار و به اندازه ظــرفیت آنها ابراز کن. http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﻪ، ما هستیم که تصمیم ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ! ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻧﺠﺶ، ﺷﺒﮑﻪ ﺑﺨﺸﺶ، ﺷﺒﮑﻪ ﻧﻔﺮﺕ، ﺷﺒﮑﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ، ﺷﺒﮑﻪ ﺷﺎﺩﯼ، ﯾﺎ حتی ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺩﯾﺮﻭز!📺➿ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ! ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ می‌کنه، ﺫﻫﻨﺖ‌ﺭﻭ ﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺒﮑﻪ.! ﺍﮔﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ نیس، ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﻐﺰﺕ که ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺗﻪ...! http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ❌علاقه‌هاتان را جار نزنید 👈رابطه‌ای که هر لحظه‌اش، حتی خصوصی‌ترین اتفاق‌‌هایش، قرار است پُستی شود تا لایکی بگیرد و چند نفر «به‌به» و «چه‌چه» کنند ❌پایدار نیست... 👈حتی اگر هزاران نفر کامنت بگذارند: «پایدار» بعضی چیزها را برای خودتان دو نفری نگه دارید... قلبتان برای نگه داری از عشق طرف مقابل، به نسبت جای بهتریست تا صفحه‌ای به نام شما در فلان شبکه‌ی اجتماعی... اگر پا برجا ماندن عشق به این چیزها بود، که پدر و مادرهای ما باید قید زندگیشان را بزنند چون آن زمان که آنها «یا علی» گفتند و عشق را آغاز کردند اصلاً اینستاگرامی نبود.‼️ ولی خوب، آنها به جای اینکه عشقشان را در صفحه‌ی اینستاگرام بگذارند، در کیف پولشان میگذارند... خوشمزه‌تر نیست؟😋 ✅به خُدا که هست 🔻عشق را در گوش این و آن فریاد کردن، عاقبت خوشمزه‌ای ندارد...‼️ 👌من میگویم 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایت شنیدنی علامه جعفری از جشن غدیر مرحوم علامه محمد تقی جعفری نقل می کرد: یکی از نوه های مرحوم مورخ الدوله سپهر نویسنده کتاب ناسخ التواریخ به منزل ما آمد و اظهار داشت در شب عید غدیر در منزلی در شمال تهران، جشنی برقرار است و علاقه مندم شما هم در آن شرکت کنید. گفت: در این جشن تعداد زیادی از رجال لشکری و کشوری هستند. من تصور می کنم که اگر شما تشریف بیاورید و در آن محفل، مطالبی نیز بفرمایید مؤثر واقع شود. محل برگزاری جشن،منزلی بزرگ و تقریبا جنگل مانند بود و بخش هایی از آن،به صورت آب نماهای بسیار بزرگ بود و به هرحال،باغی بود که کمتر نمونه آن را دیده بودم. وارد جلسه شدیم. دیدم سالنی بسیار بزرگ است که انواع و اقسام میوه ها و شیرینی ها جهت پذیرایی از حضار در آن چیده شده است. در ادامه برنامه برخی از اینها آمدند و در وصف امیرالمؤمنین (ع) اشعاری خواندند.برخی از شعرها خوب بود و برخی نیز سطحی نداشت... من دیگر خسته شده بودم و بنا داشتم که بلند شوم که از در مجلس سیّدی با ظاهری بسیار ساده وارد شد و حتی کفش خود را برداشت و به داخل آورد که البته در آنجا این کار، خلاف عادت بود و پیدابود که صاحب مجلس و تعدادی دیگر ناراحت شده اند. عموم حضار به سید نگاهی تحقیر آمیز داشتند. کسی به او احترامی نگذاشت، ولی من در مقابلش به احترام برخاستم و او نیز سری تکان داد. سید،جوان بود و با یک طمأنینه و اطمینان خاصی بر روی زمین نشست و کسی هم تعارف نکرد که روی صندلی بنشیند. بالاخره نوبت به اشعرالشعرا رسید و از او دعوت کردند که بیاید و اشعارش را بخواند. این شاعر با یک طمطراقی آمد و شروع به قرائت اشعار نمود. وقتی بیت اول را خواند هر چند بد نبود ولی سید یک اشکال جدی به آن وارد کرد. اشعرالشعرا محل نگذاشت و بیت دوم را خواند. دوباره سید ایراد گرفت. شاعر همچنان توجه نمی کرد. وقتی بیت سوم را خواند،سید گفت: این هم اشکال دارد. شاعر عصبانی شد و گفت: چرا؟ سید گفت: خوب،این را اول می پرسیدی. الان برایت توضیح می دهم. سید بحثی از معانی بیان و صنایع ادبی را به صورت خیلی خلاصه بیان کرد... دیدم که دریایی است بیکران... چند نفر از حضار آمدند و احترام کردند و به زور سید را به بالای مجلس بردند. در این هنگام یکی از حضار به سید گفت: اولا خوش آمدید، هر چند که نمیدانیم چطور آمدید. دوم این که آیا خودتان هم شعر می گویید؟ سید گفت: گاهی اوقات. گفتند: می شود یکی از سروده های خود را بخوانید؟ گفت: آری و حتی میتوانم همین الان شعر تازه بگویم. گفتند: پس بفرمایید. گفت: نه، چرا که ممکن است بگویید این اشعار را قبلا گفته ای. شما بگویید که چه بسرایم؟ اینها با حالت اعجاب آمیز نگاهی به یکدیگر کردند و گفتند: غزلی بگویید در مدح امیرالمؤمنین که دو بیت اول عاشقانه باشد و بیت سوم این باشد که اگر علی به خاری نگاه کند،گلستان می شود و بیت چهارم این باشد که اگر معصیت کاران عالم حتی فرعون توسل به علی پیدا کنند بهره مند می شوند. خلاصه، محدوده را برای او خیلی تنگ کردند. سید قبل از شروع نگاهی به حضار کرد که کسی اشعار او را ننویسد. من زیر عبا خودکار و کاغذ را آماده کردم تا اشعار را یادداشت کنم. فهمید اما اعتراضی به من نکرد. سید شعر را این گونه آغاز کرد: گر شمیمی ز سر طرّه جانان خیزد تا قیامت ز صبا رایحه جان خیزد واله‌ام من که چو ازخواب تو بیدار شوی زچه رو از سر چشمان تو مژگان خیزد؟ علی عالی اعلا که ز بیم نهلش روح از کالبد عالم امکان خیزد گر به خاری کند از قاعده لطف نظر از بن خار، دو صد روضه رضوان خیزد گر زند دست به دامان ولایش فرعون از لحد با دو کف موسی عمران خیزد داورا! دادگرا! جانب "جدّا" نظری کز پی مدح تو چون بحر به طوفان خیزد ... معلوم شد که اسمش جدّا و قمی است. پس از خواندن شعر، سید خطاب به حاضران گفت: آقایان! علی(ع) از این جلسات که دور هم بنشینید و انواع غذاها را بخورید و چند بیت هم شعر بخوانید راضی نیست. علی مرد است و مردان را دوست دارد. اگر مرد هستید و مردانگی دارید بروید سراغ محرومان، دردمندان و فقرا. یعنی همان کسانی که مورد عنایت علی بودند. اینجا نشسته‌اید و غذاها، شیرینی‌ها و شربت‌های خوشمزه می‌خورید بعد می‌روید خانه و فکر می‌کنید که در مدح علی شعر گفته‌اید. صریح بگویم که باید وضعتان را عوض کنید و بروید سراغ محرومان جامعه. این را گفت و کفش خود را برداشت و از مجلس بیرون رفت. پس از رفتن او تا مدتی همه بهت زده بودند... آن شب شاهد بودم که تعدادی از آنها بسیار گریه می‌کردند. آقای سپهر، بعدها می‌گفت: تعدادی از آنها زندگی‌شان را تغییر دادند و رفتند و به رسیدگی به محرومان پرداختند. ابن سینای زمان ص ۹۷-۱۰۲. http://eitaa.com/cognizable_wan
￸💫💫💫💫💫💫💫 ￸ خانمی ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﻴﺎ جدیدا ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ￸ ￸ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺐ ﻣﺸﺘﺮﯼ و ﻭﺍﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺭﻋﺎیت ﺍﺩﺏ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ￸ ﺍﺑﺘﮑﺎﺭﯼ به خرﺝ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ که ﻧﺤﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﺎ￸ بر ﺭﻭﯼ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﺛﺮ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ￸￸ مثلا ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ = 5 ﺩﻻﺭ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎً = ￶4 ﺩﻻﺭ ﻭ نیم ﺻﺒﺢ به خیر￸ ﻳﻚ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻟﻄﻔﺎً = 4 ﺩﻻﺭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ ￵ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ￸ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ لطفاً = 3 و نیم ﺩﻻﺭ￸ ￸ صبح بخیر￸ روزتون بخیر￸￸ عجب کافه زیبایی￸ لطفا یک فنجان قهوه ￶￵￷= ￵￶3￵دلار ﺑﺪﯾﻬﯽ ﺍﺳﺖ که ﻫﻤﻪ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ مؤدب ﺗﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﭘﻮﻝ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ ﯾﮏ ایرانی توریست و خوش ذوق ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﺷﺪ، به محض ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﺏ￸ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ￸ ﻭ ﮔﻔﺖ ￸ صبح به خیر ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺧﺎﻧﻮﻡ￸ احوال شما خوب است ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ خوبه ؟￸ بابا خوبه ؟￸ امروز عجب روز رویایی و دل انگیز و قشنگی هست ﭼﻪ ﺁﻓﺘﺎب زیبایی داره ﺍﻣﺮﻭﺯ￸ چقدر کافه شما زیباست￸ چه دکور بی نظیری دارید￸ اینجا چقدر تمیز است دست پنچه ات درد نکنه قربون دستهای زیبایت برم￸ اگه زحمت نباشه￸ لطف کنید یه قهوه خوش رنگ و خوش طعم برایم بریزید تا لذت ببرم از قهوه های عالی شما خلاصه کلام ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺧﻮﺭﺩ موقع خروج هم ﭘﻨﺞ ﺩﻻﺭ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ و رفت خوش اخلاق باشیم￸ ضرر نداره￸￸ ￸ ￷************ کسی که میخواهد کاری را انجام دهد راهش را پیدا میکند و کسی که نمی خواهد بهانه اش را پیدا می کند اما http://eitaa.com/cognizable_wan 💟💟💟💟💟💟💟💟
قناعت مور و حرص زنبور زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میکشید و در آن رنج بسیار می دید و حرصی تمام میزد. او را گفت: ای مور این چه رنج است که بر خود نهاده ای و این چه بار است که اختیار کرده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و بر روی پاره ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. زنبور گفت: مرا به کجا میبری؟ مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. 📒📒📒📒📒📒📒 هرگز ... از سمت جلو... به یک گاو! از سمت عقب... به یک اسب!! واز هیچ سمتی.....! به یک احمق.... نزدیک نشوید ...!! http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ❓چه توی خونه؛ ❓چه بیرون ازخونه ✍مهمترین وظیفه شما 😊 👌هرگونه صدمه به شخصیت ایشون اول، به ضررخودتون تموم میشه!‼️ 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ 🔅‍ برای داشتن زندگی موفق کمی ناشنوا شوید... اگر می خواهید ازدواج موفقی داشته باشید و یا زندگی خوبی را تجربه کنید ⏪ کمی ناشنوا باشید ✅ با اینکارپاداش خوبی می گیرید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ 👈کارهایی که برای باید انجام داد ⏪استفاده از جملات محبت آمیز را فراموش نکنید👌 👈اگر مردی دیر به خانه بیاید و همسرش به دلیل نگرانی و یا دلسوزی به او بگوید 🔻«باز که دیر آمدی و خبر ندادی؟» 🔻 یا «تو همیشه دیر می آیی». ‼️این جمله ها برای مرد خوش آیند نیست و ممکن است مرد هم در جواب بگوید 👌 «اصلا خوب کاری کردم، که دیر آمدم» 👌یا «از این به بعد دیر تر هم خواهم آمد!» 👈بنابراین استفاده از جملات این چنینی باعث قطع ارتباط عاطفی زوجین می شود.❌ 👈حال اگر خانم به همسرش جملات محبت آمیزی مانند 🔻نگرانت شدم 🔻و یا دلم برایت تنگ شده بود بگوید 👈 این جملات بار عاطفی برای آقا دارد و سبب می شود به کارش فکر کند و تصمیم بگیرد. ✍اگر این مشکل برطرف شد ❌هیچ وقت دیگر نباید آن روز ها را یادآوری کنیدو بازگو نمایید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
در كوچه‌اي چهار خياط مغازه داشتند. هميشه با هم بحث مي‌كردند.. يك روز، اولين خياط يك تابلو بالاي مغازه‌اش نصب كرد. روي تابلو نوشته شده بود: «بهترين خياط شهر» دومين خياط روي تابلوي بالاي سردر مغازه‌اش نوشت: «بهترين خياط كشور» سومين خياط نوشت: «بهترين خياط دنيا» چهارمين خياط وقتي با اين واقعه مواجه شد روي يك برگه كوچك با يك خط كوچك نوشت: «بهترين خياط اين كوچه..!» سعی کن بهترین خودت باشی👌🏻😉 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan