eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
-نه! -چرا، بهم بگو. پژمان لحظه ای سکوت کرد. بعد گفت: به تو. -من؟! چرا؟! -به چهارسالی که کنار هم گذروندیم. قبلا وقتی یادش می آمد عصبی و تلخ می شد. نیش می زد. اعصابش تحریک پذیر می شد. و حالا احساس شرمندگی می کرد. از این این مرد را باور نکرده. هیچ وقت نتوانسته بود دل به دلش بدهد. حرفش را نفهمید. -بد گذشت. -برای تو آره. -من نتونستم تورو باور کنم. -شرمنده ام. آیسودا تند گونه اش را بوسید. صورتش را نوازش کرد. -شرمنده نباش عزیزدلم، بهترین من، گذشته، دیگه نمی خوام یادم بیاد که با خودم و خودت چیکار کردم، تموم شده مهربونم. پژمان سرش را درون گردن آیسودا برد. بوسه ای رویش گذاشت. چقدر بی تابش بود. -بلند شو بریم خونه. آیسودا خنده اش گرفت. باز مردش را بی تاب کرده بود. -بریم. وسایل را جمع کرد. پژمان هم زیرانداز را تا کرد و به سمت ماشین رفتند. وقتی نشستند گوشی پژمان زنگ خورد. نادر بود. در حین رانندگی جواب داد. -بله؟ ................. -خب؟ ..................... نیشخندی زد که از دید آیسودا مخفی نماند. -خوبه، کم نذار، میخوام دست پر بیای. ..................... حس خوبی از این تلفن به آیسودا دست نداد. نفهمید چرا حس می کرد دارد اتفاقی می افتد. -باشه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 تماس را قطع کرد. -چیزی شده؟ -نه! -نادر چی می خواست؟ -کاریه. پژمان عادت داشت به پنهان کاری. همیشه همین گونه بود. رویش را برگرداند و به جاده ی خاکی و سنگلاخ نگاه کرد. اطرافشان پر بود از باغات میوه. هرکسی اینجا تکه زمین داشت میوه کاشته بود. یا گندم و جو می کاشت. در موارد نادر حبوبات و سبزیجات. وقتی دوست نداشت در مورد کارش حرف بزند حرصش می گرفت. انگار که او غریبه بود. -اخم نکن. به سمت پژمان برگشت. چشمانش را لوچ کرد و گفت:من کجا اخم کردم؟ پژمان لبخند زد. نمی خواست در مورد پولاد با آیسودا حرفی بزند. شاید مانعش می شد. نه از سر عشق، از سر دلسوزی و ترحم. به آن کفتار هیچ دلسوزی نیامده. کسی که چشمش دنبال ناموس مردم باشد بی لیاقتتر از این حرف هاست که کسی دلش به حالش حتی بسوزد. رسیده به عمارت با دو بوق درها باز شد. ماشین را داخل برد. از ماشین پیاده شد و بی تابانه دست آیسودا را گرفت و پیاده اش کرد. آیسودا هنوز هم بق کرده بود. با هم داخل شدند. پژمان به یکی از خدمه گفت تا صندوق عقب ماشین را خالی کنند. خودش هم همراه آیسودا از پله ها بالا رفت. آیسودا از این همه بی تابین خنده ش گرفته بود. نمی دانست مرد دوست داشتنی اش این همه گرم است. البته خب بعید هم نبود هرگز با هیچ زنی رابطه نداشت. حالا که زنی محرمش بود که از قضا عاشقش هم هست... البته که دوست دارد مدام با او باشد. آیسودا را به اتاق خواب کشاند. در را پشت سرشان بست. مهلت نداد دختر بیچاره نفس بگیرد. به در پشتش سرش کوباند. لب هایش را روی لب غنچه شده از تعجب آیسودا گذاشت. رفتارش کمی خشن بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💕ژاپنی ها ضرب المثل جالبی دارند، می گویند اگر فریاد بزنی، به "صدایت" گوش می دهند و اگر آرام بگویی به "حرفت" گوش می دهند! قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را! این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق ... http://eitaa.com/cognizable_wan
استاد سرکلاس گفت میخوایم امتحان بگیریم همه اعتراض که نه نگیر ما نخوندیم من پا شدم گفتم بگیر استاد، امتحانو گرفت وسطاش برگه رو سفید دادم رفتم بیرون استاد گفت پس چرا برگت سفیده؟ گفتم من اصلا مال این کلاس نیستم و زود تند سریع فرار کردم😂😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
قالب های تزیینی #خاکشیر 🌀تخم شربتی یاخاک شیررا1ساعت خیس دهید.چندین بار بشوییدتاشن ته ظرف تهنشین وجدابشه.درآخر درقالب سیلیکونی بریزیدوبذارید یخ بزنه برای شربت عالیه👏 http://eitaa.com/cognizable_wan
چگونه آرامش داشته و از استرس دوری کنیم؟ به این نکات کوچک ولی بسیار مهم توجه کنید تا زندگی آرام تری داشته باشید👆 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍃🍂🍃 بزرگترین اعتیاد ما آدمها حرف زدن از مشکلاتمان است. این عادت رو بشکنید از خوشی ها حرف بزنید . 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از دست هایش را روی برجستگی سینه اش گذاشت. دست دیگرش هم پایین تنه اش را لمس می کرد. بی طاقت بود. کارهایش در عین ارادی بودن غیر ارادی بود. تقصیر آیسودا بود. دلبری می کرد. ناز روی نازش می گذاشت. بی تابش می کرد. بعد دیگر دست خودش نبود. دوست داشت بارها و بارها هم خوابش شود. زمانش هم مهم نبود. فقط لمسش کند. کنار عشقش از او لذت ببرد. آیسودا هم همراهیش می کرد. تب تند پژمان به او هم سرایت کرده بود. دلش این هم آغوشی را می خواست. دست دور گردن پژمان انداخته بود و با اشتیاق می بوسید. پژمان بلندش کرد و به سمت تخت بردش. کنار تخت روی زمین گذاشتنش. می خواست ملایم باشد ولی انگار نمی شد. با خشونت لباس های آیسودا را درآورد. -بی تابم می کنی دختر. دیگر از اینکه جلوی پژمان لخت باشد خجالت نمی کشید. پژمان اجازه نداد که آیسودا لختش کند. خودش با عجله این کار را کرد. روی تن آیسودا خیمه زد. به عقب هولش داد که روی تخت افتاد. آیسودا با ناز و عشوه نگاهش می کرد. پژمان تمام تنش را بوسه باران کرد. لذت این هم آغوشی تمام شدنی بود. گرمی تن داغشان آنها را به اوج می رساند. نفس هایشان در هم گره می خورد. نگاهشان اسیرانه بهم می افتاد. تب و تابشان بعد از یک هو آغوشی طولانی هنوز هم به قوت خودش باقی بود. آیسودا طاق باز درحالی که دستانش را روی شکمش قفل کرده بود خیره ی سقف بود. پنجره باز بود و بوی گل هایی که زیر پنجره کاشته شده بودند می آمد. پژمان بوسه ای روی شانه ی لختش گذاشت. -ممنونم. -حامله میشم؟ پژمان خندید. -بچه می خوای؟ بی تفاوت گفت: نمی دونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -نه نمیشی. -اگه شدم؟ پژمان فقط می خندید. نیمخیز شد و لباس هایش را برداشت و پوشید. -هر وقت تو آمادگیشو داشته باشی بچه دار میشیم. آیسودا نگاهش کرد. لبخند خنکی روی لبش نشست. از روی تخت بلند شد. لباس هایش پایین تخت افتاده بود. انگار هر بار که با پژمان رابطه داشت این رابطه تازه تر می شد. بیشتر عاشقش می شد. بیشتر قلبش برایش می تپید. این نوع دوست داشتن را دوست داشت. لباس هایش را برداشت و تن زد. -چای می خوام. -بریم پایین. با هم از اتاق بیرون رفتند. خاله بلقیس وسط عمارت ایستاده بود و از بی نظمی خدمه شکایت می کرد. تند تند حرف می زد و دستانش را تکان می داد. خنده اش گرفت. -خاله بلقیس جون... پیرزن برگشت. صورتش سرخ بود. -چی شده خاله جون؟ -از دست اینا، من خودم یه سر دارم هزار سودا، بعد این تنبلا همش دنبال یللی تللین. آیسودا دست چروکیده ی پیرزن را گرفت. -مهم نیست، شما برو بشین و فقط دستور بده. -ای مادر، مگه گوش میدم. -رئیس شمایی، باید گوش بدن. پژمان هم سرش را تکان داد. -خاله بلقیس چای داری تو بساطتت؟ -کم کم وقت شامه؟ آیسودا با لبخند گفت: هوس چای کردیم. -الان درست میکنم براتون. -ممنونم. همراه پژمان به حیاط رفتند. صندلی های فلزی سفید رنگ به انتظارشان بودند. آیسودا نشست و هوای خنک بهاری را نفس کشید. -خوبه هرزچندگاهی بیایم اینجا. پژمان حرفی نزد. ولی همین که این عمارت دیگر برای آیسودا سیاه نبود کافی بود. همین و بس! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
های‌زنانه اگه می‌خوای همسرت باشه؛ روزی «سه» تا «سه دقیقه» از وقتت رو بهش اختصاص بده! «سه دقیقه» اول صبح، «سه دقیقه» ظهر تلفنی و «سه دقیقه» شب قبل از خواب. توی این وقت‌های سه دقیقه‌ای ، یادش بنداز که چقدر دوسش داری، چقدر برات ارزش داره و چقدر قدر کارهایی که برات می‌کنه رو می‌دونی...😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن ها هرگز عاشق زیبایی چهره ی شما نمی شوند آن چه یک زن را مبتلا می کند امنیتی است که در شانه های مردانه هست... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسول الله(ص)می‌فرمایند: ای علی(س)💚 ! تو از من و من از توام، و فرزندانت از ما و ما از آنانیم، و شیعیان از ما و ما از ایشانیم.شیعیان تو پانصد سال قبل از سایر امت ها وارد بهشت میشوند. منبع:مائة منقبة/ص۱۶۳/ح۹۱. 🔶یک حلقه به باب جنت آویزان است دائم به علی علی علی گویان است این شاهد آن است که دربست بهشت مختص علی و جمله یاران است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا