#فراری #قسمت_603
حالا اگر می رفت زود زود دلتنگش می شد.
بماند برای وقت رفتنش که کلی حرف داشت.
از لابه لای درخت هی گیلاس گذشتند.
هوا خوب بود و شاد!
از دور صدای نی زدن یکی از چوپانان می آمد.
هرچند صدای زنگوله های گوسفندان نوای دیگری بود.
آیسودا این فضا را دوست داشت.
ولی نه بیشتر از شهر.
شاید چون درون شهر بود که فهمید چقدر عاشق پژمان است.
اینجا حکم همه ی خاطرات بدش را داشت.
خاطراتی که روز به روز کمرنگ تر می شد.
انگار یک پاک کن دستت باشد و مدام بکشی تا بلاخره خطوط سیاه درون دفتر زندگی رنگ ببازد.
کم کم به ماشین نزدیک شدند.
آیسودا سبد کوچکی را که خاله بلقیس به آنها داده بود را از صندوق عقب ماشین درآورد.
زیرانداز را هم به دست پژمان داد.
پژمان به دور از کارگرها، کنار تلمبه که زیر درخت زردآلویی بود زیر انداز را انداخت.
آیسودا هم چای و لیوان ها را بیرون آورد.
چای ریخت و پولکی های رغفرانی را مقابل پژمان گرفت.
-باید یه آلاچیق اینجا بزنی.
پژمان سر تکان داد.
-برای این فصل سال خیلی خوبه.
-یعنی می خوای از طاووسات دل بکنی؟
-وای نگو پژمان، هلاکشونم.
پژمان لبخند زد.
لیوان چای را به لب هایش نزدیک کرد و زیرچشمی به آیسودا خیره شد.
روسریش را برداشت و موهای بازش را روی شانه اش ریخت.
چقدر زیبا بود.
جوری که دلش نمی خواست نگاهش را از او بگیرد.
یک رژ صورتی دخترانه از کیفش درآورد.
درون آینه ی گوشیش روی لب هایش کشید.
زبانش را درآورد و لب هایش را کمی خیس کرد.
دوباره رژ کشید.
با انگشت اشاره اش نوک بینی اش را چپ و راست کرد.
بعد لبخند زد.
-فکر می کنی دماغم خوبه؟ عملش نکنم؟
فکر می کرد این لب ها بوسیدن می خواهد.
رژ می خواست برای چه اصلا؟
مهم او بود که در هر حالتی می خواستش.
گوشیش را پایین آورد.
-نظرت چیه؟
-بیا جلو ببینم.
آیسودا اصلا متوجه ی شیطنت پژمان نشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_604
خودش را جلو کشید.
جوری که درست در چند سانتی پژمان بود.
قبل از اینکه آیسودا بفهمد چه شده، پژمان دست پشت گردنش انداخت.
صورتش را جلو آورد.
در یک چشم برهم زدن لب هایش را موج برد.
بوسه ای پر از تمتراق نصیبش شد.
آنقدر آرام و نوازشگرانه بوسیدش که حین بوسه هر دو لبخند زدند.
آیسودا عقب که رفت گفت: ظاهرا عمل نمی خواد.
لبخند پژمان پررنگ تر شد.
آیسودا خودش را جلو کشید.
دقیقا کنار پژمان به تنه ی پهن درخت تکیه زد.
درستی روی لب هایش کشید.
احتمالا دیگر اثری از رژ صورتی نبود.
-خب میگفتی رژ نزن.
-تو همه جوره خوشگلی.
-اونو که خودمم می دونم.
لیوان چایش را برداشت.
سایه ی خنک درخت حسابی سرحال و شیطانشان کرده بود.
پژمان دست دور کمر آیسودا انداخت.
به خودش فشارش داد.
کنار گوشش گفت: تو فقط برای من خوشگلی.
حاکمیت مطلق کلماتش آیسودا را دلگرم کرد.
وقتی این همه زورگویانه خودش را به رخ می کشید.
باعث می شد فکر کند دیگر تنهایش نمی گذارد.
مرد کنارش ماندگار است.
دوست داشتنی ترین مرد زندگیش.
-خوبه کنارمی.
-همیشه کنارتم.
-اگه دفعه ی دیگه بذاری بری با همین ناخون هام چشمات رو در میارم.
ناخان های بلندش را به پژمان نشان داد.
پژمان بلند خندید.
-خیلی خب ترسیدم.
-دیوونه، تو فکر کن من شوخی می کنم.
پژمان برگشت و خوب نگاهش کرد.
نمی دانست باید چطور از خدا بخاطر عشقی که آیسودا نسبت به او داشت تشکر کند.
فکرش را هم نمی کرد روزی به اینجا برسد.
آنقدر آیسودا چنگ کشید.
رو گرفت.
تلخی کرد که در ذهنش نمی گنجید به اینجا برسند.
-به چی نگاه می کنی؟
-به تو.
-ولی انگار داشتی به چیزی فکر می کردی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم کلاس عکاسی
استاد گفت:کسی میدونه شاتر چیه؟📸
گفتم کارگر نونواییه😐
استاد کلاس و تعطیل کرد
میگن از هفته ی بعدش تو سنگکی کار میکنه😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
پسره پست گذاشته:
دوست دارم یه زن بگیرم اسمش ستاره باشه ! بعد دوباره یه زن دیگه بگیرم اسم اونم ستاره باشه !
بعد بشینم یه گوشه جنگ ستارگان را تماشا کنم!!!
پسر است دیگر گاهی از داشتن عقل محروم است !
http://eitaa.com/cognizable_wan
همسايمون فوت شد.. امروز تو مراسم تشييعش بوديم .
دختره مرحوم که همش داشت گریه میکرد...
یهوگفت اصلا سابقه نداش بمیره...😭
هیچی دیگه وسط خاکسپاری همه ی وابستگان تا غروب به افق خیره شده بودن 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق تولد خارجی ها و ایرانی ها 😂😂😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا هی با میز بیلیاردتون عکس بگیرید فکر کنید بیلیارد بازین😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماشین شستن فقط ایشون😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کنم اولین باره جلسه شرکت میکنه😂
مرد چیست؟🤔
موجود بد شانسی که موقع تولدش میگن: حال مادرش چطوره☺️
موقع عروسیش میگن: چه عروس خوشگلی😍
موقع مرگش میگن: بیچاره زن و بچه ش😔
ولی بعد از مرگش هر خطایی از بچه هایش سر بزند میگن: تو روح پدرش با این بچه تربیت کردنش😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
قدر آدمایی که زود عصبی میشن رو بدونید.
اینا همون لحظه داد میزنن
قلبشون درد میگیره
دستاشون میلرزه
ولی
واسه زمین زدنتون هیچ نقشه ای نمیکشن
اونا تمام نقشه شون همون عصبانیتشون بوده،
تمام آدمایی که زود عصبانی میشن آدمایی هستن که
رقیق ترین و صاف ترینند..
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
💞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_605
-نه!
-چرا، بهم بگو.
پژمان لحظه ای سکوت کرد.
بعد گفت: به تو.
-من؟! چرا؟!
-به چهارسالی که کنار هم گذروندیم.
قبلا وقتی یادش می آمد عصبی و تلخ می شد.
نیش می زد.
اعصابش تحریک پذیر می شد.
و حالا احساس شرمندگی می کرد.
از این این مرد را باور نکرده.
هیچ وقت نتوانسته بود دل به دلش بدهد.
حرفش را نفهمید.
-بد گذشت.
-برای تو آره.
-من نتونستم تورو باور کنم.
-شرمنده ام.
آیسودا تند گونه اش را بوسید.
صورتش را نوازش کرد.
-شرمنده نباش عزیزدلم، بهترین من، گذشته، دیگه نمی خوام یادم بیاد که با خودم و خودت چیکار کردم، تموم شده مهربونم.
پژمان سرش را درون گردن آیسودا برد.
بوسه ای رویش گذاشت.
چقدر بی تابش بود.
-بلند شو بریم خونه.
آیسودا خنده اش گرفت.
باز مردش را بی تاب کرده بود.
-بریم.
وسایل را جمع کرد.
پژمان هم زیرانداز را تا کرد و به سمت ماشین رفتند.
وقتی نشستند گوشی پژمان زنگ خورد.
نادر بود.
در حین رانندگی جواب داد.
-بله؟
.................
-خب؟
.....................
نیشخندی زد که از دید آیسودا مخفی نماند.
-خوبه، کم نذار، میخوام دست پر بیای.
.....................
حس خوبی از این تلفن به آیسودا دست نداد.
نفهمید چرا حس می کرد دارد اتفاقی می افتد.
-باشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_606
تماس را قطع کرد.
-چیزی شده؟
-نه!
-نادر چی می خواست؟
-کاریه.
پژمان عادت داشت به پنهان کاری.
همیشه همین گونه بود.
رویش را برگرداند و به جاده ی خاکی و سنگلاخ نگاه کرد.
اطرافشان پر بود از باغات میوه.
هرکسی اینجا تکه زمین داشت میوه کاشته بود.
یا گندم و جو می کاشت.
در موارد نادر حبوبات و سبزیجات.
وقتی دوست نداشت در مورد کارش حرف بزند حرصش می گرفت.
انگار که او غریبه بود.
-اخم نکن.
به سمت پژمان برگشت.
چشمانش را لوچ کرد و گفت:من کجا اخم کردم؟
پژمان لبخند زد.
نمی خواست در مورد پولاد با آیسودا حرفی بزند.
شاید مانعش می شد.
نه از سر عشق، از سر دلسوزی و ترحم.
به آن کفتار هیچ دلسوزی نیامده.
کسی که چشمش دنبال ناموس مردم باشد بی لیاقتتر از این حرف هاست که کسی دلش به حالش حتی بسوزد.
رسیده به عمارت با دو بوق درها باز شد.
ماشین را داخل برد.
از ماشین پیاده شد و بی تابانه دست آیسودا را گرفت و پیاده اش کرد.
آیسودا هنوز هم بق کرده بود.
با هم داخل شدند.
پژمان به یکی از خدمه گفت تا صندوق عقب ماشین را خالی کنند.
خودش هم همراه آیسودا از پله ها بالا رفت.
آیسودا از این همه بی تابین خنده ش گرفته بود.
نمی دانست مرد دوست داشتنی اش این همه گرم است.
البته خب بعید هم نبود
هرگز با هیچ زنی رابطه نداشت.
حالا که زنی محرمش بود که از قضا عاشقش هم هست...
البته که دوست دارد مدام با او باشد.
آیسودا را به اتاق خواب کشاند.
در را پشت سرشان بست.
مهلت نداد دختر بیچاره نفس بگیرد.
به در پشتش سرش کوباند.
لب هایش را روی لب غنچه شده از تعجب آیسودا گذاشت.
رفتارش کمی خشن بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💕ژاپنی ها ضرب المثل جالبی دارند،
می گویند
اگر فریاد بزنی،
به "صدایت" گوش می دهند
و اگر آرام بگویی به "حرفت" گوش می دهند!
قدرت کلماتت را بالا ببر
نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود
نه رعد و برق ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
استاد سرکلاس گفت میخوایم امتحان بگیریم همه اعتراض که نه نگیر ما نخوندیم من پا شدم گفتم بگیر استاد، امتحانو گرفت وسطاش برگه رو سفید دادم رفتم بیرون
استاد گفت پس چرا برگت سفیده؟ گفتم من اصلا مال این کلاس نیستم و زود تند سریع فرار کردم😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_607
یکی از دست هایش را روی برجستگی سینه اش گذاشت.
دست دیگرش هم پایین تنه اش را لمس می کرد.
بی طاقت بود.
کارهایش در عین ارادی بودن غیر ارادی بود.
تقصیر آیسودا بود.
دلبری می کرد.
ناز روی نازش می گذاشت.
بی تابش می کرد.
بعد دیگر دست خودش نبود.
دوست داشت بارها و بارها هم خوابش شود.
زمانش هم مهم نبود.
فقط لمسش کند.
کنار عشقش از او لذت ببرد.
آیسودا هم همراهیش می کرد.
تب تند پژمان به او هم سرایت کرده بود.
دلش این هم آغوشی را می خواست.
دست دور گردن پژمان انداخته بود و با اشتیاق می بوسید.
پژمان بلندش کرد و به سمت تخت بردش.
کنار تخت روی زمین گذاشتنش.
می خواست ملایم باشد ولی انگار نمی شد.
با خشونت لباس های آیسودا را درآورد.
-بی تابم می کنی دختر.
دیگر از اینکه جلوی پژمان لخت باشد خجالت نمی کشید.
پژمان اجازه نداد که آیسودا لختش کند.
خودش با عجله این کار را کرد.
روی تن آیسودا خیمه زد.
به عقب هولش داد که روی تخت افتاد.
آیسودا با ناز و عشوه نگاهش می کرد.
پژمان تمام تنش را بوسه باران کرد.
لذت این هم آغوشی تمام شدنی بود.
گرمی تن داغشان آنها را به اوج می رساند.
نفس هایشان در هم گره می خورد.
نگاهشان اسیرانه بهم می افتاد.
تب و تابشان بعد از یک هو آغوشی طولانی هنوز هم به قوت خودش باقی بود.
آیسودا طاق باز درحالی که دستانش را روی شکمش قفل کرده بود خیره ی سقف بود.
پنجره باز بود و بوی گل هایی که زیر پنجره کاشته شده بودند می آمد.
پژمان بوسه ای روی شانه ی لختش گذاشت.
-ممنونم.
-حامله میشم؟
پژمان خندید.
-بچه می خوای؟
بی تفاوت گفت: نمی دونم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_608
-نه نمیشی.
-اگه شدم؟
پژمان فقط می خندید.
نیمخیز شد و لباس هایش را برداشت و پوشید.
-هر وقت تو آمادگیشو داشته باشی بچه دار میشیم.
آیسودا نگاهش کرد.
لبخند خنکی روی لبش نشست.
از روی تخت بلند شد.
لباس هایش پایین تخت افتاده بود.
انگار هر بار که با پژمان رابطه داشت این رابطه تازه تر می شد.
بیشتر عاشقش می شد.
بیشتر قلبش برایش می تپید.
این نوع دوست داشتن را دوست داشت.
لباس هایش را برداشت و تن زد.
-چای می خوام.
-بریم پایین.
با هم از اتاق بیرون رفتند.
خاله بلقیس وسط عمارت ایستاده بود و از بی نظمی خدمه شکایت می کرد.
تند تند حرف می زد و دستانش را تکان می داد.
خنده اش گرفت.
-خاله بلقیس جون...
پیرزن برگشت.
صورتش سرخ بود.
-چی شده خاله جون؟
-از دست اینا، من خودم یه سر دارم هزار سودا، بعد این تنبلا همش دنبال یللی تللین.
آیسودا دست چروکیده ی پیرزن را گرفت.
-مهم نیست، شما برو بشین و فقط دستور بده.
-ای مادر، مگه گوش میدم.
-رئیس شمایی، باید گوش بدن.
پژمان هم سرش را تکان داد.
-خاله بلقیس چای داری تو بساطتت؟
-کم کم وقت شامه؟
آیسودا با لبخند گفت: هوس چای کردیم.
-الان درست میکنم براتون.
-ممنونم.
همراه پژمان به حیاط رفتند.
صندلی های فلزی سفید رنگ به انتظارشان بودند.
آیسودا نشست و هوای خنک بهاری را نفس کشید.
-خوبه هرزچندگاهی بیایم اینجا.
پژمان حرفی نزد.
ولی همین که این عمارت دیگر برای آیسودا سیاه نبود کافی بود.
همین و بس!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست هایزنانه
#توصیه_های_بانو
اگه میخوای همسرت #عاشقت باشه؛
روزی «سه» تا «سه دقیقه» از وقتت رو بهش اختصاص بده!
«سه دقیقه» اول صبح، «سه دقیقه» ظهر تلفنی و «سه دقیقه» شب قبل از خواب.
توی این وقتهای سه دقیقهای ، یادش بنداز که چقدر دوسش داری، چقدر برات ارزش داره و چقدر قدر کارهایی که برات میکنه رو میدونی...😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رازهایی_در_مورد_زنان
زن ها هرگز عاشق
زیبایی چهره ی شما نمی شوند
آن چه یک زن را
مبتلا می کند
امنیتی است که در
شانه های مردانه هست...
http://eitaa.com/cognizable_wan
رسول الله(ص)میفرمایند:
ای علی(س)💚 ! تو از من و من از توام، و فرزندانت از ما و ما از آنانیم، و شیعیان از ما و ما از ایشانیم.شیعیان تو پانصد سال قبل از سایر امت ها وارد بهشت میشوند.
منبع:مائة منقبة/ص۱۶۳/ح۹۱.
🔶یک حلقه به باب جنت آویزان است
دائم به علی علی علی گویان است
این شاهد آن است که دربست بهشت
مختص علی و جمله یاران است
🌷
#زنگ_تفکر
طبق قانون فیزیک قراردادن یک آهن در میدان مغناطیسی، پس از مدت کوتاهی آنرا به "آهن رُبا" تبدیل میکند.
حال قراردادن یک ذهن در میدان مغناطیسی بدبختی،
می شود بدبختی رُبا!
و قرار دادن در میدان
مغناطیسی خوشبختی
میشودخوشبختی رُبا!
هرچه را که می بینید،
هرآنچه را که می شنوید
و هر حرفی که می زنید،
همه دارای انرژی مغناطیسی هستند و ذهن شما را "همان رُبا" می کنند
🍃🎉🍃🎉🍃
به قول حضرت مولانا:
"تا درطلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
من فاش کنم حقیقت مطلب را
هرچیز که در جستن آنی، آنی"
http://eitaa.com/cognizable_wan
یک روز یه مردی که خسته شده بود از کار زیاد.
عصبی میشه و میگه خدایا چرا زنها بخوابن ، ما مثل خر کارکنیم ...!!😳😡
بیا خوبی کن در حق ما و من بشم زن و زنم بشه مرد...!
خلاصه میگذره و یه روز مرده از خواب بیدار میشه میبینه زن شده و زنشم مرد شده!😳
قند تو دلش آب میشه و به زنه میگه: تو برو سرکار ،کارهای خونه بامن ...😊
از اون به بعد مَرده بچه میبرده مدرسه، شبا تاصبح بچه داری ونخوابی ، ظرف میشسته، غذا می پخته، لباس اتو میکرده، دستشویی و حموم رو میشسته ،نمی تونسته هرجا ک دلش میخاد بره خلاصه.. 😐
میگه : خدایا غلط کردم میخوام همون مرد باشم، زن بودن خیلی سختره...!
شب میخوابه و صبح بیدار میشه میبینه هنوز زنه ؛ میگه :خدایا من که گفتم غلط کردم چرا هنوز زن هستم؟
ندا آمد:حرف نزن ...
باید 9 ماه صبر کنی
حامله ای..حامله!
حقش بود , اخی دلم خنک شد
خانوما کپی اجباري 😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan