💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #شش
🌟معامله
خیلی تعجب کرده بود ...
ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ...
بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ...
_تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .😣😠
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ...😔 ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ...
برام مهم نبود ... .😠
تمام شرط هات هم قبول ...
_لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .😠
سرش پایین بود ...
نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ...
_تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم.😔 اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .😔☝️
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ...
اما فایده ای نداشت ...
ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ...😠
چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .😏
خیلی جدی بهش گفتم:
_اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ...
فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...😠😑
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #هفت
🌟زندگی مشترک
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ...
دوست صمیمیم بود ... .
به پدر و مادرم گفتم
_فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ...
جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ...
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ...
چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .
اومد خونه مندلی دنبالم ...
رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ...
تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ...
با محبت بهم نگاه می کرد ...
اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ...
سعی می کرد من رو بخندونه ...
اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ...
از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ...
و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن.
این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ...
نفرت از چشم هام می بارید ... .😠
.
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم:
_صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... .
خندید و گفت:
_شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... .
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت:
_برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...
چند قدم ازم دور شد ...
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
_خواب های قشنگ ببینی ...
و رفت ... .
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #هشت
🌟معادله غیر قابل حل
رفتم تو ...
اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... .
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ...
جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ...
تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...
فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ...
با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ...
بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛
آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .
بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت:
_سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... .
بدون مکث، یه شاخ گل رز🌹 گذاشت روی کیفم👜 و رفت ...
جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .😧😟
با رفتنش بچه ها بهم ریختن ...
هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ...
یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ...
بعد می گفتم
چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ...
یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .
کلا درکش نمی کردم ...😕
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #نه
🌟حلقه
نزدیک زمان نهار بود ...
کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...😑
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...
زیر درخت 🌟نماز🌟 می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
یهو چشمش افتاد به من ...
مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
_داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ...
تا اینو گفتم با خوشحالی گفت:
_چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... .
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم:
_نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ...
دروغ بود ... .
خندید و گفت:
_بهتون خوش بگذره ... .😁
اومدم فرار کنم که صدام کرد ...
رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ...
گرفت سمتم و گفت:
_امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .
جعبه رو گرفتم🎁 و سریع ازش دور شدم ...
از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ...
تنها زیر درخت ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود ...
اما با یه نگاه می تونستم بگم ...
💖امیرحسین💖 کلی پول پاش داده بود ...
شاید کل پس اندازش رو ...😟
ادامه دارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #ده
🌟معنای تعهد
گل 🌹خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات🍬 هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...
زیاد دور و ورم نمیومد ...
اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .🙈💓
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ...
من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ...
پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .☺️
اون روز کلاس نداشتیم ...
بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ..
#برای_اولین_بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...
کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ...
رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ...
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ...
بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:
_هنوز که نهار نخوردی؟ ...
امتحانات تموم شده بود ...
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ...😊❤️
اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ...
بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ...
بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:
_من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ...
اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ...
هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی مشترک، عرصه کمال است، نه صحنه پیکار؛
بنابراین در رفع بحران ها مانند یک تن واحد عمل کنید؛ یار و یاور هم باشید. کوشش نکنید بر دیگری تسلط یابید؛ با هم و در کنار هم باشید نه رو در روی هم! سعی کنید به قول «ابراهام مزلو» از «من واقعی» بگذرید تا به « مای واقعی» برسید.
اشتباه بیشتر افراد در روابط هنگام حل مشکلات میخواهند خودشون ثابت کنند فراموش میکنند مشکل حل میشه
اما همیشه حرف ها و رفتارت برای همیشه
در قلب شریک احساسیت باقی میماند
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭفیقش ﺑﺎﺵ
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﯿﻘﺶ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ کرده و ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ او ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ انجام بدهید..
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
قضاوت
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده... مرد پاسخ داد: "من امروز صبح "زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم.
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم، در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟
#داستان
Ξ✿ http://eitaa.com/cognizable_wan
قرار نیست فرزندان تکلیف را به بهترین شکل و بدون اشتباه انجام دهد،
بگذارید بچه ها اشتباه کند چون اشتباه بخشی از مسیر یاد گرفتن است.
بعد از اینکه فرزندتان تکالیفش را
انجام داد، اشتباهات را با هم
برطرف کنید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری
🔻در زندگی مشترک گاهی یادمون میره همسرمون شاگردمون نیست که بخوایم نقش معلم رو براش بازی کنیم .
🌹همسرمون از این روش ما متنفره و ما هم به نتیجه دلخواهمون نمیرسه.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اینکه همسر شما گاهی نیاز به تنهایی دارد دلیل برکم شدن احساساتش نیست. از هر موضوعی به بدترین حالت برداشت نکنید. گاهی کمی تنهایی کیفیت روابطتان را بهتر میکند
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ گناهی را کوچیک نشمارید
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقویت تمرکز حافظه دیداری
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدر پدر و مادر رو بدونید
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد ... ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...
ﻣﺘﻮﺍضعانهتر و دوستانهتر وجود هم را لمس کنیم بیتفاوت بودن خصلت زیبایی نیست...👌🏻😉
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🛑 فوری 🛑 فوری🛑
اطلاعیه :
دیروز مردی حدود چهل ساله پس از دریافت تزریق مرحله دوم واکسن کرونا جان به جان آفرین تسلیم کرد.
ظاهرأ او هنگام مراجعه به منزل پس از مواجهه با همسرش با خوشحالی گفته که «من دومی رو هم گرفتم» و ناگهان با ضربه سهمگین ماهیتابه به سر خود مواجه شده و در جا درگذشته است.
لطفأ شما توجه داشته باشید که جمله کامل «من مرحله دوم واکسن کرونا را دریافت نمودم» را بدون اشتباه و کامل بگویید.
#طنز
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰توفیق گریه🔰
✅آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
🌷 گریه کنید. دیده اید بچه ها با گریه کردن کار خود را پیش می برند. تا گریه می کنند، پدرشان راضی می شود. با گریه کردن از بابا پول می گیرند.
🌷در خانه خدا هم باید گریه کنید. تا گریه نکنید، کار پیش نمی رود. همین که میل پیدا کردی که گریه کنی و اشکی بریزی، معلوم می شود که خدا میخواهد تو را بیامرزد.
🌷بله، یکی از کارهای ما باید گریه باشد. شب ها طولانی است. از رختخوابتان بلند شوید. در گوشه اتاق بنشینید. کمی به حال خودتان گریه کنید.
🌷شب ها به این فکر کنید که اگر در این حال بمیرم، دست خالی، چه خاکی بر سرمان بریزیم.
🔰اگر وارد محشر شویم و به ما بگویند: «هیچ عمل خوبی نکرده ای» چه کنیم.
😭 در روایت آمده است که عده ای در روز قیامت در صحرای محشر پانصد سال گریه می کنند، هق و هق می گریند که چرا پرونده شان درست نیست و اعمالشان خوب نمی باشد.
🌷در این حال ملکی نزد آنها می آید و می گوید: «اگر یک ساعت در دنیا اینگونه گریه کرده بودی، گرفتار این پانصد سال گریه نمی گشتی! می خواستی در دنیا این گریه ها را بکنی.»
🙏خدایا، ما را گرفتار آن گریه ها نکن.
📚 در محضر مجتهدی، جلد دوم
http://eitaa.com/cognizable_wan
*پیامکهای به ظاهر مذهبی ولی اسراییلی😟😳😳😱*
*مثال اول*
ختم شش میلیون صلوات تقدیم به شیرخوار امام حسین (ع) سهم شما شش صلوات و ارسال به شش عاشق حسینی
لطفا قطع کننده زنجیره نباشید
*مثال دوم*
تا پیام را دیدی هشت بار بگو یا ابوالفضل وبرای هشت نفر بفرست.
همین الان خبر خوشی میشنوی و...
*مثال سوم*
نذر صلوات گرفتیم واسه امام
سهم شما فلان اندازه اگر انجام نمیدهید خبرم کنید تامدیون نشوید
(و مثال های دیگر)
*مثال چهارم*
دختر بچه ای ۵ساله تو کماا ست اسمش.... دیگه امیدی بهش ندارن دکترا جوابش کردن مادر قرار نداره
باباش التماس دعا داره
ختم صلوات برداشتیم برای شفای او سهم شما ۱۴صلوات وبرای۱۴ نفر بفرستین لطفا قطع کننده زنجیر نباشید تو رو به قرآن بفرست اگه نمی فرستی اطلاع بده
*مثال پنجم*
بخدا خودم زیر 1 دیقه جواب گرفتم همین الآن
تورو قرآن نخونده یه آرزو بکن. ﷽.﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد.﴾.tt. اینو بخون وبفرست *اگر نفرستیش به قرآن پشت کردی* تنزیلَ العزیزِ الرّحیم لتُنذرَ قوماً مااُنذرَ آباؤهم فَهُم غافلون به9نفربجزمن بفرست ببين تا60دقيقه ديگه خدأبرات چه میکنه.
*✍️نظر مراجع تقلید👇*
*🌸آیت الله صافی گلپایگانی*
به طور کلی این پیام ها باید مدرک صحیح شرعی داشته باشد و در غیر این صورت ارسال آنها برای دیگران جایز نیست و باید از آنها جلوگیری شود.
*🌸مقام معظم رهبری*
هیچکدام ازاین پیام ها واقعیت واعتباری ندارد وحرام است
*🌸آیت الله مکارم شیرازی*
هیچکدام از این امور اعتباری ندارد و سزاوار است مردم به این کارها دامن نزنند
*🌸آیت الله موسوی اردبیلی*
اینگونه نوشته ها اعتبار ندارد
*🌸آیت الله سیدعزالدین حسینی زنجانی*
انتشار بعضی از این پیام ها موجب وهن شریعت و دین میشود و لذا جایز نیست و هیچگونه الزام شرعی هم در تکثیر متوجه دریافت کنندگان نیست
🔊قابل توجه اونایی که میگن واسه چند نفر بفرست تا حاجت بگیری
پس در جریان باش
*هنرى ليونر (فقيه دينى اسرائیل)*
ما با طراحى پيام هاى فارسى و عربی و انگلیسی و... آوردن نام پيامبر و ائمه در پيام ها مينويسيم آن را براى ١٠ نفر بفرست تا معجزه ببينى
با گذشت زمان مسلمانان ميبينند خبرى از معجزه نيست پس آن را خرافات تلقى كرده و اينگونه *ايمانشان را كم كم ازدست ميدهند*
مردم بايد از ارسال اين پيام ها خوددارى كنند تادشمنان نتوانند با توسل به اهل بيت دست به گسترش باورهاى خرافى و در نهايت سست كردن باورهاى دينى بزنند.
*⚠ لطفا تو هر گروهی عضوید بفرستید تا ریشه این پیام ها کنده بشه*
*🌺نشر حداکثری*
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرح کثیف برای تجزیه ایران توسط خائنین به نظام
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #یازده
🌟زندگی با طعم باروت
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم...
که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
_ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم #فرشته ای با تجسم #مردانه است ... .
اما یه چیز آزارم می داد ...
تنش پر از زخم بود ...
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .😧😥
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ...😔
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛
_به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ...
و من اصلا متوجه نشده بودم ... .😞
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... .😔🇮🇷
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این #جلوه_جدیدی بود که می دیدم ...
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ....😭
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛
من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...☺️🙈
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #دوازده
🌟با من بمان
این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ...
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .🎓
اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم:
_امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت:
_دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .😊🇮🇷
پریدم توی حرفش ...
در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم:
_امیر حسین، تو یه نابغه ای ...😭 اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... .
چشم هاش پر از اشک بود ...😔😢
این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ...
به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ...
چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .😭
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ...
توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .😣
هواپیما پرید ... 🛫
و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #سیزده
🌟بی تو هرگز
برگشتم خونه ...
اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ...
حس بیرون رفتن نداشتم ...😣 همه نگرانم بودن ...
با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...😞💔 یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...
خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .
چند ماه طول کشید ...
کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ...😔 دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ...
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .😢
بالاخره یک روز #تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ...
اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .😥
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به #مطالعه_درباره_اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... .☺️
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #چهارده
🌟من و خدای امیرحسین
🌟من #مسلمان شدم و به خدای امیرحسین #ایمان آوردم ...🌟
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ...😍
راهی ایران شدم ... 🇮🇷🛫
مشهد ...
ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .😞💔
دوباره سوار تاکسی🚕 شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ...
دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .😢🕌
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ...
و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .😕
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ...
از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ...
فوق العاده جالب بود ... .😊
برگشتم و سوار تاکسی شدم ...
دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ...👜😨
پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ...
و حالا همه با هم گم شده بود ... .😱😰
بدتر از این نمی شد ...
توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😥
هتل پذیرشم نکرد ...
نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ...
سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...
گریه ام گرفته بود ...
خدایا! این چه غلطی بود که کردم ...
یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ...😭🙏
ادامه دارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #پانزده
🌟دست های خالی
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ...
رفت زنگ در رو زد ...
یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ...
داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ...
هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ...
خیلی روان و راحت صحبت می کرد ...
بهم گفت:
_این ساختمان، ✨مکتب نرجسه.✨ محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ...😊
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...☺️😢
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .😟
اونجا همه خانم بودند ...
هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ...☺️ اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
حس فوق العاده ای بود ...😇☺️
مهمان نواز و خون گرم ...
طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .🤗☺️
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .😊
سفر #سخت و #پرازترس و اضطراب من با #شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...
نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ...
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .😔
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .😑😥
ادامه دارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan
❌قهر کردن در رابطه با همسر تنها فاصله ها رو زیاد میکنه
✍️ وقتی ناراحت هستید سنگینتر برخوردکنید،کمتربخندید ولی قهر ولجبازی نه!
📌اینطوری راه آشتی رو بازمیذارید
#سیاست_های_زنانه
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan