eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
❂○° °○❂ 🔻 قسمت پتوراڪنارمیزنم،چشمهایم راریزوبه ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!" خوابم نمیبرد...نگران حال پدربزرگم.. زهراخانوم اخرکارخودش راکرد ومراشب نگه داشت... بخود میپیچم... دستشویـےدرحیاط ومن ازتاریڪـےمیترسم! تصورعبورازراه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفـےبه تنم میندازد.بلندمیشوم ،شالم راروی سرم میندازم وباقدمهای آهسته ازاتاق فاطمه خارج میشوم.دراتاقت بسته است.حتمن آرام خوابیده ای! یڪ دست راروی دیوار وبااحتیاط پله هاراپشت سرمیگذارم. آقاسجادبعدازشام برای انجام باقـےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوستانش به مسجدرفت.تووعلےاصغردریڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه،ڪوتاه وبلنداطرافم تڪان میخورند.قدمهایم راتندترمیڪنم ووارد حیاط میشوم. /چندمترفاصلس یاچندکیلومتره؟؟ زیرلب ناله میڪنم:ای خداچقد من ترسوام!... ترس ازتاریڪےراازڪودڪےداشتم. چشمهایم رامیبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسرجا میخڪوبم میڪند! صدای پچ پچ...زمزمه!!... "نکنه...جن!!! ازترس به دیوارمیچسبم وسعےمیڪنم اطرافم رادرآن گنگـےوسیاهـےرصدڪنم! اماهیچ چیزنیست جزسایه حوض ،درخت وتخت چوبـے!! زمزمه قطع میشودوپشت سرش صدایـےدیگر...گویـےڪسےداردپاروی زمین میڪشد!!! قلبم گروپ گروپ میزند،گیج ازخودم میپرسم:صدا ازچیهه!!!! سرم رابـےاختیاربالامیگیرم..روی پشت بام.سایه یڪ مرد!!! ایستاده و بمن زل زده!!نفسم درسینه حبس میشود. یڪ دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!!بـےاختیاربایڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم وسمت درمیدوم!! صدای خفه درگلویم رارهامیڪنم: دززززدددد...دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!! خودم راازپله هابالامیڪشم !گریه وترس باهم ادغام میشوند.. _ دزد!!! دراتاقت باز میشود وتوسراسیمه بیرون مـےآیـے!!! شوڪه نگاهت رابه چهره ام میدوزی!! سمتت می آیم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم:دزددد...الان فرااارمیڪنههه _ کو!! به سقف اشاره میکنم وبالکنت جواب میدهم:رو...رو...پش...پشت...بوم..م.. فاطمه وعلـےاصغرهردوباچشمهای نگران ازاتاقشان بیرون مـےایند.. وتو باسرعت ازپله ها پایین میدوی... دستم راروی سینه ام میگذارم.هنوزبشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد. اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند! بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!! همین آتش شرم به جانم میزد!! علےاصغرشالم راازجلوی درحیاط مےاوردودستم مےدهد. شالم راسرم میڪنم وهمان لحظه توبامردی میانسال داخل می آیـے... علےاصغرهمینڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!! انگار سطل آب یخ روی سرم خالےمیڪنند مردباچهره ای شکسته ولبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید: _ سلام دخترم!خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!! ابروم رفت!!! بلند میشوم،سرم راپایین میندازم... _ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم رامیگیرد! _ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره ویادهمرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا باخجالت عرق پیشانی ام راپاک میکنم،بزورتنهایڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنده...‌ فاطمه به پشتم میزند: _ نه بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حسین بالبخندی که حفظش کرده میگوید: _ خیلےبد مهمون نوازی ڪردم!مگه نه دخترم!! وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🍃اگر با نظر همسرت 🍃اجازه بده جملاتش رو کنه 🍃از همون اول با گفتن جبهه نگیر 🍃بگو راجع به این موضوع میکنیم تابدونه مخالفت نمیکنی👌👏 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم. _خب... چرا!! ؟؟😔 علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕 مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه. یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت. علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊 با ناراحتی از پایگاه بیرون زد... اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد. حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید. باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که... 💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔 پدرومادرش، خانه بودند... سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت. یوسف رو به پدرش کرد. _بابا _بگو 😠 _میخام باهاتون حرف بزنم😐 کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت: _میشنوم 😠 _بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین . گذاشتین. از ارث کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐 فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست. _خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕 _ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥 باغصه گفت: _اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم. فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده. _خب بگو😊 _از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁 فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد. _تصمیمت قطعیه!؟😠 _خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔 _خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی. _باشه چشم. بفرمایین.😒 _من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠 کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد. 😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از و نه از .و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی میشی ..! 😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما حسابی باز نکن...!! با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒 _فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠 _ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒 _همینی که هست..!😡 _ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒 فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏 یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین. _الان نمیزنم.. بذار برا بعد.! کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین تو داره زندگی میکنه.. اونوقت ..!! کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد. _مامان...بزنین دیگه..!☎️😔 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت قرار بود.. برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد. بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.😟 عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده☺️ اما من پی شناخت مردان از جنس بودم هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... 😔 برای همین گفتم 😔 بابهار تومعراج قرار داشتم . عکسهای رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم. تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد آقای لشگری: _خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم☝️ _سلام بفرمایید؟ آقای لشگری: _شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟😔 _آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟ آقای لشگری: _بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟ _من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.✋ به داخل حسینیه رفتم.. کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم. هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد انگار زیر پام خالی شد 😰باچیزی که دیدم روش نوشته بود.. شهیدگمنام..😳شهیدمدافع حرم😧 کد شناسایی__________😨 روی مزار غش کردم وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم.. ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟حلقه نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...😑 به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت 🌟نماز🌟 می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... _داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: _چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: _نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: _بهتون خوش بگذره ... .😁 اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: _امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . جعبه رو گرفتم🎁 و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود ... اما با یه نگاه می تونستم بگم ... 💖امیرحسین💖 کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...😟 ادامه دارد.. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اول دوم مهر بود... سر سفره ي ناهار از رادیو 📻شنیدیم سربازای منقضی پنجاه و شش رو ارتش براي اعزام به جبهه خواسته... از منوچهر پرسیدم: _ "منقضی پنجاه و شش یعنی چی؟" گفت: _"یعنی کسایی که سال پنجاه و شش خدمتشون تموم شده." داشتم حساب میکردم خدمت منوچهر کی تموم شده که برادرش رسول اومد دنبالش و رفتن بیرون...😥 بعد از ظهر برگشت، با یه کوله خاکی رنگ... گفتم: _" اینا رو برای چی گرفتي؟" گفت: _"لازم میشه.... آماده شو با مریم و رسول میخوایم بریم بیرون." دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودن ...😊 شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: _"ما فردا عازمیم ". گفتم : _ "چی؟ به این زودي؟"😳😥 گفت: _"ما جزو همون هایی هستیم که اعلام شده باید بریم ". مریم پرسید : _"ما کیه؟"😧 گفت: _"من و داداش رسول". مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بري. ما تازه عقد کردیم اگه بلایی سرت بیاد من چی کار کنم؟" من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگم، مریم روحیه اش بدتر میشه.😔 تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خونه ي خودم.......😔 چشم هایش روي هم نمی رفت. خوابش نمیبرد. به چشم هاي🌹منوچهر🌹 نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم هاي او چه رنگی اند، قهوه اي میشی یا سبز؟انگار رنگ عوض میکردند.😍😢 دست هاي او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ي تلخی کرد. دو تا شست هاي منوچهر هم اندازه نبودند.😟😔 یکی از آنها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود. منوچهر میگفت: _"همه دوتا شست دارند من یک شست دارم یک هفتاد!". می خواست همه ي آنها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: _"فقط یک چیز توی دنیا میتواند مرا از تو جدا کند ... یک عشق دیگر، عشق به خدا، همین". فرشته بغضش 😢را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: _"قول بده زیاد برایم بنویسی." اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصتی برای این کارها نمی گذاشت. آهسته گفت: _"حداقل یک خط".😢☝️ منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد... قول داد که بنویسد،تا آن جا که می تواند... زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش رو از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم... 😭💔 نامه ها 💌رو رسول یا دوستاش که از منطقه می اومدن میاردن و نامه هاي من و وسایلی رو که براش میذاشتم کنار می رسوندن به دستش.😢💌 رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
نم‌نم‌عشق قسمت نهم مهسو صدای درزدن اومد،یاسردرروبازکرد،یکی ازخدمتکارابود،پس خائن اینه…دختره ی… +من میام بعدا مهسو  _باشه،زیادخودتوعصبی نکن پس…لطفا لبخندی زد وگفت +چشم ..یاعلی ازاتاق خارج شد و من موندم و کلی احساس و فکر و خیال… هنوزهمازجمله ای که گفته بود کل تنم درگیرآرامش میشد… * ساعت۲شب بود…دیگه ازاومدن یاسر ناامیدشده بودم…مثل شبهای دیگه… لباسم رو با یه تاپ دوبنده ی قرمز و شلوارکش عوض کردم…همیشه عادت داشتم با تاپ شلوارک بخوابم…چراغ رو خاموش و دیوارکوبها رو روشن کردم… آروم خزیدم زیرپتو وتا روی گردنم بالاکشیدمش…دستمو روی جای خالی اونورتخت کشیدم..بوی عطریاسر همه جا بود… روی تخت،روی بالش،توی کمدلباس…همه جا… بالشش رو برداشتم و بوکردم…صدای دراومد…سریعا بالش رو سرجاش گذاشتم و بی توجه به وضع لباسام اززیرپتو بیرون اومدم و با گارد گفتم _کجابودی تاحالا؟ یاسر اتاق تاریک بود ولی دیوارکوبها به من اینقدرمیدان دیدداده بودن که بتونم مهسو رو ببینم که ای کاش نمیدیدم… متوجه حرف زدنش بودم ولی نمیفهمیدم چیا میگه…این دختر واقعا نمیفهمه با من چه میکنه؟اصلا چیزی از دنیای آقایون حالیشه؟گمون نمیکنم…. نزدیکتررفتم..عصبی و کلافه بودم…مردد و دلتنگ…درونم غوغابود…دستهام میلرزیدن… آخرین بارکه این حالت رو داشتم وقتی بود که آنا میخواست من رو به گناهی عظیم آلوده بکنه…ولی الان چی؟گناه نبود… این دختر عشقم بود… عشق قدیمیم… زنم… دارمش ولی،درعین داشتن ندارمش… دستم به سمت صورتش رفت ولی یکهو مغزم فرمان داد دستم میون راه ایستاد… با آرومترین تن صدایی که ازخودم سراغ داشتم گفتم… _لعنتی،دست من امانتی…به دلم رحم کن… بعدهم به سرعت برق ازاتاق خارج شدم و به سمت حیاط دویدم… دارد http://eitaa.com/cognizable_wan
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🇮🇷🏴🏴🏴 ▪️نماهنگ بی مردم... ▪️ حاج مهدی رسولی. رهبر معظم انقلاب (حفظه ا...): بعد از مراسم خطاب به حاج مهدی رسولی: این شما کار یک ، بلکه کار چند رو کرد. 🔰. 🇮🇷🏴🏴🏴 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
927.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 🔹... 💕 همه چيز را آفريد... ✨ جز و و 💫 ؟ ✨ چون براى ... ✨ يک ، ✨ يک ، ✨ يک ، ... 💫کسی که برایت بیاورد، 💫مُسْتَحَقِّ است... ✨ ها را در ، ✨ در ... ✨ در ... 💕 ❤️... 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷