👌☘خوشبختی در پول و مقام
و ثروت نیست
خوشبختی در لبخندی
است که بر لبها
مینشانیم و نگاهایی
سرشاراز سپاس
که لذت بخش است
خوشبختی اینجاست
👌☘درنگاه و لبخند دیگران
http://eitaa.com/cognizable_wan
دانستنی ها😳
🤔آیا میدانید تمام رگ های خونی بدن ۹۷ هزار کیلومتر است🤔🤔
آیا میدانید زنان دو برابر مردان پلک میزنند🤔🤔
http://eitaa.com/cognizable_wan
سه تا برادر می خواستن مرغداری بزنن
یکی شون لجباز بوده
بهش می گن:تو شریک نیستی!
میگه:به ارواح عمه اگه شریکم نکنین پرورش روباه میزنم بغلش
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
🌷قرآن کریم ۵ بارفرموده:
باتقوا باشید،تا خوشبخت بشوید
🌷و۳ بار فرموده:
العاقبة للمتقین،یعنی عاقبت خوب،
برای کسانی است که تقوا رارعایت میکنند.
تقوا یعنی ازگناه،پرهیزکردن.🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
🎁 #هدیه_ویژه عید غدیر 🎁
🔰 #زیارت از راه دور🔰
✍️ ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین علی علیه السلام روی لینک زیر کلیک کنید تا وارد حرم شوید.
www.imamali.net/vtour
♨️ #راهنما:
👈 روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه.
👈 و در هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کرد. هر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید.
🌺 #عید_غدیر بر شما مبارک باد. 🌺
یه سری پول تقلبی چاپ کرده بودم، هر جا میرفتم میگفتن آقا این تقلبیه عوضش کن
یه بار از یکی پرسیدم از کجا فهمیدی؟خیلی طبیعیه که
گفت آره کیفیتش خوبه ولی پول واقعی کوچیکتره، این رو کاغذ A4 چاپ شده
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
اینقدر که همراه اول و ایرانسل می خوان گولم بزنن تو پیامک های تبلیغاتی شرکت کنم شیطون گولم نزده بود که گناه کنم
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💗 #به_همسرت_بگو_دوست_دارم 💗
🌸امام صادق علیه السلام
🔻الْعَبْدُ كُلَّمَا ازْدَادَ لِلنِّسَاءِ حُبّاً ازْدَادَ الْإِيمَانِ فَضْلًا
🔸هر چه محبت مرد بر همسرش بیشتر گردد، بر فضیلت ایمانش افزوده میشود.😍😍
📙وسایل الشیعه ج 20 ، ص 24
🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
#متن_کوتاه
🔷🔸💠🔸🔷
چند مورچه مسیرشان به بوم نقاشی یک هنرمند رسید، ناخواسته از پایهی بوم بالا رفتند. یکی از مورچهها قلممو را دید و گفت: «ببینین این قلم چه نقشهای قشنگ و زیبایی میکشه!» دوستش گفت: «اینا کارِ قلممو نیست، انگشتا هستن که قلم رو حرکت میدن و نقاشی میکشن.» سومی گفت: «چی میگین؟! این بازو هست که انگشتا رو تکون میده و...» بحثشان بالا گرفت.
هر کسی نظری میداد تا اینکه سؤالشان به بزرگِ مورچهها رسید. گفت: «اون نقشها نه کارِ قلموئه، نه کارِ انگشتها، نه بازو و نه حتی جسمِ هنرمند! بلکه کارِ روح لطیف و ذهنِ خلاقشه.»
ما هم مثل همان مورچهها هستیم. فکر میکنیم اعمال خوب، موفقیت و پیشرفتمون مال خودمان است.
ولی این خداست که به همه هستی میدهد، قدرت و توانایی میدهد، امید و انرژی میدهد....
🔷🔸💠🔸🔷
🌳 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅درمان #سوختگی_پای_بچه از ادرار
✍ ۳قاشق سرکه و ۳قاشق گلاب را باهم مخلوط کرده و بوسیله پنبه با آن پای بچه را شستشو دهید، سپس با روغن بادام تلخ پای بچه را چرب کنید.
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_619
یعنی چه؟
مفهوم حرف مادر سوفیا را نمی گرفت.
-خاله جون خوبی؟
صدای گریه اش را از پشت آیفون شنید.
هول شد.
نگاهش را به پژمان دوخت.
پژمان از حالت چهره اش فهمید که اوضاع اصلا خوب نیست.
-خاله جون درو باز می کنی؟
صدای تیک باز شدن در آمد.
آیسودا دستی برای پژمان تکان داد و داخل شد.
خانه شبیه ماتمکده بود تا خانه!
قلبش از استرس شروع به تند تپیدن کردن.
حس می کرد اتفاق که نه، فاجعه ای رخ داده.
-خاله جون...
زن بیچاره با حال نزاری از خانه بیرون آمد.
صورتش از گریه سرخ بود.
آیسودا به سمتش دوید.
محکم بغلش کرد.
-قربونت برم خاله، چی شده؟ این چه حالیه؟
-سیاه بخت شدیم، بیچاره شدیم رفت.
-الهی من قربونتون برم، از چی حرف می زنین؟ شور انداختین به دلم.
زن بیچاره انگار نای نفس کشیدن هم نداشت.
تنش پر از زخم شرمندگی بود.
انگار بخواهد راهی پیدا کند که فقط خودش را خلاص کند.
-خاله جون حرف بزن، دلم داره ضعف میره از دلشوره.
-سوفیا نیست، رفته، فرار کرده.
دستان آیسودا خشک شد.
شاید هم یک هو آب یخ روی سرش ریختند.
حالش به شدت بد شد.
انگار گوش هایش اشتباهی شنیده باشد.
با لکنت گفت:شو...خی..می...کنین؟
زن بیچاره فقط گریه کرد.
تن عقب کشید و عین مادرمرده ها با دو کف دست روی پاهایش می کوبید.
آیسودا فورا دستانش را گرفت.
-چطوری؟ چطوری؟
-با یه پسره رفته؟ رفتن خارج، رفتن اونجا به خوشی هاشون برسن.
ته دلش خالی شد.
پس زیر سر آرش بود.
همانی که هیچ وقت حس خوبی به او نداشت.
باور نمی کرد سوفیا به همین راحتی قید همه چیز و همه کس را زد که فقط با آن مرد باشد.
حالش بد شد.
دست و پایش جان نداشتند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_620
سوفیا خطا کرد.
به همه چیز پشت کرد.
فقط برای یک مرد؟
درست بود که خودش هم دیوانه وار پژمان را دوست داشت.
ولی پژمان خانواده اش بود.
او نه پدری داشت نه مادری!
حتی اگر قرار بود روزی انتخاب هم کند سعی می کرد طرفین را به وجود همدیگر عادت بدهد.
نمی خواست هیچ کدام را از دست بدهد.
فرار راه حل ماجرا نبود.
اصلا چرا فرار؟
مگر خانواده ی سوفیا مخالف این وصلت بودند؟
مگر اتفاقی افتاده بود؟
گریه نکرد.
اما تمام تنش شوک بود.
انگار خون نمی آمد و برود.
صدای مادر سوفیا درون سرش زنگ می زد.
یک دم شیون می کرد.
حق هم داشت.
دخترش آنقدر عاقل و بالغ بود که این کار از او سر نزد.
ولی...
نگاهش را به حوض مستطیلی کوچک حیاط دوخت.
شمعدانی های سرخ پر نشاط تر از همیشه به نظر می رسید.
نسیم خنک و آرامی هم تنشان را به بازی گرفته بود.
برعکس خانه ی حاج رضا که پر از دار و درخت بود.
خانه ی سوفیا خشک بود.
یک باغچه ی کوچک که درخت انگوری از دیوار بالا رفته تنها سبزی حیاط به حساب می آمد.
-خاله جون...
نمی دانست با چه کلماتی زن بیچاره را آرام کند.
حق هم داشت.
غیر از نگرانی برای سوفیا جلوی حرف و حدیث مردم را چطور می گرفتند؟
اگر کسی سراغ دخترشان را می گرفت؟
عجب مصیبتی بود.
از این ها گذشته، اصلا حال سوفیا خوب بود؟
اتفاقی برایش نیفتاده؟
خدایا او فقط دوستش بود این همه نگران بود.
مادرش و خانواده اش چه می کشیدند؟
لب گزید.
نگاهش هنوز به حوض بود.
-به پلیس خبر دادین؟
-آبروریزی میشه.
-خاله جون بحث دخترتونه، شاید طرف گولش زده، شاید به زور بردتش، بذارید پلیس کمکتون کنه.
-باباش دل چرکین شده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✍امام رضا علیهالسلام:
هرگاه خواستگاری آمد که دیندار و با اخلاق بود خواسته اش را بپذیر و از تنگدستی اش هراسی به دل راه مده.
📚بحارالانوار،۱۰۳،ص۳۷۲
http://eitaa.com/cognizable_wan