#فراری #قسمت_636
هیچ کس تا الان جلوی یوسف زبان درازی نکرده بود.
خب جای تعجب هم نداشت.
این دختر هم بچه ی همین پدر بود.
هر دو نترس.
آیسودا شماره ی پژمان را گرفت.
خدا خدا می کرد بردارد.
به محض شنیدن صدای خسته و گرفته اش قلبش پر شد.
بغض کرد.
-عزیزدل من...
صدای پژمان پر جانش شد.
-آیسودا...
بغض آیسودا بزرگتر شد.
-خوبم عزیزم، خوبم قربونت برم، فقط یه آدرس میدم بیا اینجا، خودت میدونی چه خبره.
یوسف به سمتش آمد.
گوشی را از آیسودا گرفت.
گوشی را به سمت آرش پرت کرد.
-آدرس بده بیاد.
آرش گوشی را گرفت.
بدون سلام و علیک فقط آدرس داد.
تاکید هم کرد که باید تنها باشد.
تمام را قطع کرد.
آیسودا با چشمانی دریده نگاهشان کرد.
-خب که چی؟ این مسخره بازی ها و گروگان گیری ها برای چیه؟
-یکم زبون به دهن بگیر دختر.
یوسف کلافه بود.
نمی دانست باید چه کند؟
همه چیز بهم ریخته بود.
یکهو چشم باز کرد و دختری را مقابلش دید که به شدت شبیه کتایون بود.
زنی که عاشقانه می پرستیدش.
ولی درون یک شب بارانی از خانه فرار کرد.
فقط از ترس اعتیاد او...
از ترس اینکه آنها را بفروشد.
قمار می کرد.
ولی قرار نبود زن و دخترش را بدهد.
اصلا چه کسی ناموسش را می داد؟
با همان ماشینی که فرار کرد، فردایش ته یک دره پیدایش کردند.
هیچ کس درونش زنده بیرون نیامد.
جنازه ها آنقدر سوخته بود که کسی فر نمی کرد زنده باشند.
و حالا...
داشت دیوانه می شد.
دوباره روی مبل روبروی آیسودا نشست.
باید فکر می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_637
باید تصمیم می گرفت چه کند؟
دخترش شوهر داشت.
عملا شوهرش همه کاره اش بود.
ولی او زورش می چربید.
باید طلاقش می داد.
باید دخترش را نگه می داشت.
بیست و خورده ای سال...
باید حداقل تنها یادگاری زنش را نگه می داشت.
دستی به صورتش کشید.
آیسودا عین یک جغد نگاهش می کرد.
-چته دختر؟
-می خوام باور کنم تو بابامی.
-لزومی نداره.
-چرا؟ می ترسی دخترت نباشم و رویایی که تو این یه ساعت برای خودت بافتی از بین بره؟
-بهت گفتن خیلی حرف می زنی دختر؟
-بذار برم تا صدامو نشنوی.
مطمئن بود دخترش است.
حتی لحن حرف زدنش هم عین مادرش بود.
جدا از اینکه چهره اش عین یک سیب نصف شده با کتایون بود.
خوشحال بود که زنده است.
که حداقل دخترش را دارد.
نمی گذاشت دوباره از او بگیرندش.
حتی اگر قرار بود کنار شوهرش بماند باید درون همین عمارت جلوی چشمش باشند.
مهم نبود آن پسر بچه ی ارسلان نوین است.
مهم الان خودش بود و امید تازه ای که داشت.
آیسودا که از سکوت خوشش نمی آمد رو به آرش گفت: دوست من کجاست؟
آرش حرفی نزد.
اصلا جلوی یوسف جرات حرف زدن نداشت.
آیسودا اینبار یوسف را خطاب قرار داد.
-بهش بگو دوست من کجاست؟ این عوضی اونو از راه به در کرده.
-دوستش کیه آرش؟
-همون دختری که دو روز پیش آوردم عمارت.
یادش آمد.
خیلی هم سروصدا می کرد.
تا یک فصل کتک نخورد صدایش نخوابید.
-قیدشو بزن.
آیسودا برآشفت.
-یعنی چی؟ چه بلایی سرش آوردین؟
-حالش خوبه.
-می خوام ببینمش.
-پاتو از گلیمت درازتر نکن دختر.
حرصش گرفت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔴 #اخلاق_همسرداری
💠 آقایون سعی کنند در منزل، کارهای شخصیتان را خودشان انجام داده و حتیالامکان به دیگران #دستور ندهند.
💠 با این کار اقتدار و ابهت خود را بیشتر کرده و باعث محبوبیت بیشتر شما میگردد.
💠 اقتدار و #ابهت خود را در جای خود و بزنگاههای زندگی خرج کنید.
💠 و البته اگر شوهر و پدر خانه دستوری بدهد باید اقتدار و ابهت او را با #اطاعت، حفظ نمود.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
9.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری خاص و باورنکردنی از خلقت خدا در زمین ،
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
فحش و توهین نااهل نباید ما را ناراحت کند، و از راه و مقصد سست و دلسرد نماید. خانه نشستن و عمل به تکلیف کردن هیچ ناراحتی ندارد، ولی اشتهار(معروفیت) باطل و شادی، در صورت عمل بر خلاف تکلیف و وظیفه، خطرناک است و ناراحتی[و پشیمانی] دارد.
📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٢١١
👈 http://eitaa.com/cognizable_wan🌷
#خواستگار_مومن
💠 حسيـن بن بشـار میگـويد ، به امـام جواد علیه السـلام نامه اى نوشتم تا در مورد #ازدواج از ایشان سـؤال كنم ، حضرت در جوابم نگاشت:
🔸 اگر #خواستگارى برايتان آمد كه از ديانت وامانت اوراضى هستيد، به او زن بدهيد و اگر او را ردّ كنيد و اين دو شرط را در نظـر نداشته باشيـد سبب فتنه و فساد بزرگى خواهد شد.
📚 التهذيب، ج ۷، ص۳۶۸
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟
گفت:ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
💐1.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
💐۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
💐٣.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ
💐۴.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
💐۵.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣن ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽكنم.
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
صبح داشتم تلویزیون میدیدم مجری گفت پاشو اولین کار مثبت امروزتو انجام بده
منم پا شدم رفتم تلویزیونو خاموش کردم
😂 http://eitaa.com/cognizable_wan 🐒
از عارفی پرسیدند. از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟ او جواب داد :
اگر برای امام زمانت کاری می کنی یا تبلیغی انجام میدهی و خلاصه قدم برمی داری و به ظهور آن حضرت کمک میکنی، بدان که بیداری؛ و الّا اگر مجتهد هم باشی درخواب غفلتی!
http://eitaa.com/cognizable_wan
گل مراد میخاسته آمپول بزنه میپرسه چقدر میشه ؟
تزریقاتیه میگه هزار تومن!
میگه پونصد میدم شما فقط آمپولو نگه دار من خودم عقب عقب میام!!😂😂😂😂😂😂
♧♧♧♧♧♧
😝
👚@cognizable_wan
👖
#فراری #قسمت_638
-نمی تونی سعی کنی که خفه بشم.
امان از دست زبان این دختر.
-اون دوستمه...
آرش زبان باز کرد و گفت: دوستی که می فروشدت به چه دردی می خوره؟ کسی که در اصل آمار همه چیزتو داد سوفیا بود.
آیسودا وا رفت.
متعجب به آرش نگاه کرد.
-یعنی چی؟
-نمی خواست تنهایی دزدیده بشه و بلایی سرش بیاد.
قلب هری پایین ریخت.
انگار حالش بد شده باشد.
یوسف زیر چشمی نگاهش می کرد.
پس این دوستی برای دخترش ارزشمند بوده.
-وگرنه من نمی دونستم تاریخ دقیق عروسیت کیه؟ و چه عروسی میری.
سرش پایین آمد.
انگار روی گردنش سنگینی کند.
دوباره قلبش تیر کشید.
دست روی قلبش گذاشت و شروع کرد مالیدن.
چرا همه را شبیه خودش می دید؟
سوفیا دوستش بود.
دوستش داشت.
برایش مایه گذاشته بود.
آخر چرا؟
زیر لبی گفت: چرا؟
آرش با غرور گفت: ساده اس، هنوز عاشق شوهرته.
انگار به قلبش تیر زدند.
آوار شد.
سوفیا هنوز چشمش دنبال پژمان بود؟
قلبش بیشتر تیر کشید.
این بار انگار واقعا می خواست پدرش را در بیارود.
یوسف به سمتش خم شد.
-چت شد دختر؟
-قلبم تیر می کشه.
رنگ یوسف پرید.
کتایون هم گاهی همین حال می شد.
بلند شد و به سمتش رفت.
-آرش برو براش آب بیار.
کنارش زانو زد.
-دوتا نفس عمیق بکش دختر.
آیسودا جیغ خفه ای کشید.
-درد داره لامصب.
-میگم دو تا نفس عمیق بکش.
همان کاری که گفت را انجام داد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃 #بدانید
💦🍃از خوردن تخم مرغ به همراه تن ماهی و ماهی بپرهیزید
✍خوردن همزمان این دو ماده غذایی باعث قولنج، باد بواسیر و دندان درد می شود
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕 http://eitaa.com/cognizable_wan