1.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وااای عالی بود. 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
1.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حاجی قناری آوردم براتون😁
تا حالا دیده بودین؟
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
دختر خطاب به نامزدش : می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم...
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد
به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد ، گفت: آخه چرا؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد.😩
پرستار: شوخی کردم بابا
رفته بشاشه الان میآد!!!
وجدانن من خودم فکر نمیکردم داستان اینطوری تموم شه
ولي بالاخره آدمیزاده دیگه دستشوییش میگیره 😂😂😂😂😂
Join👇
👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
2.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دریا اولین عشق مرا بردی ❤️
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
💁🏼♀ عمه ام تو اینستاگرام یه پیج زده دستبندای📿 دست ساز خودشو میفروشه💰
🤦🏻♀ مامانم ام یه پیج فیک باز کرده میره زیر پستاش مینویسه همینو تو مترو میدن 5 تومن 😐😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
اهل دلي ميگفت :
تاريخ تولدت مهم نيست،
تاريخ تحولت مهمه.
اهل کجا بودنت مهم نيست،
اهل و بجا بودنت مهمه.
منطقه زندگيت مهم نيست،
منطق زندگيت مهمه.
درود برکسانی که
دعا دارندو ادعا ندارند
نيايش دارند و نمايش ندارند.
حيا دارند و ريا ندارند.
رسم دارند و اسم ندارند.
❣http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 گوش کنیم به گفته رسول خدا صلی الله علیه و سلم که فرمودند:
«اگر با میخ آهنی در سر یکی کوبیده شود بهتر است از این که زن غیرمحرم را لمس کند»
🔸 بسیاری از زنان و مردان مسلمان هستند که بر خود ستم می کنند و با غیر محرم دست می دهند، و عذرهایی می آورند که از گناه زشت تر هست!!!
🔹 می گویند: دلمان پاک است!!!
گویا قلبشان از قلب رسول خدا صلوات الله علیه پاکتر است!
و می گویند اصل نیت انسان است!!!
🔸 آیا (نعوذبالله) به خداوند می خندند؟
🔹 وقتی اصل عمل گناه است، پس نیت به چه کار آید؟
🔸 برادر و خواهر مسلمان توجه کن: اگر با اره سرت را نصف کنند بهتر است برایت تا با نامحرم دست بدهی.
برادر عزیز :
❌دختر عمو
❌دختر عمه
❌دختردایی
❌دخترخاله
❌زن برادر
❌خواهرزن
🔹 تمام این زنها برایت نامحرم، و دست دادن با آنها و غیر از آنها حرام است.
و خواهر گرامی آگاه باش :
❌پسر عمو
❌پسرعمه
❌پسردایی
❌پسرخاله
❌برادرشوهر
❌شوهر خواهر
🔸 دست دادن با تمام این مردها و نامحرمان دیگر، برایت حرام است.
گفتار مؤمنان وقتى به سوى خدا و پيامبرش خوانده شوند تا ميانشان داورى كنند تنها اين است كه مى گويند :
سمـــعنا واطــــعنا (شنيديم واطاعت كرديم) اينانند كه رستــگارنــد (51)
📚 سوره نور🌺
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
طول روز یه مرد
😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😕😕❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
طول روز یه زن
📞😄😍😊😘😜?💃?📞😁😳😂😭😰😱😓😡📞😋😆😵😏😇😉😗😌😳📞😀😜😭😞😫😡📞😜😲😕😠😍😘😳💃?📞?😀😃😄☺😙😞📞😂😢😋😡💌💃😌😘😍💓😋😅😂😘😍😊😃💋😁😘📞😔📞😃📞😒😌😫😫😫😫😫😫
اون سه تا قلب مردا مال زمانیه که ننشون زنگ میزنه 😂😂😂😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
#فراری #قسمت_649
تن صدایش از هیجان می لرزید.
پژمان خنده اش شدت گرفت.
عاشق همین دیوانه بازی هایش بود.
-بریم خونه.
**
بلاخره این لباس را پوشید.
سفیدیش حسابی برای قلبش آرام بخش بود.
دسته گل قرمزش را درون دستش فشرد.
پژمان پایین منتظر بود.
ولی این بار تا تصویر پژمان را از آیفون آرایشگاه ندید پایین نرفت.
مار گزیده بود.
ترجیح می داد احتیاط کند.
اصلا تا مدت ها بدون پژمان هیچ جا نمی رفت.
می ترسید.
هر بار که قدمی به پژمان نزدیک می شد بلایی به سرش می آمد.
انگار طالعش نحس بود.
یا شاید هم به قول مادرش بخت و اقبال نداشت.
به محض باز شدن در آرایشگاه به سمت پژمان پرواز کرد.
پژمان با چشمان براق نگاهش کرد.
-چقدر خوشگل شدی.
آیسودا لبخند زد.
-ممنونم عزیزدلم.
دوربین فیلمبردار به دنبالشان بود.
نمی توانست زیاد حرکات خاص خودشان را داشته باشند.
اول از همه آتلیه رفتند.
کار که تمام شد به سمت گلخانه رفتند.
جایی که پژمان آماده کرده بود.
فضا با فانوس ها روشن شده بود.
همه چیز زیادی رمانتیک بود.
مهمانانشان کم بود.
انتخاب خودش و آیسودا بود.
شاید حدود صد نفر مهمان.
خاله سلیم برایشان اسپند دود کرده بود.
دور سرشان چرخید.
صدای جیغ و سوت می داد.
بلندگوها که آهنگ پخش می کردند صدایشان سرسام آور بود.
به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند.
ولی این وسط آیسودا چشم چرخاند تا مردی را ببیند که ادعای پدر بودن می کرد.
ظاهرا هنوز نیامده بود.
جریان را با حاج رضا و عمویش در جریان گذاشته بود.
آن دو سکوت کردند.
ولی ظاهرا کمی از آینده می ترسیدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_650
کنار گوش پژمان گفت: نیومده.
پژمان به آهستگی گفت: مطمئنم میاد.
-از کجا؟
پژمان جوابش را نداد.
ولی ظاهرا خیلی مطمئن بود.
آنقدر که واقعا حرفش عملی شد.
یوسف درون یک کت و شلوار مارک مشکی رنگ داخل شد.
پاپیون سیاه رنگی زده بود و نگاهش براق.
خیلی ها نمی شناختنش.
ولی همان هایی هم که می شناختنش از ترس نفسشان رفت.
انگار توقع دیدنش را بعد از این همه سال نداشتند.
چهره اش هنوز هم جوان و جذاب بود.
مستقیم بی توجه به بقیه به سمت عروس و داماد رفت.
عمویش یحیی فورا دستش را مقابل ژاکلین گرفت.
انگار می ترسید توجه یوسف را جلب کند.
ابدا نمی خواست یوسف بداند یک دختر دیگر هم دارد.
یوسف چهره اش باز بود.
ولی لبخندی روی صورتش نداشت.
پژمان و آیسودا به احترامش بلند شدند.
آیسودا فورا گفت: فکر نمی کردم که بیاین.
-امشب شب عروسی تنها دخترمه.
پژمان نگاهش روی یحیی ماند.
یوسف دست درون جیبش کرد و جعبه ای درآورد.
یک گردنبد تمام جواهر بود.
آیسودا حیرت زده به گردنبد نگاه کرد.
واقعا زیبا بود.
-خیلی خوشگله.
یوسف لبخند زد.
-خوش اومدی یوسف.
صدای حاج رضا بود.
نگاهش به سمت برادر زنش برگشت.
چقدر رضا پیر شده بود.
دستش را به سمتش دراز کرد.
-پیر شدی رضا.
لبخند دستش را به گرمی فشرد.
نه پژمان و نه آیسودا هیچ کدام در مورد خلاف های یوسف حرفی نزده بودند.
سوفیا هم که از ترسش پایش را از خانه بیرون نگذاشت.
یحیی هم بلاخره دل کند و جلو آمد.
-خوش اومدی داداش.
-چقدر آدم آشنا اینجا می بینم.
حرفش تلخ بود.
و البته کنایه ی واضحی از آدم هایی که تنهایش گذاشتند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
http://eitaa.com/cognizable_wan
بنده اے ” خدا ” را گفت:
اگر سرنوشت مرا تو نوشتہ اے!
پس چرا دعا ڪنم؟
” خداوند ” فرمود:
شاید نوشتہ باشم …!
هر چہ ” دعا ڪرد ”
🌺🌻🌺🌻🌺🌻
http://eitaa.com/cognizable_wan