#فراری #قسمت_672
دوباره گروه سرود هماهنگ با هم گفتند.
همان موقع پولاد سوار بر ماشین کنار دیوار خانه توقف کرد.
از دیدن این جمعیت تعجب کرد.
نمی فهمید چرا جمع شده اند.
از ماشین پیاده شد.
همه دانه به دانه سلام دادند.
-سلام آقای مهندس.
پولاد دستش را بالا برد و برایشان دست تکان می داد.
از دیدن پوپک تعجب نکرد.
پس برای معلم آمده بودند.
نگاهی به قیافه ی پوپک انداخت.
دختر بیچاره هم خجالت می کشید هم می خواست بخندد.
کنارش ایستاد.
-بخند، این جماعت سخت گیر نیستند.
پوپک از گوشه ی چشم به پولاد نگاه کرد.
پولاد سویچ را درون انگشت اشاره اش چرخاند.
وارد حیاط و پس از آن اتاق ها شد.
پوپک برنگشت نگاهش کند.
-من با اجازه تون باید برم داخل.
خاله باجی با گاوهایش در حال آمدن بود.
با دیدن این جماعت هی بلندی گفت.
همه از سر راهش بیرون رفتند.
-چه خبره اینجا؟ شور گرفتین؟
با چوبی که دستش بود با آرامی پشت یکی از گاوها کوبید.
-برید کنار، سر راهو گرفتین.
پوپک از گاو می ترسید.
چشمش بخاطر گاو حسنعلی ترسیده بود.
فورا عقب رفت.
گاوها به محض اینکه داخل حیط شدند خودشان به سمت طویله رفتند.
خاله باجی ایستاد و گفت:دیدین، شناختین؟ راتونو بکشید برین پی زندگیتون.
رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر.
پوپک دستی برای همه تکان داد و داخل شد.
خاله باجی هم پشت سرش در را بست.
آسمان گرفته بود.
ابر پهنه ی آسمان را کاملا پوشانده بود.
پوپک نفس عمیقی کشید.
احتمالا باران در راه بود.
پوپک داخل اتاق شد.
پولاد پای سماور ایستاده در حال ریختن چای بود.
-برای تو هم بریزم؟
مرد رکی به نظر می رسید.
ابدا هم از شما و جمع استفاده نمی کرد.
با این حال خیلی جدی و سرسخت بود.
ابدا نمی خندید.
شوخی نمی کرد.
نگاهش هرز نمی رفت.
#فراری #قسمت_673
نگاهش هیچ برقی نداشت.
انگار فقط نفس بکشد.
-ممنون میشم.
کنار سماور همیشه استکان های کمرباریک شسته شده درون یک کاسه ی استیل گذاشته بود.
یکی را برداشت و برای پپک چای ریخت.
به سمتش گرفت.
پوپک با خجالت استکان را گرفت.
بعد از چند روز حالش خیلی خوب شده بود.
بخیه ها جوش خورده و دیگر خونریزی نداشت.
امروز قرار بود وسایلش را جمع کند و به طبقه ی بالا ببرد.
نمی خواست خانم معلم را معذب کند.
-دستتون درد نکنه.
-نوش جان.
-کجا دارین سدسازی می کنین؟
دیروز خاله باجی یک ساعت در حال تعریف از پسرش بود.
از کارهای مهندسی و پروژه جدیدش.
-کمی از روستا دوره.
-خیلی دوس دارم ببینم.
-هر وقت دوس داشتی بگو ببرمت.
پوپک ذوق زده نگاهش کرد.
-خیلی ممنونم.
پولاد حتی لبخند هم نزد.
بعد از آیسودا خیلی چیزها برایش تمام شده بود.
دختری که چندین سال دیوانه وار دوسش داشت.
البته که اواخر این عشق، اگر همه چیز خراب شد مقصر خودش بود.
و حالا پوپک...
خانم معلم جدید و خوش چهره...
بیشتر از اینکه معلم بودنش به چشم بیاید زیبایی چهره اش به چشم می آمد.
البته نه از آن زیبایی های اساطیری...
یک زیبایی معمولی که به دل بنشیند.
تن صدایی عین بهشت...
با اینکه بیشتر وقت ها با خجالت حرف می زد...
درون صدایش لرز می افتاد...
ولی تن صدایش جوری بود که ناخودآگاه وحوش می شدی.
ولی با همه ی این جذابیت ها، برای پولاد هیچ چیزی نداشت.
انگار دیگر نمی توانست دختری را دوست داشته باشد.
با دختری احساس راحتی کند.
همه ی دخترها یکی بودند.
بدون هیچ جذابیتی!
استکان خالی شده ی چایش را پای سماور گذاشت.
خاله باجی دم طویله ایستاده بود و با گاوهایش سروکله می زد.
صدایش تا اینجا هم می آمد.
پوپک به صحبت کوتاهش با پولاد حساس بود.
هربار که می خواست بیشتر با آقای مهندس آشنا شود پولاد می گذاشت و می رفت.
عین الان که با تمام شدن چایش به اتاقش رفت.
نمی دانست ذاتا کم حرف است یا از او خوشش نمی آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁http://eitaa.com/cognizable_wan 🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قسمت_674
از بی هم صحبتی خسته می شد.
حداقل پولاد با سواد بود و شهری.
خیلی چیزها می دانست.
می توانست در مورد هرچیزی با او صحبت کند.
از کار و پروژه اش تا کتاب هایی که خوانده بود.
ولی پولاد هیچ تمایلی به هم صحبتی نداشت.
پوپک مدام سعی می کرد.
ولی دست آخر پولاد با چندتا جمله ی کوتاه سرو ته اش را حرف را بهم می آورد.
درست عین الان.
استکان خالی شده اش را همراه استکان پولاد برداشت.
زیر شیر سینک شست و درون کاسه ی کنار سماور گذاشت.
خانه عین همیشه تمیز بود.
خاله باجی به شدت تمیز و وسواس بود.
ابدا نمی گذاشت خانه کثیف باشد.
پوپک وارد اتاق خودش شد.
گل های وحشی که چند روز پیش چیده بود را از لیوان درآورد.
حسابی پلاسیده شده بودند.
همه را درون سطل آشغال ریخت.
کارتن کتاب هایش را باز کرد.
بیکاری می خواست کتاب بخواند.
صدای بهم ریختن وسایل می آمد.
کارتن را رها کرد و بیرون آمد.
پولاد چند کارتن را بیرون اتاق گذاشته بود.
انگار می خواست به اتاق بالای پشت بام نقل مکان کند.
کنار در اتاقش ایستاد.
-کمک می خواین؟
-ممنون.
همین؟
انگار زبان این مرد را با وزنه بسته بودند.
ابدا در مصرف کلمات اسراف نمی کرد.
چطور می توانست این همه خوددار باشد.
او که نمی توانست.
-ولی بذارید کمکتون کنم.
وارد اتاق شد.
-با اجازه!
پولاد با کسل کننده ترین نگاهش، چشم به او دوخت.
عجب دختر سمجی بود.
هرچه سعی می کرد کاری به او نداشته باشد باز بحثی یا کاری پیش می آمد که خودش را دخالت بدهد.
-بذارید لباس هاتونو تو ساک بذارم.
-خودم می ذارم.
پوپک وا رفته نگاهش کرد.
-خب انگار از بودنم اینجا راضی نیستین...
ناراحت نشد.
در اصل خجالت زده بود که مدام خودش را در هر چیزی دخالت می داد.
-ببخشید.
از ااتاق پولاد بیرون رفت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_675
پولاد پوفی کشید.
می خواست ابرویش را درست کند چشمش را هم کور کرد.
به دنبالش نرفت.
بعدا صحبت می کرد.
فعلا اتاقش مهم بود.
همین رفتن هم برای معذب نکردن این دختر بود.
وگرنه او که درون اتاقش جایش خوب بود.
مشکلی هم نداشت.
تمام لباس هایش را بدون اینکه تا بزند درون ساکش چپاند.
مطمئن بود چروک می شود.
ولی نگران نبود.
اتوی مسافرتی همراه خودش داشت.
جای بخیه هایش تیر ملایمی کشید.
مثلا خوب شده بود.
با این حال گاهی تیر خفیفی می کشید.
زیپ ساک را بست.
اتاق را کاملا از وسایلش خالی کرد.
پله ی اتاق بالا کنار حمام بود.
چندین بار رفت و آمد تا بلاخره همه را بالا برد.
حالا مانده بود چیدنش که حوصله اش را نداشت.
خاله باجی این کار را برایش می کرد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
کله ی ظهر بود.
این دختر کجا رفت؟
از پنجره ی اتاقک بالا که تقریبا به کوچه های روستا دید داشت نگاه کرد.
نبودش.
اخم هایش را درهم کشید.
کجا رفت؟
از پله ها سرازیر شد.
مطمئن بود که ناراحت شده.
هرچند که قصد ناراحت کردنش را نداشت.
به طبقه ی پایین که رسید خاله باجی هم داخل شد.
-کجا؟
-میرم بیرون.
خاله باجی گردن کشید پوپک را ببیند.
زیر لبی در حالی که با خودش حرف می زد گفت:این دختره کجاس؟
داخل شد.
ولی پولاد بدون اینکه در مورد پوپک حرفی بزند بیرون رفت.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
با عجله بیرون رفت.
عجب دختر نازک نارنجی بود.
فکر نمی کرد به این زودی قهرکند.
پیاده از کوچه پس کوچه گذشت.
عجب دختر دیوانه ای بود.
پس کجا رفت؟
از بس این ور و آن ور نگاه کرد خسته شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره ﺯﺑﻮﻧﺶ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﻚ ﮔﻴﺮ ﻣﻴﻜﻨﻪ، ﻣﻴﺒﺮﻧﺶ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯﺵ ﻣﻴﭙﺮﺳﻦ: ﺯﺑﻮﻧﺖ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻋﺎﺑﺮﺑﺎﻧﻚ ﭼﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮد؟
ﻣﻴﮕﻪ : ﻛﺎﺭﺗﻢ ﺭﻭ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﻤﺎﻳﻴد
ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻄﻬﺮ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺩﮐﺘﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﯼ ﺗﺎﻻﺭ ﻭﺣﺪﺕ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻗﻄﻌﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﻐﺰﯾﻬﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﺗﺸﯿﻊ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
387.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طرف تله گذاشته ، می خواسته بفهمه کیه که مرغاشو می دزده ! 😳
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🔸🔹🔸🔹
#سياست_هاى_زنانه
خانومای با سیاست!
🔰 حواستون باشه که اگر دایما از همسرتون بپرسید:
💮منو دوست داری؟
💮همه چی خوبه؟
💮من خوشکل ام؟
💮هیکلم خوبه؟
و سوال های مشابه این سوال ها...
🔰 به یادشون میارید که شایدم واقعا خوب نیست!
شاید ایرادی داره!!!
اتفاقا برعکس باید انجام بدین؛ هر از گاهی که جلوشون هستید
برین جلوی آینه و از خودتون تعريف كنيد
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
#سیاست_های_همسرداری
📢راهکار برای داشتن رابطهای محکمتر و خوشایندتر
1⃣گوش کنید، با همه وجود
اگر به حرفهای شریکتان به عنوان یک سخنگوی ارزشمند و قابل احترام گوش کنید، فکر نمیکنید که این هدیهی بزرگی برای او است؟
2⃣ذهنیت مثبتی داشته باشید
به عقب برگردید و به اتفاقات خوب در رابطه فکر کنید و از مسائل جزئی و بیخود بگذرید.
3⃣نیازهای شریکتان را در اولویت قرار دهید
سعی کنید اصلاً حرفش را قطع نکنید و بگذارید اول او حرف بزند، این یعنی که به او احترام میگذارید و نیازهای او برای شما در اولویت است.
4⃣برای کارهایی که انجام میدهد ارزش قائل باشید
از ترفند «او میداند که من از آن مسئله خبر دارم» دیگر استفاده نکنید. در هر حال این را به او بگویید.
5⃣در جملاتتان از «من» استفاده کنید
به جای صحبت کردن با حالت تهاجمی که پر از «تو» است، سعی کنید برای ابراز حس واقعیتان بیشتر از «من» استفاده کنید.
ڪلیڪ ڪنید👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺
🍂🌺🍂 👫
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#سیاستهای_رفتاری
✅ يه قانون هایی هست که برای همه ی مردهای نرمال جواب میده
1⃣ تاييد کردنش در برابر دیگران
2⃣ تعريفش رو کردن در جمع
3⃣ خردش نکنین به خاطر اشتباهش
4⃣ بگذاريد فکر کنه مرد سالاریه تو خونتون. ولی ریز ریز مدیریت کنین
5⃣ مقايسشون نکنین با مردهای دیگه
6⃣ نرم باشید باهاشون لج نکنید
7⃣ نيازتون رو بدون وظیفه گذاری بیان كنيد
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
#زناشویی👙
❌خانم ها حتما مطالعه کنند👇👇👇
➖سرد و بی روح نباشین بد نیست گاهأ شما شروع کننده رابطه ج. ن. س. ی. باشین.
➖خوبه که گاهی با روشن کردن یه شمع معطر وپخش موسیقی آرام فضای دلنشینی برای یه رابطه بیاد موندنی ایجاد کنین
➖لباس قرمز شما رو جذاب تر میکنه.
➖گاهی ماساژ شونه ها و پشت با روغن
معطر بهش آرامش هدیه میدین
➖وقت خواب حتما حتما لباس خواب نازک بپوشین
➖در هنگام شب کرم و ماسک صورت هم بمونه برای فرصتای دیگه ، وسواس رو کنار بذارین، بدترین کار اینه که منتظرش بذارین
➖توی رابطتون دستور ندین و مراقب نباشین آزادی عمل ،لذت رو بالا میبره
➖یا لاک نزن یا درست بزن و یا تمیز پاک کن
➖لباسای رنگ و رو رفته شل و وارفته رو بندازین دور
➖گاهی لباسای مهمونیتو یا کفش 20سانتیتو بپوشو به استقبالش برو .
➖از خودتون تعریف کنین با هم که تو آینه نگاه میکنین ژست بگیرو بگو چه اندامی یا چقد خوشگلم
➖عاشق اندامتون باشین هیچ وقت پیشش از چاقی ولاغری گله نکنین
➖اگه بچه دارین بد نیست برای داشتن لحظات فانتزی و بی دغدغه اونا رو ساعاتی به شخصی مطمئن بسپارید
➖براش گاهی برقصید
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف با مامورای ۱۱۰ دعواش میشه
میزنه یکیشون رو میکشه
فرار میکنه ….
چند ساعت بعد زنگ میزنه ۱۱۰ میگه :
می بینم که ۱۰۹ تا شدین !😙
😍http://eitaa.com/cognizable_wan