فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنویس اینجانب سیدعلی حسینی خامنه ای شهادت میدهم که قاسم ابن الحسن در کربلا نبود. 😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض میکرد که زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.
این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر میرسید هر مشکلی که حل میشود، یک مشکل دیگر به دنبالش میآید.
پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد، او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد، زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینیها را در یک کتری، تخم مرغها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت، سپس ایستاد تا آنها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.
دختر غر میزد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه میکند، پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد، پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت، تخم مرغ ها را نیز داخل یک ظرف دیگر گذاشت و قهوهها را ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت.
سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی میبینی؟ دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه؛ پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینیها دست بزن، دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شدهاند.
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند، زمانی که تخم مرغها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شدهاند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. مزه و عطر خوش قهوه لبخند را به روی لبهای دختر آورد، سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود، سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت میکرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.
با این حال، دانه قهوه خاص بود، وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.
تو در مواجهه با مشکلات زندگی کدام یک از این سه مادهای؟! در نبرد بین روزهای سخت و انسان های سخت، این انسان های سخت هستند که می مانند نه روز های سخت!
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه مرحله از زندگی هم وجود داره که بهش میگن "بی تفاوتی ناشی از صبر بیش از حد" که دیگه مثل گذشته برای نبودن ها بی قراری نمیکنی و قبول کردی کاری از دستت برنمیاد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی اوقات بر سر راه ِ آدمیزاد آدم هایى قرار می گیرند که فراتر از یک دوست معمولی هستند، كه می شود با آنها به هر چیز احمقانه ای بخندی...
دوست هایی هستند در زندگی که بی دغدغه، می شود بدون نقاب بر صورت با آنها معاشرت کرد، میشود یادت برود که میزبانی یا میهمان
جایی که هستی خانه ی اوست یا خانه ی خودت..،
حتی می شود ناگفته های دلت، آنهایی که جرات گفتنش به خودت را هم نداری بهشان بگویی و مطمئن باشی می شنوند و نشنیده می گیرند...
http://eitaa.com/cognizable_wan
بعضی موضوعات انقدر شخصی و بحرانیه که نمیتونی به ادم های نزدیک زندگیت بگی، نمیخوای اونا وارد عمق درد هات بشن، نمیخوای هر روز با ترحم نگات کنن.
پس پناه میبری به ادم های دور، کسایی که مجبور نیستی هر روز تو چشماشون نگاه کنی، حتی کسایی که انقدر بهت اهمیت نمیدن که یادشون میره تو دردی داشتی و باهاشون درمیون گذاشتی.
بعضی وقتا ادم همدردی و ترحم و دلسوزی نمیخواد فقط یه شنونده رهگذر میخواد.
♡http://eitaa.com/cognizable_wan
ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد.
در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد!
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟!
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
مرا مسخره می کنی؟!
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون
کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...!
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم!
فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت.
روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی». او نیز رفت و در آنجا چلّه گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: «الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند». سریعا به آنجا رفت. وقتی رسید دید امام زمان نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز میگویند. سلام کرد، حضرت پاسخ دادند و اشاره به سکوت کردند.
دید پیرزنی قد خمیده با عصا آمد و قفلی را داد و گفت: اگر ممکنه برای رضای خدا این قفل را از من سه شاهی بخرید که به سه شاهی پول محتاجم. پیرمرد قفل را دید سالم است و گفت: این قفل هشت شاهی ارزش دارد... من کلید این قفل را میسازم و ده شاهی، قیمتش خواهد بود! پیرزن گفت: نه، نیازی ندارم.
پیرمرد با سادگی گفت: تو مسلمانی، من هم مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حقت را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم سود ببرم، به هفت شاهی میخرم، زیرا بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافیست. باز تکرار میکنم: قیمت واقعی آن هشت شاهی است، چون من کاسبم و باید سود ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم! پیرزن باورش نمیشد. پیرمرد هفت شاهی به او داد و قفل را خرید.
همین که پیرزن رفت، امام به من فرمودند: «این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جِفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار... همه میخواستند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمیگذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنم.»
📚 ملاقات با امام عصر
http://eitaa.com/cognizable_wan
در زندگي آموختم
تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد.
آموختم
گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی.
آموختم
تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم.
آموختم
گاهی برای بودن باید محو شد.
اموختم
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند.
آموختم
از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد که باشم حیفم میکنن.
آموختم
برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃فردی ڪیسه ای طلا در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود.
نزد بایزید بسطامی آمد.
بایزید گفت: نیمه شب برخیر و تا صبح نـماز بخوان. اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.
🍃نیمه شب به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است. سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد. و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید.
🍃صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزیدگفت: می دانی چه ڪسی محل سڪه را به تو نشان داد؟ گفت : نه.
گفت : ڪار شیطان بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد. مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم.
🍃بایزید گفت: می دانم ، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی... نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملایڪ می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.
🍃چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع ڪنی. چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی....و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
❖
بعضی ﭼﯿﺰﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﻥ
ﻣﺜﻞ ﺯﺭﺷﮏ ﻭ ﭘﻠﻮ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﺧﯿﺎﺭ
ﻣﺜﻞ ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻭ
ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﻦ
ﻣﺜﻞ ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻭ ﻣﺎﺳﺖ
ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻫﯽ ﻭ ﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯽ
ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺑﺎ ﻭ ﭘﻨﯿﺮ
ﺍﻣﺎ
ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺸﻮﻥ ﺣﺎﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﻧﻮﻥ ﺧﺎﻣﻪ ﺍﯾﯽ ﻭ ﺗﺮﺷﯽ
ﻣﺜﻞ ﻟﻮﺍﺷﮏ ﻭ ﮐﺎﭘﻮﭼﯿﻨﻮ
ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺮ ﻭ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﺁﺩﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﻩ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯿﻢ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﺍﻣﺎ
ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺍﺻﻼ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﯾﻢ
ﭘﺲ ﺗﻮﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﻮﻥ ﺩﻗﺖ ﮐﻨﯿﻢ
ﺗﺎ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻧﯿﻢ
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر ولبخند بزن
فهمیدن احساس
کار هر ادمی نیست .
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃هرگز
✅هرگز در موقعیتی که خود در آن نبوده ای کسی را قضاوت نکن!
✅هرگز از همسر کسی چه مثبت چه منفی صحبت نکن!!
✅هرگز برای کودکان اسباب بازی جنگی هدیه نبر!
✅هرگز در حضور نفر سوم کسی را نصیحت نکن.
✅هرگز دریای آرام از کسی ناخدای قهرمان نمیسازد!
✅هرگز با انگشت کثیف رو به دیگران اشاره نکن. تا مادامی که انگشت تو آلوده است، نمیتوانی به عیوب دیگران اشاره کنی!
✅هرگز تحت کنترل و تاثیر سه چیز قرار نگیر: گذشته، پول و مردم.
✅هرگز3 چیز را فدای هیچ چیز نکن. احساست را، صداقتت را و خانواده ات را.
✅هرگز برای خالی کردن خودت دیگری را لبریز نکن.
✅هرگز فرصت کم را با سرعت زیاد جبران نکن.
✅هرگز بدون اطلاع قبلی به خانه یا محل کار کسی نرو!
✅هرگز تا پایان انجام کاری از موفقیت درمورد آن با هیچ احدی حرف نزن.
✅هرگز با انسان وقیح و بی حیا بحث و جدل نکن چون او چیزی برای از دست دادن ندارد و فقط تو را ضایع میکند!
✅هرگز از کسی که همواره با تو موافق است چیزی یاد نمیگیری.
✅هرگز به پسری که میگوید مادرم با تو مخالف است امید ازدواج موفق نداشته باش!
✅هرگز از جلو به یک گاو و از عقب به یک خر و از هیچ سمتی به یک احمق نزدیک نشو. نادان را از هر طرف که بنویسی و بخوانی نادان است.
🍃آدرس موفقیت:
بزرگراه توکل، بلوار آرامش، خیابان صبوری، میدان عمل، مجتمع انگیزه، واحد پشتکار، پلاک 114، منزل صداقت
🍃آدرس شکست:
بزرگراه بدبینی، بلوار حقارت، خیایان توهم، میدان شعار، بن بست "چه کنم؟"، طبقه زیرزمین، منزل فلاکت
http://eitaa.com/cognizable_wan
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.
تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.
لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد.
تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید...
که کلاه خود را روی زمین پرت کند.
لذا این کار را کرد.
میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند.
او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت :
فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #این_یا_این؟
💠 از مصادیق #توجه به مرد و حساب کردن او، #نظرخواهی از او در برخی امورِ شخصی خودتان است. مثل پختن غذا و پوشیدن لباس و ...
💠 اما خانمها میگویند وقتی از همسرمان #سوال میکنیم مثلا ظهر برات چی درست کنم؟ و یا چه لباسی دوست داری بپوشم؟ انگار سختترین سوال دنیا را از ایشان پرسیدهایم و معمولا #طفره میروند و میگویند هرچه میل خودت است انجام بده!
💠 راه حل این قضیه این است مردها گاهی از جواب دادن به سوال #کلی و مبهم فرار میکنند اما اگر آنها را در شرایط #انتخاب قرار دهید مثلا بگویید امروز قیمه درست کنم یا ماکارونی؟ لباس قرمز را بپوشم یا سفید؟ #جواب دادن برایشان راحت میشود.
🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نصیحت؛
هیچ کس یه فیلم هشت ساعته رو
نگاه نمی کنه
اما خیلیها یه سریال
هشت قسمتی رو می بینن
همه خوبیهاتویه جا برای کسی خرج نکن👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماندن همیشه خوب نیست
رفتن هم همیشه بد نیست
گاهی رفتن بهتر است
گاهی باید رفت
باید رفت تا بعضی چیزها بماند
اگر نروی هر آنچه ماندنی ست خواهد رفت
اگر بروی شاید با دل پر بروی و
اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند
گاهی باید رفت و
بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایت کاروانسرای زعفرانيه !
در ساختن كاروانسرای زعفرانيه نيشابور كه هنوز ويرانههای آن ميان نيشابور و بيهق (سبزوار) برپاست، ياد ميكنند كه بازرگانی چينی برای آنكه رونق بازار چين را به رخ بازرگانان ايرانی كشد، يك كاروان زعفران به ايران گسيل داشت و به كاروانسالار فرمود كه هر آينه زعفران را به كسی بفروشد كه يكجا توان خريد آن را داشته باشد؛ و بازرگان كه از راه شمال شهرهای ايران را پيموده بود و خريدار نيافته بود و به هرکجا که می رسید خودنمایی نموده و می گفت که در ایران کسی توان خرید زعفران های ما را نداشت ! هنگام بازگشت، در نيشابور به جايی رسيد كه بازرگانی كاروانسرا ميساخت. از وی چگونگی را پرسيدند و او داستان را باز گفت. بازرگان نيشابوری را غيرت به جوش آمد و زعفران را يكجا از او بخريد و بفرمود تا در زير پي ساختمان كاروانسرا ريزند! به كاروانسالار گفت به چين بازگرد و بگو كه كاروان زعفران شما را در ايران در گل پی كاروانسرا ريختند ...
نام اين كاروانسرا زعفرانيه گرديد و تا سالها از آن بوی خوش زعفران می آمد.
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
هر انسانی یک بار ,
برای رسیدن به یک نفر
دیر میکند
و پس از آن برای رسیدن
به کسان دیگر
عجله ایی نمیکند..
یاشار کمال
http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست، خدمتکار برای سفارش گرفتن بـه سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند اسـت؟ خدمتکار گفت 50 سنت، پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند اسـت؟خدمتکار با توجه بـه اینکه تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت: 35 سنت، پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده هايی بستنی هايی دیگران آورد و صورت حساب را بـه پسرک داد و رفت؛ پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را بـه صندوق پرداخت کرد و رفت.
هنگامی کـه خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت، پسر بچه درروی میز درکنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی کـه میتوانست بستنی شکلاتی بخرد!
بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود. پدر او کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر می کرد.
لینکلن پس از سالها تلاش، به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.
اولین سخنرانی او در مجلس سنا بدین صورت گذشت: نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند. یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:
آبراهام! حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!
آبراهام لینکلن لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد: من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.
چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.
آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم. با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام. پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود.
یکی از اقدامات مهم او خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری بود.
و در پایان جمله ی معروف او:
"معیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می ارزیم"
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشرفی عجیب به محضر مبارک قطب عالم امکان حضرت بقیه الله الاعظم روحی وارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا
حاوی نکاتی بسیار مهم
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
🌴گوهر معرفت🌴
😭😭😭😭😭😭😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_اول
روزهایم راورق میزنم..
در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد..
گاهی رنگهایم زیباترند..
من،دخترسرسخت سرنوشت خودم..
روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم...
روایتگر
#نمنمعشق
____
_وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟
+چقدغرمیزننننی تو آخه...
_همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته
+ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟
_برو بابا...اخه تو برامن توضیح...
+واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن...
اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی...
سرهرامتحانی اوضاع همینه...
پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم..
یهوبانیشخند داد زدم
+چی میخوری بیارم پلانکتون؟
جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜
_پلانکتون خواهرشوهر نداشتته
+فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂
_کوفت
+عخی چ بددهن
ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا..
دختره ی لوس..
میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم...
مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم
+بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی
_نیس خعلی جذابی
+تاچشات دراد
_پرو
+رودایره لغاتت کار کن..
_میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه...
+اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب..
دیگ ب خوردن ادامه ندادم...
مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است...
وقتی هجده سالش بود شیعه شد..
اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش..
اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم...
من ب جای بابابودم طردش میکردم..
پسره ی خیره سرو..
ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت...
البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود..
مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه...
البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب...
لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی...
اه چندش ولش کن...
طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنینم...
#ادامهدارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan