eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 🔴چند نکته از تغذیه غلط ✍در زیر به چند نکته از تغذیه غلط اشاره میگردد : ۱- خوردن روزی ۶ تا ۸ لیوان مایعات ( این مطلب بزرگترین فاجعه ای بود که در رژیم ایرانی ها قرار گرفت ) ۲- جایگزین کردن سالاد به جای سبزی. ۳- جایگزین کردن مرغ و ماهی به جای گوشت گوسفند . ۴- جایگزین کردن روغن نباتی به جای روغن حیوانی-روغن دمبه-روغن زیتون-روغن کنجد. ۵-رواج عمل سزارین به جای زایمان طبیعی ۶-رواج دادن عملهای بی مورد و نابجا جای حجامت و زالو درمانی ۷-گرفتن سبوس نان ، به بهانه ی سبکتر شدن و قابل استفاده شدن برای دیابت یها و بیماران خاص . ۸-پشت میز غذا خوردن ، به جای روی زمین غذا خوردن ۹-عدم نظارت به کشاورزان در تعیین مقدار کود مصرفی برای زمین های کشاورزی ۱۰-رواج دادن دارو های اعصاب و روان ۱۱-جای گزین کردن لامپای کم مصرف به جای لامپهای رشته ای ۱۲-خوردن سویا و عدس به جای گوشت گوسفند ( با این عنوان که : عدس و سویا ، گوشت گیاهی هستند) ۱۳-مرغ هایی که به زور دارو زنده هستند . ۱۴- حمام رفت و طهارت کردن در دوران قاعدگی(اگر بانویی این کار را انجام دهد ، روز خوش نخواهد دید)کیست های رحمی ،عفونت ها نتیجه این رفتاراست ☜【هوالطبیب】 🍏 🔅http://eitaa.com/cognizable_wan 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
خانم ۴۵ ساله ای بر اثر حمله ی قلبی، در بيمارستان بستری بود. در اتاق جراحی، لحظاتی مرگ را تجربه کرد. وقتی که عزراییل را ديد، از او پرسيد: آيا وقت من تمام ا ست؟! عزرایل گفت: نه، شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز ديگر عمر می کنيد. زن خوش حال شد و پس از بهبودی، تصميم گرفت در بيمارستان بماند و عمل های زير را انجام دهد: ۱- کشيدن پوست صورت ۲- ليپو ساکشن ۳- جمع و جور کردن شکم و کاشت گونه و تاتوی ابرو و به رنگ کردن موها و سفيد کردن دندوناش هم مشغول شد! يه هفته بعد از اتمام آخرين عمل زيبایی، هنگام مرخص شدن از بيمارستان، در حالی كه می خواست از خيابون رد بشه، با يه ماشين تصادف كرد و كشته شد!! وقتی با عزراییل رو به رو شد پرسيد: مگه جناب عالی نفرموديد من ۴۳ سال ديگه فرصت دارم؟! چرا جانم را گرفتی؟!! عزراییل گفت: اِ اِ اِ تو بوودی؟!! چه قدر عوض شدی! به این برکت نشناختم. شرمنده.😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاستهای زنانه *از همسر خود استقـبال کنید!* 🔸استقبال از همسر به هنگام ورود به خانه یا بدرقه او به هنگام بیرون رفتن، نشانه صفا و صمیمیت میان آن دو و نیز افزایش دهنده مهر و محبت بین آن‌ها است. افزون بر آن، این کار حاکی از احترام زن و شوهر به یکدیگر است. 🔸ممکن است در نظر برخی، انجام این گونه امور، بسیار ساده و پیش پا افتاده قلمداد گردد، ولی باید توجه داشت که انسان‌ها موجودات پیچیده‌ای هستند؛ به طوری که یک خنده و تبسم در روح و روان آن‌ها اثر مثبت می‌گذارد؛ همان گونه که یک بی‌توجهی و کم اعتنایی موجب رنجش خاطر آن‌ها می‌شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
❖ روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد: آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟ يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند. يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود معلم سخنش را ادامه داد و گفت: وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!. ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست احتياجي به نزديک بودن هم نيست حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند . ديگر زبان به کار نمي آيد. و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است... http://eitaa.com/cognizable_wan
‍ حکایت پادشاه و پیرزن ! نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند... چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت... شبی از شب ها‌ پادشاه در خواب دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!! چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟! سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند: آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است... مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.! در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید... دید که فرشته‌ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت... صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست... رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست. پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد... تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد! پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد می‌نوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند... "پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد" پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال‌ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی می‌کردی، من نافرمانی نکردم... پادشاه گفت تو را به خدا قسم می‌دهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!! گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز... پادشاه گفت: بله!! جز چه؟ گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد می‌گذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه می‌بندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل می‌‌کرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود... تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی می‌کرد خود را به آب برساند نمی‌توانست... برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم... پادشاه گفت : آری!! این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد! پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند... از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️داستان زیبا❤️ ✍با پیـرمــردِ مـــؤمنـی، درمسجــد نــشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مـؤمـن٬ دست در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکه‌ای دادند. جوانی از او پـرسید: پول شیـرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی کافی بود!! پیرمرد تبسمی کرد و گفت: پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. از پـول شیـرین‌تـر، جان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فـرمـایش حضرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سوره‌ی بقره آیه‌ی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق ڪنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلڪه و خطر در نیفڪنید و نیڪویی ڪنید ڪه خدا نیڪوڪاران را دوست می‌دارد. 💚💚💚👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سـمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا ســــم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است. دل چو به مهر تو مصفا شود، دیگر از آن کینه سراغی مباد! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸درسهای زندگی 🔹 هر کس به دیگران تهمت می زند، یک روز به شما هم تهمت می زند. 🔹 هر کس به دیگران دروغ می گوید، یک روز به شما هم دروغ می گوید. 🔹 هر کس راز دیگران را برای شما فاش می کند، یک روز راز شما را هم برای دیگران فاش می کند. 🔹هر کس به دیگران مدام شک دارد، یک روز به شما هم شک پیدا می کند. 🔹هر کس به دیگران فحاشی می کند، یک روز به شما هم فحاشی می کند. 🔹 هر کس دیگران را به خیانت متهم می کند، یک روز شما را هم به خیانت متهم می کند. 🔹هر کس دیگران را ناپاک می داند، یک روز شما را ناپاک خواهد دانست. 🔹این هر کس، هر کس که می خواهد باشد اگر تردید دارید هنوز روزش نرسیده. می رسد. 🌸این سخن سعدی زیباست : هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴زمانی كه فرزند شما ناراحت است و برای درد دل نزد شما می‌آيد؛ در چنين شرايطی : 🔸نصيحت نكنيد. 🔸حالت دفاعی به خود نگيريد. 🔸سعی نكنيد فرزندتان را متقاعد كنيد كه اشتباه مي‌كند. 🔸سعی نكنيد نظر او را عوض كنيد. 🔸سعی نكنيد در حمايت از ديگران صحبت كنيد. در چنين مواردی: 🔹شنونده خوبی باشيد. 🔹احساسش را تایید كنيد. 🔹سعی کنید علتش را متوجه شوید تا بهتر بتوانید به او کمک کنید. با اين روش هم هوش هيجانی فرزندتان را بالا می‌یبريد هم فرزندتان به شما اعتماد می‌كند ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر درب یخچال روباز کردم...بادیدن غذای موردعلاقم چشمام برق زد و ظرف حاوی لازانیارو از یخچال خارج کردم... _اوووووم...چه کردی مهسوخانم... روی اوپن آشپزخونه چهارزانو نشست و گفت +بزارش سرجاش...یالا... ابرویی بالاانداختم و گفتم _آهااا...بعداونوقت چرا؟ +چون من میگم.. نیشخندی زدم و به سمت ماکروفررفتم و ظرف غذارو توش قراردادم...تنظیمش کردم و به سمت مهسو رفتم،دستمو به سینه زدم و گفتم _اینجا من حرف آخررومیزنم... چشمکی زدم و ادامه دادم _بیا بشین روی مبل کارت دارم.. از اوپن پایین پرید و گفت +باشه رییس به سمت مبل ها رفت و نشست من هم همزمان غذارو از ماکروفر خارج کردم و سس و دوغ رو باخودم بردم... +نوشابه هستا... _نمیخورم...اهلش نیستم...هیکلم بهم میخوره... چشماشو گرد کرد و گفت +اوهوع...هیکلت؟؟؟مگه دختری؟ _نخیر،ورزشکارم... +کم‌پز‌بده،حالابگوچیکارم داشتی ؟ _ببین مهسو صدباربهت گفتم،این آخرین باره...خوب گوش کن،من وظیفم مراقبت ازتوئه ولی خودتم کمک کن خانم..مگه نگفتم دررو قفل کن؟چرا قفل نکردی؟چرابی احتیاطی میکنی؟ فکرکردی اونا از کارای ما بی خبرن؟ نه،مطمئن باش فقط سکوت کردن تا به هدفشون برسن...پس وقتی من نیستم خودت مراقب باش حسابی،باشه؟ نگاهی کرد و گفت +خب من که بلدنیستم...باشه.حواسم هست.. خنده ای زدم و دستموروی شونه اش گذاشتم و چشمکی زدم....از جام بلندشدم و به سمت اتاقم رفتم... مهسو وارد اتاقش شد و دررو بست،واردآشپزخونه شدم و مشغول شستن ظرفهاشدم... صداش رو شنیدم که اسمموصدامیزد... به سمت اتاقش رفتم و گفتم _بله...کارم داری؟ +آره،امشب قرارمهمی دارم...احتمال داره تا دیروقت خونه نیام...حسابی مراقب خودت باش،هیچ جوره نمیشه کنسل کنم.وگرنه نمیرفتم.به بچه هاهم میسپرم اطراف خونه گشت بزنن ولی بازم میگم هیچکی ازخودت بهترنمیتونه مراقب باشه...افتاد؟ _اوهوم...حالا کجاهست این قرارمهممم؟ نگاه متعجبی بهم انداخت و یکی از ابروهاشو بالابرد و گفت +متاسفم که اسرارشغلیمونمیتونم فاش کنم... بعدهم نیشخندی زد چهره ام رو بی تفاوت کردم و گفتم... _هرجور راحتی... وارد اتاقم شدم و روی تختم ولوشدم و مشغول خوندن کتاب حدودا نیم ساعت بعدبود که صدای بسته شدن درب خونه رو شنیدم... به طرف در رفتم و باکلید دوبار قفلش کردم و دوباره به اتاق برگشتم.... ... ... ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر وارد لابی هتل شدم...ازدور دیدمش...مثل همیشه ظاهر شیک و آراسته اش چشم رو فریب میداد...اما نه چشم من رو... من که سالها بود اون روی این مارخوش خط و خال رو شناخته بودم... باهمون پوزخندهمیشگیم به سمتش رفتم... از سرجاش بلندشد... +اوووه ببین کی اومده...چطوری مردجوان؟ _زیرسایه ی شما عالییییی +هنوزم زبون باز و پاچه خواری... خنده ای کردم و گفتم... _نمک پرورده ایم... خنده ی پرعشوه ای کرد و گفت +اولالا...حاضرجواب رو یادم رفت...اثرات پیریه دیگه... بادستش اشاره به نشستن کرد...درحین نشستن گفتم _اختیارداری عزیزم...پیر چیه؟شما که هرروز جوون ترازدیروز... بازهم خندید و گفت +خیلی خب کافیه...شام چی میخوری؟ _نگوکه یادت رفته سلیقمو؟ چشمکی زد و روبه گارسون گفت +دو تا شیشلیک بامخلفات...و....زیتون پرورده اش یادت نره و چشمکی به من زد خنده ی بلندی سردادم و گفتم _الحق که حافظه ات عالیه... توی چشمام خیره شد و گفت +تو و علایقت ملکه ی ذهن من باقی میمونین... لبخندی زدم و به چشماش خیره شدم... ** بعدازصرف شام جعبه سیگاررو به سمتم گرفت و گفت... +نگوکه نمیکشی هنوزم؟ لبخندملایمی زدم و گفتم _من سراغ هرکاری برم سراغ‌ این کوفتی نمیرم... +درعوض من عاشقشم... _پس من چی؟ +توروکه میپرستم میلاد من... اون پک های غلیظ به سیگارش میزد و من بانفرت و بغض به زن رو به روم نگاه میکردم...وبه اسم میلادفکر...اسمی که این زن برام انتخاب کرده بود.... .... مهسو باصدای تلویزیون که داشت اخبارمیگفت از خواب پریدم... حتما یاسر اومده خونه ...توی آینه سرووضعم رو مرتب کردم و دست و صورتمو توی سرویس شستم... ازاتاق خارج شدم و یاسررو‌دیدم که روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بود و به صفحه اش زل زده بود... رفتم روبه روش ایستادم و تقریبا دادزدم... _الوووو،چرااینقدزیادش کردی؟؟؟ جاخورد،مشخص بود‌توی این عالم نبوده... متقابلادادزد +چی؟؟؟؟ سرمو باکلافگی تکون دادم و تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی مبل کناری پرت کردم... _چته؟چرا مثل مجسمه ابولهول زل زدی به تلویزیون و صداش رو تاآسمون هفتم بالابردی؟ +ببخشید حواسم نبود... پوزخندی زدم و گفتم... _متوجه شدم به سمت اتاقش رفت و گفت +میرم یه چرت بخوابم...لطفا برای اذان بیدارم کن... _عه...چیزه...اذان کی هست؟؟؟ مستاصل سرش رو تکون داد و گفت... +تلویزیون رو بزارروشن باشه...مشخص میشه... _اوهوم...باشه... به سمت اتاقش رفت و درروکوبید... زیرلب گفتم _وحشی.... شونه ای بالاانداختم و واردآشپزخونه شدم... ؟؟؟؟ ... ؟ ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسـر وارداتاقم شدم و دررو قفل کردم.. همونجاپشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.. همیشه حالم بعدازدیدن اون زن اینجورمیشد...لعنت به من و گذشته ام... گذشته ای که هنوزهم مجبورم تحملش کنم... چشمم به سجاده ام افتاد که وسط اتاق پهن بود... به سمت سرویس رفتم و وضوگرفتم... لباسم رو با یه لباس سفید تمیز عوض کردم..کمی از عطر محمدی ام رو زدم و بااحترام روی سجاده ام نشستم... یاعلی گفتم و ازسرجام بلندشدم... نیت کردم و قامت بستم... **** بعدازتموم شدن نماز تسبیحمودستم گرفتم و شروع کردم به ذکرگفتن و استغفارکردن... دونه دونه اشکام جاری میشدن...تاجایی که هق هق میکردم... تسبیحموکنارگذاشتم و سرم رو روی مهرگذاشتم...مهرتربت...چقدردلم هوای بین الحرمین داشت... این که تاحالاکربلانرفته بودم برام یه ننگ بود.تاهجده سالگیم که توی اون کشورلعنتی بودم...بعدشم که دیگه به واسطه ی شغلم نمیشدبرم...😞 بعدازکمی دردودل باخدا و اهل بیت ع سجاده ام رو جمع کردم و دست و صورتم رو توی سرویس شستم... روی تختم درازکشیدم و به سقف خیره شدم... کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم... مهسو مشغول آشپزی بودم که اذان پخش شد... کسی که اذان رو میگفت چقدرصدای زیبایی داشت...برای چندثانیه محو اون صداشدم...انگار که خاطره ای دور ازاین صداداشتم...همین قدر زنده،همین قدر شیوا و رسا... یکهویادم اومد که باید یاسررو ازخواب بیدار میکردم... به سمت اتاقش رفتم... در زدم و دستگیره رو پایین کشیدم... باز نشد،انگار قفل بود. چندبار محکم در زدم ولی نشنید انگاری... آقارو باش،چجور میخوای از من نگهداری کنی تو آخه،خودت پرستارلازمی... گوشیمو از جیب لباسم درآوردم و روی شماره یاسر ضربه زدم... بعداز چندلحظه صدای زنگ خورش رو شنیدم... تماس رو وصل کرد _سلام آقای خوابالو...چقدمیخوابی،پاشوببینم،اذانه.. +باشه بابا،اومدم قطع کرد،این بشر ادب حالیش نیس که... واردآشپزخونه شدم و مشغول ناهارپختن شدم.... صدای در اتاق رو شنیدم که بازشد... بعد ازچندلحظه واردآشپزخونه شد +سلام بااخم برگشتم طرفش _سلام و کوفت،به من میگه بیدارم کن بعد مثل خرس میخوابه درهم قفل میکنه...تومثلا محافظ منی؟ خنده ی ملایمی کرد و گفت +من تسلیم،حق باتوئه...خیلی خسته بودم شرمنده از تعجب اینکه عصبانی نشدازلحن بی ادبانه ام ابرو بالاانداختم و گفتم _خواهش میکنم واردپذیرایی شد و تلویزیون رو خاموش کرد.. سجاده اش رو پهن کرد و نمازش رو شروع کرد... لحن و صوت عربیش واقعا جذاب بود... ازصدای صدتا خواننده درنظرم گرمترو جذابتربود این صداومتنی که میخوند... وقتی به خودم اومدم که دیدم با لبخند بهم خیره شده ... سرموپایین انداختم که باحرفش شوکه شدم + ... ؟ ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan