7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻فقط با قوطی کنسرو، این جامدادی رومیزی خوشگل رو درست کنید😍👌🏻
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 *چگونه شیطان رو از خود دورکنیم*
*آیت الله مجتهدی تهرانی*
http://eitaa.com/cognizable_wan
*درس اخلاق*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستور دین برای رزق و روزی و اهمیت آن به مسئله روزی
امام باقر علیه السلام فرمود: برای طلب روزی در سجده نماز واجب خود بگو:
«يَا خَيْرَ الْمَسْئُولِينَ وَ يَا خَيْرَ الْمُعْطِينَ ارْزُقْنِي وَ ارْزُقْ عِيَالِي مِنْ فَضْلِكَ الْوَاسِعِ فَإِنَّكَ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ».
کافی، ج۲، ص۵۵۱
و همچنین سفارش به خواندن دعای #عالیة_المضامین که در مفاتیح الجنان هست، دعایی است با مضامین بسیار بلند که پس از زیارت هر یک از امامان(علیهمالسلام) خوانده میشود و این دعا را سید ابن طاووس، در کتاب «مصباح الزائر»، بعد از این «زیارت جامعه» نقل فرموده است
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چطوری کاکتوسی که بخاطر آب دادن زیاد و نداشتن زهکشی مناسب ریشهاش پوسیده رو نجاتش بدیم؟🤔
🔹فقط یادتون باشه حتماً همه قسمتهای پوسیده رو جدا کنید و کمی هم دارچین برای تقویت ریشهزایی و از بین بردن آفات بزنید.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
✅دو چیز شما را تعریف میکند:
🍃بردباری تان ، وقتی هیچ چیز ندارید
و نحوه رفتارتان ، وقتی همه چیز دارید
🍃_تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی؛
یکی دیروز و یکی فردا
🍃_دو شخـص به تـو می آمـوزد:
یکی آمـوزگـار، یکی روزگـار
اولی به قیمت جـانش، دومی به قیمت جـانت
🍃_آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن
_همه يادشون ميمونه باهاشون چيكار كردى،
ولى يادشون نميمونه براشون چـكار كردى...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نمنمعشق
قسمت بیست و دوم
#فصل_دوم
یاسر
کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم
_روزای خوبی بود..همه اش خوشی…خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت…
۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن…رفتم که فقط ببینمش…میگفت پشیمون شده…ولی دیگه نذاشت برگردم…بهش گفتم که از لندن متنفرم …منو با دختر همسر سابق عموت …یعنی دخترعموت آشنات کرد…اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود..
دخترزیبایی بود…ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت…
منم تنهابودم اونجا…آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد…
تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن…
وحشت کرده بودم..سنی نداشتم…تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند…
+چراپدرمن؟
_میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه…
_برگشتم ایران …حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من… یه ماشین توروزیرگرفت…و…حافظتو کاملا ازدست دادی…
+چچچچی؟
_آره…واون ماشین ازطرف مادرمن بود…
قصدکشتنتوداشت…ولی…
+و من نمردم…واون هنوز دنبال منه..آره؟
با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم
_من متاسفم
+پدرومادرم چی؟کار مادرته؟
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم…
#مگهمیگذرهآدمازونیکهزندگیشه
#ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نمنمعشق
قسمت بیست و سوم
#فصل_دوم
مهسو
امروز روز اول محرم بود…
دیروز از بیمارستان مرخص شدم…
حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده…خیلی دلنشین بود…
پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم…میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره…
صدای نوحه توی خونه پیچیده بود…
روحم آروم و قرارنداشت…دائم درحال پروازبود…
درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد..
+مهسوجان پایین نمیای؟
_چرا،بیابریم عزیزم…
+عه..چیزه…اینجورمیای؟
_چجور؟
+شرمنده آبجی ناراحت نشیا…
آخه حیاط پرازمرده…روضه ی امام حسینم هست…
با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید…
متوجه شدم…
خودم رو توی آینه براندازکردم…واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد…
_یاسی؟
+جونم
_چادرداری؟
چشماش گردشد وگفت
+ابجی من نگفتم چادرا…
_میدونم..خودم میخوام
+آره آره یدونه اضافه هست…وایسامیارم الان…
یاسر
+آقایاسر
_جانم مهدی جان…
+خانمتون دم در باهاتون کارداره
_ممنون داداش…غمتونبینم برو کمک بچه ها
به طرف در ورودی خونه رفتم …هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد…
همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم…
زمزمه کردم
_مهسو….!
+بهم میاد؟
_ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر…
گونه هاش به سرعت گل انداخت …سرش روپایین انداخت
روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم …
بلندشدم و به چشماش خیره شدم…
_کاش همیشگی بشه…
+شایدبشه…
دیگه توی دلم قند آب میشد…
با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم…
_کربلامیخوای صلوات بفررررست
#چادرتدلمیبردازمردپاکوباخدا
#ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نمنمعشق
قسمت بیست و چهارم
#فصل_دوم
مهسو
توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه…
وقتی روضه خون روضه میخوند و وقت نوحه یاسر نوحه خون مجلس میشد چادرموروی سرم میکشیدم و برای تمام بدبودنام اشک میریختم…عشق یاسر منوعوض کرده بود…انعکاس رفتارخوب یاسر باعث شد من به آیینش مومن بشم…
این حس اینقدرشیرین بود که دیگه هیچ کم و کاستی به چشمم نمیومد…حتی این مسأله که میدونستم آنا و مادر یاسر دست به دست هم دادن تا انتقام پدرم روازمن بگیرن…اینکه میدونستم جونم هرلحظه درخطره…برام مهم نبود…
فقط برام خدا مهم بود…
هرروز کتاب میخوندم و اگرسوالی داشتم از یاسر میپرسیدم…واون هم با عشق و انررژی عجیبی پاسخگومیشد…
یاسر
امروز روز دهم محرمه…عاشورا…
نذرداشتم سقامیشدم توی روز عاشوراوتاسوعا
لباس حضرت عباس به تن داشتم…
میون دسته به زنهاومرداوبچه ها آب میدادم…و ازدور گاهی شاهد لبخندهای ازسرعشق مهسو به خودم میشدم…
خوشحال بودم که منومقصرنمیدونه…
خوشحال بودم که دوستم داره…
*
واردخونه شدیم…چادرش روازسر درآورد و گفت
+چقدخسته شدم…توام خسته شدی…
_آره…ولی خب می ارزه
+بعله…برای اهل بیته…
باعشق نگاهش کردم…
_نگاکن پدرصلواتی ازمن بچه مومن ترشده…
خنده ی ریزی زد و گفت
_تف به ریا حاجی…تف…
میخواست ازکنارم ردبشه که گفتم
_وایساکارت دارم
سوالی نگاهم کرد
دستش رو گرفتم و گفتم…
_ هجده ساله که میخوام بگم…ولی نشده…امشب نگم خوابم نمیبره…
+بگو
مکثی کردم و دستام رو دور صورتش قاب کردم…
_دوستت دارم…
#کهعشقآساننموداولولیافتادمشکلها
#ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
موانع نمیتوانند شما را متوقف کنند
مشکلات نمیتوانند جلوی شما را بگیرند
از همه مهم تر
دیگران نمیتوانند مانع شما شوند
تنها و تنها "خودتان" میتوانید
خودتان را متوقف کنید
🧡🧡🧡👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار رفته بودیم مهمونی.
یکی دوساعت که نشستیم، یه دفعه دختر کوچیکه ی صاحب خونه گفت :
دایی! شما کی میرین؟
داییشم گفت: چی کار داری؟🤔🤔
دختره : ما کباب داریم، مامانم گفته وقتی شما رفتین، میخوریم😐😂😂🤣😅😆😁
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
هنر رها کردن به موقع را بیاموزیم تا به خود و دیگران لطمه نزنیم
رها نکردن به موقع از وابستگی ناایمن خبر می دهد.
پسرتان را رها کنید اولویت او باید همسرش باشد.
دخترتان را رها کنید اولویت او همسر و زندگی اش هست با شام و ناهار هر روزه او را پیش خود نگه ندارید.
نوه ها شیرین هستند اما آنها را رها کنید قرار نیست نقش فرزندان شما را بازی کنند بگذارید در کنار پدر و مادرشان بزرگ شوند.
عشق تان را رها کنید، اگر دوست اش دارید و او به کس دیگری علاقه دارد.
کارتان را رها کنید اگر دوست اش ندارید و مدام در کارتان تحقیر می شوید و شما را در محل کار نمی خواهند.
لباس هایی که مدتی ست نمی پوشید را رها کنید و به کسی هدیه بدهید.
کینه خواهر و برادر را رها کنید در شرایط ناگوار آنها به داد شما خواهند رسید.
باورهای غلط را رها کنید تا جایی برای افکار و ایده های خوب باز شود.
کسی را که دوست دارید رها کنید تا آزادانه در کنار شما بماند.
"پرنده زیبا در قفس خواهد مرد"
چسبیدن مدام شما به کسی یا چیزی که دوست اش دارید شما و رابطه تان را از بین خواهد برد.
👤http://eitaa.com/cognizable_wan
کردها یه تعبیر مهرآگین دارند به اسم "باوان" ترجمه سادهاش میشه جگرگوشه
اما در اصل از بابان و بابا میاد، یعنی خانهپدری.
چیزی فراتر از جگر گوشه.
وقتی میگه «باوانِم» یعنی چنان با دل و جانم آمیختی که گویی ریشه منی♥️
http://eitaa.com/cognizable_wan