سر کلاس اندیشه بودیم استاد. ازم پرسید معلول به چی نیاز داره؟
گفتم ویلچر..
.
.
.
.
.
.
.
نمیدونم چرا انداختم بیرون...
به نظرتون معلول تانک میخاد؟😂😂😂
🅾 http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت : 4⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
ادامه دارد...🖋
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
#حکایت_عبرت
🍃🍂عدالت و لطف خدا 🍃🍂
🙍زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل❓
🗣داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
🗣سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
🙍زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
🚪هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
🙍🗣حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمتی از مکالمه دو افغانی در تاجیکستان:
شنبه : چهارشنبه! سه شنبه میای بریم دوشنبه ؟
(دوشنبه پایتخت تاجیکستان ) 😁
چهارشنبه : نه شنبه ، سه شنبه کار دارم . بهتره یکشنبه بریم دوشنبه! 😁
شنبه : باشه پس به جمعه هم بگیم که پنجشنبه بیاد که همه با هم یکشنبه بریم دوشنبه 😂😂😂😂
🅾 http://eitaa.com/cognizable_wan
من پول وماشین و خونه نمیخوام من تو رو میخوام عشقم
جمله ای که پسرا آرزوی شنیدنشو دارن..!!
ولی زرشششششککککک!!!😂
🅾 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار رفته بودم خونه فامیلامون
به شوخی به بچشون گفتم عمویی شام چی دارین؟️
گفت کباب داریم ولی مامانم گفته هروقت تو رفتی میخوریم😳😂
اصلا کمرم شکست😝
🅾 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_کوتاه_آموزنده
👌« #شایعه »
💞✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
💞✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
💞✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔵
🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟
گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مىکنند و آبرویشان را مىبرند.
📚«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵»
#غیبت
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂
اینکه توقع داشته باشی زندگی باهات خوب باشه چون تو باهاش خوبی، مثل این میمونه که توقع داشته باشی یه گرگ تو رُو نخوره،
چون توام اُونو نمیخُوری!
🍃🍃🍃 🍂🍂🍂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷قهرمان،یعنی شهیدحسین املاکی🌷
🌹 در میدان جنگ شیمیایی زدند، خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود، بسیجی بغل دستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش!
قهرمان یعنی این!
اینها از بین نمیروند، زنده اند، هم پیش خداوند زنده اند، هم در دل ما زنده اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده اند!!
✨ امام خامنه ای_ اردیبهشت۱۳۸۰
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#حکایتی_زیبا_از_مثنوی_معنوی
📕#حکایت_مارگیر_بغداد
مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد. در میان برف اژدهای بزرگ مردهای دید. خیلی ترسید, امّا تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند, و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد. او اژدها را کشان کشان , تا بغداد آورد. همه فکر میکردند که اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود.
👈دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زیادی در هنگام فرار زیر دست و پا کشته شدند. مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود.
👈شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا کند, زنده میشود و ما را میخورد.
📘#مارگیربغداد
📚مثنوی معنوی/دفتر سوم
❖
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺گرچه هنگام عصبانیت، خستگی، خواب و.. نباید درمورد اختلافات زن و شوهری حرف زد ولی حواسمان باشد که نباید حرف زدن را به تأخیر انداخت و در اولین فرصت ممکن زن و شوهر باید باهم صحبت کنند تا اختلافات از بین برود.
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
حرف دل👇👇
گاهی دلم ميگــــــيره ازسخناني كه در شـأنم نيست…
گاه دلم ميگيره ازصداقتــــــم كه هيچكس لايــــــق آن نيست،….
گاه دلم تنگ ميشه براي وعــــــده هايي كه ميدانستم نيست اما براي دلخوشيم كافی بود..
گاه دلم ميگيرداز سادگی هايم…
گاه دلم ميسوزدبراي وفـــــــاداري هايم….
گاه دلم ميسوزدبراي اشكهايم..
گاه دلم ميگيردازروزگــــــــــاري كه درآنم…
☜اين نبـــــــــــــــودآنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم..
❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
↪️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#نگذارید_دلتان_خراب_بشود
🍃آیت الله مجتهدی (ره): تا چهل سال امید است که انسان آدم شود. تو روایت داریم که اگر چهل سال بگذرد و رابطه ای با خدا بنا نکند، شیطان پیشانیش را می بوسد و می گوید قربان شکل ماهت که دیگر هدایت نمی شوی.
🍃اگه چهل سال بگذرد ، هرچه به او بگویندانگار که به دیوار گفته اند. هیچ اثری ندارد. جوونا خوش بحالتون تا جوان هستید ، نگذارید دلتان خراب بشود.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺤﻘﯿﻖ
ﻣﯿﻔﻬﻤﻦ ......
دختره ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ : ﺧﻂ ﺍﺳﺘﻮﺍ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯾﻪ ﯾﺎ ﺩﺍﺋﻤﯽ ؟😂😂
😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
همیشه عاشق اون سکانس فیلم قیصر بودم که نامزد قیصر میرفت قلیونو آماده کنه، ذغال گردونو میچرخوند...
بعد قیصر پیچ وتاب بدنشو نگاه میکرد😎
زیر لب میگفت:
استغفرالله.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یه بار منم به دوس دخترم گفتم بیا ذغال گردونو بچرخون من نگات کنم،😐😐😐😐
ذغال گردونو گرفت دو دور چرخوند😁
دور سوم از دستش در رفت مثل توپ خورد تو سقف پذیرایی لوستر روشكست،😆😆😆
افتاد پايين مبل رو سوزوند،فرش از وسط آتيش گرفت،یه تیکه زغال افتاد تو شلوارم😁😁😁
یعنی اسراییل خونه مارو با موشک بالستیک میزد اینقد خسارت نمیدیدیم!😂😂😂😆😆
به ما بپیوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_کوتاه_پند_آموز
🔺️شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت : “گوش کن ، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم ، دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…”
🔹️همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“ قبل از اینکه تعریف کنی ، بگو آیا
حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
🔸️”گفت: “کدام سه صافی؟”
✅ اول از میان صافی واقعیت.
🔹️ آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
🔸️گفت : “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
🔹️سری تکان داد و گفت : “پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای.
یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.”
🔸️گفت : “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”
🔹️ بسیار خوب ، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم ، یعنی فایده ، رد شده است.
آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
🔸️نه، به هیچ وجه!
🔹️همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد ، نه خوشحال کننده است و نه مفید ، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.
🔷 حضرت علی علیه السلام:
«بین حق و باطل ، بیش از چهار انگشت ، فاصله نیست. باطل آن است که بگوئی شنیدم ، و حق آنست که بگوئی دیدم»
🔻 بر اساس شنیدهاتون مردم رو قضاوت نکنید!!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم مصاحبه 👨💼🗣
یارو پرسید موضوع آخرین کتابی که خوندی چی بوده ؟🤔
گفتم درباره یه پسری بود که بخاطر کسب علم و دانش حتی روزای تعطیلم میرفت مدرسه😎
گفت چه جالب اسمش چیه ؟😕
گفتم حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت😊😊
فک کنم چون نخونده بودش زنگ زد حراست بیان بندازنم بیرون🤔😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#هر_دو_بدانیم
🍃وقتی از چیزی ناراحتید، با همسرتان حرف بزنید.
🚨نگذارید تبدیل به یک بمب💣 بشوید و بعد منفجر شوید. توقع نداشته باشید که حدس بزند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه سگداشتیم بابام گذاشتش تو گونی
بردش بیابون که ولش کنه !
عصرشد بابام نیومد مامانم زنگ زده میگه :
کجایی سگه دوباره برگشته!
بابامم میگه:
بپرس ببین از کجا اومده من گم شدم 😐😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ #تلنگــــرامــروز
وقتـی گلـی شکـوفـه نمیدهـد
گـل را عـوض نمیکننـد
بلکـه شـرایـط رشـدش را
فـراهـم میسـازنـد
اگـر مؤفـق نشـدی
#هـدفت را تغیـیر نـده
مسیـر حرڪتت را عـوض ڪن
و تلاشـت را بیشتـر ڪن
بہ قلــبت رجـوع کن♥️
اگـر حالـت خـوب اسـت
بہ بـاورهایـت ایمـان بیـاور
اگـر حالـت خـوب نیسـت
همچـون خـانہ کلنگـی
آن را بکـوب و از نـو بسـاز
بـرای تغییـر دیـر نیسـت...
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار رفتم خرید یه شلوارو پسندیدم گفتم آقا این جنسش چطوره؟😌
تا اومد جواب بده گفتم چیه نکنه خودتم ازش برداشتی راضیای؟ 😏
گفت نه؛
گفتم پس حتما داداشت هم از این مدل برده؟😁
گفت نه؛
گفتم پس چی؟ 🤔
گفت داداش اونا دخترونهس😳😂🙈
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت : 5⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
❃↫✨« ِ »✨↬❃
✫⇠قسمت : 6⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ
ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﺍنشه ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ!
ﺩﻭﻣﯽ: ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺍژﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﺟﺸﻨﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮﻭﻭﭖ!!!
ﺍﻭﻟﯽ: ﺟﺪﯼ؟ پش ﭼﺮﺍ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ؟
ﺩﻭﻣﯽ: ﻭﺍﻻ شرﺍﻏﺘﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻦ ﺭﻓﺘﯽ ﻓﺮﺍنشه! 😂😅
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan